هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۶
#81
ولی هکتور نتونست زیادی فرو بره چون همین که خواست یه شیرجه درست و حسابی بزنه گروهی از مرگخوارهای درگیر از روش رد شدن و به سمت دیگه اتاق رفتن. یهو از وسط اتاق ثدای فریاد آستوریا شندیه شد که گفت:
_ بسه دیگه وگرنه ناخونامو میکنم تو چشم همتون.

سکوت, واقعا همه ی مرگخوار ها از آستوریا وحشت داشتن یا بهتره بگیم از ناخون هاش. در بین این سکوت دامبل رباتی داشت میرفت پیش یکی دیگه از مرگخوار ها که آرسینوس از پشت سر پرید رو دامبل و دهنشو با دست گرفت, هکتور هم سریع رفت پشت دامبل و سیمشو به دامبل رباتی وصل کرد و اونو خاموش کرد.

ملت مرگخوار نفس راحتی کشیدن و به آثار خرابکاری هاشون نگاه کردن. کل انستیتو داغون شده بود. ولی الان مسئله ی مهم تری وجود داشت, چجوری باید دامبل رباتی رو با دامبل واقعی عوض می کردن؟ حتما دامبل واقعی توی مرکز محفل بود و اونا نمی تونستن اونو بیرون بکشن. پس شروع کردن به فکر کردن, بازم فکر کردن ولی به نتیجه ای نرسیدن. تا اینکه لامپ کوچیکی بالای سر آرسینوس روشن شد و گفت:
_ چطوره به کله زخمی یه پیام بدیم که کلاس خصوصیش یه جای دیگه انجام میشه امضای دامبلم پاش میزنیم, بعد به دامبلم پیام بدیم که برای کلاس خصوصی بیاد یه جا دیگه با امضای کله زخمی , بعد وقتی اومد بیرون میگریمش و دامبل خودمون رو باهاش جابجا میکنیم.

ملت مرگخوار:
-یه سوال , چجوری اطلاعات کلاس های خصوصی کله زخمی و دامبل رو وارد دامبل خودنوت کنیم؟
_کاری نداره که معجونشو میسازم.
_ نمی دونم ولی تا اونموقع یه فکری میکنیم. حالا بیاین بریم.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۵ ۲۱:۳۹:۴۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: المپیک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
#82
سلام.

منم اومدم اعلام آمادگی کنم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۶
#83
جنگ جویان آتش





<پلان یک>

"دوربین با یک نمای دور پنج ثانیه با سرعت از بین ابر های سیاه می‌گذرد."

بعد از سه ثانیه صدای جیغ و فریاد های ترسیده ی زیادی به گوش می رسد. دوثانه بعد یک دهکده آتش گرفته مشخص می شود.

"دوربین به وسط دهکده می رسد و می‌ایستاد."

تصویر آدم هایی که فریاد می‌زنند از مرکز آتش سوزی دور می‌شوند را نشان می دهد. دوثانیه بعد صدای غرشی مخوف از سوی آسمان شنیده می‌شود.



<پلان دو>

"دوربینی دیگر کمی عقب تر از دوربین اول از روی زمین با یک نمای دور تصویر آسمان را می‌گیرد."

سایه پرنده ای بزرگ بر روی آسمان می‌افتد. سایه دوباره بر می گردد و اینبار پیکر یک اژداهای قرمز رنگ مشخص می شود. اژدها در حالی که بسوی زمین شیرجه می‌رود آتشی مهیب از دهانش خارج می کند و صدای فریاد ها بیشتر می شود. در بین جمعیت یک نفر که صدای بمی دارد فریاد میزند:

_ پناه بگیرید.



<پلان سوم>

" دوربین با یک نمای کامل از روبروی میز وزیر سحر و جادو رفوس اسکریمجور تصویر می‌گیرد."

اسکریمجور با آرامش پشت میزش نشسته است و پرونده های مختلف را مطالعه می کند. بعد از دو ثانیه صدای باز شدن در به طور ناگهانی از پشت دوربین شنیده می‌شود.


