هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۸۹
- به نظرت کجان فنریر؟کجا ممکنه باشن؟

-من از کجا بدونم!!!!!میگم جلیقه پوشیده بود یا سر همی؟اگه جلیقه باشه به پاهاش طلسم میخوره ها!!

ایوان:

در آزکابان

-آهای جناب دکتر مهندس دیوانه ساز!

دیوانه ساز بدون توجه به لرد وبلاتریکس که داشتند از سرما یخ میزدند رد شد.
-آهای دیوانه ساز جان؟
این دیوانه ساز هم همانطور.

-آخ دیوونه ساز ؟جونی؟کمک به من میکنی؟
باز هم روز از نو روزی از نو.بعد تکرار این چرخه بیش 8 بار کفر ولدمورت در اومد و گفت:
-بسه بلا!نگاه کن واسه یه بوسه به فنریر به چه قلاکتی افتادیم!من که دارم یخ میزنم!من الان با جذبه ی همایونی خودم یه بار دیگه از یکیشون میخوام.اگه محل نذاشت میریم تو صندوق به کارمون برسیم!! بریم تو دخمه ها شاید یکی پیدا کردیم!

در دخمه ها ی آزکابان

-کیههههه؟کیهههه؟دیوانه ساز؟منم لرد سیاه!هستی؟یه قربانی طالب بوسه برات دارم.باهام میای؟

ناگهان ده هزار دیوانه ساز از در و دیوار بیرون پریدند و به سمت لرد و بلا آمدند و همه هم زمان نقاب ها را بالا زدند.بلا:
-ارباب!!عزیزم!!!تامی!!یه کاری کن!سپر مدافع درست کن!

-بلای عزیز من توی جادوی سیاه قدرتمندم .نه تو دفاع در برابر جادوی سیاه!حالا یه امتحانی میکنم.اکسپکتوپاترونوم!

تعداد دیوانه ساز ها دوبرابر شد.آنها همچنان پیش می آمدند.

- دیدی گفتم بلا!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۸۹
- وایییییییییی!این دیگه چیه؟؟خدای من!

دایناسوری به اندازه هزار برابر یک اتوبوس به اونا نزذیک میشد...که یک دفعه از بالای سرش صدا اومد:

-آهای!!سلام!بالاخره اومدی ولدی؟منتظرت بودم!برو حیوون!

دایناسور سرعتش رو بیشتر کرد و جلو رفت و از بالای سرش هری پاتر مشخص شد که قهقهه میزد.ایوان و آنتونین هم زمان فریاد زدن و ولد مورت گفت:
- خجالت بکشید!مگه شما جادوگر نیستین؟مگه مرگخوار نیستین؟چطوره یه بچه کوچولو میتونه اونو رام کنه ؟حتما این دختره.. چی بود اسمش...موز ویزلی! آره موز ویزلی میدونه چه جوری دایناسور رام میکنن!

ایوان:
- آخ ارباب!! گفتین موز!

آنتونین:
-بسه ایوان!تو دیگه کم کم دستاتو بشور بیا منو بخور!ارباب حالا اصن این رز و هرمیون کجا هستن؟

- ما اینجاییم!بای بای!

آن ها جلوی پرده ای سبز رنگ خم شده بودند.و همین که مرگخوار ها برگشتند وارد آن شدند و به زمان واقعی برگشتن.

-آخ!نجات پیدا کردیم!نمیدونی برای رام کردن این دایناسوره چقدر زخم و زیلی شدم!

مرگخوار ها پشت سر آنها وارد سالن شدند.آنتونین گفت:
- و حالا باید بیشتر زخم و زیلی شی!ببینم اون موقرمز کجاست؟آهان تو کتابا گیره!باید حتما برای دیدن مرگ دخترش باشه!ایوان برو بیارش زو....


