هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۵۴ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#81
اقا بیاین بشینین اینجا یه ذره حرف بزنیم!

اول اینکه: بهتر نیست تاپیک نحوه برخورد رو خصوصی کنیم؟ یعنی فقط اعضای ایفای نقش اونو ببینن؟ بر فرض مثال یکی توی سایت ثبت نام کرده میاد این دعوا ها رو میبنه می گرخه میره. در حالی که خودمون میدونیم اینا ظاهر و شاید واقعا مشکل به این بزرگی نباشه. یه سری سو تفاهم فقط.

دوم اینکه: یه سرچ بار برای تاپیک ها بزارید اون بالا لطفا. من الان میخوام برم تاپیک خورندگان معجون راستی. هیچ ایده ای ندارم که ممکنه کجا باشه.

تشکرات.



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۰:۵۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#82
خانه ریدل

-چپ چپ، خوبه. یه کم به راست. بهتر شد.
بلاتریکس مشغول تغییر دکوراسیون خانه ی ریدل شده بود. جملات مذکور رو به مرگخوار ناشناسی گفت و روی صندلی نشست.
- اخی، حالا شد یه خونه درست حسابی. تنها چیزی که مونده یه گردگیری حسابیه. این بوی چیه؟ نههههه، غذام!

آرسینوس با حالت پوکر فیس داشت به بلاتریکس لسترنجی نگاه میکرد که سوی آشپزخانه دوان شده بود. بلاتریکس نسخه جدید تغییر دکوراسیون میداد، غذا می پخت و محبت میکرد.

- داریم به کجا میرویم وجدانا؟
- به سوی باشگاه ورزشی!
مابین دویدن بلا به سوی آشپزخانه و فکر های آرسینوس، مورفین با یک شلوار پیراهن ورزشی و کلاه کَپ در آستانه در ایستاده بود.
- ما باید ورزش کنیم آرسی. پاشو بریم. ورزش برای سلامتی مفیده. احساس سرزندگی میکنم.

و دست آرسینوس باندپیچی شده را گرفت!

خانه گریمولد

- هیتلری بزن.
- ولی بهتون نمیاد.
- هیتلری بزن گفتم.

حالا مراحل اخر کوتاه کردن ریش دامبلدور بود. و البته نفس های آخر زندگی دابی.
-کمک! پروفسور! دوشیزه گرنجر میخواد سر منو بزنه. کمک!
- هرمیون؟ اوه. اون تبری که برداشتی مناسب نیست. بیا این یکی رو بگیر که راحتر بتونی سر بزنی.
و مقابل چشمان خیره دابی، تبری مخصوص زدن سر اجنه از ریش های کف زمین(به ارتفاع دو متر!) در اورد و به هرمیون داد.

- زاویه 37 درجه فراموش نشه.



پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#83
سوژه طنز: وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادید!



دعوای خانوادگی؟ دعوا ی خا...خانوادگی؟
من هیچ خانواده ای ندارم. بابام خیلی وقت پیش مرد و مامانم هم کشته شد. زن مورد علاقه ام هم گم و گور شده. من دعوای خانوادگی ندیدم.

- از تخیلاتت استفاده کن الاف. مگر اینکه بری و سوژه اینفری ها رو انتخاب کنی.

باز اون بهتره!

سوژه جدی: میخواید اینفری شوید!



اینفری دیگه چیه؟ واسه چی اینقدر خارجکی شدید؟ کجاست اون زبان شیرین پارسی؟
- اینفری یه چیزی تو مایه های زامبیه.

سوژه طنز: وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادید!


الاف توی اتاق پذیرایی نشسته بود و به ساعت خیره شده بود. تنها چند دقیقه به یازده و سی دقیقه شد مونده بود.
- د پاشو از پای اون کوفتی!

