هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#71
_ برید کنار... اهههه... برید کنار منم بیام خب!

پلاکس به سختی از لا به لای جمعیت خودش را به داخل پرتاب کرد.

_ با توجه به اینکه پلاکس مرگخوار نیست! ولی گرایش به سیاهی دارما!

ملت ها تمایلی به دانستن جبهه پلاکس نداشتند؛ برای همین رفتند سراغ مشکلات متعدد خودشان.

_ خب بروید مدیریت محترم را نجات بدهید.

ملت مرگخوار بدون ذره ای توقف به سمت پاتریشیا که درختی بیش نبود سرازیر شدند.
_ آخ... آی... چیکار میکنین؟ آخ پانکراسم افتاد.

این صدای تام بود که در اثر اشیائی که به سویش پرتاب میشد قطعه هایش روی زمین می افتاد.

_ نههههههههه!

ولی دیر شده بود و دامبزه (دامبلدور به شکل خربزه) با دماغ تام برخورد کرد و سپس هردو با مخ روی زمین افتادند.
ملت مرگخوار که نفس راحتی از دست محفلی ها میکشیدند زنبیل به دست رفتند تا تام را جمع کنند.

_ اون... اون موند، بابا لوزولمعده مو بیارین!

مرگخواران پس از جمع آوری تام به سمت لرد به راه افتادند تا گزارش کار بدهند.
درست در جایی که در لرد را سفت بسته و روی زمین گذاشته بودند هاگرید، ایوانا، و اکثر محفلیان میز گرد تشکیل داده بودند.

_ اربابی داریم بسی خوشمزه!
_ ایوا !

و این مرگخواران بودند که بر سر محفلیان به علاوه ایوا ریخته شدند تا لرد سیاه را نجات بدهند.

_ ما نمیخواهیم خورده شویم! دست از سرمان بردارید خب! میدهیم پلاکس همه شما را نقاشی کند... بی مصرف ما را بگذار زمــــــــــین!

بلاخره پس از زد و خورد های فراوان و تلفات... نه تلفات ندادند! لرد سیاه در دستان بلاتریکس آرام گرفت.

_ آفرین تلاش خوبی بود!

همه سر هایشان را به نشانه تایید و تمجید تکان دادند.

_ این چی گفت؟

بلی! مرگخواران لرد را که گلابی شده بود در دست گرفتند. و محفلیان برای پیدا کردن دامبزه به سمت پاتریشیا رفتند.





پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹
#72
سلام و درود مدیران گرامی!

بنده یک عدد پیشنهاد داشتم. نمی‌دونستم بگم یا نه ولی تا جایی که خودم می‌دونم چیز خوبیه.

ما وقتی که یه پست می‌زنیم میتونیم نقد بخوایم و نظر یک نفر رو در موردش بدونیم؛ اما خب هرگز متوجه نمیشیم دیگران در موردش چه نظری دارن!

پیشنهاد میدم یه تاپیک زده بشه که دیگران بتونن درمورد پست ها نظر بدن.
حالا شاید بگین خیلی ها از حاشیه خوششون نمیاد و فقط می‌خوان خشک و خالی پستشون رو بزنن. خب ما میگیم هرکسی که در مورد پستش نظر خواست لینک پست رو بذاره و بقیه فقط در یک پست یعنی بیشتر نه، نقاط ضعف و قوت و جاهایی که دوست داشتن رو بگن.
اگر قوانین مناسب طراحی و رعایت بشه تاپیک خوبی میشه به نظر من.

پ.ن: همه برای خودشون شکلک دارن... همممه دارن. منم می‌خوام خب!

روزتون رنگی.



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹
#73
درِ بیست و پنجمین خانه هم به رویشان بسته شد. مردم دهکده چندان علاقه ای به طلا و همینطور غریبه ها نداشتند.
مرگخوارانی دست از پا دراز تر کنار جوی آبی نشستند و زانوان غم به بغل گرفتند.
دلهایشان برای خانه تنگ و شکم هایشان در حال پاره شدن بود.

_ خودمان میدانیم... میدانیم... اه برو آنطرف خودمان بلدیم!

صدای زمزمه وار مرد غریبه بلند تر شد:
_ اهم... اهم... ما طلاهایتان را میگیریم و برایمان غذا درست کنید... چیز... نه برایمان... برایتان... همان که میخواهید!

_ یعنی شما برای ما غذا درست میکنید؟ شما از ما نمیترسید؟
_ ما از هیچ چیز نمیترسیم بی مغ... یعنی... پسر جان ما ترسو نیستیم!


فلش بک_ چند ساعت قبل_ خانه ریدل

_ تو مطمعنی؟ صد البته که ما توانایی تغییر را داریم ولی یارانی داریم بسی باهوش!
_ فیسسسس... فیس... فیسسسسسسس!
_ آری آری راست میگویی! بلاخره باید بفهمیم چقدر وفادار هستند.

پایان فلش بک


مرد قد بلند بدون دماغ، با موهای دم اسبی و ردای نارنجی بلندش، در حالی که شال گردنی به شکل مار پیچیده بود مرگخواران را به داخل خانه اش برد. سپس به آشپزخانه رفت تا غذا درست کند.

_ آخه پرنسس بابا! ردای نارنجی به این مضحکی تنمان کردی، کلاه گیس دم اسبی هم به کنار؛ ما غذا چطور درست کنیم؟

پرنسس بابا کمی پیچید و روی زمین نشست:
_ فیس فیسس فیسسسس!
_ بد هم نمیگویی، بگذار امتحان کنیم.

نجینی از بابا بالا رفت و دور گردنش جا گرفت.

_ یک مشکلی هست!

مرگخواران که واقعا تحمل مشکل دیگری را نداشتند با چنین حالتی( ) به مرد بی دماغ خیره شدند.

