هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مدیریت جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶
#81
سلام عرض ادب خدمت اعضای هر چهار گروه مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز، این شوالیه حقیر افتخار معرفی مبارزان گریفندور در مسابقات جام آتش را خدمتان دارم:

مبارز اول: پدیده‌ی تازه‌ی طنز نویس گروه، خون آشام آذری زبان، آستریکس!
مبارز دوم :بی ناموص دوعالم، استاد مسائل خاک بر سری هاگوارتز، بوزو!
مبارز سوم: ناظر خوشتیپ، باجذبه و جیگر تالار گریفندور!

داور: اون یکی ناظر تالار، آرسینوس جِیگر




تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶
#82
لرد گوی پیشگویی رو دوباره بالا می‌گیره. هرچند امید زیادی نداره ولی به گوی خیره می.شه بلکه آینده‌ی یکی از مرگخوارانش بلاخره یه‌ذره سیاه مطابق میلش باشه.
- بانز! گفتی کجایی؟
- درست جلوتونم ارباب!
- خوب بذار روی گوی دستت رو! واستاده ما رو نگاه می‌کنه سرِ ما!

گوی شفاف مه آلود شد و از میون مه، کم کم تصاویری مثل یه فیلم شروع به پخش شدن کرد؛ یک سگ درنده‌ی وحشی با دندون‌های تیز و خون آلود، درست نیم متر بالاتر از زمین، توی هوا از پله‌های خونه‌ی ریدل‌ها بالا می‌اومد. درست مثل این بود که یک موجود نامرئی، سگ را زیر بغلش زده باشه. سگ و صاحب نامرئیش وارد خونه شدن. لینی که از قیافه‌اش معلوم بود از دیدن سگ هیجان زده شده، جلو میره و شروع به دست مالیدن به سر و گوش سگ کریه‌المنظر می‌کنه. صدایی از توی گوی شنیده نمی‌شه ولی گویا داره میگه: "مامانی کوشولو موشولو! چقده تو نازی"

یک دفعه سگ از جا میپره و لینی رو با دندون از وسط نصف می‌کنه. رز از دیدن صحنه‌ی دوپاره شدن دوستش منقلب میشه. حالت هیستیریک بهش دست میده و شروع می‌کنه به تکون دادن شدید شونه‌های لایتینا. در اثر این فشار شونه‌های لایتینا از جاشون در میان و دل و رودش و بعد هم شناسه‌ و پسورداهاش قر و قاطی میشن و لایتینا تبدیل میشه به کلاه گروهبندی. رز که پاک قاطی کرده باز هم کلاه رو دیوونه‌وار تکون می‌ده. شمشیر گریفندور تِلِپی از توی کلاه میفته بیرون و زارت میزنه گردن نجینی رو قطع می‌کنه! هکتور بعد از دیدن مرگ نجینی از ترس بلایی که اربابشون سرشون بیاره با ویبره‌ای به اندازه‌ی " دوبرابر همیشه ریشتر"، به سمت راه پله فرار می‌کنه ولی این پاش میپیچه جلو اون یکی پاش و تلو تلو خوران از پنجره‌ی راه پله پرت میشه بیرون و بعد از سقوط از شیش طبقه، روی آسفالت خیابون کتلت میشه.

سگ وحشی که حالا لینی رو خورده، تصمیم میگیره دندوناش رو با موهای بلاتریکس تمیز کنه. رودلف میپره روی بلاتریکس که نجاتش بده ولی یادش میره قمه‌هاش رو دربیاره و قمه‌‌ها صاف میرن تو دل و روده‌ی جفتشون و به سبک فیلم‌های بالیوودی، بلاتریکس و رودلف در آغوش هم در حالی که با نای آخر به همدیگه فحش و ناسزا میگفتن جون به مرلین تسلیم می‌کنن. لیسا و نارسیسا به صورت همزمان به سمت راه پله فرار می‌کنن، اما پاشنه‌ی کفش لیسا گیر می‌کنه لای موهای نارسیسا. نارسیسا و لیسا در هم گوله میشن و گویا "لیساسیسا" گویان از پله‌ها شیش طبقه رو پرت میشن پایین.

