گرگینه خاص (پالی چپمن) vs روباه بی دم (یوآن آبر کرومبی)
صبح کریسمس بود. شب قبل برف زیادی باریده بود و همه جا را سفید پوش کرده بود. در میان آن همه برف، هیچ جنبده ای وجود نداشت. همه اعم از جهنده ، پرنده ، خزنده و انسان در لانه خویش... نه ببخشید در خانه خویش خوابیده بودند. همه به جز پالی چپمنِ خسته و نالان که از میان برف ها سعی می کرد خود را به خانه ریدل ها برساند. اما او از یک بابت خوشحال و راضی بود. از این که بلوینا بلک در این موقع خواب هفت ترسترال می دید. اما حتی اگر او بیدار هم بود، نمی توانست دم او را به دست آورد. زیرا در این موقع از صبح دیگر دمی وجود نداشت!
فلش بک چندین ساعت قبل( خانه ریدل ها):- صبر کن من که با تو کاری ندارم.
- عه! کاری نداری؟
- مرگ دامبلدور باهات کاری ندارم! فقط با دمت کار دارم!
- مگه اینکه خوابشو ببینی.
- چرا خوابشو؟ همین الان دارم میبینمش. قول می دم زیاد درد نکنه!
- کورخوندی!
- من دارم بهت لطف می کنم. دم وبال گردنته.
- من اگه لطف تو رو نخوام باید کی رو ببینم؟
پالی و بلوینا همه جا را بهم ریخته بودند. همه جای خانه ریدل ها به دلیل بالا و پایین پریدن آنها بهم ریخته شده بود. گلدان جدید رز شکسته بود، پاتیل معجون هکتور روی زمین افتاده بود، لوازم آرایشی کراب همه جا پخش و پلا بود، دم سوجی زیر پای بلوینا له شده بود، عکس مادر ارباب از دیوار به زمین افتاده بود، کلاه لادیسلاو خراب شده بود و کاناپه بزرگ بر اثر برخورد با پنجه های پالی پاره شده بود. تنها کسی که در این معرکه شاد به نظر می رسید رودولف بود که قمه اش را می چرخاند.
- حتی دعوای ساحره ها هم جذابه! مخصوصا اگه یکی شون یه ساحره شیک پوش باشه، اون یکی هم یه گرگینه خاص!
همه مرگخواران از دست پالی و بلوینا که هنوز در حال دویدن بودند، شاکی بودند.
- آهای! این لوازمی که زیر پاهاتون له کردید همه مارک اصل ترکیه بودن!
- آخه معجون برای دم کندن و دم غیب کردن نمی خواید، چرا پاتیل منو نقشِ زمین می کنید!
- تو این وسط دم من چه کاره بود؟ چه هیزم تری به شما فروخته بود؟
- از سوجی و بلوینا توقع گلدون شکستن داشتم، ولی از تو نه پالی!
- کلاه این جانب چه خبطی مرتکب شده بود که این گونه بی جنابش کردید!
ولی با همه این اوصاف پالی و بلوینا هنوز در جدال بودند.
- آخه دم من به چه کار ِتو میاد؟
- پالتو! با دمت یه پالتو گرم و نرم درست می کنم.
- با دم من شالگردن هم نمی شه درست کرد. تازه، کی گفته دم من نرمه؟ خیلی هم زبره.
- اشکالی نداره با دم سوجی ترکیبش می کنم هم نرم می شه هم پالتو!
سوجی با شنیدن این حرف دمش را بغل کرد.
هنگامی که پالی دید بلوینا ول کن قضیه نیست و هنوز دنبالش می آید، تمام فسفر های مغز گرگی اش را سوزاند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. هنگامی که با سرعت به در اصلی خانه ریدل ها نزدیک می شد فریاد زد:
- الاهمورا!
ناگهان در باز شد و پالی از خانه بیرون جست و با طلسمی در را از پشت قفل کرد.صدای برخورد چیزی به در شنیده شد. لازم نبود پالی آن طرف در را ببیند، زیرا بلافاصله فهمید این صدا، صدای برخورد صورت بلوینا با در است! باشنیدن این صدا از شدت خنده روی زمین ولو شد. اما خوشحالی اش زیاد طولی نکشید، وقتی که چشمش به زمین سرد و پر از برف افتاد. به این فکر افتاد کاشکی بلوینا را از خانه بیرون می کرد. ولی حالا برای پشیمانی دیربود. تصمیم گرفت سری به داخل شهر بزند واز فروشگاه ها دیدن کند ولی صدایی عجیب توجه او را به خود جلب کرد. صدایی شبیه به صدای زنگ. سرش را بلندکرد. مرد ریشویی را دید که سوار بر سورتمه بود که نه گوزن سورتمه او را می کشیدند، به طرز عجیب و با سرعتی باور نکردنی به او نزدیک می شدند. پالی خود را به سرعت کنار کشید تا به او بر خورد نکنند.