_ نگران نشوید! گرسنه نمی مانید. تنها مشکل این است که باید خودتان غذا بپزید، ما خوراکی میدهیم بهتان!

مرگخواران که خیلی هم شجاع و همه فن حریف بودند، آستین هایشان را بالا زدند و به سمت آشپزخانه، رفتند.



ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۳ ۲۱:۱۰:۱۰
ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۳ ۲۱:۱۵:۱۴


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۱۹ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
#74
درودی رنگی رنگی ارباب!

بی زحمت درخواست نقد این پست رو داشتم.
#۶۲۹

روزتون سبز!


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۰:۴۴:۳۲


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
#75
پلاکس بلک vs شیلا بروکس


موضوع: قهر


_ مامان! میشه بس کنی؟ من میدونم باید شاگرد اول بشم و همه بهم افتخار کنن، و نباید کاری که خلافه قانونه انجام بدم. حالا برم؟
_ تو هیچوقت ارزش مامان باباتو نمیفهمی، برو اصلا فرار کن، برو که دیگه ریخت منو نبینی.
_ باشه باشه مامان معذرت میخوام.

اصلا دلش نمیخواست بحث ادامه پیدا کند، گونه مادرش را بوسید و به سمت قطار دوید.
کوپه ها را یکی پس از دیگری رد میکرد؛ هیچکدام خالی نبودند.
با خودش فکر کرد آنقدر پدر و مادرش نصیحت کرده اند که حالا باید زمان طولانی تا رسیدن به هاگوارتز را در راه رو قطار میگذراند.
در همین فکر ها بود که متوجه شد در یکی از کوپه ها فقط یک نفر نشسته است، با خوشحالی در را باز کرد و بدون توجه به دختری که از پنجره به بیرون نگاه میکرد نشست.
دختر که متوجه حضور او شده بود برگشت:
_ سلام م....
_ تو... تو؟
هر دو از دیدن آنچه روبه رویشان بود خشک شده بودند، پلاکس آب دهانش را به سختی قورت داد و خواست بلند شود که صدای دختر مانع شد:
_ هه! جادوگرا باید برای خودشون متاسف باشن، واسه اینکه تو هم جادوگری! البته من فکر میکنم فشفشه باشی.

پلاکس دستش را مشت کرد، تحمل بی احترامی به قدرت جادوگری اش را نداشت:
_ فشفشه؟ درمورد خودت چی؟ من یه اصیل زاده ام، اما تو... هه... فقط یه گ...

نگفت، نباید آن حرف را میزد، حتی اگر فرد روبه رویش زمانی بزرگترین دشمن و قبل از آن بهترین دوستش بود.
نفس عمیق کشید و سعی کرد آرام باشد:
_ هیچ کوپه دیگه ای خالی نیست؛ مجبورم اینجا بشینم.

دختر هم سعی کرد آرام باشد.
هردو نشسته و به یکدیگر خیره بودند. هیچ کدام نمیتوانست بگوید چقدر برای با هم بودنشان دلتنگ است.
آخرین بار در روستایی در اطراف لندن یکدیگر را ملاقات کرده بودند، در ویلایی که مطعلق به خاندان بلک بود.
اما بخاطر دشمنی آنها، پدر پلاکس ویلا را فروخت.
سه سال بود که حتی اسم هم را به زبان نیاورده بودند، بخاطر همان دعوای بیهوده، دعوایی که حتی دلیلش هم خنده دار بود.
پلاکس نفس عمیقی کشید و ویلابی را نگاه کرد:
_ دلم... دلم... هیچ!

اما ویلابی حرفش را نخورد:
_ دل منم برات تنگ شده بود پلاکس.

پلاکس به سختی زبان گشود:
_ برای دوییدنمون دنبال اسب ها!
_ برای وقتایی که مامانم شیرینی میپخت.

پلاکس با وجد زدگی ادامه داد:
_ برای دسته گل هایی که واسه هم میچیدیم.

سکوت کوپه را فرا گرفت؛ هردو در دنیای آبی رنگ کودکی شان غرق شده بودند.
پلاکس اشک لغزیده از گونه اش را پاک کرد و به سمت ویلابی رفت.
چند لحظه بعد دو دوست قدیمی در بغل هم غرق شده بودند و اشک میریختند. برای سه سالی که از داشتن هم محروم بودند و لحظات زیادی را از دست داده بودند.

_ ویلابی؟
_ جانم؟
_ وقتی ما رفتیم... چی شد؟

ویلابی بینی اش را بالا کشید و اشک هایش را پاک کرد:
_ دنیای قشنگمون سیاه شد؛ البته سیاه شده بود، اما با رفتن شما سیاه تر شد.
_ کاش اون اسب هیچوقت به دنیا نمیومد. این که میگم برای الان نیست، خیلی وقته میدونم نباید از دستت میدادم.
_ وقتی یاد حرف هایی که بهت زدم میوفتم از خودم خجالت میکشم! چی شد که اینجوری شد پلاکس؟

پلاکس از آغوش ویلابی بیرون آمد و روی صندلی کنارش نشست:
_ یادم نمیاد!

ویلابی نفسش را با صدا ییرون داد:
_ بزار من بگم... بخاطر اون بود، همون اسبی که پشت بوته به دنیا اومد و مادرش مرد.

صدای پلاکس بخاطر بغضی که گلویش را میفشرد گرفته بود:
_ من خیلی دوستش داشتم، آخه خیلی ناز و قشنگ بود.
_ منم دوستش داشتم، میخواستم به هر قیمتی مال خودم باشه.

بغض پلاکس شکست:
_ قیمتش شدم من!

اینبار ویلابی هم از حرف زذن صرف نظر کرد.
یک ساعتی میشد که زل زده بودند به تنها و صمیمی ترین دوستشان!
سکوتشان با صدای ساحره ای شکست:
_ آب نبات، شکلات، تنقلات.

_ ویلابی! اون همیشه اینجا نمیمونه!