الاف از شنیدن صدی فریاد زنش از جا جهید. بله! زنش! رومیلدا مشنگی بود که پدر و مادرش در یک اتش سوزی کــــــاملا اتفاقی مرده بودند و ثروت بزرگشان به تنها دختر خنگ و خرفتشان رسیده بود. الاف هم که مرد مومن و بـــسیار خیّر! در یک عمل انقلابی رومیلدا رو به عقد خودش در اورده بود و البته اینکار خیلی اسون تر از راضی کردن ویولت بود.

رومیلدا در ابتدای کار شرطش رو برای ازدواج، اوردن یه پسر نووجوان از یتیم خانه قرار داده بود. و الاف هم خوشحال و خندان قبول کرده بود. مگه یه پسر 16 ساله چه مشکلی برایش درست میکرد؟

مشکلات بسیاری!

رومیلدا حالا به اتاق جفری رفته بود و مشغول داد زدن بود.
- اون کوفتی رو بزار کنار، کور میشی بدبخت!
- چشم مامان.
جفری صدای تو دماغی و کمی هم دخترانه داشت. در واقع خیلی شبیه دخترا بود. زیر ابرو برداشته، موهای مش کرده و از همه بدتر موقع دیدن سوسک جیغ می کشید!

حالا ساعت یازده و نیم بود. الاف کنترل تلویزیون رو برداشت و زد کانال سه. به هر حال زنش مشنگ بود و الاف نمیتوانست کوییدیچ ببیند. مجبور بود "فوتبال" ببینید.
- عدد یک رو بفرستید به 3090 تا لحظه لحظه از عطسه های کیروش خبردار بشید!

رومیلدا از اتاق جفری بیرون اومد. گوش جفری در دستش بود. شبیه اینفری ها شده بود.
- مرد، دوباره زدی فوتبال؟ اخه چه خیری به تو میرسونه؟ پاشو برو یه کیلو جعفری بخر بیار میخوام سبزی پلو بپزم. بعدشم این پسرتو نصیحت کن اینقدر چت نکنه. همین دیروز 3 گیگ خریده بودم. امروز تموم شد.

- بذار فوتبال رو ببینم بعد.
- عی درد بگیره ایشالا این فوتبال. تورو از کار زندگی انداخته. عین بختک چسبیدی به مبل.

الاف با خودش فکر میکرد: لا مصب چرا نفس نمیگیره؟ انگار دو جفت شش اضفه داره که میتواند باهاش یک بند غر بزند.

- بازی آلمانه. مهمه.
- ننت المانیه یا بابات؟ پاشو برو این یواخیم لوو واسمون غذا نمیشه که. مردک بی خلاق.

الاف آهی از سر ناچاری کشید. بلند شد و کتش را پوشید. اگر ننه و بابا داشت الان مجبور نبود این پست رو بنویسه. لااقل دعوای خانواده خودش رو مینوشت.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#84
کجا؟

حیاط پشتی!



پاسخ به: ستاد انتخاباتی "لوییس ویزلی"
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#85
خب لوییس، طرح های خوبی برای ازکابان دادی.
ولی چجوری میخوای جرم متوسط و سبک و سنگین رو مشخص کنی؟
بر فرض مثال منو محکوم به جرم سنگین میکنی(که میدونم جرئت این کارو نداری.) من میام اعتراض میکنم که ای اقا جرم من سبکه، نه سنگین.
چجوری میخوای اثبات کنی؟

تشکرات



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵
#86
ویلبرت، کارت قابل تحسینه و همینطور کار مجری های قبلی قلم پر.
شناسایی درست افراد درون ایفای نقش کمک بزرگی به پویا شدن خود ایفای نقش میکنه.
حقیقتا فکر نمیکردم آرسینوس 17 ساله باشه. فک میکردم یه پسر 24 ساله با ریشای پرپشت هستش. البته در باره ی 90 درصد اعضا همین فکر رو میکنم.

ارسینوس

بیا بشین اینجا ببینم.
گوش دادن آهنگ های هانس زیمر به روح و روان آدم آرامش میده. احسنت، ادامه بده به کارت.
چرا فوتبال نمیبینی؟ حیف نیست واقعا؟
اینقدر هم از اصطلاحات تخصصی بازی ها استفاده نکن. گیج میشه ادم.