آرسینوس که موجود سیب زمینی‌ایه، با خونسردی روی تله‌پورت کردن تمرکز می‌کنه ولی انگار دستی نامرئی کراواتش رو می‌گیره که یعنی "تو رو ردای ارباب من رو هم ببر با خودت!" آرسینوس به سختی تقلا می‌کنه تا کراواتش رو از چنگ بانزدربیاره. اما انگار با این‌کار، پای بانز میره روی دل و روده‌ی بیرون ریخته‌ی نجینی، چون چند ثانیه‌ی بعد، دقیقاً شکل بدن یک انسان توی دیوار مقابل فرورفتگی ایجاد میشه، در حالی که توی دست فرورفتگی، سرِ از کراوات قطع شده‌ی آرسینوس آویزونه.
گویندالین با ترس و لرز انگار با یه ورد جاروش سیخو رو فرا می‌خونه. اما موقع سوار شدن به جارو پای الین هم روی اونهمه خونابه لیز میخوره و با مغز میخوره زمین و متلاشی می‌شه. سیخو هم از زیر پاش کمونه می‌کنه و صاف میره توی دهنِ از تعجب باز مونده‌ی کراب، طوری که از ابتدای لوله گوارشی وارد میشه و از انتهاش می‌زنه بیرون.

ادوارد تازه از مرلینگاه میاد بیرون و صحنه رو می‌بینه. حول میشه و قرچ میره رو ریتا که تمام مدت با ذکاوت ریونیش سعی کرده بود تو قالب سوسکِ مرلینگاه از مهلکه دور بمونه. پالپ ریتا هم در میاد و ادوارد از شدت اضطراب شروع میکنه به صورتش چنگ انداختن، البته یک مقدار دیر یادش میاد که جای انگشت، یه من قیچی و ارّه و از این ابزار آلات داره، و تا زمانی که یادش بیاد، پوست صورت خودش رو به طور کامل جدا می‌کنه و میفته بغل بقیه.

مرگخوارا اگه تا حالا فکر می‌کردن آینده‌ی ریتا بده، یا بلاتریکس آینده رو به گند می‌کشه، یا فوق فوقش در نهایت دیگه میگفتن هکتور ته گند زدن به آینده است، الآن با دیدن آینده‌ی بانز، فکشون به کف اتاق چسبیده بود. فیلم توی گوی بلوری ادامه داشت. توی گوی، یه در دیگه باز میشه و لرد درحالی که یه کلاه حموم حوله‌ای و یه ربدوشامبر پوشیده، مسواک زنان و پیام امروز به دست وارد اتاق می‌شه و چشمش به جنازه‌ی آش و لاش مرگخوارا و سگ درنده‌ی صحیح و سالم می‌خوره. چوبدستیش رو از جیب ربدوشامبرش میکشه بیرون و تکون میده و سگ در جا پودر میشه میریزه زمین. هاج و واج نگاه می‌کنه، گویا روی ریپارو زدن یا نزدن به مرگخواراش دو دل می‌مونه. دوربینِ گوی روی چهره‌ی متعجب و سرشار از ملامت لرد که به مرگخوارها زل زده زوم می‌کنه.

- با این آینده افتضاح، معلوم نیست مرتیکه کجاش رو گذاشته روی گوی! بانز! خودت برو یه گوری خودت رو ساقط کن!



ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۳ ۱۴:۲۴:۱۳


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
#83
طرف دیگه‌ی داستان، آرتور ویزلی و کتی بل که تابلوی سرکادوگان رو به دست داشت، به سمت شهری به اسم تهران آپارات کردند. جادوگرها به ندرت از محل‌هایی جادویی خودشون خارج می‌شدن و لندنش رو به زور میشناختن، چه برسه به تهران. اینه که بعد از ظاهر شدن وسط میدون آزادی، با شک و تردید به دور و برشون نگاه کردن. سیل عظیم ماشین‌ها دور تا دورشون می‌چرخید و وسط میدون، یه ساختمون که خیلی گشاد واستاده بود () به چشم می‌خورد. زیر ساختمون یه عده جوون جمع شده بودن و چیزهای دراز زردی که دستشون بود رو گاز می‌زدن. آرتور که از دیدن شهر مشنگی به شعف اومده بود، وردی رو به سمت حنجره‌ش خوند تا فارسی حرف بزنه و با خوشحالی به سمت جوون‌ها راه افتاد.
- به به، آقایون شما مشنگنید؟
- حمید داداش، چی میگه آقا؟ فحش داره می‌ده؟
- نه دادا به قیافه‌اش نمی‌خوره پی شر باشه. فک کنم دنبال آدرس می‌گرده. کجا رو می‌خوای برادر؟
- ما اومدیم با مردم تهران آشنا بشیم!
- از شهرستان اومدی داداش؟ دنبال مهمانسرا می‌گردی؟ یه دقیقه واستا داداش!

