هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#71
لایتینا که از اتاق بیرون رفت، پنی لبخند گشادی زد و جلوی بچه های ریون پرید اما طبق معمول پخش زمین شد.
- اون دهنت وا بشه لهت می کنم!

و آندریا که لباش در حال شکفتن بودن توی همدن حالت خشک شد.
پنی به سختی بلند شد و انگار چیزی نشده داد زد:
- گایز گوش بدین دو دیقه!

ریونیون از حالت بله قربان در اومدن و یکصدا گفتن:
-بله قربان!

که یوآن یهو هیجان زده شد و فضا رو عطرآلود کرد. اصلا هم توجهی به تن های بی جونی که اطرافش از حال می رفتن نداشت:
-آااااخ جون! می تونم از این صدا برای رول به روایت صدا استفاده کنم!

پنی آخرین توانشو جمع کرد و بریده بریده جیغ زد:
- لعنتی.. داش... تم حر... ف می زد... م!

یوآن که متوجه شد باز اختیارشو از دست داده یه ببخشید خجالتی گفت و عقب نشست. تا چند دقیقه بعد بازمانده ها جان باختگان رو به بیرون منتقل کردن و خودشون به صف ایستادن؛ پنی هم جلوشون ایستاد و دوباره شروع کرد.
- آقا گوش بدین! من به یه نتیجه رسیدم...
- اسمش چیه؟
- ازدواج کردی مگه؟

پنی کفشو در آورد و کوبید به یوآن که نزدیک اون دوتا نمکدون ایستاده بود و یوآنم باز دود سبز رنگی رو در فضا پخش کرد که باعث بیهوش شدن اون دونفر شد.

چند دقیقه بعد

- خب! ببینین بچه ها! این لایتینا که اومد اینجوری ما رو عضو جوخه کرد، اونوَر یه سودی می بره! حقوق و مزایا، اضافه کاری! ولی ما چی؟ چی به ما می رسه؟ الان همه چی گرون شده! قیمت دلار دستتون هست؟ الان دلار کشور ما می تونه تا شونصد نسل بعد مارو تامین کنه! ما نباید بذاریم بی پول ازمون استفاده بشه! وی نید مانی!
- ولی... آخه... آرمان ها و آرزوهامون چی می شه؟

اجتماع ریونی برگشتن و با قیافه های پوکرفیس به تری که اینو گفته بود نگاه کردن. اونم اول همه رو از نظر گذروند و بعد خنده ای زورکی کرد.
- ای بابا داشتم شوخی می کردم باهاتون!
- خوبه! پس... پیش به سوی مانی!






💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷
#72
سلام استاد! اسم من توی لیست نبوداااا. اگه بوده هم بدخط بوده ندیدم!

1. بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی  دهن‌گشاد رو یا توصیف کنین که چه شکلیه، یا نقاشیشو بکشین. قاعدتا اگه نقاشی می‌کشین کله‌شو هم باید رسم کنین.
آقا چاااااقه! خیلیم چاقه! سه تا چشممم داره عین وزغ به رنگ قهوه ای اسها... ببخشید! قهوه ای روشن! قدش نیم متره ولی عرضش ۷ متر! پوستش نرم و مخملیه موهاش فرفریه موی غزل های منی بانو جا... ینی منظورم اینه که موهاش پیچ پیچی و آبیه! صورتش مو نداره مثل بدنش ها! صورتش رنگ کِرِم روشن و پر از کک و مک های ریزش! دماغش ولی کوچولوعه انقد کوچولو و عروسکی و نازه که نگو! به خاطر این اسمشو گذاشتن دماغ گنده چون حسود و بدنظر زیادداریم آقا! چشم نداشتن یه دماغ درست و حسابی به موجود طفلیمون ببینن حش
سودا! دهنش از گوش چپ شروع میشه و به چهار سانتیمتر اونوَر تر از گوش راست ختم میشه درشت و پروتزیم هست مثل آنجلینا جولی!
مونداره و کچله! دستاشم ریزه میزه و چاقه پا هم نداره به چاش چکمه داره که نقش پا رو داره!


2. چرا لینی رفت تو دهن این جانور؟
چون بزاق دهان پیکسی غذای این جانوره و نقش شیر مادرو براش ایفا می کنه!
3. اتفاقاتی که بعد از رفتن لینی به  داخل بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد میفته رو توضیح بدین.
اول یکم ریلکس می کنه و دراز می کشه! بعد یه لبخند بزرگ روی لبش می شینه! بعدم شما از تو دهنش میاین بیرون و اونم به پشت دراز می کشه و یه... گلاب به روتون البته، یه آروغ می زنه و با همون لبخند به خواب فرومی ره!
4. ویژگی بارز این جانور به نظرتون چیه؟ چرا؟ توبغلیه! به خاطر اینکه عضله نداره حوصله باشگاه و سیکس پکم نداره همش چربیه! آدم دوست داره بچلونتش!
5. توصیفی از محل زندگی  چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد با توجه به اونچه که تو سوال 4 گفتین ارائه بدین.
بغل آقا! تو بغل ها زندگی می کنه! چرا؟ با توجه به اینکه خیلی نرمه و همه هم تو بچگی بغلش کردن خیلی توبغلی شده بذاریش پایین می زنه زیر گریه و از بس جیغ می زنه طرفو عاصی می کنه!همشم روی پیشونیش یه سربند با شعار "آی وانت هاگ" داره!
6. انتقادات و تعریفات و پیشنهاداتتون  به این کلاس رو بدون تعارف وارد کنین!
انتقاد؟
شیب؟
بام؟
خب خب جدی می شیم ادای مردمم درنمیاریم! شما استاد نویسنده خیلی خوبی هستین! رولای کلاستون حرف نداره و واقعا کامله! من یکی که حیفم میاد رول کلاس شما رو نزنم!
تکالیفتون خیلی خوبن، نمراتتونم واقعا منصفانه و بیطرفه!
خلاصه اینکه کلاستون خیلی خوبه من انتقاد خاصی ندارم! پیشنهادم که اصلا!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷
#73
پنه لوپه با خوشحالی از خوابگاه بیرون آمد و لی لی کنان به طرف جمع دوستانش رفت؛ قرار بود امروز با آنها برای خوشگذرانی بیرون بروند.
صدای خنده ها و حرف زدن تندشان قطع نمی شد، همه با خوشحالی از آزادی یک روزه شان می دویدند و یکدیگر را دنبال می کردند. پنه لوپه هم با لذت به جمع دوستانه شان خیره شده بود و شاد و راضی با همه حرف نی زد و می خندید.
قرار بود روز شادی در پیش داشته باشند، شبیه تمام روزهای دیگری که خوش می گذراندند؛ اما مهم این بود که خوشحال و آزاد بودند، و می توانستند امیدوار و پرانرژی برگردند.