موفق باشی.



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵
#87
دامبلدور همان طور که ریشش را به عنوان پرچم سفید تکون میداد، امیدوارانه به مرگخوار رو به رویش خیره شد.
- نخیر، نمیشه. یا باید پولو پرداخت کنید.
- یا؟
- یا چی؟
- دشمن روشنایی، ظاهرا آفتاب اذیتت کرده. شما گفتی یا پولو میدیم. خب بقیه اش چی؟ گزینه ی بعدی چیه؟

مرگخوار مذکور ثانیه هایی چند با خود کلنجار رفت تا فهمید چه گفته. هراسان به اطرافش نگاه کرد تا بلکه یاری کننده ای بیاید. ولی نبود یاری کننده ای! تا بلاخره چشمش به اتاق کوچک سمت چپ افتاد.
- یا یکی رو میفرستین تو اون اتاق تا... تا وسیله ی جدید ما رو امتحان کنه و بگه که خیلی خوش گذشت. تا بتونین به راهتون ادامه بدین. و اگرنه سکه ها رو بسلفین.

دامبلدور خوشحال به سمت جمعیت پشت سرش برگشت. خودش که نمیتوانست برود. به هرحال سنی ازش گذشته بود و پدر معنوی فرزندان روشنایی حساب میشد. بچه ها هم که نمیتوانستند بروند. معلوم نبود توی اون اتاق چی انتظارشون رو میکشه. پس درجه ی کله اش را بالاتر برد تا قد بلندتر ها رو ببینه.
مالی ویزلی!
- نمیتونم آلبوس، من مامان بچه هام. اونارو ترک نمیکنم.
- بزار من حرف بزنم بعد.
- منم پدر بچه هام. حس مسئولیت نسبتشون دارم.
- آرتور ولی...
- منم برادر بزرگترم. اینا به من چشم امید دارن.
- منم پسر برگزیده شمام و جایی نمیرم. ترکتون نمیکنم پروفسور.
- فرزندان.
دامبلدور خیره به جمعیت نگاه می کرد. کسی دیگه ای نمونده بود. خواست برگردد تا دوباره با مرگخوار صحبت کند بلکه راه دیگه ای باشد. ولی چشمش به ویولت افتاد.
- ویولت تو میری!
در همان هنگام که محفلی ها مشغول انتخاب بودند مرگخوار پاترونوسی برای یکی از همقطارانش فرستاد.

درون اتاق

ویولت که با " چشم عمو دامبل " وارد اتاق شده بود، درون اتاق نشسته بود. اتاق روشن بود و دری مخالف دری که ویولت از آن وارد شده بود وجود داشت. غوطه در افکار خودش بود که در پشت سرش با صدای غیژی باز شد.
پیکر قد بلند از پشت ویولت عبور کرد و جلوی اون ایستاد.
- خوش میگذره؟

الاف با ستی مشکی که شامل جلیقه، پیرهن و شنل می شد دندان های زردش را نمایان ساخت.
- شیاد! کمک! متقلب اینجاست!
- ظاهرا خیلی بهتون خوش نمیگذره که اعصابت اینطوری داغونه.
ویولت لحظه ای صورت دامبلدور ژولیده رو تصور کرد که حتی پول سلمونی نداشت تا ریشش را مرتب کنه.
- خیلی هم خوبه. من کاملا تایید میکنم که داره بهمون خوش میگذره. دلت بسوزه.
- اوه نه. اینطوری نمیشه. باید اختراع جدید منو آزمایش کنی. و تایید کنی که بهت خوش میگذره.
الاف اشاره ای به در روبه روی ویولت کرد. فندک نقره ای توی دستش خودنمایی میکرد.
- اتاق آرزو. یالا یه آرزو کن و بعد در رو باز کن.
- کار میکنه؟
- البته.
ویولت چشمانش رو بست و چیزی زیر لب گفت. سپس به سمت در رفت و اونو باز کزد.
- دشت شقایق دوست دارم! دشت شقایق... وایییی عالیه!
ولی نور خوشحالی از چشمانش رخت بر بست.
- اون گوسفندا چی هستن؟ چرا دارن شقایقای منو میخورن؟ این توی آرزوی من نبود. اتاقت خرابه علّاف!
و به صورت خندان الاف نگاه کرد.
- اینا توی آرزوی تو نیستن. توی آرزوی منن!

