هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۹:۳۴ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲
#71
(خلاصه)

لندن با گرمای بی سابقه ای مواجه شده به طوری که ساکنین لندن درحال ترک لندن هستند. این وسط ، لرد سیاه به فکر تسخیر لندن هست تا وقتی که خشکسالی برطرف بشه و مردم برگردن، بتونه بر اونها حکومت کنه. حالا مرگخوارها را مامور کرده که برن لندن رو تسخیر کنن. لرد از مرگخوارها میخواد اینکار رو با پر کردن شهر از چیزهای سیاه انجام بدن.


______

(ادامه)

آماندا به جمع کنار استخر رسید و کتاب و وسایلش رو در ساکش قرار داد گفت: بزن بریم!

جمعیت ساحره فریاد زدن : "بزن بریم!" و مشغول جمع کردن بساطشون شدند. بلاتریکس که تو گوشش هندزفری گذاشته بود تازه متوجه جنب و جوش ساحره ها شد و به جمعیت مرگخوار برای تسخیر لندن پیوست.

بعد از 158 و خورده ای دقیقه ای ، جمعیت ساحره حاضر و چوب به دست منتظر راهی شدن برای ماموریت شدن. فلور دستی به موهایش کشید و گفت:

_خب چطور باید شهر رو تسخیر کنیم؟:pretty:

آماندا با ذوق شوق جواب داد : آخ جون! من تا بحال شهری رو تسخیر نکردم! از کجا باید شروع کنیم؟!

در این لحظه بود که مرگخوارها متوجه شدند هیچ ایده ای برای تسخیر شهر ندارند. لودو که در آفتاب سوزان به لودوی پخته تبدیل شده بود ، به زحمت توانست افکارش رو جمع و جور کنه و گفت:

_ ارباب دستور دادند که شهر رو از وسایل شکنجه و سیاه پر کنیم .

لی که متوجه منظور لودو نشده بود گفت :

_ولی چرا باید اینکارو کنیم؟!

بلا چشم غره ای برای لی رفت و یه کروشیو نثارش کرد:

_کروشیو ! خادمان لرد هیچ وقت سوال نمیپرسن!

جماعت مرگخوار حرف بلا را تایید کردند. و بلا ادامه داد:

_تنها یه مشکل این وسط هست و اونم اینه که وسایل سیاه رو کارآگاه ها ضبط کردند و در ضمن با حضور کارآگاها تسخیر لندن کار ساده ای نیست!

لودو با امید پیدا کردن ایده ای به چهره ی ساحره ها نگاه کرد در نهایت آماندا گفت:

_نظرتون چیه به وزارت حمله کنیم و کارآگاه ها رو بکشیم و انبار وزارت رو خالی کنیم؟! من یه کتاب دارم که توش ترفندهای مبارزه رو ....

فلور دستی بر روی پیشانی خودش زد و گفت: آماندا عزیزم ! چرا باید به وزارتی که وزیرش یه مرگخواره حمله کنیم؟ حتما راه دیگه ای هست!

دافنه در حالی که چشمهایش از شدت تفکر تقریبا بیرون زده بود ، فریاد زد:

_همینه ! باید از مورفین کمک بگیریم تا بتونیم کارآگاه ها رو برای مدتی از لندن دور کنیم !:zogh:


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۱۰:۰۳:۲۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۱۰:۰۷:۵۴
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۱۰:۱۸:۰۳

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۸:۱۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲
#72
سیریوس میخواد برای هری تو خونه ی خودش جشن بگیره و تمام خانواده ی بلک و محفلیارو هم دعوت کنه. لرد ساه هم توسط ویکتوریا ( که میخواسته برای استفاده از بطری معجون خاکستری آنتی مرگخواری از لرد سیاه اجازه بگیره ) متوجه میشن و مرگخوارا هم خودشونو به مهمونی دعوت میکنن. اما هنوز یه هفته تا تولد هری مونده و خونه بلکا هم تبدیل به کاروانسرای مهمونا شده، سیریوس نگرانه که نکنه هری بفهمه بخاطر همین جینی رو مامور هواس پرتی هری میکنند . حالا که کلا همه برنامه های سیریوس به هم ریخته، تصمیم میگیره که از اختلاف بین محفلی ها و مرگخوارها برای به راه انداختن جشن کمک بگیره.