درست در همان زمان ولی دنیاها دورتر، پنه لوپه در اتاقش را باز کرد و با خمیازه ای بلندبالا و طولانی به طرف توالت رفت. به سرعت مسواک زد و بدون شانه زدن موهای شلخته اش روی مبل پرت شد و داد زد:
_ کامیلا! چرا انقدر موقع کار کردن سرو صدا می کنی؟ این وضع کارکردنت حالمو به هم می زنه! به خاطر تو بیدار شدم لعنتی!

دختری با یونیفرم خدمتکار به سرعت به طرف پنه لوپه آمد و گفت:
_ ببخشید خانم! امشب مادرتون مهمون دارن و من مجبور بودم سریع کار کنم!

پنه لوپه با عصبانیت تلویزیون را روشن کرد و داد زد:
_ خفه شو و برو!

پنه لوپه دوباره خمیازه ای کشید و با پوف بلندی روی مبل دراز کشید.
زنی با لباس های زیبا و گرانقیمت وارد پذیرایی شد و با اخم گفت:
_ این چه وضع نشستنه؟ بلند شو از روی مبل تازه تمیزشون کردیم!
_ نمی خوام!
_ گفتم بلندشو!
_ به تو ربطی نداره که کجا نشستم و چیکار می کنم!
_ دهنتو ببند و از روی مبل من بلند شو! امروز مهمون دارم و نمی خوام اینجا باشی. صبحونه... البته، ناهارتو بخور و برو بیرون!

پنه لوپه با نفرت به مادرش نگاه کرد و از روی مبل بلند شد. تیشرتش را از روی جالباسی همان گوشه چنگ زد و کیفش را روی دوشش انداخت‌ و با کوبیدن در پایان بخش بودنش شد.
گردش توی خیابان ها... کاری که همیشه انجام می داد؛ درست ازظهر تا خود شب.

_ جلوتو نگاه کن احمق!

پنه لوپه تکان شدیدی خورد و با ترس به مردی که با دوچرخه اش ازکنار او گذشته بود نگاه کرد. افکار عمیقش قدرت عکس العمل سریع را از او سلب کرده بودند.
سری تکان داد و کلاه تیشرتش را به روی سرش کشید. قلبش پر از دردهایی بود که نمی توانست از آنها سخن بگوید. تنهایی هایش او را از آدمها واطرافش دلگیر می کردند و فاصله اش را با زندگی اجتماعی، بیشتر.
قطره اشک جاری شده روی صورتش را پاک کرد و با نفس عمیقی به طرف پارک روبرویش رفت. روی تاب کوچک و زیبایی نشست و چشمهایش را بست.
_ این... چرا باید اینجوری باشه؟ همیشه تنها... بدون هیچ دوستی! به خاطر کار پدری که اهمیتی برام قائل نیست باید این همه تنها باشم... فرصت دوست پیداکردنو از دست بدم؟

لبش را به دندان گرفت و با چشم های خسته اش به فضای خالی روبرویش چشم دوخت. تنهای تنها بود، درست مثل همیشه.
کمی بعد به طرف نیمکت کوچکی که در سایه درخت قرارگرفته بود رفت و روی آن نشست؛ زانوهایش را دربغل گرفت و با نگاه خیره ای به روبرو به تمام مشکلاتی که دنیایش را پرکرده بودند فکر کرد.
هوا کم کم رو به تاریک شدن می رفت که از پارک بیرون آمد و به طرف بازار رفت؛ با این فکر که شاید قدم زدن در بازار کمی اورا از فکر هایش بیرون بکشاند.
ویترین مغازه ها خیره کننده و زیبا بود. پر از تمام چیزیهایی که دوست داشت آنهارا امتحان کند اما الان شور و شوق قبلی برای این شیطنت را را نداشت. بی تفاوت از کنارشان گذشت و با نگاهی به هوای تاریک مسیرش را به خانه تغییر داد؛ مهمان های مادرش تا حالا رفته بودند و او یک روز خسته کننده و پر از تنهایی دیگر را پشت سر گذاشته بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷
#74
قلب پنی تندتر از حالت عادی می تپید درحالی که خودش هیچ ایده ای برای ترس کنونیش نداشت. خوابگاه ریونکلاو آرام تر از همیشه بود و سکوت دلگیر کننده ای اتاق را فرا گرفته بود.
تعطیلات کریسمس امسال در خوابگاه تنها مانده بود. بااینکه خیلی دلش برای خانه تنگ شده بود اما پدرومادرش برای انجام کاری به مسافرت رفته بودند و او شرایطی برای رفتن به خانه نداشت.
دوستانش تلاش زیادی برای بردن او با خودشان یا ماندن با او کرده بودند اما پنی راضی نشده بود؛ نمی دانست چرا اما حس می کرد باید کمی تنها باشد و برای امتحانات آماده شود.
خبر مرگ پروفسور بونز تمام هاگوارتز را شوکه کرده بود. بااینکه همه می دانستند باید انتظار این اتفاق را داشته باشند ولی باز هم اتفاقات مشکوک نهفته در پس مرگ او ترس را بر هاگوارتز چیره کرده بودند.

_ چقدر تنهایی وحشتناکه! اصلا نمی دونم باید چیکار کنم!

روی تخت دراز کشید و نگاهش را به سقف دوخت؛ احساس عجیبی داشت. نمی توانست تشخیص دهد چه حسی در وجودش قوی تر است؛ ترس، یا تنهایی.
اخم هایش را در هم کشید و به مرگ پروفسور بونز فکر کرد؛ به تمام لحظاتی که او با تمام مسخره بازی هایش پروفسور محبوبشان محسوب می شد، و آنها را برای مقابله آموزش می داد.
مرگ... تنها چیزی که پنی را بیشتر از هر مسئله ای می ترساند. یعنی پروفسور بونز هم موقع مرگ نابودشدن تمام آرزوهایش را دیده؟ تمام زندگیش، تمام احساساتش؟
غلتی زد و سعی کرد جلوی جاری شدن اشکش را بگیرد؛ هنوز نتوانسته بوداتفاق وحشتناکی که برای پروفسور بونز افتاده را باور کند. در واقع تمام دانش آموزان هاگوارتز چنین حالتی داشتند: ناباوری و غم.

_ کاش می شد دروغ باشه!
_ دروغ؟

صدای نازکی و زیری در اتاق پیچید و پنی با وحشت بلند شد.

_ توی تریس؟ ترسوندیم!
_ می دونی... این هیچوقت نمی تونه دروغ باشه! هیچوقت! هاگوارتز کم کم خالی از آدم می شه و از بین می ره! نابود می شه!

