هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۵
#81
پالی دوباره جلوی آینه چرخی زد تا مطمئن شود به اندازه کافی خاص شده است. دوباره چین های لباسش را مرتب کرد و نگاهی به گل سرش انداخت تا مطمئن شود سر جایش است. تور بلند سیاهش که از سرش آویزان بود را نوازش کرد و بار دیگر چرخی زد. به آینه خیره شد. به اندازه کافی خاص شده بود. او پیراهن چین دار پفی اش را که از مادربزرگ مادرش به ارث رسیده بود پوشیده بود. دستکش بلند بدون انگشت توری اش را در دست داشت. گل سر سرخی را که برای مادربزرگش بود به سر داشت. اما نکته مهم کفش هایش بود. که یک لنگه اش سیاه ولنگه دیگر قرمز بود.به نظر پالی آن ها خیلی به لباسش می آمدند. اما لباسش از کفش هایش نیز عجیب تر بودند. لباس بزرگ چین دار او نصف قرمز و نصف سیاه بود. همینطور در موهایش رگه های از رنگ سیاه و قرمز نمایان بود. دسته گلی که در دست داشت نیز متشکل از گل های رز نصف سیاه نصف قرمز بودند. پالی از آنچه که فکر می کرد خاص تر شده بود طوری که انگار با پاتیلی پر از رنگ سیاه و قرمز تصادف کرده بود!

امروز روز او بود. روزی که به تمام رویا هایش می رسید. در را گشود صدای همهمه میهمانان همه جا را پر کرده بود با سرعت خود را به سالن خانه ریدل رساند. به میهمانان نگاه کرد. هیچکدام به او نگاه نمی کردند همه مشغول کاری بودند. آلبوس دامبلدور با هلگا هافلپاف صحبت می کرد. رز و لینی درباره حقوق حشرات و گیاهان بحث می کردند. کراب مثل همیشه مشغول آرایش کردن بود. یوآن آبرکرومبی به افق های دور خیره شده بود. ارباب نیز در صدر مجلس نشسته بود و نجینی پیش پایش چنبره زده بود. سوجی و بلوینا سر کله قند دعوا می کردند. اما هیچ کدام برای او مهم نبود. او رفت در سفره عقدی که برای او چیده بودند بنشیند. صحنه دید که نه تنها چشمانش قد پرتقال شده بودند بلکه دهانش سه متر باز مانده بود. دلیل تعجب او رودولف لسترنج نبود که مانند همیشه لخت بود و به گردنش پاپیون زده بود، دلیل تعجبش لیسا تورپین بود که سر جای او نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود و به پالی زل زده بود.

پالی جیغی کشید و از خواب بیدار شد. عرق کرده بود. و رنگش مانند گچ شده بود. دستی به سرش کشید فهمید که تمام این ماجرا ها خوابی بیش نبودند. پس نفس عمیقی کشید و دوباره خوابید.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ۲۲:۵۹:۴۸

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵
#82
گرگینه خاص (پالی چپمن) vs روباه بی دم (یوآن آبر کرومبی)


صبح کریسمس بود. شب قبل برف زیادی باریده بود و همه جا را سفید پوش کرده بود. در میان آن همه برف، هیچ جنبده ای وجود نداشت. همه اعم از جهنده ، پرنده ، خزنده و انسان در لانه خویش... نه ببخشید در خانه خویش خوابیده بودند. همه به جز پالی چپمنِ خسته و نالان که از میان برف ها سعی می کرد خود را به خانه ریدل ها برساند. اما او از یک بابت خوشحال و راضی بود. از این که بلوینا بلک در این موقع خواب هفت ترسترال می دید. اما حتی اگر او بیدار هم بود، نمی توانست دم او را به دست آورد. زیرا در این موقع از صبح دیگر دمی وجود نداشت!

فلش بک چندین ساعت قبل( خانه ریدل ها):

- صبر کن من که با تو کاری ندارم.
- عه! کاری نداری؟
- مرگ دامبلدور باهات کاری ندارم! فقط با دمت کار دارم!
- مگه اینکه خوابشو ببینی.
- چرا خوابشو؟ همین الان دارم میبینمش. قول می دم زیاد درد نکنه!
- کورخوندی!
- من دارم بهت لطف می کنم. دم وبال گردنته.
- من اگه لطف تو رو نخوام باید کی رو ببینم؟