______

سیریوس دستاشو به کمرش میگیره و رو به جمعیت فریاد میزنه:

_ای محفلی ها ! ای مرگخوارها ! گوش کنید! همه ی ما برای شرکت در جشن تولد هری عزیز، اینجا جمع شدیم ...

صحبتهای سیریوس با هوووو کردن و های مرگخوارها همراه شد. سیریوس هوشمندانه ادامه داد:

_بله! هری برای شما هم عزیزه! هرچی باشه هری بود که کمک کرد لرد سیاه به قدرت برگرده ... هری بود که به شما بهانه ای برای متنفر بودن و زندگی کردن بده ! بله !

مرگخوارها نگاهی به هم انداختند . نگاهی به لرد سیاه انداختند . دوباره نگاهی به خودشون انداختند. لرد سیاه که بسیار تح تاثیر صحبتهای سیریوس قرار گرفته بود:

_راست میگه ها

مرگخوارها :

سیریوس با حس شادی پس از این پیروزی بزرگ ، ادامه داد:

_حالا به نظرتون هری پاتر برای شما مهمتره یا محفلی ها؟! محفلی ها ! شما به بودن و داشتن هری بیشتر میبالید یا مرگخوارها؟! کدومتون برای تولد هری فعالیت بیشتری میکنه؟!

در این لحظه به شکل استادیوم آزادی ؛ محفلی ها فریاد زدند: "مـــــا" و مرگخوارها فریاد زدند: "مـــــا"

سیریوس : و یادتون نره کادو بخرید برای هری! با تو هستم دانگ!

دانگ غرولندی کرد و به سمت آشپزخانه رفت. به فکر این بود که چطور بدون پرداخت پولی میتونه یه کادو برای هری دست و پا کنه که ناگهان یه بطری معجون خاکستری دست نخورده روی میز آشپزخونه دید!

_______

در همین لحظه ، خیلی اونور تر


جینی دختر عزیزم، میدونم که هری ازت خیلی خوشش نمیاد و هنوز عاشق چو هست ولی ازت میخوام این فداکاری رو بکنی و به هر قیمتی شده نذاری هری بفهمه که براش جشن تولد گرفتیم. هرکاری بکن تا هری از خانه ی بلک دور باشه!

قربانت
پدرت؛ آرتور



جینی نامه ای که از جغدشون دریافت کرده بود را خوند و مچاله کرد:

_چرا همه فکر میکنن هری منو دوست نداره؟! چرا فک میکنن من لایق هری نیستم؟! هان ؟! چراااااا ؟!!!!!

در همین لحظه به پیش جینی برگشت و گفت:

_چرا چی جینی؟

جینی دست و پاش رو گم کرد و بعد از چند لحظه دوباره پیدا کرد . یه عشوه ی خرکی برای هری اومد:

_چرا اینقدر امروز خوش تیپ شدی؟:pretty:

هری هم مثل همیشه از مرحله پرت بود جواب داد:

_نمیدونم ... حوصله ام سر رفته . از دیروز خبری از سیریوس ندارم. بهتره بریم خونه بهش سر بزنیم!

_نــــــــــــه!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۸:۵۱:۲۴
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۸:۵۵:۵۶
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۸:۵۷:۳۹

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۷:۳۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲
#73
بلاتریکس و لی و رز و ایوان و دافنه در آشپزخانه دور هم جمع شدند. باید فکری به حال رشد موی سریع و شدید لرد میکردند وگرنه به زودی در لابلای موهای سر لرد ، غرق میشدند.

ایوان : به نظر من که واسه تنوع هم که شده بذارید ارباب یکم مو داشته باشه. اشکالش چیه؟

رز: اشکالش اینه که جرات داری برو به لرد بگو ما راهی برای کچلی ش پیدا نکردیم!

بلاتریکس که نگاهش به دوردستها و اون بالا بالاها بود به میان جمع برگشت و گفت:

_هــــــــــی ... ولی ارباب بسیار تو دل برو هستند با این ظاهر... مخصوصا اگه فرق از وسط باز کنند. قربون سر کچل و تابناکش بشم

در همان لحظه متوجه شد که کله ی لرد سیاه ، دیگر کچل و تابناک نیست! محکم به پشت سر ایوان زد:

_معلومه که مشکل داره! ابهت لرد به خطر افتاده ! باید کاری کرد!