- آهای عمو هواست کجاست؟ داشتی له ام می کردی.
- ببخشید. من خیلی پیر شدم. دیگه این کارا ازم گذشته. ولی چه کنم به خاطر بچه ها مجبور... صبر کن ببینم من الان دارم با یه گرگ حرف می زنم؟ چه جالب! می شه با هم عکس بگیریم بذارمش اینستا؟
- دامبلدور خودتی؟
- ای وای! تو فامیل منو از کجا می دونی؟ من به کسی نگفته بودم یه جادوگر زاده ام. همه منو با نام سانتا ( همون بابا نوئل) می شناسن.
- میدونستم از کار محفل استعفا می دی. حالا به این رسیدی عشق به درد نمی خوره؟
- فکر کنم تو منو با داداش دوقلوم آلبوس اشتباه گرفتی.
- داداش؟ دوقلو؟ چی؟
- من یه جادوگر زاده بودم. هیچ کس فکر نمی کرد یه فشفشه باشم ولی وقتی یازده سالم شد از هاگوارتز واسم نامه نیومد. یه چند سالی بیکار بودم تا اینکه به فکرم رسید واسه همه بچه های دنیا کادو ببرم. با اینکه حقوق نداره ولی از بیکاری بهتره. خب از داداشم چه خبر؟ کارش خوب پیش می ره؟
- نه بابا! به محفلی ها گشنگی می ده بعد می گه حالا بیاین بهم عشق بورزیم!
- حالا اینا رو ولش گرگی خانم شما این دور و برها گوزنی ندید؟
- گوزن؟ نه؟
- یکی از گوزن های من خیلی شیطونه. الان هم از گله فرارکرده، منم دیرم شده باید این کادو ها رو به دست صاحباشون...
ناگهان نگاهش به روی پالی قفل شد و بعد نگاهی به گوزن ها انداخت.
- چیزی شده؟
- تو چقدر شبیهِ گوزن های من هستی!
- کی؟ من؟ من یه گرگم نه گوزن.
- درسته ولی با اینا مو نمی زنی!
- حرفت انقدر خنده داره که ترسترال توی دیس خنده اش می گیره!
- جهت اطلاعت ترسترال خوردنی نیست! اگه نیای مجبورم دمت رو به غنیمت ببرم.
- چرا ملت زورشون به دم من می رسه؟ باشه بابا باهات میام راستشو بخوای زیادم بد نیست. از آوارگی که بهتره.
سانتا پالی را از زمین بلند کرد و به سورتمه بست. گوزن ها هم از حضور او زیاد راضی به نظر نمی رسیدند. سورتمه با دستور سانتا از زمین بلند شد. سورتمه از زمین دورتر و دورتر می شد. مناظر از بالا زیباتر بود. البته پالی یک مرگخوار بود ومناظر زیبا برای او اهمیتی نداشت. برف همه جا را سفید کرده بود و هوا در آن بالا بسیار سرد بود جوری که دم پالی از شدت سرما یخ بسته بود. از آن بالا کلبه ای در داخل جنگل دیده می شد، که از دودکشش دود بلند می شد.
- این اولین مأموریت ماست.
و بعد با گفتن یک "هی" سورتمه را به پایین هدایت کرد. سورتمه به زمین نشست. بعد از سورتمه پیاده شد. کیسه هدایا را از سورتمه برداشت. به نزدیک کلبه رفت و از دیوار کلبه بالا رفت.
- کجا؟
- می خوام از دودکش برم داخل کلبه.
- حالا چرا از دودکش؟
- وقتی بچه بودم آرزو داشتم با پورت کی سفر کنم، ولی چون یه فشفشه ام نمی تونم. این شد که این عقده تو دلم مونده. از اون به بعد همیشه از دودکش خونه ها واردشون می شم.
- این دیگه چه کاریه؟ منو باز کن، راحت در رو واست باز کنم.
سانتا افسار پالی را باز کرد پالی به سمت در رفت و فریاد زد:
- الاهمورا!
- در باز شد. سانتا تعجب کرده بود و دهانش باز مانده بود.
- می خوای مگس بگیری؟
- قوانین رو عوض کردن؟ اون موقع ها موجودات جادویی حق نداشتند چوبدستی دستشون بگیرن.
- ما اینیم دیگه. منتظر چی هستی؟ برو.
