هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#81
طولی نکشید که حال غذاهای مسموم شده بد شد!

- هی هی...صبر کن ببینم. دچار حالت تهوع شدم!

گویل باور نمیکرد. ولی صدا از گوشت خام گاو به گوش میرسید.

-وای وای دارم بالا میارم!

گویل باور نمیکرد...ولی این جمله هم از گوشت بریان مرغ بود.

گویل کنار زد. گوشه راهرو ایستاد و دو تکه غذا، هر چه را که از صبح تا آن لحظه خورده بودند بالا آوردند. بعد دهانشان را با گوشه ردای گویل پاک کردند و در حالی ک زیر لب فحش میدادند با عجله و عصبانیت از محل دور شدند.

گویل با بهت به دور شدن غذاها نگاه میکرد. به نظر او، سوژه غذاهای مسموم اصولا نباید اینطور پیش میرفت...ولی رفته بود!

در نتیجه گویل دوباره و اجبارا به نقشه خودش برگشت!
-باید یه مرگخوار پیدا کنم! توی هاگوارتز باید هر طور شده یه مرگخوار پیدا کنم و ازش برای ارباب غذا بگیرم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#82
-بله پروفسور...ما میریم به دیاگون!
-همین الان میریم!
-دیاگون رو روسرشون خراب میکنیم.
-رو سر کی؟

هرمیون عادت داشت وسط شعار های پرشور محفلی ها، سوال های بی ربط پرسیده و کل آن شور و حال را به باد فنا بدهد!
با این حال محفلی مو قرمز زشت گرسنه ای جلو پرید:
-مگه پروفسور نگفت زیر سر اوناس؟ رو سر هر کی که این قضیه زیر سرشه خراب میکنیم!

پروفسور چنین چیزی نگفته بود ولی محفلی ها برای خوردن آخرین غذای قبل از ماموریت دور میز جمع شدند.

-وااااای...عجب بوی مزخرفی میاد...سوپ پیاز؟ اصلا فکرشم نمیکردم.

محفلی ها به بشقاب های حاوی سوپ لبخند زده و سرگرم خوردن تکه نان های روی میز شدند. رون نمکدان را بالای دهانش گرفته بود و نمک ها را در حلقش میپاشید که شاید با چیزی غیر از سوپ پیاز سیر شود. هرمیون چنگال را با طلسم نرم کننده نرم کرده بود و آماده گاز زدنش شده بود.
ولی یک نفر بود که چیزی نمیخورد!

پسری که زنده ماند!

هری پاتر چشمانش را بسته بود و سرش به شکل غیر قابل کنترلی به جلو می افتاد.
با شدت یافتن این حرکت، بالاخره پاتر از خواب پرید!
و با پریدن پاتر، کل محفل از جا پرید!

-چی شده هری؟ اسمشو نبر برگشته؟
-اون که قبلا برگشته بود. الان سر و مر و گنده تو خانه ریدل هاست.
-اسمشو نبرگنده اس؟ مامان من میترسم!
-چی شد هری؟ باز آرتورو تو خواب دیدی؟ نیشش زدی؟ سیریوسو دیدی؟ بگو این دفعه قراره کی به کشتن داده بشه. ما طاقتشو داریم!

پاتر کله زخمی سرش را بلند کرد. به سختی چند قطره اشک در چشمانش جمع کرد.
-مممم...من...پدر و مادرم...

-ااااااه...این سوژه که تکراریه. سوپتونو بخورین بابا!

دامبلدور مانع سوپ خوردن ملت شد!
-دست نگه دارین.هری برای ما مهمه! بهش اعتماد کنین. حرفشو گوش کنین. اون الان خوابی دیده و ما باید بشنویم!

همه گوش جان سپردند و هری که این همه توجه را یکجا دیده بود، چیزی نمانده بود که خودش را در سوپ پیاز غرق کند.
-من...دیدم...چیز دیدم...انگور!
-تعبیرش خوبه.
-انگورهای درشت!
-تعبیرش خیلی خوبه.
-انگور ها باز میشدند!
-تعبیرش بهتره حتی!
-و ازشون آتش میبارید!
-خوب نیست فک کنم!
-دیاگون آتیش گرفته. از آسمون آتیش میبارید. رو سر ما...سیاها قهقهه میزدن...