باردیگه همه دور میز به فکر فرو رفتند و در نهایت این دافنه بود که فکری به سرش زد:

_میگم اونطور که من متوجه شدم، ارباب یه معجونی از دست اما خورده که باعث رشد موش شده؛ پس باید آنتی معجون اما رو پیدا کنیم!

بلاتریکس تایید کرد : فقط مشکل اینه که اما گم و گور شده و نمیدونیم چه تو معجون ریخته! واسا بینم... معجون؟! معجــون؟! معجـــــون؟!

جمعیت مرگخوار هاج و واج منتظر ادامه ی صحبت بلا بودند. بلا که فکری به ذهنش رسیده بود از جایش پا شد و به سمت در رفت:

_لی ، ایوان برید دنبال اما بگردید و پیداش کنید. فقط زنده بیاریدش ! منم میرم دنبال سوروس ... شاید اون بتونه معجون رو شناسایی کنه و آنتی معجونش رو بسازه.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۷:۵۹:۳۲

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۲
#74
لرد، و مرگخوارها به دنبالش به سرعت به سمت در اتاق کنترل رفتند. وقتی به پشت در رسیدند ، متوجه شدند دو نفر در حال کشیدن ماکتی به دنبال خودشون هستند و هی چپ و راست میشوند. لرد سیاه فریاد زد:

_بگیرینشوووون !

مرگخوارها نگاهی به هم انداختند. از ترس به همدیگه چسبیده بودند و منتظر بودند که کسی پیشقدم بشه و به دنبال اون راه بیفتند. در همین حال دو محفلی هم که صدای فریاد لرد رو شنیده بودند به سرعتشون اضافه کردند. لرد سیاه دوباره به مرگخوارهاش نگاه کرد و گفت :

_چرا نمیگیریدشون ؟ :vay:

فلور جواب داد:

_ارباب! چطور ازما انتظار داری جلوی دو تا دزد حرفه ای رو بگیریم؟ یادت نمیاد که خودت گفتی ما مرگخوارهای غیرحرفه ای هستیم ؟

فلور این را گفت و آهی کشید. لرد سیاه که از دست مرگخوارها به مرز جنون رسیده بود، سرخ و سفید و سیاه شد و چوبدستش را در آورد تا همه را کروشیو کند. از پشت سر مورفین ظاهر شد:

_ بچه ها این صف چیزه؟ :hyp:

در این لحظه لبخندی شیطانی بر لبهای لرد سیاه نشست.


چند متر آنطرف تر

رون که زیر بار سنگین ماکت عرقناک شده بود ، به پشت سرش نگاهی انداخت و لرد سیاه را درحال سر و کله زدن با مرگخوارها دید. به مودی گفت:

_به نظرت چرا نمیان دنبالمون؟

مودی با چشم باباقوری ش به پشت سر نگاه کرد و گفت:

_فک کنم گممون کردن !

رون: من دارم میبینمشون مودی!

مودی : آره منم میبینمشون... بجنب دیگه. چند قدم اون طرف تر از محدوده ی خونه خارج میشیم. امیدوارم بتونیم با این ماکت آپارات کنیم.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۶ ۲۱:۰۷:۲۶
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۶ ۲۱:۱۱:۵۸
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۶ ۲۱:۱۴:۵۹

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كدوم كاراكتر تو فيلم به شخصيت در كتاب بيشتر نرديك بود؟
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۲
#75
به نظرم سوروس اسنیپ خیلی خوب بود. هم خوب بازی شده بود هم خوب شخصیت پردازی.
دامبلدور بعد از اپیزود 3، افتضاح بود...خیلی هیجانی بود!
من بازیگر نقش پروفسور آمبریج رو هم میگم به شدت شبیه شخصیت کتاب بود.


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۲
#76
رون بعد از مشورت با هرمیون ، دوباره تلپ تلپ به سمت اتاق خون رفت. پشت در ، متوجه شد مودی در حال بازجویی از مرگخوار مورد نظر هست. پشت پنجره ی شیشه ای واستاد و صحنه را تماشا کرد؛

مودی صندلی را پشت میز کشید و پای چلاقش را روش قرار داد و یه قلپ از نوشیدنیش رو خورد. درحالی که با یه چشمش به ابزار شکنجه و با چشم باباقوری اش به مرگخوار نگاه میکرد داد زد:

_ یالا اعتراف کن!