حمید این رو گفت و با دوستاش پشتشون رو به آرتور و کتی کردن تا با هم مشورت کنن.
- احسان داداش اینا رو بردار ببر خونه‌ی مادرت که چندتا اتاق خالی داره، هم کار خیر کردی هم یه پولی درمیاریم. تازه می‌تونیم چند روز هم ببریمشون اینور اونور تهرون رو بهشون نشون بدیم بازم ازشون پول بگیریم.
- بابا مادر من رو که میشناسین خودتون، اعصاب معصاب نداره یهو دیدین با عصا گذاشت دنبال همه‌مون.
- چرا نفوس بد میزنی دادا؟ تازه نگاه دختره هم خیلی خوشگله، یهو دیدی به دل مادرت نشست و بادا بادا مبارک بادا!
- چی رو بادا بادا نادر؟ یادت نیست ننم چه بلایی سر الناز دختر عمه‌ام آورد؟ دختر بدبخت رو تو دستشویی پر از سوسک زندانی کرده بود!
- ببند دیگه احسان! بگو شبی دویست تومن می‌گیرم می‌برمتون یکی از خونه‌های تاریخی و زیرخاکی تهران در قلب محله‌ی تاریخی شوش!
حمید و احسان و نادر به سمت آرتور و کتی برگشتن. اومدن دهنشون رو باز کنن که چشم کتی به بلال‌های نقطه نقطه توی دستشون افتاد!
- داتز! اوه مای گاد سو منی داتز!