<پلان چهارم>

"دوربین از گوشه دفتر با یک نمای کامل جوری که درب اتاق به طور کامل و میزکار اسکریمجور سه چهارمش دیده شود تصویر میگیرد."

تصویر دوربین اول با صدای باز شدن درب اتاق قطع می‌شود و تصویر دوربین دوم جایگزین می شود. درب اتاق ناگهان تا آخر باز و پیکر مردی نمایان می شود. در صورت مرد اضطراب موج می زند. مرد بدون مقدمه شروع به حرف زدن می کند.
_ قربان اژدها ها دوباره حمله کردن.

اسکریمجور که با ورود داولیش بلند شده بود پرسید:
_ به کجا داولیش؟

داولیش:
_ هاگزمید قربان.

اسکریمجور:
_ نیروهای کمکی رو فرستادی؟

داولیش:
_ بله قربان آتش نشانی جادویی هم رفته.

اسکریمجور:
_ پس راه بیفت.

و اسکریمجور درحالی که چوبدستی اش را از غلافش بیرون می آورد به همراه داولیش از اتاق خارج می شود.


<پلان پنجم> _این پلان کمی دیر تر از پلان قبلی ظاهر می شود._

"دروبین با یک نمای آمریکایی مستقیم به جلو می رود."

از دور یک صفحه سفید مشاهده می شود. دو ثانیه بعد مشخص می شود که آن صفحه صفحه اول یک روزنامه است.

"دوربین می ایستد."

همزمان با ظاهر شدن تیتر روزنامه ها یک صدا آنها را می خواند.

بالای صفحه نوشته است: ( روزنامه پیام امروز)
در مکان تیتر آن نوشته است:
« حمله ای دیگر از طرف پرندگان غول پیکر»
پایین تیتر نوشته :
[ اژدها های سرگردان باری دیگر به انگستان حمله کرده اند ، اینبار به هاگزمید... ]

ناگهان روزنامه ای دیگر بر روی روزنامه ی قبلی ظاهر می شود.

تیتر آن بدین صورت است:
«آیا دست هایی پشت این ماجرا ها قرار دارد؟»
زیر تیتر نوشته است:
[ طی گفتگوی خبرنگار ما با یکی از مسئولین وزارتخانه ... ]

و روزنامه ای دیگر.

تیتر روزنامه سوم بدین شکل است:
« آیا جنگی دیگر در حال وقوع است؟»
متن زیر تیتر این جوری است:
[ یکی از مسئولین وزارتخانه گفته است: این اتفاقات...]

و بعد چندین روزنامه ی دیگر به سرعت بر روی روزنامه های پیشین قرار می گیرند. همچنین صدای گوینده تیتر ها قطع می شود. بعداز سه ثانیه تصویر سیاه می شود.


< پلان ششم>

"دوربین با یک نمای کامل یکی از راهرو های وزارتخانه را می گیرد. دوربین ثابت است."

دو مرد از انتهای راهرو به سمت دوربین می آیند ، هر دو بلند قامت اند و لباس های یکسانی پوشیده اند. کمی نزدیک تر می آیند. مرد سمت راست موهای مشکی مرتبی دارد ، مو های مرد سمت چپ نیز قرمز است. وسط راهرو به سمت راست می روند.


< پلان هفتم >

"این دوربین به صورت مستقیم مکانی که دو مرد می پیچند را می گیرد."

(توجه تصویر این دوربین قبل پیچیدن دو مرد پخش می شود.)

دربی چوبی به رنگ قهوه ای روبروی آنان است که بالای آن در یک پلاک طلایی نوشته است:
« دفتر کاراگاهان ویژه وزارتخانه »
< ادوارد ، رونالد ویزلی ، هرماینی گرنجر>

دو مرد جوان وارد اتاق شدند.



< پلان هشتم>

"دوربین از سمت راستِ بالای درب با یک نمای کامل جوری که تمام اتاق دیده شود تصویر می گیرد."