و محکم کوبید رو میز! مرگخوار از جا پرید. یه نگاه به شکنجه جات و یه نگاه به مودی ، آب دهنش رو قورت داد:

_ باشه باشه ! اعتراف میکنم ! به چی اعتراف کنم؟!

مودی که فکرشم رو هم نمیکرد به این زودی به نتیجه برسه گفت: هوم؟! .... هوم؟! اعتراف کن.... که مرگخواری!

مرگخوار مورد نظر : خب مشخصه مرگخوارم دیگه... پس واسه چی منو گرفتی؟

مودی هم واسه اینکه کم نیاره داد زد: پس باید بمیـــــــری !

مرگخوار: نـــــــــــــــــه ! کمــــــــــــک !

در همین لحظه بود که رون دستپاچه پرید تو اتاق خون و جلوی مودی رو گرفت. کشیدش کنار و گفت:

مگه یادت رفته چه قراری داشتیم؟

مودی هم که ظاهرا تازه قرارشون رو یادشون اومده بود اوهوم اوهومی کرد و گفت:

_ هه هه ... معلومه که نه ! فقط یکم داشتم تفریح میکردم!

رون با خودش گفت که این مودی حسابی زده به سرش و این کاراش برای محفل گرون تموم میشه. باید زودتر کاری میکرد. دست مرگخوار رو گرفت و به سمت آشپزخانه رفت.


________

درآشپزخانه:

خانم ویزلی درحال شستن ظرف ها بود که با دیدن رون و مرگخوار ، دستپاچه شد و گفت:

_رون! هنوز نهار آماده نیست و تو مهمون دعوت کردی؟ مگه نمیدونی مهمون دعوت کردن خلاف قوانین محفله؟

رون بازوی مرگخوار را محکمتر فشار داد و با اشاره سعی کرد به مادرش بفهماند که یارو مرگخواره. مرگخوار هم انگار در دنیای دیگه ای سیر میکرد و به دیوارها و اطراف خونه نگاه میکرد. بلاخره خانم ویزلی ، منظور رون رو فهمید .
_ رون! چند بار گفتم از این شوخی های زشت نکنی؟!
رون نا باورانه به مادرش گفت:
_ ولی مامان من شوخی نمیکنم! این یارو مرگخواره ! مودی دستگیرش کرده ... میخواست تو اتاق خون ، شکنجه اش کنه . تقریبا من الان نجاتش دادم! فکر کنم مودی زده به سرش!
جمله ی آخر را آهسته تر گفت تا مرگخوار نشنود ولی حواس مرگخوار بیشتر به خانه بود تا حرفهای آن دو نفر. خانم ویزلی چشم و ابرویی به رون انداخت و با لبخند به مرگخوار گفت:

_ اتاق خون چیه دیگه؟! شکنجه چیه؟! واسا بینم ... ای مرگخـ... مرد جوان! اسمت چیه؟

مرگخوار که انگار تازه وارد بحث شده بود ، با بی حواسی جواب داد:

_ ریگولس... این خونه چقد شبیه خونه ی آبا و اجدادی مونه !

و باز به دور و برش نگاه کرد.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۴ ۲۲:۲۹:۵۷

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۲
#77
شناسه ی قبلی: ریگولس بلک

نام:ريگولس آكچريوس بلك ( regulus arcturus black)
سن:17 (در زمان مرگ1979_1961)
گروه : اسليترين
شغل: مرده(مرگخوار سابق) با علاقه براي عضويت در محفل ققنوس
خصوصيات ظاهري: ريز نقش و لاغر اندام با موي مشكي لخت و چشمان قهوه اي
چوبدستی: چوب درخت آلوچه با هسته ی موی تک شاخ به طول 17 سانت
معرفي كوتاه شخصيت:
ريگولس در خانه ي بلك ها ،خانه ي شماره ي 12 ميدان گريمولد، به دنيا آمد.پدرش(مالبرگ) و مادرش( اوريون) بودند و او را به نام پدر اوريون،آكتريوس، نام گذاشتند.
او يك سال بعد از سيريوس، برادر بزرگترش،پا به هاگوارتز گذاشت...در حالي كه خانواده اش در شوك "گريفندوري شدن" سيريوس طغيانگر بودند ...
با عضويت ريگولس در اسليترين اميد به احياي سنت هاي خاندان بلك به مادرش برگشت. درهاگوارتز از برادرش فاصله ميگرفت...او يك اسليتريني تمام عيار بود و موفق شد جوينده ي تيم اسليترين شود و در برابر جيمز پاتر هم قرار گرفت( اما اين جيمز بود كه جايزه ي بهترين جوينده را از آن خود كرد)