دامبلدور چشمانش را بست تا خیلی جدی به نظر برسد!
-خب...این مطمئنا بده. نقشه منتفیه. نمیریم دیاگون. سوپتونو بخورین. یه ملاقه سوپ اضافه هم به هری بدین. اگه نداریم از اون ویزلی کوچیکه بگیرین. دیروز داشت در مورد اراده و حق انتخاب و مرگخوار شدن یه حرفایی میزد. بعدش همگی میرین که بخوابین.

خانه ریدل ها:


-بذارش زمین رودولف!

رودولف با وجود کمد سنگینی که روی پشتش بود موفق شد تعظیم کند.
-ارباب من مایلم بذارم...ولی اونقدر حملش کردم که چسبیده بهم...کمی فرصت بدین...ببخشید ارباب...

لرد سیاه نبخشید. ولی کمی فرصت داد...و رودولف موفق شد کمد را درست در مقابل لرد، روی زمین بگذارد!

-ما دستکاری کردن دوست داریم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
#83
جانورها پناه گرفتند. آنها در پناه گرفتن استاد بودند. چرا که سال ها برای چنین لحظه ای آموزش دیده بودند. حتی تعداد زیادی از واحد های تحصیلیشان در جاگوارتز به همین موضوع پناه گرفتن در لحظه ورود یک جادوگر اختصاص داشت.
بنابراین بدون هیچ مشکلی به پناه گرفتن ادامه دادند.

خرچ خرچ خرچ خرچ...

خرچ خرچ آخری خیلی بزرگ بود. معنی اش هم این بود که صدایش هم بلند بود و جادوگر مورد نظر درست در مقابلشان قرار داشت.
-پیست...پیست...پروفسور جاگرید...جادوگره چرا نمیرسه؟

پروفسور جاگرید کمی فکر کرد. او پروفسور بسیار تحصیل نکرده ای بود.
-خب...امممم....مننننن...فکر میکنم جادوگره رسیده. ولی به دلایلی ما نمیبینیمش! این فرصتو از دست ندین جانوران عزیز. فورا شکارش کنین! حملهههههههههههه!

با فرمان حمله جاگرید، دسته از جانور رم کرده به محلی که آخرین خرچ خرچ از آنجا به گوش رسیده بود حمله کردند و یکی از آن ها شنلش را روی محل استقرار جادوگر انداخت.

-گرفتیمش پروفسور...
-همینجاس...دست که میزنم دماغشو حس میکنم.
-ولی نمیدونم چرا دیده نمیشه. همه جادوگرا اینجورین پروفسور؟ چرا اینو بهمون نگفته بودین؟!

بانز زیر شنل گیر افتاده بود!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
#84
مرگخواران عذاب وجدان گرفته، سعی کردند بانز را آرام کنند.
سعی کردند دستی به شانه اش زده و سرش را نوازش کنند. ولی این ممکن نبود. نه جای سر بانز مشخص بود و شانه اش. برای همین به دلداری لفظی اکتفا کرده و سعی کردند روی ماموریتشان تمرکز کنند.

-زمان برگردان فروشی...زمان برگردان فروشی...کجا یکی دیده بودم؟
-مطمئنی دیده بودی؟
-داشتن زمان برگردان که ممنوعه. احتیاج به مجوز داره. ما باید یه جایی رو پیدا کنیم که مخفیانه زمان برگردان بفروشه.
-یافتم! مغازه بورگین و بارکز! همون جایی که ارباب قبلا کار میکردن. مغازه ایه بسیار مخوف و مرموز.


مرگخواران همگی با هم به سمت مغازه بورگین حرکت کردند.

مغازه مثل همیشه تاریک و به هم ریخته بود. نه اثری از بوگین بود و نه بارکز.

-بورگین؟...بورگ؟...اینجایی؟...بارکز؟
-بارکز دیگه کیه؟
-من چه میدونم! وقتی اسمش هست حتما خودشم جزو شرکای مغازه اس دیگه.
-یکی رسیدگی کنه! ما مشتری هستیم. همیشه حق با مشتریه!








ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۶
#85
-ارباب...خ...خ...خام؟ خام واقعی؟ نپخته؟ خون آلود؟

لرد شروع به لیس زدن دستش کرد. ولی وقتی نگاه متعجب لینی را دید فورا متوقف شد.
-بله...این حرکتی مخصوص گربه هاست. خواستیم امتحانش کنیم. و بله. درست شنیدی. گوشت خام. شنیدیم برای سلامتی خوبه. ما دوست داریم! گوشت ها رو با دقت ورقه ورقه کنین و به صورت منظم تو بشقاب روی هم بچینین.

حال لینی از تصور چنین همچین منظره ای به هم خورد. انگار یادش رفته بود که خودش در دسته حال به هم زن ترین موجودات روی زمین قرار دارد.
-ارباب دیگه چرا خودمون و خودتون رو خسته کنیم؟ دیگه چرا ظرف کثیف کنیم؟ حیوونو بیاریم یه راست گازش بزنین؟



سر میز غذا:


مرگخواران دور میز نشسته بودند و بیشترشان دهان و بینی خود را با دست و دستمال پوشانده بودند.
روی میز چیزی بجز مرغ و گوشت و ماهی و شیر دیده نمیشد. همگی خام و بسیار بدبو! تنها کسی که اشتهایش کاملا باز به نظر میرسید لرد سیاه بود.
-یاران ما...نخورید!

مرگخواران خوشحال شدند. ولی لرد جمله را اصلاح کرد.
-نه نه...منظورمون این بود که ...بخورید!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶
#86
-ارباب آزادی آخه؟ اونم از نوع مطلقش؟ آخه اینا ظرفیت آزادی دارن؟

لینی نتوانسته بود در مقابل این تصمیم خطرناک سکوت کند! حتی نگاه های خیره و تهدید آمیز لرد هم نتوانست ساکتش کند.
-آخه ارباب...به محض ابلاغ این تصمیم، همین بانز بی ظرفیت شروع میکنه به لخت گشتن! در نتیجه شما نمیبینینش. مثلا ممکنه وارد اتاقی بشین و ندونین که آیا در اون اتاق بانزی وجود داره یا نه. شما مایلین اینجوری زندگی کنین؟ زندگی خصوصیتون مورد تهدید واقع میشه. یا همین کراب...میتونین تصور کنین که اگه آزاد باشه چه جور لباسایی برای خودش انتخاب میکنه؟ آیا آبرویی برای ارتش سیاه میمونه؟ یا رودولف...نه، نه...اصلا درباره رودولف حرفی نمیزنم!

لرد متفکر به نظر میرسید. شاید داشت قانع میشد. لینی حشره قانع کننده ای بود. برای همین فرصت را غنیمت شمرد.
-ارباب این اصلا منطقی نیست...کمی فکر کنین.

ولی جوابی که گرفت چیزی نبود که انتظارش را داشت.
-ما فکر نمیکنیم! عمل میکنیم پیکس. از دستورات ما سرپیچی نکنین!




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۲ دی ۱۳۹۶
#87
لایتینا سرخوردنش را متوقف کرد که ببیند این کیست که اینچنین بی ادبانه او را مورد خطاب قرار داده است.
ولی کسی را ندید!
-تو کی هستی؟ زود خودتو نشون بده.

صدا دوباره به گوش رسید.
-دارم نشون میدم. مری هستم.

لایتینا هنوز کسی را نمیدید.
-مری؟...خب...منم لایتینا هستم. خوشبختم مری. مری چی؟ فامیلیت چیه؟

-مری هستم بابا! مری...یکی از اعضای بدن. من مریِ نجینی هستم. روشن شد؟

لایتینا فهمیده بود. او مری بود!
-خب پس اسمت چیه؟

-مری!

به هر حال مری دستی برای دست دادن نداشت. برای همین هیچوقت نمیشد با او آشنا شد. لایتینا قصد داشت به سرخوردنش ادامه بدهد. ولی مری زیاد با این قضیه موافق نبود.
-مایل نیستم بذارم روم سر بخوری...مگه اینکه...یه چیزی بهم بدی که برام جالب باشه...

کیف لایتینا پر از چیزهایی بود که میتواند برای هر کسی جالب باشد....ولی هر کسی...نه یک مری!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۶
#88
هکتور با خوشحالی جواب داد: الان درستش میکنم ارباب. اصلا نگران نباشین.