- تو هم باید بیای.
- چرا؟
- چون من یه پیرمردم نمی تونم این همه بار رو با هم جا به جا کنم. بیا و دختر خوبی باش و این ها رو بگیر.
بعد کیسه را به دوش پالی گذاشت. کیسه بسیار سنگین بود پالی نمی دانست چطور کمر پیر فرتوتی مانند او از سنگینی این کیسه نشکسته است؟
- بیا دیگه.
پالی وارد خانه شد. او تا به حال وارد خانه یک ماگل نشده بود. چیز های عجیب بسیاری در آنجا وجود داشت از آنجایی که پالی همیشه در درس ماگل شناسی خواب بود، چیز زیادی درباره ماگل ها نمی دانست. تنها چیزی که می دانست این بود آنها موجوداتی عجیب هستند که از جادو استفاده نمی کنند.سالن کوچکی در طبقه همکف وجود داشت که شومینه ای در آن روشن بود. درگوشه ای از خانه درخت بزرگ کریسمس، که توسط ریسه هایی تزیین شده بود به چشم میخورد. در سر درخت، ستاره طلایی وجود داشت که می درخشید.آشپزخانه ای کوچک در طرف راست سالن وجود داشت که به نظر پالی بسیار عجیب بود. پالی وارد آشپزخانه شد چشمش به وسیله عجیب غریبی افتاد و آن را برداشت.
- این چیه؟
- همزن برقیه. بهش دست نزن.
- با این چی کار می کنن؟
- تخم مرغ هم می زنن.
- چه کاریه؟ با یه ورده ساده هم می شه این کار رو کرد.
- اونا که چوبدستی ندارن.
پال همزن را سر جایش گذاشت.
- این چیه؟
- این فرشه؟ اینو که جادوگر ها هم دارن.
در گوشه دیگری از سالن وسیله دیگری توجه پالی را جلب کرد.روی این وسیله چند عدد نوشته شده بود و سیم بلندی از آن آویزان بود.
- این دیگه چیه؟
- تلفنه. ماگل ها از این برای باخبر شدن از هم دیگه استفاده می کنن. یه چیزی تو مایه های جغده.
- چه جالب!
- من تو رو این جا نیاوردم به وسیله های ماگل ها دست بزنی. این قدر هم فضولی نکن کادو ها رو بذار زیر درخت. بذار ببینم این پسره یه توپ خواسته بود، دختره هم عروسک چینی خواسته بود. بگرد ببین می تونی پیداشون کنی؟
پالی کیسه را زیر و رو کرد تا توانست یه توپ خال خالی و یک عروسک چینی پیدا کند. عروسک و توپ را زیر درخت گذاشت. سانتا با صدا کلفت و بم خود زمزمه کرد:
- کریسمس تون مبارک! بیا بریم هدیه های زیادی مونده. باید همه شون رو به صاحباشون برسونیم.
پالی یک نگاه به تلفن کرد و بعد یک نگاه به سانتا. طی یک حرکت زیرکانه سیم تلفن را از جا کند و تلفن را با خود برداشت اما همین که خواست با سانتا به بیرون برود، احساس عجیبی به او دست داد. زمان به پایان رسیده بود! پالی داشت تغییر می کرد. پنجه های او ناپدید شده بودند و به جای آن دست هایش نمایان بودند، دیگر پوزه نداشت و صورت زیبای او مانند خورشید از پشت ابر بیرون آمده بود، بدن او دیگر موهای سیاه نداشت و مانند انسان ها شده بود، موهای نارنجی او از پس کله اش بیرون زده بودند و از همه مهم تر او دیگر دم نداشت. سانتا از دوباره وارد خانه شد. پالی تلفن را پنهان کرد.
- چرا نمیای؟
ناگهان از دیدن دختر زیبایی که به او زل زده بود تعجب کرد.
- ببخشید خانم زیبا! شما اینجا یه ماده گرگ ندیدید؟
- متاسفانه نه!
- ببخشید وقت تون رو گرفتم!
بعد از در خارج شد .سوار سورتمه اش شد و با یک "هی" گوزن ها را به بالا هدایت کرد. پالی از خانه بیرون آمد. به آسمان نگاه کرد. هنوز برف می بارید با این تفاوت که دیگر ماه نمایان نبود و او می توانست سانتا پیر را سوار بر سورتمه اش در آسمان تماشا کند.
پایان فلش بکپالی به دم در خانه ریدل ها رسیده بود و تلفن به دست منتظر باز شدن در بود. در این هنگام به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که اگر در باز شود با چه صحنه ای مواجه خواهد شد؟