-آآآآاااااوووووووووومممممممممممممیییییییککککککککک!!(افکت نعره ی دایناسور)

- اااااا!!!دایناسور اومده!!!خیله خوب ولدی!فعلا هممون با همیم!برای نجات جونمون فعلا متحدیم!بعدا به دعوا های قدیمیمون میپردازیم!فرار کنین!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹
وارد سرسرای ورودی شد و وقتی دید که مک گونگال به دیدنش نیو مده بغضش ترکید و گفت:
- مینروا...من مینروا رو میخوام!

اما بعد از دو دقیقه حالش سر جاش اومد و گفت:

- اهان!مگه امروز تولد من نبود؟جتما تا من برم تو شمعا روشن میشه برام تولد مبارک میخونن!

پس سریعا به سمت دفترش رفت و ردای جادوگریشو در آورد.


بیرون از دفتر دامبلدور



در سرسرا

-آره.. دامبلدور نیرنگ کار..
- حالا اصلا کدوم گوری هست؟شاید خجالت کشیده...
-نه بابا اون و خجالت؟

در این هنگام دامبلدور با حالت شق ورق وارد سرسرا شد.پشت میز ایستاد و گفت:
- سلام!ببخشید دیر شد!گفتم واسه تولدم لباس رسمی بپوشم..اهم اهم..کرم شب تاب،آرمادیلو، قورباغه لزج!

همه ی بچه ها به دامبلدور نگاه کردن و دامبلدور نگاهی به میز ها انداخت..... حدود 600 یا بیشتر عدد عبارت "زندگی و نیرنگ های آۀبوس دامبلدور "به چشم میخورد.آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- بچه ها من...باور نکنین...

یک دفعه الیور وود پاشد و گفت:
- بندازینش بیرون بچه ها!اون لیاقت هاگوارتز رو نداره! مگه این همون کسی نبود که دم از عشق و طرفداری از مشنگ زاده ها میزد؟

-آره!

- نه صبر کنید!!!!!!!!!

این صدای مک گونگال بود که به گوش میرسید همه ساکت شدند و مک گونگال گفت:
- یه نامه!اینو از تو جیب کرو برداشتم!گوش کنین:

آمی عزیز!اینو با نام مستعار مینویسم تا کسی نفهمد!اما سریع کتاب زندگی ونیرنگ های آلبوس دامبلدور رو بین بچه ها پخش کن.وگرنه مزه ی خشم و غضب لرد سیاه رو میچشی!

امضا:
لرد مورت ولد!(اشتباه تایپی نیست ها!عمدا این طوری نوشتم.مثلا لرد یادش رفته!)

همه:
-


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۵ ۲۱:۰۸:۰۵


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹
یک پرستار با عجله وراد دفتر ریاست شد و در حالی که صورتش از دویدن و ترس سرخ شده بود گفت:
- قربان! آقای دالاهوف! سرد خونه پر شده و جسد ها پشت در انباشته!چیکار کنیم؟

دالاهوف:
- حالا یه فکری به حالش میکنم برو بیرون!

بعد از بیرون رفتن پرستار

- وای چیکار کنم..چیکار کنم...حالا لو میریم و ارباب منو میکشه!فهمیدم با یه قاشق یه طونل زیر شهر حفر میکنم و از راه فاضلاب فرار میکنم!


-آخه باقاشق؟تک خور؟مگه ما با هم نبودیم؟

-روفوس!تو میگی چیکار کنیم؟

-وقتشه که کنترل بیمارستان رو به زامبی ها بدیم...



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹
درون قصر

دراکو:
-اما چرا پدر؟!

لوسیوس:
-من مرگخوار شدم اما بعد از مدتی پشیمون شدم... اما برای امنیت شما و خودم از اونا بیرون نیومدم و به افکار مزخرف قدیمی ام ادامه دادم...لا اقل تو توی چاه ولدمورت و اسلیتیرین نیفت!خودتو نجات بده پسرم!به طرف سیاهی نرو!سفید ها همشون خوشبخت اند.

آن دو چرخیدند و کنار قدح اندیشه فرود اومدن.