پیش دامبلدور

- فرزندمون دیر کرده.
- بریم دنبالش پروفسور؟
اما دامبلدور نتوانست جوابی دهد چون همان موقع ویولت با صورت برافروخته ای از اتاق خارج شد. پشت سرش الاف دست تکان میداد و میگفت:
- به ریگولوس سلام برسون ویولت.
سپس جمله ی آخرش را روبه مرگخوار گفت:
- میتونن ادامه بدن.


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۲:۵۱:۱۲
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۲:۵۲:۰۶
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۳:۰۳:۳۷
دلیل ویرایش: بار اول درست رول بزنین که نیازی به این همه ویرایش نباشه. :|


پاسخ به: ستاد انتخاباتی "ماندانگاس فلچر"
پیام زده شده در: ۶:۰۱ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵
#88
دانگ فلچر، بشین اینجا کنار من دو کلام حرف حساب بزنیم باهم.

کلام اول اینکه: به قول خودت توی دولت مورفین گانت خدمات زیادی انجام دادی. و بعد از اون، کوییدیچ رو راه انداختی که فک نکنم کسی یادش بره. و بعدشم هاگ.
مسئله اینکه تو توی اینها یه جور نظم یا به قول خودت یه جور شخصیت بهشون دادی. که اگه بتونی دوباره این کارو انجام بدی فوق العاده است.

اگه وزیر بشی، مثل مورفین گانت از خودت انعطاف نشون میدی و ایده های بقیه رو میاری روی کار؟ یا فراتر از اون، بقیه ی کاندیدا های مناسب رو وزیر خودت میکنی تا ایده هاشونو اجرا کنن؟ با توجه به اینکه خودت هنوز ایده ی جدیدی مطرح نکردی؟

کلام دوم اینکه: من ازت ضمانت میخوام بعد از وزیر شدنت دوباره فعالیتت کم نشه احیانا. و میدونم اگه دانگ ضمانت بده به اون عمل میکنه. ( دو خرداد اولین پست ستادتو زدی، با یه روز تاخیر نسبت به بازگشاییش.)

و از همه مهم تر. تو ماندانگاس فلچری. چیزی از وزارتخونه که نمیخوای کش بری؟

تشکرات

پ.ن: هنوز ماجرای لو رفتن شناسه یادم نرفته.



پاسخ به: ستاد انتخاباتی "لوییس ویزلی"
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#89
لوئیس ویزلی، اتش دوستِ محفلی. بیا بشین کنار من دو کلام حرف حساب بزنیم با هم.
کلام اول اینکه: تقریبا همه ی کاندیدا های وزارت در تمامی زمان ها، موضوع متحول کردن تاپیک ها را پیش کشیدند. شمام جزوشون. درسته که هیچ کاندید عاقلی نمیاد برنامه ی اصلیشو اول همه رو کنه و اونو میزاره به عنوان ضربه آخر، ولی شما یه نما بده. این برنامه هایی که پایین نوشتی میتونه اهداف فرعی هم باشه.
در حالت کلی بپرسم: نو آوری شما چیه؟

کلام دوم: هم توی اسم نویسی هم توی اولین پست ستادت خیلی محفلی بازی در اوردی. قصد نداری که بقیه ی رو توی دوران وزارتت در تنگنا قرار بدی؟

آتش دوست و آتش پرور باشی.



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#90
هکتور، بیا بشین کنار من یه ذره حرف بزن ببینم!
صلاحدید مدیریت یعنی چی؟ ینی مدیرا گفتن این یارو عکس پروفایلش خوشگله پس استاد فلان درس بشه؟
میخوام منطق مدیرا و اینکه بر چه مبنایی استاد انتخاب کردن رو بدونم.
با تشکر







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.