پالی و بلوینا همه جا را بهم ریخته بودند. همه جای خانه ریدل ها به دلیل بالا و پایین پریدن آنها بهم ریخته شده بود. گلدان جدید رز شکسته بود، پاتیل معجون هکتور روی زمین افتاده بود، لوازم آرایشی کراب همه جا پخش و پلا بود، دم سوجی زیر پای بلوینا له شده بود، عکس مادر ارباب از دیوار به زمین افتاده بود، کلاه لادیسلاو خراب شده بود و کاناپه بزرگ بر اثر برخورد با پنجه های پالی پاره شده بود. تنها کسی که در این معرکه شاد به نظر می رسید رودولف بود که قمه اش را می چرخاند.
- حتی دعوای ساحره ها هم جذابه! مخصوصا اگه یکی شون یه ساحره شیک پوش باشه، اون یکی هم یه گرگینه خاص!
همه مرگخواران از دست پالی و بلوینا که هنوز در حال دویدن بودند، شاکی بودند.
- آهای! این لوازمی که زیر پاهاتون له کردید همه مارک اصل ترکیه بودن!
- آخه معجون برای دم کندن و دم غیب کردن نمی خواید، چرا پاتیل منو نقشِ زمین می کنید!
- تو این وسط دم من چه کاره بود؟ چه هیزم تری به شما فروخته بود؟
- از سوجی و بلوینا توقع گلدون شکستن داشتم، ولی از تو نه پالی!
- کلاه این جانب چه خبطی مرتکب شده بود که این گونه بی جنابش کردید!
ولی با همه این اوصاف پالی و بلوینا هنوز در جدال بودند.
- آخه دم من به چه کار ِتو میاد؟
- پالتو! با دمت یه پالتو گرم و نرم درست می کنم.
- با دم من شالگردن هم نمی شه درست کرد. تازه، کی گفته دم من نرمه؟ خیلی هم زبره.
- اشکالی نداره با دم سوجی ترکیبش می کنم هم نرم می شه هم پالتو!
سوجی با شنیدن این حرف دمش را بغل کرد.

هنگامی که پالی دید بلوینا ول کن قضیه نیست و هنوز دنبالش می آید، تمام فسفر های مغز گرگی اش را سوزاند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. هنگامی که با سرعت به در اصلی خانه ریدل ها نزدیک می شد فریاد زد:
- الاهمورا!
ناگهان در باز شد و پالی از خانه بیرون جست و با طلسمی در را از پشت قفل کرد.صدای برخورد چیزی به در شنیده شد. لازم نبود پالی آن طرف در را ببیند، زیرا بلافاصله فهمید این صدا، صدای برخورد صورت بلوینا با در است! باشنیدن این صدا از شدت خنده روی زمین ولو شد. اما خوشحالی اش زیاد طولی نکشید، وقتی که چشمش به زمین سرد و پر از برف افتاد. به این فکر افتاد کاشکی بلوینا را از خانه بیرون می کرد. ولی حالا برای پشیمانی دیربود. تصمیم گرفت سری به داخل شهر بزند واز فروشگاه ها دیدن کند ولی صدایی عجیب توجه او را به خود جلب کرد. صدایی شبیه به صدای زنگ. سرش را بلندکرد. مرد ریشویی را دید که سوار بر سورتمه بود که نه گوزن سورتمه او را می کشیدند، به طرز عجیب و با سرعتی باور نکردنی به او نزدیک می شدند. پالی خود را به سرعت کنار کشید تا به او بر خورد نکنند.

- آهای عمو هواست کجاست؟ داشتی له ام می کردی.
- ببخشید. من خیلی پیر شدم. دیگه این کارا ازم گذشته. ولی چه کنم به خاطر بچه ها مجبور... صبر کن ببینم من الان دارم با یه گرگ حرف می زنم؟ چه جالب! می شه با هم عکس بگیریم بذارمش اینستا؟
- دامبلدور خودتی؟
- ای وای! تو فامیل منو از کجا می دونی؟ من به کسی نگفته بودم یه جادوگر زاده ام. همه منو با نام سانتا ( همون بابا نوئل) می شناسن.
- میدونستم از کار محفل استعفا می دی. حالا به این رسیدی عشق به درد نمی خوره؟
- فکر کنم تو منو با داداش دوقلوم آلبوس اشتباه گرفتی.
- داداش؟ دوقلو؟ چی؟
- من یه جادوگر زاده بودم. هیچ کس فکر نمی کرد یه فشفشه باشم ولی وقتی یازده سالم شد از هاگوارتز واسم نامه نیومد. یه چند سالی بیکار بودم تا اینکه به فکرم رسید واسه همه بچه های دنیا کادو ببرم. با اینکه حقوق نداره ولی از بیکاری بهتره. خب از داداشم چه خبر؟ کارش خوب پیش می ره؟
- نه بابا! به محفلی ها گشنگی می ده بعد می گه حالا بیاین بهم عشق بورزیم!
- حالا اینا رو ولش گرگی خانم شما این دور و برها گوزنی ندید؟
- گوزن؟ نه؟
- یکی از گوزن های من خیلی شیطونه. الان هم از گله فرارکرده، منم دیرم شده باید این کادو ها رو به دست صاحباشون...
ناگهان نگاهش به روی پالی قفل شد و بعد نگاهی به گوزن ها انداخت.
- چیزی شده؟
- تو چقدر شبیهِ گوزن های من هستی!
- کی؟ من؟ من یه گرگم نه گوزن.
- درسته ولی با اینا مو نمی زنی!
- حرفت انقدر خنده داره که ترسترال توی دیس خنده اش می گیره!
- جهت اطلاعت ترسترال خوردنی نیست! اگه نیای مجبورم دمت رو به غنیمت ببرم.
- چرا ملت زورشون به دم من می رسه؟ باشه بابا باهات میام راستشو بخوای زیادم بد نیست. از آوارگی که بهتره.