ویلابی شکلات قورباغه ای را جوید و گفت:
_ یادته وقتی شب میرفتیم خونه مادرت بخاطر لباس های کثیفت مجبورت میکرد یه لنگه پا تا خونه ما بیای؟

پلاکس با صدای بلند خندید:
_ آ... آره! همیشه هم تو از پنجره نگاهم میکردی و میخندیدی!
_ یادته یه بار اومدم سر مامانت داد زدم؟
_ اوهوم!
_ اون شب تا صبح کابوس میدیدم، یک هفته مریض شده بودم!

قهقهه های دو دوستی که بعد از چند سال قهر همدیگر را پیدا کرده بودند در تمام قطار پیچیده بود.
بعد از سه سال درد دوری خوب فهمیده بودند بزرگترین گنجینه زندگی شان وجود هم بود!


پایان


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۲۳:۳۷:۵۶


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
#76
پلاکس بلک vs لاوندر براون


موضوع: احتیاج به خون



گیاه غول پیکری را با مشقت فراوان از زیر خاک بیرون کشید، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و روی زمین نشست:
_ هوففف، آخه اینم شد آزمون؟

سرش را بلند و به باغچه نگاه کرد؛ انواع و اقسام گیاهان و گل های بزرگ و کوچک در سر تا سر باغچه روییده بودند و اگر میخواست عضوی از مرگخواران شود باید همه آنها را پاک سازی میکرد.
غر غر کردن هایش زمان زیادی ادامه یافت و مجبور بود بلند شود تا بقیه کارش را انجام دهد؛ سراغ علف های هرز رفت و مشغول شد.


هنوز زمان زیادی نگذشته بود که برخورد انگشت کسی با کمرش را حس کرد. برگشت تا شخص را مورد عنایت زبانی قرار دهد؛ اما با چیزی که دید سر جایش خشک شد.
گل آفتابگردانی با حدود سه متر قد و برگ هایی به بزرگی یک دیوار رو به رویش ایستاده بود، دندان های بلند و ترسناکش از میان تخمه های تازه جوانه زده بیرون آمده و آب دهانش جاری بود.

پلاکس خواست پا به فرار بگذارد اما دیر شده بود و پای راستش در چنگ گل بود.
درحالی که برعکس آویزان بود فریاد زد:
_ آییییییی، ولم کن، ولم کن وحشی، آخ پام، کـــــــــــــــمـــــــــــــک، پااااااام!

مرگخواران دست از فکر کردن به شرط بعدی برای پلاکس برداشتند و از خانه ریدل به سمت حیاط پشتی دویدند.

_ آی کمک، یکی کمک کنه، پام کنده شد، آخ پاااااااام!

لینی چوبدستی اش را در هوا چرخاند و گل مثل گلوله آی خاک روی زمین ریخت.
پلاکس هم با شدت سقوط کرد:
_ آخ! پام، کمک کنید، وای پام. نامردا ! آخرشم منو به کشتن دادین.

ملت مرگخوار سرهایشان را نزدیک بردند تا نتیجه کار را مشاهده کنند.
پای پلاکس زخمی و مثل رود از آن خون جاری بود، پلاکس هم همچنان فریاد میزد.
سدریک جلو رفت و چوبدستی اش را روی زخم های پلاکس تکان داد؛ خون، با شدت بیشتری فوران کرد.
فریاد پلاکس بار دیگر به هوا رفت و مرگخواران عقب رفتند.

_ بلا! بلاتریکس یه کاری بکن.

اما بلاتریکس صدای رودولف را نشنید؛ چون کیلومتر ها آنطرف تر، مشغول صحبت با لرد سیاه بود.
هیچ کس جرئت نزدیک شدن نداشت، فریاد های پلاکس کم کم رو به خاموشی رفت و بدنش نیمه جان روی زمین افتاد.

رودولف مشغول صحبت با ساحره های با کمالات شد، سدریک گوشه ای به خواب رفت، سو در کلاه هایش غرق شد و ماروولو شروع کرد به تعریف از پلاکس های زمان سالازار... مرلین بیامرز...

دار فانی به پلاکس نزدیک و نزدیک تر میشد.

بلاتریکس پس از مصاحبت طولانی با لرد به سمت اتاق های مرگخواران رفت تا خبر مهمی بدهد؛ ولی حتی لینی هم در هوا پر نمیزد، همه اتاق ها را گشت و سرانجام زمانی که حس کرد باید نگران عصبانی شود از خانه خارج شد.

بعد از کمی جست و جو کردن ملت را اطراف حیاط پشتی یافت.
با سرعت به سمت آنها رفت و کنار پلاکس متوقف شد:
_ چه خبره اینجا؟ این چرا اینجوری شده؟

رودولف سریعا به مکانی خالی از ساحره پناه برد:
_ زخمی شده.
_ خب چرا درستش نکردین؟

رودولف کمی فکر کرد:
_ چون خون میومد از پاش.

بلاتریکس به سختی آرامشش را حفظ کرد، ناظر تاپیک بود و اگر اتفاقی می افتاد یقه او را میچسبیدند.
برای همین چوب دستی اش را از لا به لای موهایش بیرون کشید و به سمت پلاکس رفت.
کنار پای غرق در خونش نشست و زیر لب وردی زمزمه کرد.
زخم ها یکی پس از دیگری بسته شدند و پای پلاکس مثل روز اولش شد
همه منتظر بودند پلاکس بلند شود و اصرار کند خشم ماروولو یا نگرانی بلاتریکس را بکشد؛ اما پلاکس باز هم با دهان باز به آسمان خیره بود.
رکسان لگدی نثار پلاکس کرد ولی جوابی نداد.
بلاتریکس وحشت داشت از کار بی کار شود و اربابش بی یار و یاور بماند:
_ زود باشین بلندش کنین، هکتور حتما یه معجون واسه خوب کردنش داره!

