پلاکس بلک vs لاوندر براون
موضوع: احتیاج به خون
گیاه غول پیکری را با مشقت فراوان از زیر خاک بیرون کشید، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و روی زمین نشست:
_ هوففف، آخه اینم شد آزمون؟
سرش را بلند و به باغچه نگاه کرد؛ انواع و اقسام گیاهان و گل های بزرگ و کوچک در سر تا سر باغچه روییده بودند و اگر میخواست عضوی از مرگخواران شود باید همه آنها را پاک سازی میکرد.
غر غر کردن هایش زمان زیادی ادامه یافت و مجبور بود بلند شود تا بقیه کارش را انجام دهد؛ سراغ علف های هرز رفت و مشغول شد.
هنوز زمان زیادی نگذشته بود که برخورد انگشت کسی با کمرش را حس کرد. برگشت تا شخص را مورد عنایت زبانی قرار دهد؛ اما با چیزی که دید سر جایش خشک شد.
گل آفتابگردانی با حدود سه متر قد و برگ هایی به بزرگی یک دیوار رو به رویش ایستاده بود، دندان های بلند و ترسناکش از میان تخمه های تازه جوانه زده بیرون آمده و آب دهانش جاری بود.
پلاکس خواست پا به فرار بگذارد اما دیر شده بود و پای راستش در چنگ گل بود.
درحالی که برعکس آویزان بود فریاد زد:
_ آییییییی، ولم کن، ولم کن وحشی، آخ پام، کـــــــــــــــمـــــــــــــک، پااااااام!
مرگخواران دست از فکر کردن به شرط بعدی برای پلاکس برداشتند و از خانه ریدل به سمت حیاط پشتی دویدند.
_ آی کمک، یکی کمک کنه، پام کنده شد، آخ پاااااااام!
لینی چوبدستی اش را در هوا چرخاند و گل مثل گلوله آی خاک روی زمین ریخت.
پلاکس هم با شدت سقوط کرد:
_ آخ! پام، کمک کنید، وای پام. نامردا ! آخرشم منو به کشتن دادین.
ملت مرگخوار سرهایشان را نزدیک بردند تا نتیجه کار را مشاهده کنند.
پای پلاکس زخمی و مثل رود از آن خون جاری بود، پلاکس هم همچنان فریاد میزد.
سدریک جلو رفت و چوبدستی اش را روی زخم های پلاکس تکان داد؛ خون، با شدت بیشتری فوران کرد.
فریاد پلاکس بار دیگر به هوا رفت و مرگخواران عقب رفتند.
_ بلا! بلاتریکس یه کاری بکن.
اما بلاتریکس صدای رودولف را نشنید؛ چون کیلومتر ها آنطرف تر، مشغول صحبت با لرد سیاه بود.
هیچ کس جرئت نزدیک شدن نداشت، فریاد های پلاکس کم کم رو به خاموشی رفت و بدنش نیمه جان روی زمین افتاد.
رودولف مشغول صحبت با ساحره های با کمالات شد، سدریک گوشه ای به خواب رفت، سو در کلاه هایش غرق شد و ماروولو شروع کرد به تعریف از پلاکس های زمان سالازار... مرلین بیامرز...
دار فانی به پلاکس نزدیک و نزدیک تر میشد.
بلاتریکس پس از مصاحبت طولانی با لرد به سمت اتاق های مرگخواران رفت تا خبر مهمی بدهد؛ ولی حتی لینی هم در هوا پر نمیزد، همه اتاق ها را گشت و سرانجام زمانی که حس کرد باید نگران عصبانی شود از خانه خارج شد.
بعد از کمی جست و جو کردن ملت را اطراف حیاط پشتی یافت.
با سرعت به سمت آنها رفت و کنار پلاکس متوقف شد:
_ چه خبره اینجا؟ این چرا اینجوری شده؟
رودولف سریعا به مکانی خالی از ساحره پناه برد:
_ زخمی شده.
_ خب چرا درستش نکردین؟
رودولف کمی فکر کرد:
_ چون خون میومد از پاش.
بلاتریکس به سختی آرامشش را حفظ کرد، ناظر تاپیک بود و اگر اتفاقی می افتاد یقه او را میچسبیدند.
برای همین چوب دستی اش را از لا به لای موهایش بیرون کشید و به سمت پلاکس رفت.
کنار پای غرق در خونش نشست و زیر لب وردی زمزمه کرد.