سانتا پالی را از زمین بلند کرد و به سورتمه بست. گوزن ها هم از حضور او زیاد راضی به نظر نمی رسیدند. سورتمه با دستور سانتا از زمین بلند شد. سورتمه از زمین دورتر و دورتر می شد. مناظر از بالا زیباتر بود. البته پالی یک مرگخوار بود ومناظر زیبا برای او اهمیتی نداشت. برف همه جا را سفید کرده بود و هوا در آن بالا بسیار سرد بود جوری که دم پالی از شدت سرما یخ بسته بود. از آن بالا کلبه ای در داخل جنگل دیده می شد، که از دودکشش دود بلند می شد.
- این اولین مأموریت ماست.
و بعد با گفتن یک "هی" سورتمه را به پایین هدایت کرد. سورتمه به زمین نشست. بعد از سورتمه پیاده شد. کیسه هدایا را از سورتمه برداشت. به نزدیک کلبه رفت و از دیوار کلبه بالا رفت.
- کجا؟
- می خوام از دودکش برم داخل کلبه.
- حالا چرا از دودکش؟
- وقتی بچه بودم آرزو داشتم با پورت کی سفر کنم، ولی چون یه فشفشه ام نمی تونم. این شد که این عقده تو دلم مونده. از اون به بعد همیشه از دودکش خونه ها واردشون می شم.
- این دیگه چه کاریه؟ منو باز کن، راحت در رو واست باز کنم.
سانتا افسار پالی را باز کرد پالی به سمت در رفت و فریاد زد:
- الاهمورا!
- در باز شد. سانتا تعجب کرده بود و دهانش باز مانده بود.
- می خوای مگس بگیری؟
- قوانین رو عوض کردن؟ اون موقع ها موجودات جادویی حق نداشتند چوبدستی دستشون بگیرن.
- ما اینیم دیگه. منتظر چی هستی؟ برو.
- تو هم باید بیای.
- چرا؟
- چون من یه پیرمردم نمی تونم این همه بار رو با هم جا به جا کنم. بیا و دختر خوبی باش و این ها رو بگیر.
بعد کیسه را به دوش پالی گذاشت. کیسه بسیار سنگین بود پالی نمی دانست چطور کمر پیر فرتوتی مانند او از سنگینی این کیسه نشکسته است؟
- بیا دیگه.

پالی وارد خانه شد. او تا به حال وارد خانه یک ماگل نشده بود. چیز های عجیب بسیاری در آنجا وجود داشت از آنجایی که پالی همیشه در درس ماگل شناسی خواب بود، چیز زیادی درباره ماگل ها نمی دانست. تنها چیزی که می دانست این بود آنها موجوداتی عجیب هستند که از جادو استفاده نمی کنند.سالن کوچکی در طبقه همکف وجود داشت که شومینه ای در آن روشن بود. درگوشه ای از خانه درخت بزرگ کریسمس، که توسط ریسه هایی تزیین شده بود به چشم میخورد. در سر درخت، ستاره طلایی وجود داشت که می درخشید.آشپزخانه ای کوچک در طرف راست سالن وجود داشت که به نظر پالی بسیار عجیب بود. پالی وارد آشپزخانه شد چشمش به وسیله عجیب غریبی افتاد و آن را برداشت.
- این چیه؟
- همزن برقیه. بهش دست نزن.
- با این چی کار می کنن؟
- تخم مرغ هم می زنن.
- چه کاریه؟ با یه ورده ساده هم می شه این کار رو کرد.
- اونا که چوبدستی ندارن.
پال همزن را سر جایش گذاشت.
- این چیه؟
- این فرشه؟ اینو که جادوگر ها هم دارن.
در گوشه دیگری از سالن وسیله دیگری توجه پالی را جلب کرد.روی این وسیله چند عدد نوشته شده بود و سیم بلندی از آن آویزان بود.
- این دیگه چیه؟
- تلفنه. ماگل ها از این برای باخبر شدن از هم دیگه استفاده می کنن. یه چیزی تو مایه های جغده.
- چه جالب!
- من تو رو این جا نیاوردم به وسیله های ماگل ها دست بزنی. این قدر هم فضولی نکن کادو ها رو بذار زیر درخت. بذار ببینم این پسره یه توپ خواسته بود، دختره هم عروسک چینی خواسته بود. بگرد ببین می تونی پیداشون کنی؟
پالی کیسه را زیر و رو کرد تا توانست یه توپ خال خالی و یک عروسک چینی پیدا کند. عروسک و توپ را زیر درخت گذاشت. سانتا با صدا کلفت و بم خود زمزمه کرد:
- کریسمس تون مبارک! بیا بریم هدیه های زیادی مونده. باید همه شون رو به صاحباشون برسونیم.