پنی اخمی کرد و با تحیر به او خیره شد.
_ حالت خوبه تریس؟ چرا چشمات اینجوریه؟
_ چشمام؟
_ سرخه... نامتمرکز... و گیج! اتفاقی افتاده؟

تریس به او نگاه کرد. انگار در تمام وجودش جنگی برپا باشد... جنگی تمام عیار.
چوبدستیش را بالا و به سمت پنی گرفت. نگاه بی احساسش به پنی می فهماند باید بترسد و بلند شود.
_ تریس؟ تو.. حالت خوبه؟
_ من... من خوبم... الان...
نگاهش را مستقیم به پنی دوخت و با بغضی خاموش چوبدستیش را محکمتر گرفت.
_ آ... آوادا کداورا!

درست در آن کوتاه ترین لحظاتی که پنی نور سبزرنگ و مرگ آور را درحال نزدیک شدن به خودش می دید، با تمام ترس هایی که از یاد رفته بودند، تنها به این فکر کرد که این اتفاق نزدیکتر از هر چیزی به او بوده... با وجود همه ترسش، مرگ می توانست در کوتاه ترین لحظات و در ناممکن ترین زمان اتفاق بیفتد، بدون دادن حتی یک فرصت .
طلسم با سرعت پیش آمد و به سینه پنی برخورد کرد. تمام صداها در یک لحظه قطع شدند و رنگ های شاد خوابگاه ریونکلاو به سیاه تبدیل شدند. توان زانوهایش به صفر رسیدند و قطره اشک گوشه چشمش زودتر از او به زمین خورد.
بدون هیچ دردی، بدون هیچ احساسی. چشم هایش روی هم افتادند و مرگ به او سلام کرد؛ دستش را به دست گرفت و پنه لوپه کلیرواتر نیز به بزرگترین ترس زندگیش سلام کرد.




💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
#75
به نام خودش

سوژه: جاروی فرسوده


صدای جیغ ممتد پنه لوپه که انگار مسابقه کی جیغاش تسترالی تره شرکت کرده بود آندرومدا رو از رختکن بیرون کشید.

- آرام باش حیوا... امممم... پنی! چته باز؟

اما پنه لوپه همینجوری می دویید و جیغ می کشید و اون بین کلمات نامفهمومی مثل: " جارو" و "له" و "داغون" می گفت و زمین کوییدیچو دور می کرد و از جلوی تک تک بچه ها که هر کدوم یه جایی ول بودن رد می شد.
لادیسلاو که از خواب پریده بود و هنوز ویندوزش بالا نیومده بود از رو سبزه ها بلند شد و عربده زد:
- هوی مگه از باغ وحش اومدی تسترال بیا بتم...

که یهو یادش اومد ادبیاتش دچار اختلال شده و دوباره داد زد:
- بیا بنشین و اینقدر جیغ مزن! زئوس؟ به دنبالش برو و آرامَش ساز!

اما زئوس که ابرهاش از فرکانس این صدا ریخته بود هیچ حرکتی _ حتی اشتباه _ نزد.

پنه لوپه چیزی نمونده بود یوسین بولتو یه ماچ کنه بزاره جیبش که یهو مثل همیشه این پاش به اون یکی گفت باقالی کیلو چند و با کله خورد زمین و جیغش قطع شد.
لاتیشا که سعی می کرد نخنده تا خشم پنه ای دامنگیرش نشه خودشو رسوند بهش.
- داشتی رکورد خودتو توی راه رفتن بدون زمین خوردن می شکستیا! حیف شد!

پنه لوپه تو همون حالت یه چشم غره حسابی رفت ولی متوجه شد الان فقط سبزه ها و خاروخاشاک زمین مستفیض شدن؛ بلند شد و دید که بچه ها وایسادن دورش و یهو یادش اومد باید جیغ بزنه که آندرومدا تند و تند گفت:
- چته واسه چی جیغ می زنی؟

پنه لوپه لب ورچید:
- داغون شد!
- چی؟
- داشتم تمرین می کردم! سابقه نداشت تو آسمون بخورم زمین...
- تو آسمون که زمین نمی خورن! آسمون می خورن!
شما اینوگفت و هارهار زد زیر خنده ولی با حس نشنیدن صدای خنده بقیه سرفه کوتاهی کرد و با تمرکز به پنه لوپه که چشم غره می رفت خیره شد.

- ... ولی یهو پاهام بهم پیچیدن و محکم خوردم به دیوار قلعه. خودم چیزیم نشد ولی... جاروم! له شد!

و زد زیر گریه.
کسی نمی دونست کدوم احمق تخته کمی به پنه لوپه گفته قشنگ گریه می کنه که تا مرز جون دادن زار زد ولی به هر حال آخرش پوسایدون برای حفاظت از اعصاب ضعیفش نزدیک رفت تا آرومش کنه.
- اشکال نداره پنی! درست می شه... گریه نکن!

پنه لوپه آستینشو به مایعات خوشرنگی که روی لبش جاری شده بودن کشید و با هق هق گفت:
- تو بگو چیکار کنم؟ چجوری درستش کنم تپلی؟

و از ذهن پوسایدون گذشت که پنه لوپه وقتایی که مهربون می شه از این لفظ استفاده می کنه وگرنه در مواردی که اعصاب نداشت و در حد ترور شخصیتی بود فقط می گفت گامبوی چاق.

- خب... الان کجاست؟

پنه لوپه نگاه پر بغضی به همه انداخت و جارو رو جلو آورد.
- این... این نیمبوس منه!
- تو به این میگی نیمبوس؟ این یک دهم بوسم نیست!
- یا مرلین!
- الان باید چه غلطی بکنیم؟ جارواَم نداریم تو انبار!
- پنی مدافع اصلیمونه گریفیا بفهمن جاروش مشکل داره انقدر بهمون گل می زنن که بیچارمون می کنن!

پنه لوپه برای بک گراوند موضوع دوباره جیغ زد:
- جااااارووووم!

آندرومدا سعی کرد اوضاعو به دست بگیره:
- خب... ببین... ما... می تونیم یکم ظاهرش و بهتر کنیم که کسی نفهمه خرابه! به هر حال کمتر از ۱ ساعت وقت داریم تا شروع بازی و نمی تونیم بگردیم دنبال جارو! تو باید تمرین کنی تا باهاش کنار بیای. اونقدرم بد به نظر نمی رسه ها!