زخم ها یکی پس از دیگری بسته شدند و پای پلاکس مثل روز اولش شد
همه منتظر بودند پلاکس بلند شود و اصرار کند خشم ماروولو یا نگرانی بلاتریکس را بکشد؛ اما پلاکس باز هم با دهان باز به آسمان خیره بود.
رکسان لگدی نثار پلاکس کرد ولی جوابی نداد.
بلاتریکس وحشت داشت از کار بی کار شود و اربابش بی یار و یاور بماند:
_ زود باشین بلندش کنین، هکتور حتما یه معجون واسه خوب کردنش داره!
ملت پلاکس را برداشتند و به سمت خانه ریدل رفتند.
هکتور پاتیل معجونش را روی اجاق گذاشت و بدون توجه به چهره های نگران مرگخواران به پلاکس نیمه جان نزدیک شد:
_ خون زیادی از دست داده... باید براش خون پیدا کنین!
همه نگاه ها به سمت تام که مشغول گردگیری کبدش بود برگشت.
_ چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنین؟
_ نه، تام نمیشه، تنها کسی که میتونه به پلاکس خون بده رابستن لسترنجه!
ملت:
_ و اگر پیدا نکنیم چی میشه؟
بلاتریکس گفت.
_ میمیره!
بلاتریکس فکر کرد؛ دیگه چاره ای نیست، اگه این دختره بمیره خیلی گرون تموم میشه:
_ باید از راب خون بگیریم.
_ اما رابستن رفته خدمت!
سدریک همه را از خواب غفلت بیدار کرد و چون خسته بود خودش به خواب رفت.
_ خب ما هم میریم خدمت!
هیچکس نباید روی حرف بلاتریکس حرف می آورد؛ چند دقیقه بعد همه با کلاه و لباس چریکی و چکمه های مشکی تا زانو به صف بودند.
فقط فنریر و لینی کمی غیر عادی به نظر میرسیدند که لباسی به سایزشان پیدا نشده بود.
_ بریم.
_ صبر کنید! پلاکس رو هم ببرید، لازمتون میشه.
_ اما این که نمیتونه راه بره، داغونه!
هکتور دست انداخت و تام را از بین جمعیت بیرون کشید، سپس پلاکس را پشت تام سوار کرد و به سمت اتاق خالی ای رفت:
_ چند دقیقه صبر کنید، من حلش میکنم.
چند دقیقه ساعت ها طول کشید و بلاتریکس برای آماده کردن ملت تا میتوانست آنها را بشین پاشو و کلاغ پر برد.
اینبار حتی بلاتریکس هم داشت قید نظارت را میزد که در اتاق را باز شد.
تام لنگان لنگان در حالی که گیج بود و اعضای بدنش هرکدام به سمتی میرفت از اتاق خارج شد:
_ یه روز سوروس منو سپرد دست شما، ببینین چه بلایی سرم آوردین.
آگلانتاین دستش را جلوی دهانش گرفت:
_ یا خود مرلین! این صدای نازک رو از کجا آوردی تام؟
_ خب، از اونجایی که پلاکس به درد بخور تر از تام هست من گذاشتمش تو جسم تام که بتونه باهاتون بیاد. حالا برید زودتر خون بیارید.
_ حالا تام کجاست؟
هکتور نگاهی به رکسان انداخت:
_ تام هم مدتی در جسم پلاکس استراحت میکنه.
سربازان وظیفه شناس به دنبال یکدیگر به سمت خدمت به راه افتادند.
آپارات آنها را تا پای کوه برد، چون بالا آنتن نبود مجبور بودند پیاده از آن بالا بروند.
پس از رژه های طولانی، شب بیداری ها و گرسنگی و رنج زیاد، مرگخواران به دفتر نگهبانی کوچکی بالای قله اورست رسیدند که رابستن و بچه اش در آنجا خدمت میکردند.
_ تق تق تق.
_ کی بودن میشه؟
_ ماییم ماییم غذا آوردیم براتون.
_ ما غذا خوردن شدیم، مزاحم شدن نشین.
_ در رو باز کن راب، مرگخوارانی خسته ایم.
رابستن با شنیدن صدای بلاتریکس تا در پرواز کرد و آن را گشود.
رابستن:
مرگخواران:
رابستن: ش... شما... اومدن... شدین... دیدن... شدنِ من؟
مرگخواران:
_ وای باورم شدن نمیشه! بچه! بیا ببین کیا اینجا اینجا بودن شدن.