پالی یک نگاه به تلفن کرد و بعد یک نگاه به سانتا. طی یک حرکت زیرکانه سیم تلفن را از جا کند و تلفن را با خود برداشت اما همین که خواست با سانتا به بیرون برود، احساس عجیبی به او دست داد. زمان به پایان رسیده بود! پالی داشت تغییر می کرد. پنجه های او ناپدید شده بودند و به جای آن دست هایش نمایان بودند، دیگر پوزه نداشت و صورت زیبای او مانند خورشید از پشت ابر بیرون آمده بود، بدن او دیگر موهای سیاه نداشت و مانند انسان ها شده بود، موهای نارنجی او از پس کله اش بیرون زده بودند و از همه مهم تر او دیگر دم نداشت. سانتا از دوباره وارد خانه شد. پالی تلفن را پنهان کرد.
- چرا نمیای؟
ناگهان از دیدن دختر زیبایی که به او زل زده بود تعجب کرد.
- ببخشید خانم زیبا! شما اینجا یه ماده گرگ ندیدید؟
- متاسفانه نه!
- ببخشید وقت تون رو گرفتم!
بعد از در خارج شد .سوار سورتمه اش شد و با یک "هی" گوزن ها را به بالا هدایت کرد. پالی از خانه بیرون آمد. به آسمان نگاه کرد. هنوز برف می بارید با این تفاوت که دیگر ماه نمایان نبود و او می توانست سانتا پیر را سوار بر سورتمه اش در آسمان تماشا کند.

پایان فلش بک


پالی به دم در خانه ریدل ها رسیده بود و تلفن به دست منتظر باز شدن در بود. در این هنگام به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که اگر در باز شود با چه صحنه ای مواجه خواهد شد؟


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۳ ۱۸:۲۳:۰۶
ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۳ ۱۸:۳۷:۲۵

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جک جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵
#83
یه روز ریگولوس می ره خونه آرتور ویزلی دزدی، همه جا رو می گرده هیچی پیدانمی کنه، رون رو بیدار می کنه و می گه:
- من می رم ولی به ریش مرلین قسم این زندگی نیست شما دارید!

نمی خندید حداقل پولش رو بدید!



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#84
_ اصلا از اجرای امشبت راضی نبودم.
_ من که از همیشه بیشتر پریدم!
_ درسته ولی همه بلیط هاشون رو پس دادن. تو چه گرگی هستی که نمی تونی مشتری ها رو راضی کنی؟
_ من یه گرگینه خاصم که فقط توی شب های خاص تبدیل می شم.
_ من هم به خاطر آوارگی تو قبول کردم فقط تو همون شب های خاص نمایش پرش گرگ از حلقه آتش داشته باشیم. گفتی بهترین نمایش دهنده انگلستانی، ولی من که هیچی ازت ندیدم. کاشکی یه گرگ عادی می آوردم که دیگه از من پول نمی خواست.
_ شما که به من یه پوند هم ندادید!
_ این مهم نیست! مهم اینه که اگه مشتری ها رو راضی نکنی مجبورم اخراجت کنم.
_ من می تونم تو یه ثانیه پودرت کنم! می دونی من...
پالی حرفش را خورد. او می دانست اگر یک کلمه از مرگخواری و مرگخواران حرف بزند رئیس سیرک خیال می کند او دیوانه است و کار سیرک را مانند دیگر کار ها از دست می دهد.
_ خب چی شد؟ تو کی هستی؟
پالی سکوت کرد.
_ به هر حال اگه اجرای بعدی ت رو خراب کنی، مجبورم اخراجت کنم. من رفتم. امشب رو بخواب و فردا تمرین کن تا برای اجرای بعدی آماده باشی.

پالی آهی از ته دلش کشید. او به روزهایی فکر می کرد که همه چیز بر وفق مراد بود.او هم برای خودش کسی بود. پالی چپمن ساحره زیبا که تمام جادوگران حسرتش را می خوردند و تمام ساحره ها به حسودی می کردند. روزهایی که در خانه ریدل ها به سر می برد و می توانست هر کاری که دلش خواست انجام دهد. او می توانست محفلی ها را شکنجه دهد، ماگل ها را آزار دهد، به راحتی کلم بروکلی آبپز که غذای مورد علاقه اش بود بخورد، با رودولف لسترنج که به نظرش جذاب ترین جادوگر دنیا بود در سه دسته جارو قرار بگذارد و از همه مهم تر به ارباب تاریکی خدمت کند. او در نوع خودش ساحره خفنی بود . ولی حیف که دیگر کسی او را نمی شناخت. کسی به یاد نداشت پالی چپمن چه کسی بود. او مطمئن بود اگر از کسی بپرسند پالی چپمن که بود و چه کرد؟ او خواهد گفت:
_ پالی چپمن؟ اسم یه نوع گله؟
هرچند دیگر خودش هم نمی دانست که بود و چه کرد. او فقط می دانست که اگر نتواند از حلقه آتش بپرد همین کاروان که در آن زندگی می کرد هم، از او می گیرند. همچنین او می دانست مسبب همه این بلایا پسری است به نام هری پاترکه الان زندگی توپی دارد. هرچند پالی نباید در آن زمان به دنیا می آمد و این داستان از پایه اشکال دارد، ولی چه می شود کرد داستان او از این قرار بود.

_ من گرگه تنهای شبم... مهر مرگخواری بر دستم... تنهای تنها... غمگین و رسوا...
_ ساکت شو گرگه خرفت کنسرتت کیه نیایم؟ بعضی از ما ها می خوایم بخوابیم.