اول مرد مو مشکی و بعد مرد مو قرمز به طور کامل وارد اتاق می شوند و درب را پشت سر خود می بندند. درون دفتر سه میز وجود دارد ، دو میز در طول اتاق و یک میز در عرض و روبروی درب اتاق قرار دارد. پشت میز روبروی درب یک زن جوان نشسته است . موهایش قهوه ای و وز دار است . دومرد به نوبت به وی سلام می کنند.

ادوارد:
_ سلام هرمیون.

هرمیون:
_‌سلام ادوارد ، سلام رون.

رون:
_ سلام

رون و ادوارد به سمت میز های خود رفتند و بر پشت آنها نشستند ، میز رون نزدیک میز هرمیون بود و مال ادوارد نزدیک به در و کنار رون. تمام فضای خالی اتاق را با کتابخانه پوشانده بودند ، فقط یک جا بر روی دیوار روبروی میز رون و ادوارد خالی بود که روی آن یک نقشه از انگلستان نصب شده بود.

هرمیون:
_ جلسه هاتون چطور بود؟

رون:
_ افتضاح ، اسکریمجور خیلی عصبانی بود همش سر همه فریاد می کشید.

هرمیون:
_ حالا به نتیجه ای هم رسیدین؟

رون:
_ نه

هرمیون :‌
_ تو چی ادوارد؟

ادوارد:
_ خوب مال من یکم نتیجه بخش بود. بچه های ردیابی یه چیزایی پیدا کرده بود. اونا فهمیدن که اژدها ها هر بار که حمله می کنن از همون مسیر دوباره بر میگردن. منم یکم پرس و جو کردم از پنج تا حمله دو بار از یه سمت رفتن و برگشتن .

رون :
_ تو به این میگی یکم؟ حالا از کدوم سمت اومدن ؟

ادوارد:
_ از سمت ایرلند ولی هر دو بار وسط دریا ناپدید می شن . هنوز نتونستیم چیزی پیدا کنیم حتی یک رد کوچولو.

هرمیون:
_ خوب همینم خیلی زیاده . منم با جرج صحبت کردم اون گفت که یه راهی برای مقابله با اون ها پیدا میکنه.

ادوارد:
_ خوب من برم بهش یه سر بزنم فعلا.

رون:
_ فعلا

هرمیون:
_ خداحافظ

و ادوارد از پشت میزش بلند می شود از اتاق خارج می شود.


< پلان نهم >

"دوربین با یک نمای دور از روبروی مغازه ویزلی ها تصویر می گیرد."


ادوارد با صدای پاقی در بین جمعیت کوچه دیاگون ظاهر شد. به طرف مغازه جرج حرکت کرد ، چند متر مانده به مغازه سه نفر توجهش را جلب کردند. گروه سه نفره شنل های سیاه پوشیده و کلاه آنان را بر روی سرشان انداخته بودند ، صورت هیچ کدام مشخص نبود. آنها داشتند به قسمت های خلوت کوچه دیاگون می رفتند. ادوارد نیز خودش را نامرئی کرد و به دنبال آنان به راه افتاد.


< پلان دهم >

"دوربین با یک نمای کامل از روبروی یک کوچه بن‌بست تصویر می گیرد."

هیچ کس به جز گزوه سه نفره و ادوارد در آن جا دیده نمی شود. گروه سه نفره سر کوچه بن بست استادند ادوارد نیز کمی دورتر از آنها جوری که بتواند حرف های آنها را بشنود ایستاد.

_ حفاظ ها رو از کار انداختین؟

_ اره

_ منم همینطور

_ خوب باید به بچه ها خبر بدیم که اژدها ها رو بفرستن


< پلان یازدهم >

" دوربین با یک نمای آمریکایی از روبربروی میز رفوس اسکریمجور تصویر می گیرد."

