خلاصه: ماندانگاس و نوچه اش تام دنبال خرید یک جای دنج و اروم برای باز کردن یک شرکت خلافکاری اند که مشاور املاک دیاگون موسسه ارواح رو به ماندانگاس قالب میکنه.
...............
یک هفته بعد از فروش رفتن فروشگاه ارواح که حالا به موسسه قتل عام ارواح تغییر نام داده بود، اهل کوچه دیاگون به دعوا ها و سرو صدای این فروشگاه عادت کرده بودند.
—خفه شو بابا کجا عادت کردیم.
—باشه حالا... چرا میزنین.
خب اصلاح میکنم؛ یک هفته بعد ازفروخته شدن فروشگاه ارواح تمامی اهالی کوچه دیاگون به علت ترس از شغل شریف صاحبان این موسسه، مجبور به تحمل کردن وضعیت اسفناکی شده بودن که ایجاد شده بود و کسی هم جرأت اعتراض کردن رو نداشت.
—حالا خوردین؟ بی جنبه ها مثلا حفظ ابرو کرده بودم.
خب کجا بودیم... اهان این بدبختا که تعریف کردن ندارن بریم داخل موسسه.
دانگ پشت یک پیانو سفید ایستاده بود و برای روحی که جلویش بود خط و نشون میکشید.
—ببین مسخره این سنگین ترین چیزیه که پیدا کردم اینو دیگه پرت نکن بیرون باشه؟ میتونی؟ ممکنه؟
—نه، خب چرا نباید پرتش کنم بیرون؟ پس به چه دردی میخوره اگه نباید پرتش کنم بیرون؟
دانگ که عصبانی شده بود یقه روح رو گرفت.
—گردن تام رو ببین هنوز توی گچه، حالا فهمیدی نباید هر چیزی رو پرت کنی بیرون؟
—
—خیلی خب باشه، گریه نکنی ها، بیا این تخم مرغ ها رو بگیر هر وقت احساس کردی میخوای چیزی پرت کنی بیرون یکی از اینا پرت کن؛ الان فهمیدی چی گفتم؟
—اره.
—خب پس چی شد؟
—قرار شد از این به بعد هر وقت احساس کردم باید تام رو بشکنم میشینم روی پیانو تخم مرغ میخورم و تو رو پرت میکنم بیرون.
—خدا لعنتت کنه.
تام اون تابلو رو نصب کردی؟
—نه.
—چرا خب؟
—اخه این بیشعور خوردتش.
دانگ نفس عمیقی کشید، روی مبل چرم بزرگش نشست، خودشو توی مبل محو کرد و در حالی که داشت به این دیوونه خونه نگاه میکرد به مشاور املاک فحش میداد که یه تیمارستان قدیمی رو کرده بود تو پاچه اش.
همین جور که چشمهای دانگ گرم میشد هوا سردشد. دانگ سراسیمه بلند شد،
—روانی ها چه قد گفتم از توی من رد نشین یخ زدم ای بر پدرتون...
—کروشیو
در این لحظه که جو مشوش سالن اروم شده بود، انگار زمان متوقف شد، همه مات و مبهوت به مردی نگاه میکردند که زیر شنلی سیاه در استانه در ظاهر شده بود؛ تک تک روح هایی که عاقل تر بودن فلنگ و بستن و فقط یه روانی مونده بود که داشت تخم مرغ میخورد.
مرد شنل پوش چوب دستیشو پایین اورد و شنلش رو برداشت.
دانگ که زیر طلسم شکنجه نفسش بالا نمیومد تازه متوجه لرد ولدمورت شده بود.
—جناب لرد...
کاش خبر میدادین دارید تشریف میارید جلو پاتون دو سه تا محفلی میکشتیم، یا اصلا خودمون خدمت میرسیدیم.
—ساکت باش کچل، سفارش کار دارم.
نیش دانگ باز شد، اولین مشتری اش لرد بود، اگه خبر این مشتری پخش میشد کل لندن می افتاد زیر دست دانگ.
—شما فقط عکس بدید جنازه تحویل بگیرین، بفرمایید، بفرمایید بشینید.
—کروشیو، کسی مرگخواران مارا نمیکشه، ما فقط یک عضو از بدن یکی از افرادمان را میخواهیم از جایش در بیاریم.
دانگ که به عبارتی له له شده بود از کف زمین بلند شد و به میز تکیه کرد.
—خوب گوش کن ببین چی میگیم، کریس چمبرز یکی از مرگ خواران ماست میخواهیم "سریش دونش" رو برایمان بکنی، این روزها زیادی چسبناک شده همه جا را به گند کشیده ما هم که از چسب بدمان میاید مگر نه وقتمان را حروم شما نمیکردیم.
—کی از شما پول خواست لرد من غلط بکنم از این کارا بکنم، سفارشتون اماده که شد خبرتون میکنم.
—ما کی گفتیم میخواهیم پول بدهیم. حالا که اصرار میکنی باشه این پیانو را می بریم.
—
... حداقل این روح رو ببرین همراهش اشانتیون.
—کروشیو.
لرد با ابهت تمام بار دیگه زیر شنل رفت پاچه هایش را بالا زد و پیانو رو هم زیر بغل گرفت و همزمان با پخش یک بی کلام هیجان انگیز که همراه قدمهای لرد شده بود از موسسه بیرون رفت.