چند لحظه بعد

لادیسلاو آخرین روبان صورتی رو به جارو چسبوند و با ذوق از شاهکارش رونمایی کرد.
- زیبا گشت! از روز ازل نیز نغز و نیکوتر! دیگر فرسوده به نظر نمی رسد نه؟

ریونی ها دسته جمعی آب دهنشون رو قورت دادن. اعجوبه روبرو درست شبیه جاروهای مشنگی تازه عروسای بدسلیقه شده بود اما به هر حال سعی کردن خودشونو متقاعد کنن که خیلی قشنگ شده چون زمان داشت به سرعت می گذشت و اونا اصلا وقت نداشتن.

- عالی شد! حالا سوارش شو پنی! باید ببینیم تو حرکتش چه مشکلی پیش اومده.

پنه لوپه آب دهنشو قورت داد و با وحشت به جاروی وصله پینه ایش نگاه کردو سوارش شد ولی به محض اینکه خواست به طرف بالا اوج بگیره یهو جارو یه چرخش سریع سیصدوشصت درجه زد و پنه لوپه که انتظار اینو نداشت به پایین پرت شد و به شدت به زمین برخورد کرد. جارو هم خیلی نرم و خانمانه مثل پر پایین اومد و روی زمین نشست.

پنه لوپه با درد بلند شد و دوباره به طرف جارو رفت؛ اصلا دلش نمی خواست نزدیک اون جاروی بوگندو بشه ولی نگاه بچه ها بهش می فهموند چاره ای نداره!
- بالا!

جارو باسرعت به بالا پرید و بالای سر لاتیشا ایستاد. پنه لوپه با حرص و شرمندگی لبخندی زد و بالا پرید تا این جاروی بی آبرو بیشتر از این جولون نده ولی جارو قری به دسته اش داد و کمی کج شد انگار که داره میگه:
- نوموخوام!

پنه لوپه دندوناشو به هم فشرد و پانتومیم وار اول به جارو اشاره کرد و بعد ادای شکستن چیزی از وسط در آورد. جارو چشماشو با حرص ریز کرد و پایین اومد.
پنه لوپه زبونی درآورد و سوار جارو شد. این بار جارو اوج گرفت و بالا رفت و پنی با خوشحالی جیغ زد ولی جارو انگار تازه از این بازی خوشش اومده باشه سقوط وار پایین اومد و نزدیک زمین برعکس شد و پنه لوپه رو پرت کرد پایین.

- این لعنتیِ فرسوده شورشو در آورده!

پنه لوپه جیغ زد و به طرف جارو دویید تا نابودش کنه که بچه ها گرفتنش و جارو هم پشت آندرو قایم شد.

- ولم کنین بذارین نشونش بدم!
- آروم باش پنی! باید باهاش مهربون باشی! ببین من الان سوارش می شم و اونم حسابی بچه خوبیه! مگه نه؟

آندرو همین طور که اینو می گفت نزدیک جارو شد و دستی بهش کشید.
- اصلا فرسوده نیست! خیلیم نونواره!

و آروم سوارش شد و سعی کرد با کشیدنش به بالا اوج بگیره ولی جارو با بلند کردن قسمت پشتیش آندرو رو کاملا برعکس کرد و به پایین انداخت.
بچه ها همه آه سوزناکی کشیدن و دور جارو حلقه زدن. کسی نمی دونست با وجود این زمان خیلی کم چیکار می تونن بکنن که یهو شما بشکنی زد و هیجانزده گفت:
- یافتم! یافتم!
- چی رو؟
- چی رو نه، کی رو! توی بورد سالن اصلی یه اعلامیه زدن که...

شما نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد:
- دقیقا تا یه نیم ساعت دیگه استاد کالنو برای دیدن مسابقه ما میاد هاگوارتز و هر کس می خواد ازش امضا بگیره آماده باشه! و خب، این یعنی...
- یعنی؟
- خنگ بازی در نیار سای! اون بهترین جاروساز و بازیکن کوییدیچ دوران خودش بوده! فقط کافیه جارو رو نشونش بدی، به راحتی تشخیص می ده چه اتفاقی براش افتاده!

صدای دست و سوت بازیکن ها بلند شد و همه با ضربه های محبت آمیزشون به شما مستفیضش کردن و به دنبال اون همه به طرف بیرون زمین دوییدن.

باز هم چند لحظه بعد

آندرو به زحمت سرشو داخل حلقه اتحادی که بچه ها تشکیل داده بودن پایین آورد و گفت:
- شما و لادیس می رن برای عوض کردن ساعتِ اومدن استاد توی بورد! پنی و لاتیشا و من هم می ریم سراغ استاد! زئوس و پوسایدون هم جلوی محل اقامت استاد وایمیستن تا هر کس خواست بیاد تو نفله ش کنن! حله؟
- آره!

همینطور که به سرعت از هم جدا شدن و به طرف محل ماموریتشون می رفتن، پنه لوپه جارو رو با حرص برداشت و زمزمه کرد:
- تو رو جون عمت تسترال بازی درنیار! همین امروزو داغون نباش!

و به دنبال لاتیشا و آندرو که به سرعت در حال دور شدن بودن دویید.
وقتی به اتاق استاد رسیدن جمع بزرگی از بچه ها اونجا منتظر استاد بودن؛ پنه لوپه نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- فقط چند دقیقه دیگه وقت داریم و هنوز نیومدن! باید تاالان تموم می شد!

و ریتمی که با پاش می زد و بیخیال شد و تصمیم گرفت خودش بره سراغ بورد که صدای پاقی و به دنبالش صدای لادیسلاو بلند شد.
- سخنم را گوش فرا دهید! هم اکنون به اطلاع من رسید که استاد کمی با تاخیر می آیند و برای امضا گرفتن باید پس از مسابقه مراجعه کنید.

صدای "هو" و داد و فریاد بچه ها بلند شد.

- مسخرشونیم مگه؟
- دوساعته معطلیم اینجا اَه!
همزمان با قطع شدن صدای آخرین فرد خارج شده از سالن، صدای "پاق" اومد و به دنبالش اندام استاد ظاهر شد. قدبلند و خوش قیافه بود؛ با موهای سفید که حسابی صورتشو مهربون کرده بودن و حس خوبی رو القا می کردن‌.
استاد نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- چرا خالیه اینجا؟ طوری شده؟

ریونی ها نگاهی به هم کردن و بعد آندرومدا به طرفش پرید و شروع به صحبت کرد.