ملت پلاکس را برداشتند و به سمت خانه ریدل رفتند.



هکتور پاتیل معجونش را روی اجاق گذاشت و بدون توجه به چهره های نگران مرگخواران به پلاکس نیمه جان نزدیک شد:
_ خون زیادی از دست داده... باید براش خون پیدا کنین!

همه نگاه ها به سمت تام که مشغول گردگیری کبدش بود برگشت.

_ چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنین؟

_ نه، تام نمیشه، تنها کسی که میتونه به پلاکس خون بده رابستن لسترنجه!

ملت:
_ و اگر پیدا نکنیم چی میشه؟

بلاتریکس گفت.

_ میمیره!

بلاتریکس فکر کرد؛ دیگه چاره ای نیست، اگه این دختره بمیره خیلی گرون تموم میشه:
_ باید از راب خون بگیریم.
_ اما رابستن رفته خدمت!

سدریک همه را از خواب غفلت بیدار کرد و چون خسته بود خودش به خواب رفت.

_ خب ما هم میریم خدمت!

هیچکس نباید روی حرف بلاتریکس حرف می آورد؛ چند دقیقه بعد همه با کلاه و لباس چریکی و چکمه های مشکی تا زانو به صف بودند.
فقط فنریر و لینی کمی غیر عادی به نظر میرسیدند که لباسی به سایزشان پیدا نشده بود.

_ بریم.
_ صبر کنید! پلاکس رو هم ببرید، لازمتون میشه.
_ اما این که نمیتونه راه بره، داغونه!

هکتور دست انداخت و تام را از بین جمعیت بیرون کشید، سپس پلاکس را پشت تام سوار کرد و به سمت اتاق خالی ای رفت:
_ چند دقیقه صبر کنید، من حلش میکنم.
چند دقیقه ساعت ها طول کشید و بلاتریکس برای آماده کردن ملت تا میتوانست آنها را بشین پاشو و کلاغ پر برد.
اینبار حتی بلاتریکس هم داشت قید نظارت را میزد که در اتاق را باز شد.
تام لنگان لنگان در حالی که گیج بود و اعضای بدنش هرکدام به سمتی میرفت از اتاق خارج شد:
_ یه روز سوروس منو سپرد دست شما، ببینین چه بلایی سرم آوردین.

آگلانتاین دستش را جلوی دهانش گرفت:
_ یا خود مرلین! این صدای نازک رو از کجا آوردی تام؟
_ خب، از اونجایی که پلاکس به درد بخور تر از تام هست من گذاشتمش تو جسم تام که بتونه باهاتون بیاد. حالا برید زودتر خون بیارید.
_ حالا تام کجاست؟

هکتور نگاهی به رکسان انداخت:
_ تام هم مدتی در جسم پلاکس استراحت میکنه.

سربازان وظیفه شناس به دنبال یکدیگر به سمت خدمت به راه افتادند.

آپارات آنها را تا پای کوه برد، چون بالا آنتن نبود مجبور بودند پیاده از آن بالا بروند.
پس از رژه های طولانی، شب بیداری ها و گرسنگی و رنج زیاد، مرگخواران به دفتر نگهبانی کوچکی بالای قله اورست رسیدند که رابستن و بچه اش در آنجا خدمت میکردند.

_ تق تق تق.
_ کی بودن میشه؟
_ ماییم ماییم غذا آوردیم براتون.
_ ما غذا خوردن شدیم، مزاحم شدن نشین.
_ در رو باز کن راب، مرگخوارانی خسته ایم.

رابستن با شنیدن صدای بلاتریکس تا در پرواز کرد و آن را گشود.

رابستن:
مرگخواران:
رابستن: ش... شما... اومدن... شدین... دیدن... شدنِ من؟
مرگخواران:
_ وای باورم شدن نمیشه! بچه! بیا ببین کیا اینجا اینجا بودن شدن.

بچه که اصلا هم بزرگ نشده بود و اصلا هم قد نکشیده بود کنار آنها ظاهر شد.

_ حالا تعارف رو ول کن راب، ما داریم یخ میزنیم.
_ عه ببخشید، داخل شدن بشین.


ساعتی بعد _ کلبه نگهبانی

تمامی مرگخواران در کلبه ای به طول و عرض یک و نیم متر جا گرفته بودند.

_ هی خالی! شصت پاتو از چشم من بکش بیرون.
_ نمیتونم آگلا، جا نیست.

پلاکس آرنج فنریر را از دهان تام درآورد:
_ ما... چرا اینجا رو بزرگ نکردیم؟
ملت:

بلاتریکس در حالی که عقل های ناقص ملت را مورد عنایت زبانی قرار میداد، وردی را در سراسر کلبه جاری کرد.
هرکس گوشه ای جا گرفت.

_ آخجون! حالا که جا باز شدن شد بیاین خاله بازی کردن بشیم،من از مهمون های قلابی بابا رابستن خسته شدن شدم.

رابستن تبلت بچه را به دستش داد و او را راهی اتاقش کرد.

_ رابستن اصول تربیتی ات خیلی تغییر کرده!
_ وقتی ماه ها روی یه قله با یه بچه شیطون تنها بودن باشی همین شدن میشه! حالا گفتن بشین ببینم چی شدن شده که شما اومدن کردین اینجا؟

بلاتریکس کمی جا به جا شد و لم داد:
_ ما به سختی تا اینجا اومدیم که یه چیزی ازت بخوایم.
_ هرچی باشه قبول شدن میشه!

پلاکس خواست مثل همیشه شیرجه بزند وسط بحث اما تام به هزاران تکه تقسیم شد:
_ خون میخوایم.
_ چی خواستن میشین؟
_ ببین رابستن، پلاکس زخمی شده و خون زیادی از دست داده، تو تنها کسی هستی که میتونی بهش خون بدی.