اسکریمجور با آرامش پشت میزش نشسته است و پرونده های مختلف را مطالعه می کند. چند ثانیه بعد صدای درب می آید که با عجله باز می شود.


< پلان دوازدهم >

" دوربین شماره دو با یک نمای کامل از گوشه سمت چپ میز اسکریمجور جوری که نود درثد اتاق دیده شود همزمان با صدای باز شدن درب تصویر می گیرد "

درب اتاق به طور کامل باز می شود و رونالد ویزلی یکی از سه کاراگاه ویژه وزارتحانه واذد اتاق می شود.

اسکریمجور با اضظراب می پرسد:
ـ چی شده ویزلی؟

رون:
ـ قربان ادوارد پیغام اضطراری فرستاده و گفته می دونه جمله بعدی اژدها ها به کجاست.

اسکریمجور در حالی که بلند می شود می پرسد:
ـ به کجا؟

رون:
ـ دیاگون قربان.

اسکریمحور:
ـ لعنتی , سریع تر نیرو های ویژه رو خبر کن همینطور آتش نشانی جادویی رو بعدش خودت هم همراه گرمجر بیا دیاگون.

رون:
ـ چشم قربان.

و اسکریمجور به همراه رون از اتاق خارج می شوند.


< پلان سیزدهم >

" دوربین با یک نمای بسیار دور در حالی که آرام به دور منطقه می چرخد از کوچه دیاگون تصویر می گیرد "

پنج اژدها با رنگ ها و شکل های مختلف از بالای ساختمان های کوچه دیاگون آتش های خود را بر سر مردم در حال فرار می ریزند. یک گروه بیست نفره به همراه ادوارد انواع طلسم ها را به سمت پنج اژدها می فرستادند.

" دوربین نزدیک تر می رود و نمای خود را به یک نمای دور تغییر می دهد و جوری می ایستد که صحنه در گیری بعلاوه یک مقدار فضای خالی در تضویر دیده می شود "

چند ثانیه بعد یک گروه بیستو پنج نفره که لباس های خاکستری رنگ از جنس پوست اژدها پوشیده بودند به همراه اسکریمجور , رون و هرماینی در قسمت خالی تصویر ظاهر می شوند.

گروه بیست و پنج نفره متفرق شدند و مشفول خاموش کردن شعله های سر کش شدند. اسکریمجور , رون و هرمیون نیز مشغول فرستادن طلسم به سمت اژدها ها شدند.

تصویر سیاه می شود و بعد از دو ثانیه دوباره به نمایش گذاشته می شود.


< پلان چهاردهم >

" دوربین با یک نمای دور به دور صحنه نبرد می چرخد و بعد می ایستاد . در روبرویش ادوارد به همراه دو دوستش و وزیر در حال مبارزه است "

فقط سه اژدها در حال مبارزه هستند و آن سه نیز گویی فهمیده باشند که اوضاع چندان مناسب نیست فرار را بر قرار ترجیح دادند. زمانی که اژدها ها برگشتند همه ی اعضای وزارتخانه متوقف شدند.


< پلان پانزدهم >

" دوربین با یک نمای کامل از مکان قبلی اش تصویر می گیرد. "

ناگهان ادوارد حرکتی پیچیده با چوبدستی اش انجام می دهد و بعد یه جاروی پرنده روبرو اش ظاهر می شود. به سرعت سوار جارو می شود و به پرواز در می آید
< پلان شانزدهم >

"دوربین با یک نمای کامل از پشت سر و زاویه پایین جاروی ادوارد فیلم می گیرد."

همه جا را سکوت در بر گرفته است . ادوارد با سرعت به سمت بالا می رود و بعد از چند ثانیه ناپدید در آسمان محو می شود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶
#84
بین پسرا:
دراکولا مالفوی
سدریک دیگوری


بین دخترا:
هرمیون گرنجر
چو چانگ
لونا لاوگود


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: هری پاتر چی بهت یاد داد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#85
از هری پاتر چی یاد گرفتم ؟
"یاد گرفتم که تا آخرین لحظه تلاش کنم. یاد گرفتم شجاع ...فداکار و عاشق باشم."