پالی سعی کرد بخوابد ولی ساعد چپش بدجوری می سوخت.
_ ای وای... گل بود به سبزه نیز آراسته شد،چرا آخه ساعد چپم می سوزه؟... چی؟ ساعد چپم می سوزه؟
پالی نگاهی به ساعد چپش انداخت. ارباب تاریکی برگشته بود. ارباب پالی برگشته بود! این بدان معنا بود، که بلاخره زندگی پالی تغییر کرده بود. او باید خود را سریعا به اربابش می رساند، اما نمی دانست چگونه. ناگهان نگاهش به کاروان زوار درفته اش افتاد.
_ ایول! با همین می رم.

پالی چمدان قرمز رنگش را پر از وسایلش کرد. از گنجه کوچک کاروان چوبدستی اش را که دور تا دورش تار عنکبوت احاطه کرده بود برداشت. ردای سیاهش را پوشید و موهای نارنجی پریشان اش را شانه کرد و به دو طرف بافت. حالا او دوباره پالی چپمن شده بود! به طرف صندلی راننده کاروان رفت. در صندلی نشست و استارت کاروان را زد. برخلاف انتظارش روشن شد.
_ خداحافظ سیرک لعنتی!
او به دنبال اربابش به طرف جاده اصلی رفت. چون او یک گرگینه بود، از قدرت بویایی فوق العده ای برخوردار بود. به طرف جاده خاکی منحرف شد.
_ بوی ارباب رو حس می کنم.
به قبرستانی پر از سنگ قبر های کوچک و بزرگ رسید. با خودش فکر کرد:
_ ارباب تو قبرستون چی کار می کنن؟ نکنه ارباب مرده باشن و روحشون منو فرا خونده باشه؟

در همین فکر ها بود که ناگهان به سنگ قبری برخورد کرد و واز کاروان به درون قبری خال پرت شد. وقتی که از قبر برخاست، ارباب را با ردای سیاهش دید. به او نزدیک شد.
_ ای ساحره ای که به ما نزدیک می شی، فکر نکن ما تو رو نمی بینیم، ناسلامتی ما اربابیم!
_ سلام ارباب! من غلط کنم همچین فکری کنم!
_ تو کی هستی؟
_ پالی چپمن سرورم! یکی از یارانتون.
_ اگه از یاران ما هستی پس این همه مدت کجا بودی؟
_ چیزه... می دونید...
_ کروشیو!

درد زیادی سرتاسر بدن پالی را فرا گرفت، اما او می دانست دوران فلاکت به پایان رسیده است. زیرا او اربابش را یافته بود.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۶ ۱۱:۳۷:۳۶

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵
#85
دختر سراسیمه از پله خوابگاه دختران گریفندور پایین رفت و خود را به سالن رساند. در حالت طبیعی، همه دانش آموزان باید در آن موقع از شب خواب بودند. خروج دانش آموزان از خوابگاهشان در آن موقع شب ممنوع بود و مجازات داشت. اما اگر او از مدرسه بیرون نمی رفت ممکن بود اتفاق وحشتناکی در مدرسه رخ دهد. او درمورد دانش آموزان نگرانی نداشت زیرا غیر از خودش کسی نمی توانست او را ببیند. فقط خودش می توانست دستان رنگ پریده و عرق کرده اش را ببیند.

صدایی توجه او را جلب کرد. توقف کرد وبه پشت سرش نگاه کرد. کسی را ندید. به راهش ادامه داد. موهای نارنجی اش به صورت عرق کرده اش چسپیده بود. موهایش را از صورتش کنار زد و سرعتش را بیشتر کرد.
- پالی صبر کن!
- لوموس!
پالی عصایش را به طرف صدا گرفت. رز بود. صمیمی ترین دوستش. ربدو شامبر صورتی اش را به تن و فانوس در دست داشت.
- پالی! من می دونم تو اینجایی. لطفا بیا همه چی رو به پروفسور مک گوناگل بگو. اون می تونه بهت کمک کنه.
- نه نمی تونه! هیچ کس نمی تونه به من کمک کنه.
ناگهان هیکل پالی نمایان شد.