لرد سیاه نگران بود. حضور هکتور درشعاع ده متری خودش باعث نگرانی بود. چه برسد به این که قصد درست کردن چیزی را هم داشته باشد.

هکتور دوان دوان از اتاق بیرون رفت و لرزان به اتاق بازگشت. در حالی که تعداد زیادی چسب زخم در دست داشت.
-الان مثل روز اول تعمیرش میکنم.

روی زمین نشست. تکه های گوی را در بغلش جمع کرد و به شکلی ناهموار روی هم سوار کرد و سرگرم زدن چسب شد.
-لینی...اون الکلو بده به من.

لینی شیشه ای را که بیشتر شبیه نوشیدنی بود به طرف هکتور گرفت.
-الکل برای چی؟

-خب قبل از زدن چسب باید الکل زد دیگه...نباید؟

چسب ها را باز کرد و بصورت ردیفی روی دم نجینی زد و یکی یکی از او تحویل گرفت. در عرض چند ثانیه الکل مالی و چسب زنی هکتور تمام شد. گوی شکسته و بسته را به طرف لرد سیاه گرفت.
-بفرمایین ارباب. تعمیر شد. آینده رو مثل آینه نشون میده. حتی بهتر از قبل.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#89
-تو مگه همون اول قیچیات نشکست؟ چرا واقعیت رو قبول نمیکنی؟

ادوارد به چسب زخم هایی که برای تعمیر قیچی هاش به آن ها زده بود نگاه کرد.
صدای از دور دست ها به گوش رسید. صدایی که هر چه پیش میرفت دیگر از دور دست ها نبود و هی داشت نزدیک تر میشد.
-ما اومدیم! ما با وسایل لازم اومدیم! ما ارباب رو نجات خواهیم داد.

-وسایل لازم یعنی چی؟

کراب فورا به محل نصب لرد پرید.
-ارباب ببینین. البته نمیتونین ببینین که. آهان. میتونین. دقت کنین. این کرم پودر مخملی ضد آبه. این واقعا لازمه. چرا؟ چون در لیتل هنگلتون هر لحظه و هر آن ممکنه بارون بگیره. گیریم نگرفت! گریه که ممکنه بکنیم. آدمیم. احساس داریم. اونم آبه. بعد رد اشکامون روی کرم پودرمون بمونه؟

-بمونه کراب! بمونه!

کراب فهمید که لرد عصبانی شده! لایتینا وارد بحث شد.
-ارباب شما به این اهمیتی ندین. من یه وسیله آوردم که به سادگی میتونم شما رو از اون تو نجات بدم. اسمش دریله!

- برای نجات اربابان محبوس در زیر آوار طراحی شده؟
-نه ارباب!
-برای آوار برداری ملایم؟
-نه ارباب!
-برای مکش خاک و سبک کردن آوار؟
-نه ارباب!
-خب دقیقا چیکار میکنه پس این؟
-امممم...سوراخ میکنه ارباب!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#90
-هکتور کجاس؟

لینی با عصبانیت انگشتش را به نشانه "هیس! مگه نمیبینی دارم بچه رو میخوابونم؟" جلوی دهانش گذاشت.
مرگخوار تازه وارد خنگ بود. اشاره را نفهمید. با همان صدای بلند سوالش را دوباره تکرار کرد.
-هکتور کجاااااس؟ کارش دارم!

لینی اصلا از این مرگخوار بی ملاحظه بی هویت خوشش نیامده بود. ولی برای این که از شرش خلاص شود جواب داد:
-صداتو بیار پایین تا نیشت نزدم! نیست...رفت.

-کجا رفت؟

لینی با شاخک به آسمان اشاره کرد.
-رفت بالا...دراز شد!

مرگخوار پاهای هکتور را دید که هنوز داخل اتاق قرار داشتند. ولی سرش را ندید. چون سرش از سقف بیرون زده بود و معلوم نبود تا کجا بالا رفته بود.
-خب من الان چیکار کنم؟ باید یه چیزی بهش بگم.

-من چه میدونم! ازش برو بالا!

مرگخوار غر زنان سرگرم بالا رفتن از هکتور شد تا این که به گوشش برسد و مطلبی را که حتما خیلی مهم بود در گوشش بگوید!

لینی شروع به خواندن لالایی برای کرم کرم کرده بود...


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.