پست پایانی- خب، الان احتیاج به یه چیزی دارم، ولی نمیدونم چیه...
رابستن سعی کرد یک دهم از اکسیژنهای موجود در کشو را استفاده کرده و حرف بزند.
- من دونستن... میدونستنم! تو الان احتیاج به یه هواخوری داری که شوک وارده از وزیر شدن رو از بین ببره.
- هرگز!
... من از همین لحظه تا به ابد، وظیفهی خودم میدونم که به همهی آحاد جامعه کمک کنم و از هیچ تلاشی فروگذار ننمایم.
بله، گابریل به شدت جوگیر بود.
- آها، فهمیدم!
... اون چیزی که من احتیاج دارم، یه معاونه! خب، حالا ببینم کیا میتونن معاون بشن...
رابستن پستانک را در دهان بچه جا داد که صدایش بلند نشود و از طرفی، اکسیژن اضافی هم مصرف نکند.
- باید یکی باشه که حرف گوش کن باشه، کلهش بزرگ و پر از ایده باشه، یاد نداشته باشه درست و حسابی حرف بزنه و همهچی رو توی یه دفترچه ثبت کنه! از طرفیام پوستش آبی باشه که افراد به وزارتخونه جذب بشن.
رابستن همان لحظه احساس کرد که فرد مورد نظر گابریل را جایی دیده. به سرعت دفترچهاش را بیرون آورد و سعی کرد مشخصات را به دانستههایش تطبیق بدهد.
- ولی آخه ما که همچین چیزی نداریم. اصلا همچین چیزی وجود نداره!
رابستن ماشین حسابش را هم بیرون آورد و سعی کرد سریعتر به جواب برسد.
- آخه کی تونستن میتونه بودن باشه؟
- خب، از اونجایی که همچین چیزی به ذهنم نمیرسه، شاید بهتره ایدهآل هام رو تغییر بدم... حیف شد.
- حالا جذر قد رو گرفتن کرده و طیف رنگی رو بررسی کردن میکنیم و...
- کاش میشد بسازیمش...
- رو شیشهی در دستشویی بودن میشد؟ رو کلهی ارباب؟ رو در چوبیِ اتاق گابریل؟
- حیف و افسوس!
- تو... آینه!
- کاش...
- من، من بودن میشم!
- آره، واقعا حیف شد. خیلی ایدهآل بود.
- گابریل، من دونستن میکنم که اون کی بودن میشه! اون کسی که مورد نظرت هستن شده، رابستنه!
... اگه همین الان رفتن کنی و سراغش بردن بشی، منم برای همیشه دست از سرت برداشتن میشم!
گابریل هم که به ایدهآل هایش دست پیدا کردهبود، ذوقزنان ایولای گفت و رفت تا به معاونش حکم ابلاغ کند.