تا زماني كه قدرت ولدمورت رو به فزوني رفت...به يكي از طرفداران لرد سياه تبديل شد كه او هم شعار هاي خاندان بلك را تاييد ميكرد: اصالت جاودان
سر انجام در16 سالگي تحت تاثیر دخترعموی خود بلاتکریس و نارسیسا و سوروس اسنیپ به لرد سياه پيوست . هرگز دستش به خون کسی آغشته نشد. او فردی باهوش بود و در اصالت خونی لرد سیاه شک کرد زماني كه به جان پيچ لرد سياه وماهيت پليدش ايمان آورد، تصميم به نابودي قدرت اهريمني ولدمورت گرفت...وفدا كارانه جانش را در راه نابود كردن جان پيچ،قاب آويز، گذاشت.

ريگولس اولين كسي بود كه به وجود جان پيچ لرد سياه پي برد و براي نابوديش قدم برداشت.

خوش اومدی!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۴ ۱۰:۴۸:۵۵

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۲
#78
سلام و درود !


من تقریبا بعد 5 سال به سایت برگشتم و خیلی خوشحالم که سایت هنوز به راهه:X

اما مورد عجیب این اسمهای کاربری اکانتهای فاقد نقش هست که به طرز رو اعصابی رو اعصاب هستند! مثلا یکی اسمش بوده ایرج قادری ، نقش لوسیوس رو داشته حالا نقش رو ازش گرفتن تو همه جای سایت پست هاش هست به اسم ایرج قادری!

اسمهای باحال تر هم هست.. زینب ، کبری ممد پلنگ .... چمیدونم! خلاصه اصلا با جو اسامی کتاب جور در نمیاد ! این اسمها رو واقعا میشه به شکل دیگه ای در سایت به نمایش گذاشت... حداقلش اینکه به جای اسم ثبت شده ی یارو - که هیچ جا نمایش داده نمیشد- شماره ی شناسه ی uid ش رو بذارید رو پست های ارسالیش نمایش داده بشه!

خدایی اینا ضد حاله.

مورد بعدی اینکه ظاهرا کلی اسمایلی حذفیده گشته شده است و خوندن بعضی پستهای قدیمی (مثلا پستهای خودم) به شدت رو اعصاب و نیاز به رمزگشای بسیار شدید داره!

خلاصه اینا پیشنهاد ها و انتقادات و اینای من بود


تا بدرودی دیگر به درود
امضا


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲
#79
عصر دل انگیزی بود. خانواده ی دورسلی دور میز ِ گرد غذاخوری در اتاق نشیمن نشسته بودند و منتظر صرف غذا بودند. منتها با یک تفاوت نسبت به همیشه. آن ها یک مهمان عزیز داشتند: خواهر ورنون ، عمه مارج به دیدنشان آمده بود. بینی و بین اله زن نازنینی بود! با خودش برای همه سوغاتی آورده بود. حتی برای اون!

ورنون رو به پتونیا کرد و با ناراحتی پرسید :
- پس چی شد این غذا ؟ مُردیم از گشنگی!
خاله پتونیا سری تکان داد و با دستپاچگی فریاد زد:
- هرررررررررررررری؟ هرررررررررری؟! چی شد پس این آبگوشت؟

از داخل آشپزخانه صدای برخورد ظروفی آمد و در یک چشم بهم زدن هری با ظرفی پر از آبگوشت به سمت میز آمد و ظرف را روی میز گذاشت.