- تو این جوری داری وضع رو خراب تر می کنی. اگه فقط... فقط یه تار مو از هر کدوم از بچه ها کم بشه می دونی چه...
پالی وسط حرف رز پرید.
- اگه از مدرسه برم بیرون هیچ اتفاقی برای هیچ کس نمی افته. برای پدرو مادرم جغد فرستادم. همه چیز رو براشون توضیح دادم.
- ولی پدرو مادرت اینجا نیستن که بهت کمک کنن. فقط پروفسور...
- لطفا برو کنار رز، نمی خوام از راه دیگه ای وارد بشم. وقتم خیلی کمه الان ماه کامل می شه.
- پس حداقل بزار باهات بیام.
هنگامی که پالی خواست جواب رز را بدهد صدای دیگری شنیده شد.
- کی اونجاست؟ نمی تونی قایم بشی. تو بد دردسری افتادی.
- خب چاره ی دیگه ای نداریم تو هم با من بیا.
هر دو به سرعت از سرسرا عبور کردند. سقف آرام شب هاگوارتز و کهکشانها نمایان بود. انگار فلیچ آن ها را گم کرده بود. آن ها به در اصلی نزدیک شدند. پالی در را باز کرد و هر دو بیرون رفتند. هوای سرد بدن پالی را قللک داد. بی اختیار لرزید.
- خب چی کار کنیم؟
- من میرم سمت جنگ ممنوعه. ولی تو همین جا بمون تا آب ها از آسیاب بیافته.
- اومدیم و دیدیم فلیچ تا صبح همون جا رژه بره اونوقت چی؟
- با من بحث نکن رز! تو نمی تونی با من بیای. جنگل ممنوعه خطرناکه.
- نه که برای تو نیست.
- رز من نمی خوام اتفاقی برات بیافته.
- خب منم نمی خوام برای تو...
ناگهان پالی به زمین افتاد. دردی سر تا سر بدنش را فرا گرفت. رگ های سرش نمایان شده بودند. فشاری زیادی را تحمل می کرد. موهای سیاهی در بدنش روییدند ،صورتش تغییر کرد و پوزه دار شد. دم بلندی در آورد. چشمانش گشاد شدند.
- پالی؟! تو حالت خوبه؟
پالی زوزه بلندی کشید.
- پالی! صدای منو می شنوی؟

پالی یک قدم به رز نزدیک شد.رز به یک باره لرزید. او می دانست که باید فرار کند، اما دیگر خیلی دیر بود!


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۸ ۱۹:۱۲:۱۴

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۵
#86
1- هر گونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخوران را با زبان خوش شرح دهید.
سابقه؟ من ؟ مرگخوار؟ ارباب مزاح فرمودین؟

2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
شما بگین شباهتشون چیه؟ یک نقطه مشترک بین این دو پیدا بشه من به همه مرگخوارها موز می دم. خب چند موردی اشاره می کنم: ارباب مو ندارن که این واقعا عالیه. چیه باید سه ساعت بشوری شون. عوضش دامبلی دور پشمک فروشی داره که فکر کنم قرن هاست که موهاش رو نشسته. ارباب فکر می کرد عشق چیز مزخرفیه، اما دامبلی فکر می کرد همه باید عاشق باشن!

3- مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخوارن چیست؟
هدفم اینه به دنیا نشون بدم می تونم توانا باشم! گفتم که همه فکر می کردن من فشفشه ام؟! «پالی کوچولو باید بره خونه هاگوارتز که مهد کودک نیست !» هیچ کس فکر نمی کرد من یه گرگینه توانا باشم. نشون دادم می تونم فرد با عرضه ای باشم. می دونم این توانایی رو تو خانه ریدل هم می تونم ثابت کنم.

4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها را انتخاب کنید و لقب مناسبی برایش بگذارید؟
من نمی خوام از برگ یا ساقه بی ارزش گیاه شروع کنم از ریشه می درمیارم!
دامبلدور خواجه پشم الدین!

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
برن گدایی کنن! کار صد در صد تضمینی!


6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
سرشون رو قطع کنیم بازمانده هاشون رو مجبور کنیم خون اونها رو بلیسن! یا توی یه اتاق گرد ببریم شون بهشون بگیم برن یه گوشه بشینن!

7- در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی خواهید داشت؟
ارباب من به شدت از مار می ترسم! البته درصورتی که تاییدم کردید، لطفا به نجینی جان بگید منو نخوره! خب ...اگه باهم دوست بشیم با هم می ریم شکار ماگل، به محفلی ها می خندیم و ...

8- چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده؟
به احتمال زیاد ارباب از شامپو سیب زمینی پرژک استفاده کردند! دماغ شون هم نامرئی ما ها که چشم بصیرت نداریم نمی تونیم ببینیمش!

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
تی آشپزخانه، دم کنی، (گلاب به روتون)دستمال توالت، در مواقع ضروری مالی ویزلی می تونه به عنوان کموا ازش استفاده کنه لباس ببافه ببره بفروشه!

ارباب! لطفا منو تایید کنید. پشیمون نمی شید. من قابل اعتماد و وفا دارم! یک گرگینه گریفندوری بی وفا نمی شود!

ارباب قبولم نکنید زوزه می کشم!


زوزه نکش...بیا تو.
فراموش نکنین که خودتون مسئول حفظ دمتون هستین. مواظب پشت سرتون باشین.
یه سری نکاتی هم وجود داره که در پیام شخصی خواهیم فرمود.

تایید شد.

