- از کلاس معجون سازى متنفرم!! اخه چه فايده اى داره؟ که چى بشه اخه؟
- تو هم ديگه زيادى دارى شلوغش مى کنى!
- اوه،اره من شلوغش مى کنم! اما متاسفانه نمودونستم پيش کى درد و دل کنم!يه خوره ى معجون سازى ،انتخاب احمقانه اى!
- اشلى!
- نگو نمى دونى اسليترينى ها بهم چى مى گن! اسليترينى ها از اون هام متنفرم!
ابيگل نگاه مشکوکى به اشلى انداخت.
- اررره تو از همه ى اسلايترينى ها متنفرى، تازگى ها فکر کردم عاشق يکيشون شدى.
اشلى سرش را پايين انداخت:
- خب غير از اون! بعدم من عاشق نشدم! اصلا براى چى بحث رو عوض مى کنى؟
- باشه، سعى مى کنم باور کنم تو عاشق نشدى!
- من عاشق نشدم!
- حالا هرچى کلاسم دير شده! الان فسيل اسلاگهورن نمره کم مى کنه!
- خدافظ، سر ميز شام مى بينمت. فعلا مى رم تالار گريف.
- تو بهتره بري تالار اسلايترين پيش عشقت!
- ديگه دارى زيادى ورور مى کنى! برو سر کلاست خودت گفتى دير شده!
- باشه بابا! مى ببينمت.
- خدافظ.
در همان حال که ابيگل از اشلى دور مى شد و پله ها را طى مى کرد،اشلى هم به سمت تالار گريفيندور مى رفت. که پله ها سرجايشان نبودند:
- اين پله ها کجان!؟ نمى دونم ايده ى کى بوده پله ها اينطوري حرکت کنن! مسخرس!
با اين حرف طورى که به نظر بياد به پله برخورده باشد به سمت اشلى برگشت.اشلى سمت پله رفت:
- اميدوارم برى به تالار گريفيندور!
اشلى پله هايى که مگس هم دور ور ان نمى پلکيد را بالا رفت ؛ اما انگار تمامى نداشت...
- تا الان چند طبقه بالا رفتم ؟ چرا پس تموم نمي شن؟
اشلى حدود هفت طبقه را بالا رفت بلاخره پله ها تمام شد.نگاهى به اطراف انداخت و چشمش به تابلوي طبقه ى هفتم افتاد.نگاهى به ساعت مچى اش انداخت تا شام يک ساعتى وقت داشت.
- فکر کنم بتونم يه گشتى اين اطراف بزنم.شايد هم يه چيزى براى درس معجون سازى پيدا کنم.
همينطور که در راهرو هاى نيمه تاريک را طى مى کرد به راه هاى فرار از کلاس معجون سازى فکر مى کرد، يه راه حل براى بهتر شدن يا هر چيزى که باعث شود در معجون سازى نمره ى بالاترى بيارد.من تو معجون سازى به کمک نياز دارم، من تو معجون سازى به کمک نياز دارم، من تو معجون سازى به کمک نياز دارم.صداى جا به جا شدن چيزى مانند فلز يا شايد چوب حواس او را پرت کرد.چند قدم عقب برگشت کسى در راهرو ها نبود؛ اما روى ديوارى که قبلا اجرى بود حالا روى ان درى از چوبى به رنگ تيره بود؛ اشلى نگاهى به اطراف انداخت، کسى در راه رو نبود، در با فشار ساده اى باز شد؛ سالنى بزرگ با پنجره هاى بزرگ و خاک گرفته که هنوز هم کمى نور از ان به داخل مى تابيد، پلاکارت هايى با جمله هاى مستحجم، جارو هاى قديمى،کتابخانه اى خاک گرفته و کوهى از لوازم که روى هم ريخته شده بود؛ اشلى به سمت کتابخانه ى خاک گرفته رفت.در شيشه اى کتابخانه را باز کرد ؛ و نگاهى به کتاب ها انداخت، چشمش به کتاب معجون سازى قديمى افتاد؛کتاب خاک گرفته را از کتابخانه در اورد، جلد ان تقريبا پوسيده بود؛ ورق هايش زرد و پوسيده بود، و با دست خطى خرچنگ غورباقه در گوشه ها ى هر صحفه توضيحاتى نوشته شده بود، اشلى به صحفه اول برگشت تا ببيند کتاب مال کيست:
نقل قول:
اين کتاب متعلق است به شاهزاده ى دورگه.
