رون بعد از مشورت با هرمیون ، دوباره تلپ تلپ به سمت اتاق خون رفت. پشت در ، متوجه شد مودی در حال بازجویی از مرگخوار مورد نظر هست. پشت پنجره ی شیشه ای واستاد و صحنه را تماشا کرد؛
مودی صندلی را پشت میز کشید و پای چلاقش را روش قرار داد و یه قلپ از نوشیدنیش رو خورد. درحالی که با یه چشمش به ابزار شکنجه و با چشم باباقوری اش به مرگخوار نگاه میکرد داد زد:
_ یالا اعتراف کن!
و محکم کوبید رو میز! مرگخوار از جا پرید. یه نگاه به شکنجه جات و یه نگاه به مودی ، آب دهنش رو قورت داد:
_ باشه باشه !
اعتراف میکنم ! به چی اعتراف کنم؟!
مودی که فکرشم رو هم نمیکرد به این زودی به نتیجه برسه گفت: هوم؟! .... هوم؟! اعتراف کن.... که مرگخواری!
مرگخوار مورد نظر : خب مشخصه مرگخوارم دیگه... پس واسه چی منو گرفتی؟
مودی هم واسه اینکه کم نیاره داد زد: پس باید بمیـــــــری !
مرگخوار: نـــــــــــــــــه !
کمــــــــــــک !
در همین لحظه بود که رون دستپاچه پرید تو اتاق خون و جلوی مودی رو گرفت. کشیدش کنار و گفت:
مگه یادت رفته چه قراری داشتیم؟
مودی هم که ظاهرا تازه قرارشون رو یادشون اومده بود اوهوم اوهومی کرد و گفت:
_ هه هه ... معلومه که نه ! فقط یکم داشتم تفریح میکردم!
رون با خودش گفت که این مودی حسابی زده به سرش و این کاراش برای محفل گرون تموم میشه. باید زودتر کاری میکرد. دست مرگخوار رو گرفت و به سمت آشپزخانه رفت.
________
درآشپزخانه:خانم ویزلی درحال شستن ظرف ها بود که با دیدن رون و مرگخوار ، دستپاچه شد و گفت:
_رون! هنوز نهار آماده نیست و تو مهمون دعوت کردی؟ مگه نمیدونی مهمون دعوت کردن خلاف قوانین محفله؟
رون بازوی مرگخوار را محکمتر فشار داد و با اشاره سعی کرد به مادرش بفهماند که یارو مرگخواره. مرگخوار هم انگار در دنیای دیگه ای سیر میکرد و به دیوارها و اطراف خونه نگاه میکرد. بلاخره خانم ویزلی ، منظور رون رو فهمید .
_ رون! چند بار گفتم از این شوخی های زشت نکنی؟!
رون نا باورانه به مادرش گفت:
_ ولی مامان من شوخی نمیکنم! این یارو مرگخواره ! مودی دستگیرش کرده ... میخواست تو اتاق خون ، شکنجه اش کنه . تقریبا من الان نجاتش دادم! فکر کنم مودی زده به سرش!
جمله ی آخر را آهسته تر گفت تا مرگخوار نشنود ولی حواس مرگخوار بیشتر به خانه بود تا حرفهای آن دو نفر. خانم ویزلی چشم و ابرویی به رون انداخت و با لبخند به مرگخوار گفت:
_ اتاق خون چیه دیگه؟!
شکنجه چیه؟!
واسا بینم ... ای مرگخـ... مرد جوان! اسمت چیه؟
مرگخوار که انگار تازه وارد بحث شده بود ، با بی حواسی جواب داد:
_ ریگولس... این خونه چقد شبیه خونه ی آبا و اجدادی مونه !
و باز به دور و برش نگاه کرد.