خوش اومدین.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۰ ۱۸:۰۱:۵۳
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۱ ۲۲:۳۴:۰۶

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۵
#87
هکتور در فکر تقلب بود. در فکر تقلبی بس انکار ناپزیر. تقلبی ناجوانمردانه. البته اگر یک مرگخوار تقلب نکند پس چه کسی تقلب کند؟
- خب اصلا همه معجون ها مال شما فقط هر کی رو خواستم نیش می زنین؟
- معلومه !آره.
- پس بزنید قدش.
دستان زنبور ها آنقدر کوچک بود که هکتور مجبوزر شد با انگشت کوچکش بزند قدش.
- فقط یه چیزی!
- چه چیزی؟!
- ملکه ما اول باید معجون رو تست کنه بعد ما واست نیش بزنیم.
- قبول!
هکتور به همراه زنبوران مودب و معجونش به طرف کندوی زنبورها رفتند. تمام زنبور ها به ملکه تعظیم کردند.
- درود فراوان به ملکه عزیز!
- درود فراوان بر تو ای زنبور!
- ملکه عزیز! ما این هکتور رو دیدیم داشت معجون درست می کرد. معجونش به مزاقمون خوش اومد گفتیم جرعه ای هم واسه شما بیاریم.
- زود باشید معجون رو بدید ببینم!
هکتور با خودش فکر کرد این ملکه زنبور ها شباهت خاصی با لرد ولدمورت دارد!
- اوهوی انسان! ما شنیدیم تو چی فکر کردی. تو یه انسان خیانت کاری! من چه طور می تونم با لرد سیاه برابری کنم؟!
- ملکه عزیز خودتون رو اذیت نکنید بیایید یه کمی از این معجون بخورید. :king1:
ملکه جرعه ای از معجون هکتور را نوشید و بیهوش شد.
- ای انسان خیانت کار! تو ملکه ما رو کشتی. تو مستحق نیش رگباری هستی!
- گردان به پیش! آماده! نشانه گیری! هدف!
زنبور ها به یک جای غیر قابل توضیح هکتور حمله کردند و تا توانستند او را نیش زدند.
- ببخشید! نیشم نزنید! بس کنید! غلط کردم!
ولی زنبور ها ول کن نبودند و تا وانستند او را نیش زدند. هکتور بیچاره دب و داغان شده بود. پشت درخت تنومندی ایستاد و زنبور ها او را گم کردند. بر حسب تصادف دوباره ادی کارمایکل را دید که تلاشش مبنی بر دیدن سانتور بی نتیجه مانده بود.
- اه هکتور! خودتی؟ چه شکل بادکنک شدی؟
هکتور با بغض جواب داد:
- یه نصیحتی برات دارم: هیچ وقت به زنبور جماعت اعتماد نکن!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵
#88
آه از نهاد مرگخواران بلند شد. لرد تاریکی به آنها مأموریت خطیری داده بود. معلوم بود مادربزرگ لر نیز مانند تمام مادربزرگ ها غرغرو است.
- به نظر من مادربزرگ ارباب خیلی باکمالات هستن!
- رودولف تو خجالت نمی کشی به مادربزرگ لرد هم نظر داری؟!
- گفتم شاید مادربزرگ لرد از مرد های جذاب خوشش بیاد.
- کاری که ما باید انجام بدیم اینه که باید مادربزرگ لرد رو اذیت کنیم.
- حالا باید چه جوری اذیتش کنیم؟
- سوال خوبی پرسیدی بلوینا. اینو می زارم به عهده تو و سوجی.
- آخه چرا من و اون؟
- ما همش مأموریت های مختلف انجام دادیم. حالا وقتشه شما هم خودتون رو نشون بدید.
- بلوینا من می تونم به تو وسوجی کمک بکنما!
- حاضرم همه معجون های هکتور رو بخورم ولی از تو کمک نخوام رودولف!
- شنیدم یکی از معجون حرف زد!
- چرا هرجا ما می ریم تو هم هستی هکتور؟!
***

حالا برنامه ات چیه بلوینا؟
من می رم اتاقش رو دید می زنم بعد میام به تو می گم چی کار کنیم.
بلوینا با احتیاط به اتاق مادربزرگ لرد رفت.مادربزرگ لرد در باغچه خانه ریدل ها در حال قدم زدن بود. بلوینا تمام اتاق را از نظر گذراند چشمش به صندقچه ی کوچکی افتاد. به پیش سوجی برگشت.
- چه زود برگشتی. چی شد؟ چی کار کردی؟
- وقتی داشتم اتاقشو می گشتم یه صندوقچه دیدم به نظر میاد خیلی دوستش داره، آخه مهر و مومش کرده کرده بود. یه فکر دارم می تونی بدزدیش.
- منظورت بدزدیمش بود؟
- من اتاق رو دید زدم. حالا نوبت توئه.
- کار من سختره این منصفانه نیست.
- هیچ چیز منصفانه نیست. این کار رو می کنی یا از دمت پالتو درست کنم؟
- باشه. فقط دمم نههههه.
- فقط سریع تر.
- هولم نکن.
سوجی آرام آرام وارد اتاق مادربزرگ لرد شد. همین که می خواست صندوقچه را بردارد، مادربزرگ لرد وارد اتاق شد.
- چرا همش گل سبز و سیاه توی باقچه کاشتن! وای... این دیگه چیه؟ یه روباه؟ حتما تامی کوچولویه من واسم فرستاده! بیا بغلم کوچولو!
رنگ صورت سوجی مانند گچ سفید شد. :worry:


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۵
#89
مرگخواران داشتند به این فکر می کردند که یک روباه تا چه حد می تواند حیله گر و مکار باشد. سوجی رشته افکار آن ها را پاره کرد.