- شاهزاده ى دورگه ديگه کيه؟
اشلى نگاهى به ساعتش انداخت تا زمان شام ده دقيقه اى وقت داشت؛ کتاب را برداشت و به سرعت پله هايى که به نظر مى امد جابه جا نشده اند عبور کرد.
سالن غذاخوری هاگوارتز، نور شمع ها به موقع رسيده بود.
ابيگل برايشجا نگه داشته بود و از دور براى او دست تکان مى داد.
- اشلى! اينجا!
کتاب خاک گرفته هنوز دست اشلى بود ،با دست ازادش براى ابيگل دستى تکان داد و به سمت او رفت.
- کلاس معجون سازى با فسيل اسلاگ چطور بود؟
- بد نبود بابا مثل هميشه.اون چيه دستت؟ نکنه عشقت بهت داده؟
- ابيگل خواهش مى کنم خفه شو! اين فقط يهکتاب معجون سازي قديميه!
- باشه بابا، ولى کلا نديديش؟ باهاش حرف نزدى؟ اصلا کجا بودى؟
- نه نديدمش ، ولى تا الان طبقه ى هفتم بودم.
- طبقه ى هفتم رفته بودى چى کار؟
- نمى دونستم انقدر فضولى!
- اره من مى دونم خيلى فضولم! حالا براى امتحان معجون سازى حاضرى؟ فردا بايد پادزهر درست کنيما؟
- فکر کنم…
===============================
-I don't want to lie, can we be honest?♬
Right now while you're sitting on my chest♬
I don't know what I'd do without your comfort♬
If you really go first, if you really left ♬
ابيگل هندزفرى را از گوش اشلى بيرون کشيد.
- چى کار مى کنى؟
- امتحان معجون سازى داريم بعد دارى اهنگ گوش مى دى؟
همه در خوابگاه دختران گريفيندور خواب بودن؛ و بيدار شدن ابيگل عجيب بود.
- اشلى من استرس دارم! چرا انقدر ريلکس؟
- اروم باش فقط بايد يه پادزهر براى معجون بسازى.
- اگه اشتباه کنم چى؟
- بروبابا بخواب ديگه! منم اهنگمو گوش ميدم!
اشلى نگران امتحان معجون سازى نبود چون چند نمونه از ساخت پازهر را در ان کتاب قديمى پيدا کرده بود. به نظر مى امد شاهزاده هم شاگرد اسلاگ فسيل بوده.
نقل قول:
بچه ها روبه روى اسلاگهورن بالاى سر پاتيل هاى خود ايستاده بودند:
- خوب بچه ها اميدوارم براى امتحان اماده باشيد.
يکى از اسلايترينى ها زير لب گفت:
- اسلاگ فسيل.
- چيزى گفتى؟
- اوه بله گفتم چقدر براى امتحان خوشحالم.
- اوه خب خوبه!زمانتون از همين الان شروع شد.
اشلى سعى مى کرد به ياد بياورد که تو کتاب شاهزاده ى دورگه چى گفته بود:
- زهر مهره، خون تسترال...
اسلاگهورن در همان حال که گشتى بين بچه ها ميزد ، باصداى بلند گفت:
- وقت تمومه! وسايل تون بزاريد رو ميزهاتون.
اسلاگهورن بين ميز اسلايترينى ها گشتى مى زد:
- اوه البوس خوبه بد نيست.پدرتم مثل خودت تو معجون سازى بود.
- ممنون پرفسور.
- بقيه اسلايترينى ها متاسفم!
اسلاگهورن با شکم بزرگش به سمت ميز انها رفت؛ -اوه اشلى خوبه کاملا درسته، خوشحال مى شم به مهمونى کريسمسم بياى.
- ممنون اقا!
- اوه خوبه تو تا هفته ى پيش تو معجون سازى افتضاح بودى! دوست دارم راه حلت رو بدونم.
- بعضى وقتا اتفاقات باب ميلت پيش مى رن...