کتی تابلوی سر کادوگان رو داد دست آرتور و به پسرها حمله ور شد. سرکادوگان برای اولین بار بعد از آپارات شروع کرد به حرف زدن:
- دییر مرلین! آرتور کچ کتی بی‌فور شی هرتز انی‌بادی!
- سگ تو روح ممد، عجب جنسی داده بهمون!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۳:۴۸ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#84
سر کادوگان با یک دسته یونجه روبروی اسب کوتوله‌اش ایستاده بود. اگر به اندازه کافی به اسبش یونجه می‌داد، شاید می‌تونست اسب رو راضی کنه تا بهش سواری بده و دیگه پرتش نکنه. در همون حال از سر کنجکاوی ذاتی‌ای که داشت، راهرو رو دید می‌زد.
- جاسوس متخاصم متهاجم! آمده‌ای اینجا که به ذلت یونجه دادن ما به این جانور چموش بخندی؟ شمشیرت را بکش!
- هیجان زده نشو کادوگان. دامبلدورم.
- پرفسور عفو بفرمایید! از شکل و شمایل شما تشخیصتان ندادیم گفتیم شاید مرلینی نکرده شخص نامحرمی وارد قرارگاه محفل شده قربان. جسارتاً ماموریت مخفی تشریف می‌برید؟
- نه کادوگان. شکل و شمایلم رو به توصیه‌ی مالی ویزلی یک مقدار امروزی‌تر کردم بلکه فرجی شد و یک نفر از ما خوشش اومد و از این عزلت در اومدیم.
- قربان مطمئنم اون لحظه مد نظر داشتید که فرد مورد پسند خود مالی ویزلی، مو سرخِ نیمه‌تاسِ شکم گنده‌ی ژنده پوشِ بی‌بضاعتِ کم حواسیه به اسم آرتور ویزلی.
- دقیقاً حواسم بود کادوگان، ببین همین آرتور با همه‌ی این چیزایی که گفتی چه زن تپل مپل بسازی گیرش اومد براش هفت تا بچه‌ی کاکل زری قد و نیم‌قد آورد؟
- سیاست و جسارت شما ستودنیه قربان!
- تو چی فکر می‌کنی کادوگان؟ به نظر تو چجوری میشه از تنهایی نجات پیدا کرد؟
- قربان چیزه.... حقیقتش ما هیچ وقت چه در زندگی طبیعیمون چه در فرم تابلو در پیدا کردن جفت زیاد شانس نداشتیم. همون‌طور که می‌بینید حتی این جانور چموش هم از دست ما یونجه نمی‌خوره. یک بار هم یک دسته یونجه بردیم برای بانوی چاق، چنان کولی بازی درآورد که تابلوی مجاور از تن صداش جر خورد، البته بعداً خودم دیدم تو یه تابلو ته کتابخونه قایم شده یونجه‌ها رو دو لپی...
- کادوگان جان، زندگی ملالت بار خودت رو نمی‌گم، راجع به از تنهایی دراومدن من چی فکر می‌کنی؟
- قربان من در کار این بچه‌های ویزلی دست بر قضا، بر حسب تصادف، به صورت کاملاً ناخواسته، خیلی دقت کردم. یک مشت بچه‌ی کک مکی مو قرمز، هر چی ورق توی دنیای جادوگری بود رو بلند کردند شما از اون بزرگه‌شون بیل بگیر تا ته تغاریشون جینی.
- راست می‌گی. حالا بر حسب تصادف متوجه شدی که چی‌کار می‌کنن؟
- قربان یک سری ادوار و ادوات مشنگی به دست، از صبح تا شب از سر تا پای خودشان عکس می‌گیرند و در شبکه‌های مشنگی به اشتراک می‌گذارند. از دست پخت ننه‌شان تا ماشین پرنده‌ی باباشان را هم مشهور کردند.
- هووم، جالبه. لازم شد یک بار هم ما از این هری یه چیزی بخوایم و بگیم برامون از این ادوات مشنگی بگیره.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۱ دی ۱۳۹۶
#85
نتیجه‌ی نظر سنجی عضو شایسته‌ی گریفندور در پاییز ۹۶:

آرتور ویزلی با مجموع ۷ رای از ۱۱ رای، بدون نیاز به برگزاری دور دوم.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱ ۱۷:۰۷:۳۷
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱ ۲۳:۲۶:۰۸


تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#86
آقا ما یک چشم بر هم گذاشتیم دیدیم مهلت تموم شده! ما هنوز داریم رو تیممون کار می‌کنیم، لطفاً مهلت رو تمدید کنین خواهشاً!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#87
- شما خودتون رو اصلاًً نگران نکنید خانوم، همه چیز تحت کنترله.

آرسینوس این رو گفت و شروع کرد به دودوتا چهارتا کردن که چجوری قبل از اینکه کل قراردادهای مالیش باد هوا بشه، با کمک یارانش بزنه لشکر سیاهی و لشکر سفیدی رو در هم بکوبه و برسه به بقیه‌ی بدبختی‌هاش. اینجا بود که یادش افتاد که ای بابا! یاری هم براش باقی نمونده! یه وینکی خدا بیامرز بود که عمرش رو داد به نقاب همایونی، سه چهارنفر از گروه مرگخوارا بودن، که همونا هم الان به خونش تشنه بودن. گریفندوری ها هم که همه جزو ارتش محفل ققنوس شده بودند.

عمق بدبختی چنان با سرعت صاعقه به آرسینوس برخورد کرد که دو سه باری پشت سر هم کله معلق زد. واقعاً هیچ کس تو سایت نمونده بود که بهش کمک کنه؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#88
و اما بشنوید از اونور ماجرا.

آرسینوس پادشاه تو قصر اختصاصی‌ش که دستور داده بود فک و فامیل‌های وینکی مرحوم، بعد از برگشت از مراسم خاکسپاری براش بسازن نشسته بود. این پاش رو انداخته بود رو اون پای چلاقش مجروحش و آب آناناس پینا کولادا می‌زد. نقاب کوچولو رو هم آویزون کرده بود روی دیوار، رو به روی تلویزیون و از جادوگر تی وی براش آرنولد و لینی گذاشته بود (یه چیزی تو مایه‌های تام و جری مشنگی).