این بارچند دقیقه بعد

استاد جاروی پنه لوپه رو ازش گرفت و براندازش کرد؛ لبخند رضایتمندش نشون می داد که فهمیده مشکل جارو چیه و می تونه درستش کنه. نفس عمیقی کشید و سرشو بالا گرفت‌.
- در واقع این جارو دچار یه اتصالی کوچیک توی شاخه های رگ اژدها و پر قوی سپیدش شده که به خاطر همین کارای عجیب و غریب می کنه. چون بخشی که بهش موقع حمله و تهاجم نیرو میده با بخشی که موقع رام بودن و آروم رفتن کمکش می کنه به هم گره خوردن! در واقع اصلا نمی تونیم بگیم که به همین زودی فرسوده شده! در واقع، دو تا مشکل داره!
- چی؟
- جاروهای پروازم درست مثل چوبدستی ها می تونن یه چیزایی رو تشخیص بدن! شاید اینکه همش بهش گفتین داغون و فرسوده، باعث شده خودشم فکر کنه خرابه‌. بعضی وقتا هم که می بینه صاحبش حواسش بهش نیست ناراحت می شه و قهر می کنه!
-

پنه لوپه از اون نگاه ها که وقتای خنگ شدنش می کرد به جاروش که شبیه پیرمردای دم مرگ بود انداخت و گفت:
- از این فکرا هم می کنه و ما نمی دونستیم؟

استاد گلوشو صاف کرد و چشم غره ای به پنه لوپه رفت.
- یه واژه تحت الفظی بود حالا! منظورم اینه که مثل ما آدما تلقین روش تاثیر می ذاره! در واقع، وقتی شما به یه جارو میگین بدردنخور، مثل یه سگ وفادار که از صاحبش رونده می شه، اونم احساس می کنه کاراییش برای صاحبش پایین اومده!
- هااااا...
- بااینکه جاروها خیلی به درد جامعه جادوگری خوردن ولی مورد بی مهری قرارگرفتن! اصلا به نظر من حق دارن باهاتون قهر کنن! معلوم نیست با بدبخت چیکار کردی اینجوری داغون شده! می تونم بگم درواقع...

پنه لوپه که با بی قراری پاشو به زمین می کوبید گفت:
- درواقع استاد این حرفا یکم الکیه! جاروی پرواز و قهر کردن؟ واسه کی قهر کنه مثلا؟ خوب داغونه دیگه! به من چه؟ الانم بازی یه ربع دیگه شروع می شه و ما واقعا نیاز داریم که شما درستش کنید! خواهش می کنم!

استاد که معلوم بود اصلا از پنه لوپه خوشش نیومده یه ایش گفت و دستشو برد توی قسمتی که با خوردن به دیوار شکسته بود؛ یکم باهاش درگیر شد و بعد یه صدای تق مانند از جارو بلند شد. جارو رو بلند کرد و به طرف پنه لوپه گرفت.
- اینو بگیر ولی یادت باشه ضایع کردن پیرمردایی به سن من نامردیه!

و حالا کمی آن طرف تر، زمین کوییدیچ

- فضای زمین بسیار پرشور و هیجانه چون همون طور که می دونین بچه های گریفیندور کلا خیلی پر شور و هیجانن و می دونن که ابن بازی برد با اوناس چون اینطور که به نظر می رسه بچه های تیم ریونکلاو که همیشه از یه ساعت قبل بازی ها توی زمین ولو بودن حالا از ترس و وحشت تصمیم گرفتن که توی بازی شرکت نکنن! اصلا گریفیندور همیشه قهرمانه!

این صدای گزارشگر بود که توی فضای زمین پیچیده بود و اصلاِ اصلا هم معلوم نبود که گریفیندوریه. زمین کوییدیچ پر از آدمایی شده بود که برای فهمیدن نتیجه این مسابقه حاضرن جونشونم بدن؛ تماشاگرای ریونی با نگرانی و ترس زمین رو رصد می کردن و به گزارشگر فحش می دادن‌؛ زمان قانونی ریونی ها داشت به پایان می رسید که یهو نور روی چند تا بازیکن آبی پوش فوکوس کرد که عین برنامه آیرون من داشتن وارد می شدن و همه رو به این باور می رسوندن که " بدی زندگی اینه که تو لحظه های حساس آهنگ نداره! "
آندرومدا که جلوی همه ایستاده بود سوار جاروش شد و با یه چرخش معرکه به همه فهموند "یه ریونی هیچوقت تسلیم نمی شه! "
اما خوب، روزگار بعضی وقتا بدجوری می ره رو مود ضایع کردن و امروزم برای ریونیا از همون روزا بود. درست لحظه ای که آندرومدا داشت چرخ قهرمانیش رو می زد و پز می داد، بقیه بچه ها هم علیرغم میلشون یهو به طرف آسمون کشیده شدن و یه دایره تشکیل دادن. جاروها یه نگاهی به هم کردن و پشت چشمی برای صاحباشون نازک کردن؛ ریونی ها همون لحظه شک کردن که قرار نیست اتفاق خوبی بیوفته ولی فرصتی برای فکر کردن وجود نداشت چون تیم گریفیندور به سرعت وارد زمین شدن در حالی که جاروهاشون با برق خیره کننده ای فضا رو روشن کرده بودن‌.
گزارشگر دوباره شروع به صحبت کرد:
- سلام دوباره! در خدمتتون هستم با گزارش بازی بین تیم های... اوه! آندرومدا احساس می کنم به اندازه کافی چای شیرین بازی درآوردی یکم از بچه ها گریفیندور یاد بگ... مثل اینکه امروز بچه های ریونکلاو اصلا حالشون خوب نیست! اون مرتیکه با اون چکش اون وسط چیکار می کنه دقیقا؟ ... داشتم می گفتم، امروز مسابقه بین... اون لاتیشا رندله؟ چرا اینجوری از جاروش آویزون شده؟ ... مسابقه بین گریفیندو...
خب بتمرگ رو جاروت دیگه بذار حرفمو بزنم نکبت!

به نظر نمی رسید حال بازیکنان ریونکلاو خوب باشه؛ آندرومدا انگار توی شهربازی گاو خشمگین سوارشده مرتب به بالا پرت می شد و جیغ می زد. لاتیشا از جاروش به طرز خطرناکی آویزون شده بود و به محض اینکه می خواست سوار بشه دوباره جارو تکون محکمی می خورد و اونو آویزون می کرد. لادیسلاو مرتب با برخورد سر جارو به صورتش بیهوش می شد و تا در معرض پرت شدن قرار می گرفت به هوش میومد و داستان تکرار می شد. پنه لوپه با سرعت وحشتناکی دور خودش می چرخید و زئوس و پوسایدون هم توی ابرهای زئوس ناپدید شده بودن. توی اون وضعیتم ثور که تند و تند می رفت بالا و میوند پایین توی هر فرصتی که گیر می آورد با چکش می کوبید توی سر گزارشگر و داد می زد:
- ثور، نادان! ثور!