رابستن متفکرانه به بلاتریکس خیره شد:
_ خب باشه، اما خون من که اینجا بودن نمیشه! من خونمو پادگان جا گذاشتن شدم.
_ خب برو بیارش!

رابستن نگاهی به ایوا که مثل قاشق نشسته خودش را وسط انداخته بود انداخت و چانه اش را خاراند:
_ خب... دلم خواستن میشه کمکتون کنم... اما... بچه...
_ ما نگهش میداریم!

این صدای پلاکس بود که حرف رابستن را قطع میکرد.

_ اگه شما مراقب بچه بودن بشین، من دو سوته رفتن میشم و خونمو آوردن میکنم.

بلاتریکس از جا پرید:
_ نه! نه! نه! نه!
_ آخه چرا بلا؟ من و همه خیلی مشتاقیم مراقب بچه باشیم.

پلاکس مشتاق بود، اما در قیافه های همه اثری از شوق دیده نمیشد.

باز هم بلاتریکس چاره ای نداشت:
_ باشه، ولی منم با راب میرم!

پلاکس آنقدر سریع موافقت و آن دو را راهی پادگان کرد که هیچ کس فرصت اعتراض کردن نداشت.

پس از چند صدم ثانیه بچه از اتاقش بیرون پرید و روی گردن کلفت رودولف جا گرفت.

_ پلاکس! تبلت این بچه رو بده دستش من حوصله ندارم ها!

اما دیگر دیر شده بود، تبلت جویده شده حالا مشغول حل شدن در اسید معده ایوا بود.

بچه از گردن رودولف لیز خورد و به سمت ایوا دوید:
_ تبلتمو پس دادن شو! من تبلتمو خواستن میشم! اههههه.
_ نه بچه خوب، آروم باش، ببین رکسان چقدر شبیه عروسکه، بیا باهاش بازی کنیم!
_ نخواستن شدم، نخواستن شدم، من تبلتمو خواستن میشم!

پلاکس خوب میتوانست با بچه ها کنار بیاید! هرچند این کار در بدن در حال ریزش تام کار سختی بود؛ ولی باز هم میتوانست:
_ دوستان! آیا حاضرین به نگهداری از این طفل بی گناه کمک کنید؟

ملت بی خبر از نقشه پلاکس:
_ خوبه، پس بیاین کلاس نقاشی راه بندازیم.
ملت با خبر از نقشه پلاکس:

بچه به سمت ماروولو گانت دوید و از او بالا رفت:
_ ایول! من کلاس نقاشی دوست داشتن میشم.
_ برو پایین بچه! خجالت بکش! بچه هم بچه های زمان سالازار... مرلین بیامرز... جرعت نداشتن به بزرگتر بگن تو، برو پایین بچـــــــــــــه!

پلاکس کاغذ و قلم و رنگ های بیشماری بین ملت پخش کرد و بچه را روی زمین نشاند.
طولی نکشید که همه بدون استثنا مشغول نقاشی کردن شدند.
پلاکس هم مثل همه مربی ها دست به کمر زد تا از نقاشی ها دیدن کند.
او در حالی که کاغذ نیم خورده ای را از دهان ایوا خارج میکرد، گفت:
_ ایوا، ببین، قلمو رو روی کاغذ بکش و بعد... آهان... آفرین... همینجوری.

ایوا بعد از این که مطمعن شد پلاکس دور شده کاغذ و قلمو ها را د دهان خود چپاند.

_ هعــــــــی! این کارت محشره لینی! خلاقیت تو قابل ستایشه.

سپس به آرامی از کنار لینی که در سطل رنگ غرق شده بود گذشت و به سمت بچه رفت.

_ من دیگه خسته شدن شدم. شما شاگرد بودن بشین من معلمتون!

بچه منتظر پاسخ کسی نماند و بلند شد تا مثل پلاکس از نقاشی ها بازدید کند.

_ عمو رودولف! این هویجه چرا انقد موهاش بلنده؟

رودولف قلمو را در سطل رنگ گذاشت و وقتی بینی اش را میخواراند رنگ دستش را به صورتش مالید:
_ این که هویج نیست، این یه ساحره با کمالاته عمو جان!

بچه که کنار رودولف چیز جالبی پیدا نکرده بود به سمت گابریل دوید.

_ خاله گابریل! شما کاغذتون هنوز سفید بودن میشه؛ من روش نقاشی کشیدن بشم؟

گابریل که خیلی سافت و گوگولی و مهربان بود قلمو را در سطل وایتکس فرو برد و به دست بچه داد.

_ این که هیچی کشیدن نمیکنه!
_ نقاشی باید تمیز باشه بچه خوب!

بچه دلش میخواست مستقیما بر مربی پلاکس نظارت کند، برای همین سراغ آگلانتاین که سوختن تام در پیپ و مگان که روی ناخن هایش نقاشی میکشیدند نرفت.
او حتی متوجه کلاه های رنگ و وارنگ سو و سدریک که بین رنگ ها خوابیده بود نشد.

_ خب پلاکس! خواستن میشم که ازت امتحان گرفتن بشم.

پلاکس دماغ تام را از سطل رنگ بیرون آورد و سر جایش گذاشت:
_ چه خوب! نظرت چیه وسواس گابریل رو برات بکشم؟ به نظر من وسواس اون سبز لجنیه!

بچه تنها کسی بود که از سبک نقاشی پلاکس استقبال کرد و آن دو مشغول کشیدن وسواس گابریل شدند.


مدت زیادی همه نقاشی کشیدند؛ بعضی ها نقاشی خوردند، بعضی ها نقاشی خوابیدند.
به هر حال زمان زیادی گذشت تا بلاخره درب کلبه به صدا درآمد.

بلاتریکس روی مبلی نشست و به مرگ‌خواران خیره شد.
رابستن هم کنار او نشست و به بلاتریکس خیره شد.