در همین لحظه سر کادوگان پرید توی اون یکی تابلوی روی دیوار. با دیدن چهره‌ی کریه المنظر نقاب جلوی صورتش، اول نیم متری پرید هوا و کله‌اش کوبیده شد به قاب عکس. بعد هم برای عادی جلوه دادن قضیه شروع کرد با اسب کوتوله‌اش دعوا کردن که یعنی مثلاً اسبه بود پرید.

- چی می‌خوای اینجا خلوت همایونی رو به هم می‌زنی؟
- آمدم بگویم برای نبرد آماده باش خائن مزدور! به زودی تو را از تخت سلطنت پایین خواهم کشید.
- باشه.
- پس برای نبرد آمده شو ای ملعون! من و مرگخواران و محفلیون همه به زودی فک و فامیلت را به هم پیوند خواهیم داد ای بزدل!
- باش.. عه؟ مرگخوارا و محفلیا؟
- جون داداش!

سر کادوگان تصمیم داشت باز هم کُری بخونه که آرسینوس آدامسش رو از زیر نقابش درآورد و چسبوند روی صورت سر کادوگان و موجبات خنده و شادمانی توله نقاب رو هم فراهم کرد. سر کادوگان هم که این یکی ضایع شدنش رو نمی‌تونست بندازه گردن اسبه، به اون یکی تابلوش دست محفلیا آپارات کرد.

- پس جدی جدی مرگخوارا و محفلیا متحد شدن علیه من و دارن میان اینجا؟
- اووممه نننییینهه اومم مممه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۶
#89
محفلی‌ها، رز که مریض الحال بود رو با دامبلدور و خانوم فیگ توی محفل تنها گذاشته بودند و خودشون راهی کوچه‌ی ناکترن شده بودند. محفلی‌ها همه از بیخ افراد شجاعی بوند، برای همین با ترس وحشتناکی که از کوچه‌ی ناکترن داشتند کنار اومده بودند، اما محض احتیاط، قلدرِ بزن بهادرشون، سر کادوگان رو جلو جلو حمل می‌کردند. البته ناگفته نماند اصرارهای زیاد سر کادوگان به "جلو راندن لشکر شوالیه‌های شریف در دل تاریکی" و علاقه‌ی آنها به این که "اگه قراره یکی ضایع بشه، بذار سر کادوگان باشه" هم در این تصمیم بی تاثیر نبود.
- برای نبرد آماده باشید ای یاران محفل! یه گنده‌شون رو دارم میبینم که میاد اینوری!
- ریلکس بابا برادر! اون هاگریده، از خودمونه.

هاگرید در حالی که هر چند قدم یک‌بار جن خاکی‌ای، توله جنی، گابلینی، بچه جادوگری رو زیر پا له می‌کرد سراسیمه به سمت لشکر محفل می‌اومد.
- باس به من می‌گوفتین امروز میاین اینجا! اوضاع خیلی بی‌ریخته جون شوما! لرد مرگخوارا رو ریخته تو مغازه‌ها! شما اینجا چی‌کار می‌کونین؟ دنبال چی می‌گردین تو کوچه ناکترن؟
- زهرمار!
- چرا فوش میدی؟ خیر سرت سِری!
- تو کی هستی که سر بودن من رو زیر سوال می‌بری شغال بد بدن؟

که محفلی‌ها در این لحظه دخالت کردند و قبل از اینکه سرکادوگان با یک خروار لیچار از خجالت هاگرید در بیاید، به هاگرید حالی کردند که واقعاً دنبال زهر مار آمدند.
- از من می‌پورسیدین بهتون میگوفتم تو کل کوچه ناکترن اگه فقط یه مار الان باشه، نجینیه. شوما که نمی‌خواین برین سر وقت مار اسمشو نبر؟

رون گفت:
- معلومه که نمی‌خوایم! اما اگه برای درمان رز چاره‌ی دیگه‌ای نباشه، مجبوریم.
- ما می‌خوایم! ما خیلی هم می‌خوایم!