شما هم بی توجه به جاروش که داشت خودشو پاره می کرد تا آزارش بده دور ثور می چرخید که خونشو بیشتر از این کثیف نکنه.
وضع شیر تو شیری بود و نه تنها تماشاگرا با هیجان و ترس داشتن به صحنه روبرو نگاه می کردن بلکه بازیکنای گریفیندورم با دهن باز به اون اوضاع خیره شده بودن. هاگرید که حتی متوجه اسنیچی که سعی می کرد خودشو توی دستش جا بده هم نبود‌.
بلاخره بعد از چندین دقیقه، جاروها آروم شدن. دوباره حلقه اتحاد دور هم تشکیل دادن و با یه قر مجلسی و در نهایت ناباوری صاحباشونو به پایین پرت کردن. نگاهی به هم انداختن و با پی گذاری هشتگ " نه به القای فرسودگیِ جاروهای پرواز " به طرف افق پیش رفتن!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#76
سلام پروفس اسلاگهورن!
اینجا یه دیداری داشتیم باهاتون ولی نوشیدنی کره ای ندادین بهم!

پنه ... چقد خوشحالم که بازم می‌بینمت! بابت اون روز شرمندم، می‌تونی هر وقت که خواستی به دفترم بیای تا با هم بنوشیم و افق‌های روشنی که پیش رو داری رو برات تصویر کنم!

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۱۰:۵۵:۰۷

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#77
دور از هیاهو و غوغای بچه ها و درگیری یه عده خاص، تو جمع اصلی بچه های الف دال جلسه ای بر پا بود.

_ خب میگین باید چیکار کنیم؟ اوضاع الان تو دست ماست ولی بچه ها وحشت کردن!
_ ببین ما باید بچه ها رو به خودمون جذب کنیم! باید هر کاری کنیم که ارتشمون گسترده بشه!
_ آخه با وجود جوخه بازرسی؟ هوریس بوقی طرف اوناست!
_ وقتی انقدر خوب مدرسه رو به هم ریختیم اون هوریس که عددی نیس! راحت می شه نابودش کرد!
_ نابود؟
یکی از اعضا با چشم های کاسه بشقاب شده اینو پرسید.

_ آره! باید یه کاریش بکنیم حتی اگه پای نابود کردنش وسط باشه! با آلارمای وقت و بی وقتش همه رو ترسونده! جلسه های ما که همیشه علنی بود الان باید توی دستشویی برگزار بشه اونم... کنار شماهای بوگندو! بابا بچه هارحم کنین با همدیگه از اینجا زنده بریم بیرون اَه!
_ خب دستشوییه دیگه تو دستشویی چیکار می کنن؟ هر چقدم به مکان فکر نکنیم ولی غریزه که دست بردار نیست! بوی دستشویی اسفنکترهارو تحریک می کنه خب!
_ ببند دهنتو حالمونو بهم زدی!
کمی بعد اعضا درمورد سر به نیست کردن هوریس به توافق رسیدن اما اونا با مانع بزرگی به نام هاگرید روبرو بودن که خب... به هر حال گذر ازش کار آسونی نبود.

چند ساعت بعد

_ یادتون نره ها! پنج تا استوپفای باهم باید کارشو بسازه!
اعضا سری به طرف هم تکون دادن و دودسته شدن. یه عده همونجا موندن و پنج نفر هم رفتن تا هاگریدو بیهوش کنن.
هاگرید آروم و مهربون کنار در مدیر ایستاده بود و سرشو انداخته بود پایین و آهنگ زمزمه می کرد.
_ واویلا ماکسی! دوستِت دارم خیلی! تو ماکسی من هاگری...
اعضای الف دال نگاهی به هم کردن و چوبدستیهاشونو بلند کردن و چند ثانیه بعد هاگرید طفلی پخش زمین بود.

_ بچه ها بیاین! تا هوریس بوقی نیومده تکون بخورین!
وقتی اعضا وارداتاق مدیر شدن اون تو خواب بود و صدای خر و پفش تو اتاق پیچیده بود. نوشیدنی کره ایم رو میز کنارش گذاشته شده بود ک حسابی لش کرده بود و هر لحظه امکان داشت یه ساحره از یه وَر اتاق بیاد بیرون و اوضاع بی ناموسی شه ولی خب مرلینوشکراین اتفاق نیفتاد و همه دور تخت حلقه زدن‌.

_ چیکارش کنیم بچه ها؟ بکشیمش واقعا؟
_ آره دیگه راه دیگه ای نداریم!
_ چرا داریم! می تونیم مجبورش کنیم عضو ما باشه و جوخه بازرسی رو منهدم کنه!
_ یه بار بهت گفتم نمی تونیم این کارو انجام بدیم!
_ چرا خب؟ امتحانش که ضرر نداره! هوری..س؟ مدیر؟ بوووقی؟
وقتی هوریس با تکون دادنای وحشتناک اعضای الف دال روبرو شد از جا پرید و با دیدن اونا دست برد سمت بالا تنه ش.
_ بی ناموسا اینجا چه غلطی می کنین؟ جیغ می زنما!
_ جمع کن خودتو بابا حالا انگار چه مالیم هس!
_ ما اومدیم بهت بگیم بایداز الف دال حمایت کنی!
_ چی؟ من هیچوقت اینکارو نمی کنم!
_ خب پس می میری!
_ ها؟ حالا خب ممکنه یه استثنا هم وجود داشته باشه... شما چی می خواستین؟


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
#78
همونطور که بچه ها سخت مشغول کار بودن و از شدت گرد و خاک چشم، چشمو نمی دید، پنی آروم آروم از کنار هرماینی _که داشت سر رون داد می زد که چرا به جن خونگی قدیمیِ پناهگاه گفته بالای چشمت ابرو نیست_ رد شد و چمدونشو برداشت؛ می خواست زودتر ازهمه بره بهترین اتاقو واسه خودش برداره که یهو صدای عربده هرماینی خونه رو تکون داد.
_ پنییییی! کجااااایی نمی بینمت!
پنی آب دهنشو قورت داد و سعی کرد فکر کنه.
_ دستشویی!
_ الان وقت دستشویی رفتنه؟
_ چیکار کنم خوب جذب که نمی شه!
_ اَه پنی! باشه بابا کارتو بکن!
پنی نفس راحتی کشید و با لبخند و سوت زنان در حالیکه از شدت مسرت به خاطر زرنگ بازیش سر از پا نمی شناخت رو به طرف اتاقا پا تند کرد.
به اولین اتاقی که رسید با ذوقمرگی واردش شد؛ خیلی قشنگ و دلباز بود. یه پنجره بزرگ رو به باغچه سرسبزی داشت و بلبلا توش چهچه می زدن و فضای اتاقو عاشقانه کرده بودن. پنی یه لبخند زد و تا اومد چمدونشو بذاره یهو رون با شدت پرت شد تو اتاق.
_ عه! پنی! تو اتاق من چیکار می کنی؟
پنی لبهایشو جمع کرد.
_ اتاق تو؟ مال خودمه ها! نمی بینی من زودتر از تو اومدم؟
_ نه نه داری اشتباه می کنی اون جا رو ببین کنار شومینه... اون چمدون منه!
_ ها؟
گویا رون کمی زرنگ تر از پنی بود و اون باید اونجا رو ترک می کرد. یه نگاهی به اتاق عزیزش انداخت و با ذکر" ندید بدید گدا" از اتاق بیرون رفت.
کمی از ذوقش کاسته شده بود اما خودشو نباخت و با شادی در دومی رو باز کرد و اومد وارد شه که یهو صدای سوجی اومد.

