وارد سرسرای ورودی شد و وقتی دید که مک گونگال به دیدنش نیو مده بغضش ترکید و گفت:
- مینروا...من مینروا رو میخوام!
اما بعد از دو دقیقه حالش سر جاش اومد و گفت:
- اهان!مگه امروز تولد من نبود؟جتما تا من برم تو شمعا روشن میشه برام تولد مبارک میخونن!
پس سریعا به سمت دفترش رفت و ردای جادوگریشو در آورد.
بیرون از دفتر دامبلدور
در سرسرا-آره.. دامبلدور نیرنگ کار..
- حالا اصلا کدوم گوری هست؟شاید خجالت کشیده...
-نه بابا اون و خجالت؟
در این هنگام دامبلدور با حالت شق ورق وارد سرسرا شد.پشت میز ایستاد و گفت:
- سلام!ببخشید دیر شد!گفتم واسه تولدم لباس رسمی بپوشم..اهم اهم..کرم شب تاب،آرمادیلو، قورباغه لزج!
همه ی بچه ها به دامبلدور نگاه کردن و دامبلدور نگاهی به میز ها انداخت..... حدود 600 یا بیشتر عدد عبارت "زندگی و نیرنگ های آۀبوس دامبلدور "به چشم میخورد.آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- بچه ها من...باور نکنین...
یک دفعه الیور وود پاشد و گفت:
- بندازینش بیرون بچه ها!اون لیاقت هاگوارتز رو نداره! مگه این همون کسی نبود که دم از عشق و طرفداری از مشنگ زاده ها میزد؟
-آره!
- نه صبر کنید!!!!!!!!!
این صدای مک گونگال بود که به گوش میرسید همه ساکت شدند و مک گونگال گفت:
- یه نامه!اینو از تو جیب کرو برداشتم!گوش کنین:
آمی عزیز!اینو با نام مستعار مینویسم تا کسی نفهمد!اما سریع کتاب زندگی ونیرنگ های آلبوس دامبلدور رو بین بچه ها پخش کن.وگرنه مزه ی خشم و غضب لرد سیاه رو میچشی!
امضا:
لرد مورت ولد!(اشتباه تایپی نیست ها!عمدا این طوری نوشتم.مثلا لرد یادش رفته!)
همه:
-