_ یه خبر بد دارم و یه خبر بد دیگه!
بیماری عجیبی دامن این ماگل هارو گرفته و پادگان تعطیل شده، و ما الان خون نداریم و باید برگردیم.


مرگ‌خواران رسیده و نرسیده همان جلوی در خانه خود را ولو کردند و به خواب عمیق فرو رفتند.
هکتور آمد تا بگوید که...
ولی با مرگخوارانی خسته و در خواب مواجه شد.
پلاکس چمدان وسایل نقاشی اش را داخل خانه آورد و روی زمین گذاشت:
_ آخی بخاطر من انقد خسته شدن.
_ پلاکس! بیا جسمتو تحویل بگیر، تام آنقدر باهاش حرکت های موزون انجام داده کم مونده قطعه قطعه بشه.
_ مگه نگفتی خون میخواد؟
_ تام انقد ذوق زده بود که جسم سالم پیدا کرده که خوبش کرد.


پایان


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۱۸:۵۰:۱۵
ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۱۹:۰۹:۲۷


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
#77
پلاکس بلک   vs    نیوت اسکمندر


_ هه! اصیل زاده؟ تو حتی لیاقت هافلپاف رو هم نداری!

پلاکس صدای شکستن چیزی را از اعماق وجودش حس کرد، سرش را بین تمام کسانی که با پوزخند نگاهش می کردند چرخاند؛ دستش را مشت کرده بود و ناخنش را کف دستش فشار میداد تا مبادا اشک بریزد.

_ مالفوی! اگه اصیل بودن یعنی کسی مثل تو خودخواه و عوضی باشه ترجیح میدم اسم بلک رو مثل آشغال بندازم دور!

به چهره سرخ مالفوی تمامی طرفداران توجهی نکرد و با قدم های محکم از تالار خصوصی اسلیترین خارج شد.

_اصیل زاده، اصیل، باستانی، اگه من نخوام بلک باشم باید چی کار کنم؟ لعنت بهت مالفوی!

همانطور که با سرعت راه را طی می کرد و زیر لب غر میزد متوجه شد هدفی برای رفتن ندارد!
هنوز هم در راهروهای زیرزمین بود، راهروی باریک کنار دیوار سمت راستش دیده می‌شد. عصبانی بود ولی این باعث نمی شد که کنجکاوی اش بروز نکند و چند ثانیه بعد در راهروی باریک نباشد.

_ یادم باشه این راه رو هم به اکتشافات هاگوارتز اضافه کنم!

تمام راه رو پوشیده از تابلو بود تابلوهایی تماما خالی!
در کنار یکی از مشعل هایی که باعث روشنایی آنجا شده بود دریچه کوچکی با فاصله زیادی از زمین دیده می شد. پلاکس نزدیک رفت و بدون تردید دریچه را به سمت بیرون کشید؛ حفره تقریباً کوچکی روی دیوار بود، در وسط حفره جعبه کهنه ای به چشم می‌خورد.
پلاکس هیچ اهمیتی به اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد نمی‌داد، جعبه را برداشت و دریچه را بست روی زمین نشصت تا با دقت بیشتری بتواند بررسی کند.

_ عجب چیز باحالی گیر آوردما!
اگه توش یه عالمه سکه باشه یا گردنبند زمان برگردان، حتی به شکلات قورباغه‌ای هم راضیم.

پلاکس به راحتی در جعبه را باز کرد؛ برخلاف تصوراتش آینه جیبی خاکستری رنگی در وسط جعبه خودنمایی می‌کرد.
آینه را در دست گرفت:
_ آینه به چه درد میخوره؟ فقط میتونم باهاش پلاکس اصیل زاده و مزخرف رو ببینم.

آینه را جلوی صورتش گرفت، چهره‌اش پدیدار و سپس ناپدید شد؛ بارها و بارها این اتفاق تکرار شد.
پلاکس آینه را چرخاند و همه جایش را وارسی کرد، در قسمت پایین دسته حروفی طلایی رنگ توجهش را جلب  کرد:
_ تنها راه نجات شما خواسته است از اعماق وجود!

پلاکس متوجه منظور آینه نشد، آن را برگرداند؛ نور شدیدی به چشمش خورد و بدنش را حس مور مور شدن فرا گرفت، لحظه احساس کرد پوست و گوشت و استخوانش به آب تبدیل شدند.
از احساسات عجیب و غریبی که داشت کلافه بود، هیچ حرکتی برایش ممکن نبود.
چشمانش را بست و فریادی از ته دل کشید.
چشمانش را باز کرد؛ قلعه‌ای در کار نبود! زمین وسیعی پیش رویش بود، آسمان پر از دود و خاکستری رنگ بود.
صداهای مختلفی از پشت سر باعث شد برگردد.
دهکده کوچکی با خانه های کوچک و نقلی چند متر آن طرف تر روبه رویش بود.
ناگهان صدا ها بیشتر و بیشتر شد و موجودات بی شماری در سر تا سر دهکده جاری شدند؛ زنان و کودکان می‌دویدند و مرد ها سعی داشتند از خانواده خود محافظت کنند.
موجودات قد بلند سبز رنگی با چهره های زشت و دماغ های بزرگ در حالی که گرز یا شمشیر در دست داشتند به هر طرف هجوم می‌بردند و همه چیز را ویران میکردند.
پلاکس ترسیده بود، هیچ رحمی در آن غول های بی شاخ و دم دیده نمیشد.
اما باید جلو می‌رفت تا میفهمید کجاست و چه بلایی بر سرش آمده!
درحالی که سعی میکرد خودش را پشت خانه ها و نرده ها پنهان کند نزدیک رفت.
غول ها عصبانی تر از قبل بودند، آنچنان غول به نظر نمی‌رسیدند و مثل یک انسان مجنون رفتار میکردند!
آب دهانش را به سختی قورت داد، ترس کم کم مهمان احساساتش شد.
دخترکی از زیر کالسکه ای که واژگون شده بود بیرون آمد و در حالی که جیغ میزد به سمت کلبه ای دوید.
یکی از غول ها پشت دخترک ظاهر شد و لباسش را کشید، دختر که چهار پنج ساله به نظر می‌رسید روی زمین افتاد.
تمام صداها قطع شد؛ صدای جیغ دختر و خنده وحشتناک موجود وحشتناک در گوش پلاس پیچید.
وحشت زده بود، وحشت، وحشت، وحشت!
نمی‌توانست حرکتی بکند؛ پاهایش روی زمین قفل شده بود.
سایه شخصی را جلوی رویش احساس کرد. از ترس به جلو پرید و برگشت؛ شمشیر تیز و بلند غولی در زمین فرو رفته بود و با عصبانیت به پلاکس نگاه میکرد.
پلاکس تمام عزمش را جزم کرد و با تمام توان دوید.
پشت خانه تقریباً سالمی پناه گرفت، دستش را روی قلبش گذاشت، از تپش شدید درد گرفته بود!
از شمال دهکده، همان‌جایی که غول ها ظاهر شده بودند چند نفر که شبیه انسان بودند به سمت غول ها میامدند.
پلاکس با دیدن ردا های آنها کنجکاوانه کمی نزدیک رفت:
_ امکان نداره! اونا دانش آموز هاگوارتزن؟
_ آره!
پلاکس وحشت زده به سمت صدا برگشت.
با دیدن لونا که با خونسردی نگاهش می کرد کمی آرام گرفت:
_ شما اینجا چیکار می کنید؟ جریان چیه؟