_ هوی پاتو بکش!
پنی با ترس عقب کشید و به پایین نگاه کرد.
_ سوجی؟ صدبار بهت گفتم من وقتی خونه ام به جانورنمات تبدیل شو منو نمی شناسی یهو می زنم شتکت می کنم!
_ ببخشید بابا! بیا!
وبه سرعت تبدیل به پسر مونارنجیِ جانورنماش شد.
_ خب! حالا... کاری داشتی؟
پنی دهنشو باز کرد که چیزی بگه اما با دیدن چمدون سوجی که کنارش گذاشته شده بود نفس پرحرصی کشید و گفت:
_ نخیر!
و راهشو کشید و رفت.
مسلما این حجم از زرنگ بازی و زیرآبی توی محفل بی سابقه بود. پنی با لب های ورچیده رفت در سومی رو باز کنه که لادیسلاو از اتاق بیرون اومد.
_ پنل آ! اینجا چه می کنی؟
_ تو... نگو که اون اتاق مال توعه؟
_ می گویم زیرا آن اتاق مال من است! چیزی شده است؟

یک ربع بعد

وقتی پنی بالاخره از اتاق آخری هم به بیرون پرت شد، دیگه طاقت نیاورد و خانه خراب کن ترین جیغ عمرشو زد.
_ ماااااماااان! من اتاق ندااااارم!
این چه وضعیه نکنه باید رو مبل بخوابم؟
یوآن اظهارنظر کرد:
_ نه مبل مال منه واسه وقتایی که روباهم!
پنی دوباره جیغ زد.
_ یَک یَکتونو به رگباااار می ب...
یک در کوچیک و تزیین شده که اصلا در نگاه اول به چشم نمی اومد دلیل قطع شدن حرف پنی بود. پنی آروم در رو باز کرد.
برخلاف در کوچیکش، اتاق بزرگ و روشن و شاد بود. با کمترین ضریب تغییرات و در کمال شگفتی و ژانر فوق تخیلی ویو رو به دریا بود.

_ای جوووونم! اینجا دیگه مال من...
پنی نگاهی به اطراف کرد و با ندیدن چمدونی ادامه داد:
_ __ ِه!
همه محفلیا جمع شدن تا اتاق پنی رو ببینن و واکنششون دهان های باز و فک های خورد شده بود.
_ دریا؟ دریا نداشت اینجا که...
_ چقده تمیزه...
_ پنی اگه دوست داشته باشی می تونم اتاقمو بدم بهت ها!
_ اتاقتو نگه دار برا خودت!

همینطور که آه و فغان محفلیا بلند بود که چرا این اتاقو ندیدن یکهو صدای غرش خشمگینی اومد.

_ شماها همتون دسشویی داشتین... هااااااااااا؟ ب___ری____ن سر کااااارت_____ون!




💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
#79
سلام پروفسور گری بک! امیدوارم خوب باشین!
__________
کمی از نیمه شب گذشته و خوابگاه ریونکلاو در سکوت عمیقی فرو رفته بود. پنی درحالی که سعی می کرد کوچکترین صدایی ایجاد نکند پتویش را کنار زد و بلند شد. لباس خواب سفیدرنگش را مرتب کرد و با حس سرمای شدیدی که لرزه ای در تنش انداخته بود ردای مشکی و بلندش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
همینطور که قدم هایش به آرامی در میان تاریکیِ سالن عمومی راه خود را پیدا می کردند نفس پر از حرصش هوا را شکافت و با عصبانیت لبش را گاز گرفت.
_ به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی؟ من ارشد ریونکلاوم و تمام نمراتم خوبه!
پنی چشمانش را محکم به هم فشرد.
_ به من می گه... به من می گه بااین طرز رفتار با گیاه ها تو بوگارتشونی! کاری کرد که همه بهم بخندن! به چه حقی؟
صدای زمزمه وارش که با شماتت فرد خیالی روبرو را سرزنش می کردبا دیدن سایه ای بلند خاموش شد و او به سرعت به دیوار چسبید.
_ چی میشه اگه کتلبورن باشی؟
اون وقت نشونت می دم دنیا دست کیه!
پنی کمی از دیوار جدا شد و سرش را به طرف راهرویی که سایه از آن پیدا بود کج کرد. هیکل درشت کتلبورن و لباس خواب آبی رنگ و منسوخ شده ای که فقط موقع رفتن به کلاس آن را در می آورد کاملا نشان می داد شانس به پنی رو کرده است.

_ آره! بهتر از این نمی شه!
کمی که پروفسور کتلبورن نزدیک تر شد، صدای او هم وضوح بیشتری پیدا کرد.
_ آره... نشونت می دم... دستمو نگیر... بذار بفهمه در افتادن با یه مرگخوار چه حسی دار... آااااخ!
پنی نمیدانست حالا خوشحال باشد یا وحشت زده. از طرفی فهمیده بود او خواب نما شده و در حال هذیان گفتن مچ او را گرفته بود، و از طرفی فهمیده بود استاد درس گیاه شناسی یک مرگخوار و صد البته نفوذی است.