و قطعاً نفر دوم، آرنولد بود. هاگرید ادامه داد:
- شوما داداچتون اینجا رو دست کم گرفتین! ما خودمون جک و جونور بازیم ناسلامتی! اگه از من می‌پرسیدین، یک راست بهتون این رو می‌دادم!

هاگرید دستش رو توی جیبش که تقریباً هم اندازه‌ی غار علی‌صدر بود کرد و یک تخم خاکستری بزرگ رو درآورد. آملیا با تعجب پرسید:
- این دیگه چیه هاگرید؟
- این تخم ماره. خوب ازش مراقبت کنین تا از تخم بیاد بیرون مار شه!

محفلیون با شک و تردید تخم مار رو از هاگرید گرفتند و تشکر کنان دور شدند. البته بیچاره‌ها حق داشتند شک کنند، چیزی که حمل می‌کردند تخم مار نبود، تخم تسترال بود!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۷ ۱۱:۲۷:۰۷


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#90
یک قطره‌ی سرد باران روی گونه‌ی جیمز نشست و افکارش را پراند. طولی نکشید که قطرات باران بیشتر و تندتر شدند. تدی کلاه شنلش را روی سرش کشید و داخل قبر رفت. برای تدی هیچ برگشتی از اینجا جز برگشت با پدرش نبود. شروع به خواندن وردی کرد که بارها در خواب و بیداری تمرین کرده بود.

نورهایی آبی و خاکستری، به رنگ موهایش، از نوک چوبدستی خارج شدند و به داخل سنگ خونین رنگ رفتند. با حرکت بعدی چوبدستی، در تابوت را کنار زد.

بقایایی که در تابوت مانده بود به سختی به انسان شباهت داشت. یک استخوان جمجمه با مقدار کمی گوشت باقی مانده بر روی گونه‌هایی استخوانی که از یقه‌ی پارچه‌ی در هم و برهمی که احتمالاً ردایی بود که با آن دفنش کرده بودند، چیزی بود که از ریموس لوپین باقی مانده بود. استخوان لخت دست راستش، حالت قفل شده به دور چیزی را داشت. تد شنیده بود که در لحظه‌ی مرگشان، پدر و مادرش دست یکدیگر را گرفته بودند. دستش را بالا برد و سنگ را در جایی از ردا که قلب اسکلت قرار داشت، فرو کرد.

جیمز هنوز از بالای گودال با وحشت و کنجکاوی تماشا می‌کرد. تشخیص قطرات باران از اشک‌های صورت تدی برایش غیر ممکن بود. بعد از چند لحظه، نور قرمزی از سینه‌ی جسد ساطع شد و قطرات باران اطرافش، به رنگ آبی درآمدند. با تماس هر قطره باران، انگار فرآیند پوسیدن در خاک لوپین برعکس می‌شد. پوست پریده و مهتابی رنگی اندک اندک بر صورتش رویید. دسته‌ی موهای جوگندمی پرپشتی از جمجمه‌اش شروع به روییدن کرد. زخم‌های صورتش، چین و چروک‌هایش کامل شد. هر لحظه بیشتر به مرد خندان توی عکس‌هایی می‌مانست که جیمز و تد از او دیده بودند. سرانجام همزمان با رعد و برقی مهیب، چشم‌های سبزش باز شد. ریموس لوپین سرگشته به اطرافش نگاه کرد و با سختی روی پاهایش ایستاد.

- پدر...

نگاه جیمز از چهره‌ی مشتاق و غرق در اشکِ تد، به صورت بی‌روح و رنگ پریده‌ی لوپین دوخته شد. در عمق چشمانش نه هیجانی بود و نه واکنشی. فقط غم بود. یک غم عظیم...

- پدر، من پسرتم! تد ریموس لوپین! بزرگ شدم بابا؟
- تد بهش نزدیک نشو!

تد بی‌توجه به جیمز، خودش را در آغوش پدر انداخت. جیمز بلاخره آرامش را در چهره‌ی برادرش دید. حتی جیمز هم گریه‌اش گرفته بود. اما هنوز هم در چهره‌ی لوپینِ پدر، چیزی جز غم ژرف دیده نمی‌شد.



ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۱:۱۱:۰۲


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.