بچه که اصلا هم بزرگ نشده بود و اصلا هم قد نکشیده بود کنار آنها ظاهر شد.
_ حالا تعارف رو ول کن راب، ما داریم یخ میزنیم.
_ عه ببخشید، داخل شدن بشین.
ساعتی بعد _ کلبه نگهبانی
تمامی مرگخواران در کلبه ای به طول و عرض یک و نیم متر جا گرفته بودند.
_ هی خالی! شصت پاتو از چشم من بکش بیرون.
_ نمیتونم آگلا، جا نیست.
پلاکس آرنج فنریر را از دهان تام درآورد:
_ ما... چرا اینجا رو بزرگ نکردیم؟
ملت:
بلاتریکس در حالی که عقل های ناقص ملت را مورد عنایت زبانی قرار میداد، وردی را در سراسر کلبه جاری کرد.
هرکس گوشه ای جا گرفت.
_ آخجون! حالا که جا باز شدن شد بیاین خاله بازی کردن بشیم،من از مهمون های قلابی بابا رابستن خسته شدن شدم.
رابستن تبلت بچه را به دستش داد و او را راهی اتاقش کرد.
_ رابستن اصول تربیتی ات خیلی تغییر کرده!
_ وقتی ماه ها روی یه قله با یه بچه شیطون تنها بودن باشی همین شدن میشه! حالا گفتن بشین ببینم چی شدن شده که شما اومدن کردین اینجا؟
بلاتریکس کمی جا به جا شد و لم داد:
_ ما به سختی تا اینجا اومدیم که یه چیزی ازت بخوایم.
_ هرچی باشه قبول شدن میشه!
پلاکس خواست مثل همیشه شیرجه بزند وسط بحث اما تام به هزاران تکه تقسیم شد:
_ خون میخوایم.
_ چی خواستن میشین؟
_ ببین رابستن، پلاکس زخمی شده و خون زیادی از دست داده، تو تنها کسی هستی که میتونی بهش خون بدی.
رابستن متفکرانه به بلاتریکس خیره شد:
_ خب باشه، اما خون من که اینجا بودن نمیشه! من خونمو پادگان جا گذاشتن شدم.
_ خب برو بیارش!
رابستن نگاهی به ایوا که مثل قاشق نشسته خودش را وسط انداخته بود انداخت و چانه اش را خاراند:
_ خب... دلم خواستن میشه کمکتون کنم... اما... بچه...
_ ما نگهش میداریم!
این صدای پلاکس بود که حرف رابستن را قطع میکرد.
_ اگه شما مراقب بچه بودن بشین، من دو سوته رفتن میشم و خونمو آوردن میکنم.
بلاتریکس از جا پرید:
_ نه! نه! نه! نه!
_ آخه چرا بلا؟ من و همه خیلی مشتاقیم مراقب بچه باشیم.
پلاکس مشتاق بود، اما در قیافه های همه اثری از شوق دیده نمیشد.
باز هم بلاتریکس چاره ای نداشت:
_ باشه، ولی منم با راب میرم!
پلاکس آنقدر سریع موافقت و آن دو را راهی پادگان کرد که هیچ کس فرصت اعتراض کردن نداشت.
پس از چند صدم ثانیه بچه از اتاقش بیرون پرید و روی گردن کلفت رودولف جا گرفت.
_ پلاکس! تبلت این بچه رو بده دستش من حوصله ندارم ها!
اما دیگر دیر شده بود، تبلت جویده شده حالا مشغول حل شدن در اسید معده ایوا بود.
بچه از گردن رودولف لیز خورد و به سمت ایوا دوید:
_ تبلتمو پس دادن شو! من تبلتمو خواستن میشم! اههههه.
_ نه بچه خوب، آروم باش، ببین رکسان چقدر شبیه عروسکه، بیا باهاش بازی کنیم!
_ نخواستن شدم، نخواستن شدم، من تبلتمو خواستن میشم!
پلاکس خوب میتوانست با بچه ها کنار بیاید! هرچند این کار در بدن در حال ریزش تام کار سختی بود؛ ولی باز هم میتوانست:
_ دوستان! آیا حاضرین به نگهداری از این طفل بی گناه کمک کنید؟
ملت بی خبر از نقشه پلاکس:
_ خوبه، پس بیاین کلاس نقاشی راه بندازیم.