_ یه کم که جلوتر بیای جیغ می زنم! دستتو بکش مرتیک...
هووووی!
با این فریاد آخر، پنی فهمید وضعیت پروفسور کتلبورن از آنچه که فکر می کرده وخیم تر است. در کسری از ثانیه فکری به ذهنش رسید و به سرعت ردایش را در آورد و روی زمین و سر راه پروفسور کتلبورن انداخت؛ چوبدستیش را در دستش فشرد و با چرخش صدوهشتاد درجه مچ دستش رو به ردا زمزمه کرد:
_ کانورتو ولفیو!
ردای سیاه رنگ به آرامی حجیم شد. انگار که فردی نامرئی زیر آن در حال ایستادن باشد بالا آمد و جای پنجه های خطرناکی در آن پدیدار شد. پارچه شفاف ردا شروع به درآوردن موهای سیاه رنگ و براقی شد و از بخش کلاه دار ردا سری بزرگ و دندانهای سفید و تیزی بیرون زد. در عرض یک دقیقه گرگ ترسناکی جلوی رویش ایستاده بود و پنی از ترس جان گرفتن آن چند قدم به عقب رفت.
_ مرلینا! این... چقدر واقعیه!
با فهمیدن این موضوع که پروفسور کتلبورن فقط چند قدم با او فاصله دارد به طرف ستون روبروی راهروی اتاق پروفسوکتلبورن پرید و پشت آن پناه گرفت. چوبدستیش را به طرف او گرفت و زمزمه کرد:
_ انروات!
چشم های پروفسور کتلبورن باز و صدایش قطع شد. دست هایش را به طرف صورتش برد و روی آن دست کشید. هنوز متوجه گرگ نشده بود.
_ من... من اینجا...
کمی تمرکز به اطراف، و بعد صدای نعره اش تمام هاگوارتز را برای لحظه ای لرزاند.
_ گ_______رگ!
چوبدستی______م کج___است؟!
پنی ریز ریز و با شیطتنت خندید. در کمال مسرت انتقام تمام کنایه های او را گرفته بود. کمی که به بالا و پایین پریدن و سپس جسم بیهوش او خندید به طرف اتاق پروفسور مک گونگال دوید. همه باید می فهمیدند که یک نفوذی در هاگوارتز زندگی می کند.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
#80
همینطور که هوا در حال تاریک شدن بود، پنی که پس ازغیب و ظاهرشدن هم اکنون در حال رفتن به طرف خانه کوچکش در گودریکزهالو بود صدای عجیبی شنید.
_ پاق!
انگار که صدای غیب و ظاهرشدن خودش کمی دیرتر از موعد آمده باشد، صدا مثل سمفونی هشدارآمیزی مغزش را پر کرد. به سرعت برگشت و با نگاه عمیق و مشکوکی به اطراف نگاه کرد اما در آن ساعت از شب هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. پنی نفس عمیقی کشید و قدم هایش را تندتر کرد. با وجود شدت گرفتن نبرد در این روزهای اخیر اصلا صلاح نبود برای قدم زدن دورتر از خانه ظاهرمی شد اما حالا وقت تکرار اشتباه نبود؛ بنابراین به سرعت برای غیب و ظاهرشدن دوباره آماده شد که ناگهان دوباره صدای"پاق" دیگری آمد و اندامی درست به اندازه خودش ظاهر شد.
نفس پنی در سینه حبس شد ولی برای حفظ ظاهر سعی کرد جلوی کوچکترین عکس العملی را بگیرد و موفق شد؛ فرد روبرویش رو به جلو آمد.

_ لوموس!
و پنی این بار در نور چوب جادویش صورتی درست شبیه خودش اما بسیار دلنشین تر را دید.

_ "این" رو دوست نداشتی نه؟
پنی که وحشت زده به فردی که آینه وار درون چشمهایش منعکس شده بود نگاه میکرد سعی کرد پاسخی بدهد.
_ چ... چی؟
_ "این" بودن... همینی که جلوت ایستاده! فراموشش کردی، کنارش گذاشتی، از پوسته ش اومدی بیرون و... افسرده و تنها رهاش کردی!
_ م... من...
_ برای تغییر لازم نیست حتما یه تیکه از وجودت رو مثل یه هورکراکس جدا کنی و خودت نابودش کنی! می تونی بذاری بمونه، اصلاحش کنی، دوباره بسازیش.
_ نمی فهمم داری در مورد چ...
_ شاید خودت یادت نباشه اما من زندگی قبلیتم... همون کسی که...
_ زندگی قبلی؟
پنی کاملا گیج به نظر می رسید.

_ آره! یه روزی تو چنین کسی بودی! بااین خصوصیات و این توصیفات!
_ داری دستم می ندازی، نه؟
_ هیچوقت... تو زندگی قبلیت اهل مسخره کردن و دست انداختن نبودی ولی حالا مثل اینکه... یادت نیست نه؟ تصمیم گرفتی عوض بشی... از اون آدم آروم و عاشق تنهایی به کسی تبدیل بشی که بقیه بشناسنت، بهت احترام بذارن... گفتی دیگه این شخصیت مزخرف الانتو دوست نداری، دلت می خواد عوض بشی!
پنی آب دهانش را قورت داد. پنی روبرویش مانند هاله ای از نور به سمتش هجوم آورد و از درون قلبش گذشت.
_ بعدش چی شد؟
_ چون از عمق قلبت خواستی عوض بشی، چون مدتها اینو خواستی، یه روز بیدار شدی و دیگه فرد قبلی نبودی! تو دوباره به وجود اومده بودی و شخصیت قبلیت انگار که هیچوقت وجود نداشت. نابود شد و همه تغییر کردن طوری که "تو" ی قبلی رو به یاد نداشتن. شخصیت قبلیت رو مثل تفاله دور انداختی و اون، من شدم! تنها و مطرود... دلشکسته و فراموش شده... فراموش شده!
پنی با شگفتی به او نگاه می کرد. باور نمی کرد که چنین چیزی حقیقت داشته باشد. کمی به اطراف نگاه کرد و دهانش را برای گفتن چیزی باز شد اما بدون بیرون آمدن صدایی دوباره آن را بست.

_ نمی خوای به من برگردی؟
_ چی؟
پنی منسوخ کمی در اطرافش چرخید.
_ فقط برای این الان می تونم باهات حرف بزنم که تو بخوای برگردی... به این شخصیت!
_ من... من...
نگاه ملتمسانه روبرو با عجز از او درخواست می کرد و او نمی دانست چه بگوید. از تصمیم خود کاملا مطمئن بود اما...
_ من متاسفم!
پنی منسوخ با ناباوری چشمانش را پایین انداخت.
_ ولی... ولی من نابود می شم... این برات ذره ای اهمیت نداره؟
_ نمی دونم باید چی بگم. فقط اینو می دونم که از زندگی الانم راضیم و نمی خوام از دستش بدم.
_ پس... نمی خوای دوباره برگردی؟
_ متاسفم ولی... نه!
با آمدن آخرین کلمه از زبان پنی، وجود روبرویش کمرنگ و کمرنگ تر شد. نگاهی به اعضای در حال نابودیش کرد و داد زد:
_ خواهش می کنم پنی! بگو بله! قبول کن! خواه...
اما او دیگر از بین رفته بود و تنها ذرات سفید رنگی از او در هوا پراکنده بودند. پنی با بغض چشمانش را به زمین انداخت. تنها نفس عمیقی کشید و سعی کرد فراموش کند چه اتفاقی افتاده است. قدم های سنگینش به آرامی برداشته شدند و او سردرگم و پریشان راهش را به طرف خانه اش کج کرد.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.