عمه مارج با وسواس خاصی، مقداری در ظرف خود ریخت و مزه کرد. صورتش سرخ شد و چشماش گرد. با شدت زیادی هرچه خورده بود تف کرد تو صورت برادرش! و شروع به فریاد کرد:
- این چه مزخرفیه؟!!! چطور تونستی یک غذا رو این همه بدمزه درست کنی؟ پس به تو ، تو اون مدرسه ی شبانه روزی چی یاد میدن؟!
هری هم نه برداشت و نه گذاشت ، گفت:
-جادوگری!
عمه مارج درحالی که از خنده ریسه میرفت، گفت:
- نه بابا! جدی؟ یه چشمه بیا برامون اگه راس میگی!
هری با خودش فکر کرد. اگه جادو میکرد ، از مدرسه اخراج میشد! اگه جادویی نمیکرد، جلو عمه مارج ضایع میشد! یه دو دوتا چهار تا کرد و تصمیم گرفت جادو کنه!

هری با صدای بلند فریاد زد:
- خر مفت ، ماگل مفت ! باد بشه و بترکه ، هرکی بهم چرند گفت!

خانواده ی دورسلی که نظاره گر وضعیت موجود بودند، با شنیدن این ورد هری از خنده روده بر شدند. در حالی که عمو ورنون سعی میکرد به درستی نفس بکشه ، اتفاق عجیبی رخ داد ؛ عمه مارج در حال باد شدن بود. باد میشد و باد میشد . تقریبا به سایز دوبرابر معمول خودش رسید که از صندلی به هوا رفت!
خنده دورسلی ها جای خودش رو به فریاد و ترس داد. و این هری بود که حالا میخندید .

هری نامه ای از وزارتخونه دریافت نکرد و اخراج نشد و چند سال بعد ولدمورت رو کشت و بعد از اون وزیر جادو شد اما کسی متوجه نشد که اون روز دابی ، عمه مارج رو باد کرد و هری فشفشه ای بیش نبود

__________

وختی 300 تا پست داری دیگه لازم نیس این جا بیای!
خعلی جالب بود!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۳ ۱۴:۵۳:۰۷

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۸۷
#80
مورگان بکس اسلی رو به از بین بردن بقایای آنچیزی که روزی اجاق گاز آشپزخانه ی اسلیترین بود ، هدایت کرد.

هوریس هم به سمت در تالار رفت تا ببینه کی به کجا داره میاد و چه کار داره.پروفسور تریلانی یک دستش رو ،روی شونه ی هوریس گذاشت و با دست دیگرش اون رو از رفتن منع کرد:

_هوم! من میتونم پیشگویی کنم که کی داره به اینجا میاد و چه قصدی داره...ولی قبل از اون باید بهت بگم که طالع ات خیلی سنگینه...سیااااااااااه!

هوریس با حالت رو ویبره رفته . ارتعاشات ویبره ای اش از طریق چربی های بدنش ، کل بدن گنده ی هوریس رو میلرزونه:

_یعنی چی؟ چه اتفاقی برای من داره پیش میاد ؟؟

پروفسور تریلانی دستی به پیشانی اش کشید و با صدای بم و خوفناکی شروع کرد:

_اون افراد که دارن میان این سمت...هیچ کدوم از شما ها زنده نمیمونید با وجود اون یکی... یا تو یا اون! آینده ی سیاهی در پیش داری ،هری پاتر!

هوریس با دست پافتالو اش به پیشانی اش زد و بدو بدو به سمت در تالار رفت. اما ریگولس با قدم زدن هم میتونست زودتر از اون به در تالار برسه.

چریک!
(افکت تلق باز شدن در)

دو جادوگر و یک ساحره پشت در ایستاده بودند. جادوگر ها تا دماغ گردنشون رو تو یخه فروکرده بودند و ساحره هم صورتش رو با یک روبند آسلامیک پوشونده بود.

ریگولس و هوریس نگاهی چپکی به هم انداختند . با تکان دادن سر ، چوبدستهاشون رو در آوردند.

_شما ها؟ اینجا چی کار دارین؟

جادوگری که جلوتر از دوتای دیگر ایستاده بود ، همچنان در همان پوزیشن ، با صدای بمی گفت:

_مامورین نظارت بهداشت بر اماکن بهداشتی وزارتخونه!
ما باید آشپزخونه ی تالار اسلیترین رو بازرسی و در صورت رعایت نشدن موازین ، پلمپ کنیم!

هوریس با نگرانی به شکن گنده ی خودش و سپس به ریگولس نگاه کرد. ریگولس هم همان سوال را از هوریس داشت.

-----------
این پست برای فعال شدن تاپیک زده شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.