اسکورپیوس:
- که اینطور.. ولی شما چرا به من نگفتین؟پدر بزرگ خریت کرد... میببینم الان چقدر امنیت داریم.خودش که بدتر!

دراکو:
- آروم باش پسرم... لرد ما رو قبول کرده... این خریت منه!پدرم گفت به طرف اون نرو و برو طرف دامبلدور اما من نرفتم!من خریت کردم و با این کارم خوشبختی تو و زندگی خوبی که میتونستی با محفل داشته باشی خراب کردم!

اسکورپیوس:
- نه پدر!من با کسی که پدربزرگم رو کشته یا ناپدید کرده یا هرچی متحد نمیشم...این اتفاق افتاده و حالا ما باید به فکر چاره باشیم!من به هر حال از فردا میرم دنبال پدر بزرگ.تو میای یا نه؟

دراکو:
- خب راستش اونا بلایی لوسیوس مالفوی نیوردن.. این من بودم که به طور غیر مستقیم اونو اذیت کردم کردم...مثل تو اما من تورو بخشیدم اما اون منو نبخشید!اون رفت و خودشو ناپدید کرد!من برای عذر خواهی هم شده باهات میام.آماده شو پسرم!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹
خلاصه ایوان ولینی و آنتونی خوشحال از نقشه شون راه میرفتن تا به سه راهی مورد نظرشون رسیدند.هرکدوم از یه طرف رفتن و گفتن از این طرف!هری و هرمیون و رون متحیر مونده بودن چیکار کنن که رون گفت:
- من میدونم چیکار باید بکنیم.ما خودمون رو سرخورده میکنیم و هر کدوم یه طرف میریم.اینطوری نمیفهمن کدوممونیم و در ضمن همه ی راه ها رو هم رفتیم.

هرمیون:
- اما رون...
هری:
-عالیه.یک دو سه.

هر سه خودشونو سرخوده کردن و راه افتادن.

هری با ایوان،هرمیون با لینی و رون با آنتونین.

سه تسترال چشمکی زدن و راه افتادن.

5دقیقه بعد اتاق ساعت ها



- خب رون...به یکی از این ساعت ها نگا کن...احتمالا سیریوس رو توشون میبینی...

- من رون نیستم که!هریم!

-من میدونم دوست داری هری باشی...حالا نگاه کن!

هری خم شد و درون یکی از ساعت ها که روی آن 2000 به بعد بود خم شد.همان لحظه ایوان هری رو هول داد تو ساعت..هری یه مدت دور خودش چرخید و بعد توی یه صحرای بی آب و علف فرود اومد.

بنگ...بنگ...بنگ....

یک دایناسور گنده به سمتش می اومد فریادی کشید و پشت سنگی پناه گرفت.بله او به 2000 سال قبل یا بیشتر بازگشته بود!!

همان موقع اتاق کتاب های محرمانه

-خب هرمیون..کتاب دوست داری؟

- من رونم...از کتابم متنفرم..

-آفرین دختر باهوش !تو میدونی ما مرگخواریم پس دروغ میگی!کروشیو!

- نه راست گفتم...

آنتونین چوبدستی اس رو به سمت یه قفسه ی کتاب گرفت و گفت :
-دیسندو!

قفسه روی رون افتاد و فریادش به هوا رفت.آنتونین هم به سمت تالار پیشگویی ها راه افتاد.


همان موقع تالار پیشگویی


هزمیون عاقل تر از اون بود که خودشو هرمیون معرفی کنه.پس گفت:
-سلام بر دوستان مرگخوار!من هری ام.مطمئنا میشناسینم.رک بگم ..سیریوس کجاس؟



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۸۹
اسکورپیوس مالفوی.
واقعا پستاش قشنگن.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخواريت)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۹
سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران ؟

بابا من تا دیروز دهنم بو شیر میداد.

سابقه ی عضویت در محفل ؟


خیر.

مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید ؟

از نظر میزان موی رئیس هاشون.دامبلدور با ریش و پشم لرد سیاه هم اصلاح شده وتمیز.

نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟

نظرم مثبته.کچلی که طوری نیست.با شامپو سیر پرژک همه چی حل میشه!

بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

بفرستیدشون جلو آینه!

در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

میبرمشون دم دماوند میبندمشون سر قله باهاشون کوه نوردی میکنم تا هم من و هم این شخص والا مرتبه قوی و خوش هیکل بشیم.یه سرگرمی سالم.

به نظر شما چه بلایی سر موها و دماغ لرد سیاه آمده است؟

آخ آخ.. لرد اینقدر خوش قیافه ان که من تا حالا متوجه نشده بودم..شاید تو رام کردن نجینی از بین رفته.

یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید .

با سرامیک اینقدر زدم تو سر گربه تا مرد!
نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بین کنید :

ریش : نماد جبهه ی سفید.

طلسم های ممنوعه : رنگ پرتو هاشون و تاثیرشون به یاد موندنیه.

الف دال : جنگ و خونریزی تو روحیه شون اثر میزاره!


پستهای شما رو خوندم.(حتی هر پست رو چند بار خوندم!)
تجربه شما کمه ولی با همین تجربه کم خوب مینویسین.

برای وارد شدن به یه گروه باید یه شرایط خاصی رو داشته باشین.پستهای شما اشکالاتی دارن که همش احتمالا به تجربه کمتون برمیگرده.اشکالای پستهاتونو در پیام شخصی که براتون فرستادم توضیح دادم ، چون اینجا جاش نبود.

بعد از اصلاح شدن این اشکالات،(البته اگه تا حدودی اصلاح بشه هم کافیه)، اگه هنوز تمایل به مرگخوار شدن داشته باشین منتظرتون هستم.

کارای سنگدلانه فقط در مورد انسانها، اون از نوع سفیدش قابل قبوله.امیدوارم اونم جریان سرامیک و گربه شوخی بوده باشه.ارباب طرفدار سرسخت حقوق حیواناته!اینو میتونین از موجود چند متری که دور گردنش حلقه زده و همین دیشب شام کل مرگخوارا رو به تنهایی خورد و مرگخوارا بدون شام خوابیدن متوجه بشین.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۱۵ ۱۶:۰۰:۱۴
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۱۵ ۲۲:۲۵:۵۵


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۹
در سالن انتظار فرودگاه

لایرا:
-خوب در رفتیم ها.... اما خوب اینا واحد پولشون تومنه... یا یه همچین چیزی... ما باید از این پولا داشته باشیم نمیشه همه رو مث بلیط فروش و مسئول چمدون ها بفراموشونیم!!

سلسی:
-حالا اونا به درک.... شما تا حالا سوار هواپیما شدین؟ به نظرتون کولر داره یا باید از پنجره ی باز دود بیاد تو؟

لینی:
-توی اون جمجمه خاک اره اس یا مغز؟هواپیما رو دیگه من میدونم چیه.تا 1.5 ساعت دیگه ما توی یه دهکده مشنگی نزدیک هاگزمیدیم.


در دفتر مدیریت

- قربان! یه مرد تاکسی ران تو پارکینگ بیهوش شده! هیچ اثر هم از زد و خورد نیست! انگار دزد بوده!یه سکه طلا رو صندلی ماشینش بود!!

- زنگ بزن 110 احمق!

اداره ی آگاهی:
- سروان مقدادی؟ شما بیکارین؟

-نه مگه نمیبینی دارم آدامس بادکنکی میخورم؟!!!

-سرگرد هاجر زاده؟

- بذار چای دم بیاد!!!

-باشه خودم میرم ببینم این یارو چی شده... ازکجا معلوم یهو دیدی پاداش دادن بم...

همه:
- ما هم به عنوان دستیار هات میام.

-باشه پس شروع میکنیم...



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۹
ولدمورت.
فکر کن همه ی دنیا ازت بترسن و فرار کنن!!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.