از سوروس اسنیپ چی یاد گرفتم؟
"یاد گرفتم هیچ وقت نباید از روی ظاهر آدم قضاوت کنیم. یاد گرفتم با عشق بمیرم.یاد گرفتم وفادار باشم."

از نویل لانگ باتم چی یاد گرفتم؟
"یاد گرفتم که هر آدمی می تونه یک کار بزرگ انجام بده."

از هرمیون گرنجر چی یاد گرفتم؟
" یاد گرفتم که حتی کوچک ترین چیز ها هم به درد می خورن."

از پرفسور داملدور چی یاد گرفتم؟
" یاد گرفتم که عشق بزرگترین نیروی جهانه. یاد گرفتم که میشه سرنوشت رو تغییر داد اونم تنها با انتخاب ها."


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: ماندگارترین دیالوگ ازنظرشما
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#86
دامبلدور:
- این انتخاب های ما هستند که شخصیت درونی ما را می سازندنه توانایی های ما





************************************

دامبلدور:
- بعد از این همه مدت؟

اسنیپ:
- همیشه


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#87
سلام
من یه تاپیک جدید زدم برای فن فیکشنم.

من در فن فیکشن کتاب هفتم هری پاتر رو به سلیقه خودم نوشتم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


هری پاتر و ارباب مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#88
فصل 2

هری در اشپزخانه بارو ظاهر شد. در ان جا مالی در حال درست کردن غذا بود و هرمیون و جینی که یک شلوار جین آبی رنگ به همراه یک تی شرت سیاه رنگ پوشیده بود و بسیار جذاب شده بود داشتند میز را اماده می کردند. کسی متوجه حظور هری که در گوشه ای نیمه تاریک بی سرو صدا ظاهر شده بود نشده بود. هری خواست صدایش را صاف کند و خودش را نشان دهد که صدای چندین پاپ امد و بلافاصله صدای در زدنی مضطرب . مالی و بچه ها که از این نوع درزدن کمی نگران شده بودند به یکدیگر نگاه کردند و با هم از اشپز خانه خارج شدند و به طرف در رفتند. کمی بعد صدای مالی امد که گفت :
_ کیه؟

_ مالی منم ریموس . سریع درو باز کن.

مالی:
_ اگه تو ریموسی بگو......

ریموس:
_ مالی هری جلوی چشم ما غیب شد نمی دونیم کجاست.

مالی:
_ چی گفتی؟

مالی همزمان با پرسیدن سوالش در را باز کرد و لوپین به همراه بقیه اعضا که به دنبال هری رفته بودند وارد شدند. همگی چهره هایی نگران داشتند . مالی که بسیار نگران هری بود پرسید:
_ هری کجاست؟

_ من اینجام خانم ویزلی.

ناگهان همه به سمت منبع صدا برگشتند و چوبدستی هایشان را کشیدند و در انجا هری را دیدند که با چوبدستی کشیده در استانه در اشپزخانه ایستاده است.هری با چند حرکت ناگهانی همه انها را خلع سلاح کرد و پرسید:
_ شما کی هستید ؟ زود باشین بگین ببینم.

مودی اولین نفری بود که که به خودش امد و گفت:
_ چی کار میکنی پاتر ؟ چوبدستی منو بهم پس بده.

هری:
_ بهم ثابت کن تو الستور مودی واقعی هستی و یه مرگخوار عوضی نیستی که جلوی خونم کمین نکرده بود و صحنه رفتن منو ندیده. به سوالم جواب بده قبل از اینکه منو موقع اومدن از مدرسه ترک کنی بهم چی گفتی؟

مودی:
_ گفتم اگه هر سه روز یکبار برای ما نامه نفرستی میایم سراغت که ببینیم چطوری.

هری:
_ اوه خیله خوب بیاین . ببخشید ولی باید مطمن می شدم دیگه.

