فیلچ همراه با خانم نوریس وارد شد.او که از داد و فریاد انها عصبانی بود؛با لحنی که نشان میداد از انها متنفر است گفت:
_داد و فریاد نکنین.دنبالم بیاین تا اتاقاتون رو نشون بدم.
ولد مورت که هنوز می خواست به زندان برگردد گفت:
_ما اینجا نمی مانیم.در ضمن به ما دستور نده. وگرنه دو شقت می کنم.
فیلیچ که از حرفهای ولدمورت خونش به جوش امده بود فریاد زد:
_اینجا فقط مدیر به من دستور میده نه کس دیگه.برام هم مهم نیست کی هستی ولدمورت یا دامبلدور.
او جمله اخر را زمانی که ولدمورت شناسنامه اش را داشت در می اورد اضافه کرد.همه که از رفتار فیلیچ متعجب شده بودند.مجبور شدند به دنبال فیلیچ بروند.
فیلیچ در راه برای انها از قوانین می گفت اما هیچکس به او گوش نمی کرد و همه با هم پچ پچ می کردند.
_خداکنه ما با مرگخوارها یک جا نباشیم.
_وای نگو من نمی تونم با اونا یکجا بخوابم.
_پسر مامان تو باید شب ها پیش من بخوابی.باشه شلیل مامان؟
_مامان،این کسر شان است که ما کنار شما بخوابیم حالا نمی شه بیخیال شین.
_نه شلیل مامان نمیشه.
تالار اسلایترینولدمورت خود را روی صندلی راحتی که از مخمل سبز بود انداخت و گفت:
_اخیش چقدر خوب شد اومدیم اینجا از اون محفلی ها هم جدا شدیم.
مروپ که قیافش کمی ناراحت بود گفت:
_حالا محفلی های مامان از میوه هام محروم میشن.
همان موقع در تالار گریفیندوردامبلدور یک نظر کل اتاق قرمز و زرد را نگاه کرد و گفت:
_فرزندان من ما به محلی برگشتیم که تعدادی از ما در اینجا خاطره داریم.امیدوارم کسانی که خاطره ای از این تالار ندارند به خاطر این تور ذهنشان پر از خاطره از اینجا شود.
فرد به جرج،هری و رون گفت:
_هنوز حس مدیر بودن رو دا...
اما فرد حرفش را نا تمام گذاشت چون مدیر مدرسه وارد تالار شد و گفت:
_شام تا چند دقیقه دیگه اماده است لطفا به سرسرای ورودی بیاین.
همین که پرفسور مک گونگال رفت،صدای جیغی بلند شد همه رویشان را برگرداندند و دیدند جینی از درد در خودش می پیچد و صورتش کبود شده.همه به سوی او رفتند.