- تکلیف منو روشن کنید. پول می دید یا کاری می کنید که من مرگخوتر بشم؟
- یعنی چی؟! این چه وضعشه! مگه ما مسخره توییم بچه روباه؟!
- این دیگه ته بی انصافیه! من به شما حق انتخاب دادم تازه فکر کنم این تنها راهیه که دارید.
- انتخاب؟ این دیگه چه نوع انتخابیه؟
- پس معلوم شد گیاه ارباب واسه شما مهم نیست. باشه... انتخاب با خودتونه... من می رم ولی...
-نه نه نه! یه لحظه صبر کن ما باید مشورت کنیم.
***
- خب نظرتون چیه؟
- به نظر من همه اینا رو ولش روباهه رو دریاب. من که تو کف ش موندم. تو فکر اینم برم بپرسم وضعیت جنسیتش چه جوریاست؟

همه مرگخواران پوکر فیس وار به او خیره شدند.
- خب... حالا که فکر می کنم گیاه ارباب از ساحره بازیه من مهم تره.
بانز گفت:
- به نظر من راضی کردن ارباب سخته اگه بشه فقط یه کم پول...
- معجون ارباب راضی کن بدم؟

انگار حال نوبت هکتور بود که نگاه پوکر فیسی دریافت کند.

- باشه... ولی فقط یه قلپ...
- هکتور!
- خب پس همه تون موافقین که پیشنهادش رو قبول کنیم؟
-فکر کنم چاره دیگه ای نداریم.

خب پیشنهاد تو رو قبول می کنیم.
- باشه پس شما اول ارد رو راضی کنید بعد من بهتون سی دی رو می دم.

رز با اعتراض:
- ما چه طور به تو اعتماد کنیم؟
سوجی لبخند موزیانه ای زد:
بهتره بهم اعتماد کنید. مگه غیر از این کار راه دیگه ای هم دارید؟


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۱ ۲۲:۳۵:۰۵
ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۲ ۲۰:۵۲:۵۴

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵
#90
هکتور و رز در دفتر مدیر پرورشگاه نشسته بودند، قهوه می خوردند و به حرف های مدیر پرورشگاه گوش می کردند.
- جونم براتون بگه، هکتور از وقتی بچه بود عاشق معجون بود. به جای شیر معجون تو حلقش می ریختیم! اسباب بازی هاشم پاتیل بود. همیشه هم تو حلق بچه ها معجون می چپوند. هیچکی حاضر نبود به فرزندی قبولش کنه.

رز چشم هایش را چرخاند و گفت:
- ما نیومدیم اینا رو بشنویم اومدیم بفهمیم پدرو مادر هکتور کی هستن؟ الان کجان؟ چرا هکتور رو ول کردن؟
هکتور تصحیح کرد:
- تو رودخونه ول کردن!اونم توی پاتیل!
- خب... من اطلاع دقیقی ندارم فقط توی پاتیل این نامه رو پیدا کردیم:

نقل قول:
از یابنده محترم تقاضا می شود در جهت پیدا شدن این هکتور او را به ما تحویل .... ببخشید پیش خودتان نگه

دارید با تشکر پدر و مادر هکتور!


- می شه حداقل بگین تو کدوم رودخونه پیداش کردین؟
- همین رودخونه که جلو پرورشگاه جریان داره.

در پاتیل درز دار!

- رودولف اگه بهم نگی غیر از این دوتا و بلاتریکس چند تا دیگه زیر سرت بلند شده، شیرمو حلالت نمی کنم!
- شما که بهم شیر خشک دادین!
- خب... چیزه... اصلا اینا رو ولش بهم می گی یا نیام؟
- ننه! شما بیا قول می دم همه شونو واسه بازجویی بیارم خدمتتون!
- باشه حالا درموردش فکر می کنم.
- پس تکلیف ما چی می شه؟
- خب... بعد از اتمام جلسه هم دیگه رو می بینیم.

در خانه ریدل ها!

اوضاع بسی نابسامان بود!
خواهرو برادرهای نارنجی رنگ سوجی همه جا را درب و داغان کرده بودند.
- هی! از روی اون بلند شو. این ماله مادر بزرگ پدربزرگ خان دایی مادر نوه عموی خدا بیامرزمه!
- اوهوی! داری چی کار می کنی؟ من به شاخکام نیاز دارم.
- سوجی! به خواهر برادر هات تذکر ندی یه آوداکداورای جانانه نصیب تک تکشون می کنم!
- آروم بچه ها!
همه بچه روباه ها آرام نشستند و دمشان را تکان دادند.
- می مردی اینو زودتر بگی؟
تق..تق.
- کیه؟
- ماییم.
- شما؟
- ما دوتا گلیم که اومدیم وضعیت درسی دختر گلمون رو از لرد تاریکی بپرسیم!
نیاز به باز کردن در نبود. تمام مرگخواران فهمیدند که پدر و مادر رز آمدند تا وضعیت درسی... ببخشید مرگخواری او را از لرد تاریکی بپرسند.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.