لونا شانه ای بالا انداخت و به سمت یکی از ساختمان‌های کاملا ویران و غارت شده رفت.

_اونا هاگوارتز رو می خواستن، چون نتونستن بگیرنش هجوم آوردن اینجا.
پلاکس با سرعت خودش را به لونا رساند:
_ اونا کین؟
_ اسمشون فلیکسه! بینهایت ازشون تو دنیا وجود داره، حالا هم یه نیروی شیطانی بهشون مسلط شده!

لونا با عجله وارد ساختمان شد، پلاکس تقریبا پشت سر او دوید:
_ یعنی چی؟

لونا چوب دستی شکسته ای را بیرون کشید و به سمت پلاکس برگشت:
_ میشه چوب دستی تو قرض بگیرم؟

پلاکس چوبدستی اش را بیرون آورد و به لونا داد،سپس پرسشگرانه به او خیره شد.
لونا وردی زیر لب خواند و چوبدستی اش را تعمیر کرد، چوب دستی پلاکس را به دستش داد و همانطور که از ساختمان مخروبه خارج می‌شد گفت:
باید نابودشون کنی! آواداکادورا!

و از خانه خارج شد.
پلاکس نگاهی به چوب دستی انداخت، مبارزه؟ آن هم در یک جنگ؟ به وضوح لرزید، زانوانش خم شدند و روی زمین افتاد؛ چهره دخترک و آخرین نگاهش مدام در ذهنش می چرخید! عرق سردی که به پیشانی اش نشسته بود پاک کرد و بلند شد.

قلبش با شدت زیادی میکوبید! با ترس قدم برمیداشت.
از در بیرون رفت و نگاهی به اطراف انداخت، بیشتر خانه ها سوخته و ویران شده بودند؛ دانش آموزان هاگوارتز و همینطور اغلب استادان سخت مشغول مبارزه بودند.
باز هم پاهایش قفل شد! اصلا توان حرکت نداشت. از ضعف خودش متنفر بود، چوبدستی اش را در دست فشرد و مصمم تصمیم گرفت حمله کند.
باز هم ضعف به سمتش حمله ور شد و روی زمین افتاد. آنقدر از خودش بدش آمده بود که دلش میخواست فریاد بزند.

جیغ وحشتناکی به گوشش خورد و کسی محکم به پهلویش ضربه و چند متر و تابش کرد.
درحالی که از ترس نفسش بند آمده بود بلند شد.
اسنیپ در حالی که پایش را از روی گلوی یک فلیکس برمیداشت به سمتش چرخید:
_ مواظب باش! اگه می‌ترسی برو داخل یکی از خونه ها پناه بگیر، هوا که تاریک شد بیا بیرون.

منتظر جواب نماند و با سرعت دور شد. پلاکس تصمیم گرفت همان کار را بکند، هیچ کاری از دستش بر نمی آمد و مجبور بود پنهان شود!
به سمت یکی از خانه ها رفت و واردش شد.
از پله های خانه بالا رفت و در گوشه اتاق خواب نشست، تخت کوچکی و کمد بچگانه ای در اتاق بود؛ خم شد تا عروسکی را که بخاطر ریزش سقف خاکی شده بود بردارد، زیر تخت تکان خوردن چیزی توجهش را جلب کرد.
کمی بیشتر خم شد و با دقت زیر تخت را نگاه کرد؛ پسر بچه ای در حالی که زانوانش را در آغوش گرفته بود نشسته بود و می لرزید.

_ هی! تو حالت خوبه؟ بیا بیرون، نترس من دوستم!

پسرک آرام بیرون آمد و همانطور که می‌لرزید ایستاد. چهره دلنشین و معصومی داشت، موهایی بور و چشمانی سبز!

_ حالت خوبه؟ پدر و مادرت کجان؟
_ م... من خوبم. مامان و بابام... اون بیرون بودن!

بغض گلویش را فشرد و اشک از چشمانش جاری شد، پلاکس که خودش را از پسرک هم ترسو تر می‌دانست نزدیکش رفت و بغلش کرد:
_ نترس، نترس عزیزم! مامان و بابات حالشون خوبه و زود برمی‌گردن.