ملت با خبر از نقشه پلاکس:
بچه به سمت ماروولو گانت دوید و از او بالا رفت:
_ ایول! من کلاس نقاشی دوست داشتن میشم.
_ برو پایین بچه! خجالت بکش! بچه هم بچه های زمان سالازار... مرلین بیامرز... جرعت نداشتن به بزرگتر بگن تو، برو پایین بچـــــــــــــه!
پلاکس کاغذ و قلم و رنگ های بیشماری بین ملت پخش کرد و بچه را روی زمین نشاند.
طولی نکشید که همه بدون استثنا مشغول نقاشی کردن شدند.
پلاکس هم مثل همه مربی ها دست به کمر زد تا از نقاشی ها دیدن کند.
او در حالی که کاغذ نیم خورده ای را از دهان ایوا خارج میکرد، گفت:
_ ایوا، ببین، قلمو رو روی کاغذ بکش و بعد... آهان... آفرین... همینجوری.
ایوا بعد از این که مطمعن شد پلاکس دور شده کاغذ و قلمو ها را د دهان خود چپاند.
_ هعــــــــی! این کارت محشره لینی! خلاقیت تو قابل ستایشه.
سپس به آرامی از کنار لینی که در سطل رنگ غرق شده بود گذشت و به سمت بچه رفت.
_ من دیگه خسته شدن شدم. شما شاگرد بودن بشین من معلمتون!
بچه منتظر پاسخ کسی نماند و بلند شد تا مثل پلاکس از نقاشی ها بازدید کند.
_ عمو رودولف! این هویجه چرا انقد موهاش بلنده؟
رودولف قلمو را در سطل رنگ گذاشت و وقتی بینی اش را میخواراند رنگ دستش را به صورتش مالید:
_ این که هویج نیست، این یه ساحره با کمالاته عمو جان!
بچه که کنار رودولف چیز جالبی پیدا نکرده بود به سمت گابریل دوید.
_ خاله گابریل! شما کاغذتون هنوز سفید بودن میشه؛ من روش نقاشی کشیدن بشم؟
گابریل که خیلی سافت و گوگولی و مهربان بود قلمو را در سطل وایتکس فرو برد و به دست بچه داد.
_ این که هیچی کشیدن نمیکنه!
_ نقاشی باید تمیز باشه بچه خوب!
بچه دلش میخواست مستقیما بر مربی پلاکس نظارت کند، برای همین سراغ آگلانتاین که سوختن تام در پیپ و مگان که روی ناخن هایش نقاشی میکشیدند نرفت.
او حتی متوجه کلاه های رنگ و وارنگ سو و سدریک که بین رنگ ها خوابیده بود نشد.
_ خب پلاکس! خواستن میشم که ازت امتحان گرفتن بشم.
پلاکس دماغ تام را از سطل رنگ بیرون آورد و سر جایش گذاشت:
_ چه خوب! نظرت چیه وسواس گابریل رو برات بکشم؟ به نظر من وسواس اون سبز لجنیه!
بچه تنها کسی بود که از سبک نقاشی پلاکس استقبال کرد و آن دو مشغول کشیدن وسواس گابریل شدند.
مدت زیادی همه نقاشی کشیدند؛ بعضی ها نقاشی خوردند، بعضی ها نقاشی خوابیدند.
به هر حال زمان زیادی گذشت تا بلاخره درب کلبه به صدا درآمد.
بلاتریکس روی مبلی نشست و به مرگخواران خیره شد.
رابستن هم کنار او نشست و به بلاتریکس خیره شد.
_ یه خبر بد دارم و یه خبر بد دیگه!
بیماری عجیبی دامن این ماگل هارو گرفته و پادگان تعطیل شده، و ما الان خون نداریم و باید برگردیم.
مرگخواران رسیده و نرسیده همان جلوی در خانه خود را ولو کردند و به خواب عمیق فرو رفتند.
هکتور آمد تا بگوید که...
ولی با مرگخوارانی خسته و در خواب مواجه شد.
پلاکس چمدان وسایل نقاشی اش را داخل خانه آورد و روی زمین گذاشت:
_ آخی بخاطر من انقد خسته شدن.
_ پلاکس! بیا جسمتو تحویل بگیر، تام آنقدر باهاش حرکت های موزون انجام داده کم مونده قطعه قطعه بشه.
_ مگه نگفتی خون میخواد؟
_ تام انقد ذوق زده بود که جسم سالم پیدا کرده که خوبش کرد.
پایان