پسر دستانش را دور کمر پلاکس حلقه کرد و سرش را در سینه او فرو برد.
چند دقیقه نگذشته بود که هر دو به دور از هیاهو های بیرون به خواب عمیقی فرو رفته بودند.


✷ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✷


پلاکس چشمانش را باز کرد، اولین چیزی که دید ماه بود که از پشت پنجره دیده میشد!
خواست با عجله بلند شود اما سنگینی پسرک مانع شد، خم شد و گونه او را بوسید، بغلش کرد و روی تخت گذاشت:
_ اگه پدر و مادرت رو ندیدی، غصه نخور، مرد باش!

اشک هایش را پس زد و از خانه خارج شد؛ همه چیز حتی از قبل هم ویران تر شده بود، خانه های زیادی آتش گرفته بودند و هنوز دود فضا را گرفته بود.
تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای جیرجیرک ها بود، و تنها چیزی که دیده میشد جنازه های کوچک و بزرگ در زیر نور آسمان شب!
از کنار هرکدام می‌گذشت اشک میریخت، با همه آنها خاطره داشت، آرزو هایشان را می‌دانست، علاقه هایشان را می‌دانست!
کم کم همه را از نظر گذراند، چشمش به دنبال شخص  خاصی میگشت.
درکنار یکی از درختان خشک مرد قد بلندی با ردای سیاه و موهای آشفته روی زمین افتاده بود؛ چشمان پلاکس از حرکت ایستاد و به سمت او دوید.
کنارش زانو زد و نبضش را در دست گرفت... سکوت!
سرش را روی سینه محبوب ترینش گذاشت، اشک ریخت، از اعماق وجودش اشک ریخت، اما اشک ریختن نمی‌توانست آرامش کند.
بلند شد و به سمت جنازه ها ایستاد:
_ جـــــــــــــــنـــــــــــــــگ! تو میتونی قتل عام کنی! میتونی بکشی! میتونی ویران کنی! من ضعیف بودم و کم آوردم، همشون رو از دست دادم.

بغض گلویش را فشرد و صدایش پایین آمد:
_ آرزو میکنم... هرگز، هرگز و هرگز نباشی. نباشی تا اونا باشن، تا پرفسور... سوروس... اسنیپ... بی جون... کنار یه درخت... نیوفته!

قلب شکسته اش درد عمیقی گرفته بود؛ بازهم همان احساسات غریب به سراغش آمد، بدنش مور مور شد و سریع تر از قبل در همان راه روی باریک ظاهر شد.

_ بلک! فکر نمیکنم بهونه خوبی برای بودن در اینجا، اون هم این ساعت از شب داشته باشی.

با دیدن اسنیپ که صحیح و سالم ایستاده بود بغضش ترکید و بلند هق هق کرد.
اسنیپ دلیل گریه های او را نمی‌دانست ولی دلش سوخت، حتما برای گریه های جان خراشش دلیل خوبی داشت، برای همین زیاد سخت نگرفت و از غرورش گذشت:
_ تا پنج دقیقه دیگه اگر در رخت خواب نبودی باید تا پایان سال دفتر من رو بسابی بلک!

پلاکس بلند شد، صحیح و سالم بودن اسنیپ برایش به اندازه دنیا میارزید.

پایان




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲:۱۳ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
#78
درود ارباب.

این پست خیلی یهویی رو خیلی یهویی یه نقد کوچیک میفرمایین؟

خیلی خیلی ممنون


سلام پلاکس

نقد فرمودیم و با تک شاخ رنگین کمانی فرستادیم.

خیلی خیلی هم خواهش می کنیم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۳ ۰:۲۷:۴۵


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲:۱۰ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
#79
همه نگاه ها به سمت پلاکس چرخید!

_ ارباب گفت از پنجره بیام، منم از پنجره اومدم. رنگامو آوردم، قلمو هم اینجاست.

فنریر آب دهانش را قورت داد و به رنگ ها خیره شد.

_ خب! منتظر نمان، رنگش بزن.

پلاکس هنرمندانه قلمویش را بیرون کشید و به فنریر نزدیک شد:
_ چه رنگی خوبه ارباب؟
_ همان رنگ خودش.

پلاکس جعبه رنگ هایش را باز کرد و همان رنگ خودش را در آورد.
بلاتریکس با چهره ای خشمگین به پلاکس خیره شده بود و آواداکادورای غلیظی را در گلویش حبس کرده بود.

هریک از مرگخواران در گوشه ای ایستاده و از لا به لای یکدیگر سرک می‌کشیدند.
سرانجام پس از گذشت شانزده دقیقه پلاکس عقب کشید و قلمویش را متکبرانه در هوا تکان داد:
_ این هم فنریر شما مثل روز اولش!

فنریر که از سر و رویش رنگ میچکید غرولند کنان چهار زانو نشست.

_بسیار خوب...

لرد سیاه که تازه متوجه فنریر و قیافه اش شده بود چشمانش را باز تر کرد، و باز تر:
_ پلاااااااکس! این چه شکل و شمایلی است؟

پلاکس موهای فری که روی صورتش ریخته بود با حرکت سر کنار زد و با چشمان درشتش به فنریر و سپس لرد و سپس فنریر خیره شد:
_ خیلی خوشگله مگه نه؟

پلاکس متوجه شد چشمان لرد سیاه و مرگ‌خواران حاوی پیامی جز «خوشگله» است:
_ آخه باید خشک بشه!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#80
درود.

درخواست دوئل داشتم با نیوت.
هماهنگ شده مدتش هم پنج روزه!

و همچنین درخواست دوئل داشتم با لاوندر براون!
هماهنگ شده به مدت ده روز.

درخواست دوئل هم داشتم با شیلا بروکس.
هماهنگ شده.

می‌دونم زیاده!
ببخشید


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۵ ۲۳:۳۴:۰۸
ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۳۶:۰۳
ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۴۰:۰۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.