مودی به محض اینکه چوبدستی اش را گرفت طلسم خلع سلاحی به سمت هری فرستاد و هری به سادگی ان را دفع نمود. مد آی مودی که از این حرکت جاخورد با خشم پرسید:
_ تو کی هستی؟ پاتر نمی تونه طلسم یه کاراگاه رو دفع کنه.

هری:
_ خوب مودی , هری چند ماه پیش نمی تونست ولی هری الان می تونه. تو فکر کردی اگه من خودم نبودم چوبستی تو بهت پس می دادم؟ نه. وقتی خلع سلاح بودی در جا میکشتمت.

مودی که راضی به نظر می رسید گفت :
_ اوه.... راست میگی پاتر.

_ هری تو چجوری اومدی؟

این صدای نگران لوپین بود که این سوال را پرسید. هری شروع کرد « خب ریموس ....» اما هری نتوانست حرفش را تمام کند چون توسط کسی به آغوش کشیده شد. هری در حالی که سعی می کرد نیفتد به جلویش نگاه کرد تا ببیند که چه کسی او را در آغوش گرفته است. زمانی که انبوهی از موهای قرمز را دید فهمید که جینی او را بغل کرده است. جینی آغوشش را بیشتر فشرد و تنفس را برای هری مشکل کرد.

هری در حالی که سعی داشت نفس بکشد نتوانست تعادلش را حفظ کند و بر روی زمین افتاد. هری بریده بریده گفت:
_ جینی... دارم...خفه .... می شم ... هوا.

جینی کمی فشارش را کم کرد ولی کامل از هری جدا نشد. هری حس می کرد صورتش داغ می شود. خود را از جینی جدا کرد و به خاطر اینکه نمی توانست به چشمان خانم و آقای ویزلی نگاه کند در ذهنش سریع گفت:« نورا... سریع منو ببر یه جای خلوت» و هری در برابر نگاه متعجب همه با نوری آبی رنگ غیب شد. در اتاق رون ظاهر شد . اطراف را نگاه کرد و زمانی که رون را در اتاق ندید خودش را بر روی تختی که همیشه موقع آمدن به خانه ویزلی ها بر روی آن می خوابید انداخت.

به حرکت جینی فکر کرد. خودش در آن بیست سال آموزشش به این نتیجه رسیده بود که جدایی او از جینی بهیوده است زیرا از رابطه او و جینی تمام هاگوارتز با خبر بودند و مالفوی و اسنیپ نیز در هاگوارتز بودن و تابحال این خبر را به ولدمورت دادند. پس جدایی انها کاری از پیش نمی برد و اگر او در کنار جینی بماند بیشتر می تواند از او محافظت کند.

ولی نمی دانست که چطور وقتی این خبر را به بقیه خانواده ویزلی بدهد در روی آقا و خانم ویزلی نگاه کند. با خودش می گفت:« اونا از من متنفر میشن که از اعتمادشون سوءاستفاده کردم.» داشت به موارد گوناگون واکنش ویزلیها فکر می کرد که ناگهان در اتاق باز شد و رون و هرمیون در هالی که در صورت هایشان نگرانی موج می زد وارد اتاق شدند. به محض اینکه هری را دیدند خشکشان زد ولی بعد چند لحظه هرمیون به سرعت به سمت هری دوی و او را در آغوش گرفت . با این کار او رون هم به خود آمد و به سمت هری حرکت کرد.

هرمیون:
_ هری .... دلم برا تنگ شده بود.

هری هم هرمیون را در آفوش گرفت و گفت:
_ سلام هرمیون ... منم دلم برات تنگ شده بود.

هرمیون در حالی که از هری جدا می شد پرسید :
- هری تو چطور اومدی اینجا؟

هری با رون دست داد و او را برادرانه در آغوش گرفت بعد به سمت هر میون برگش و گفت :
- فردا می فهمین. همه می فهمن.

رون:
- رفی
ق چطور تونستی همه او ها رو با هم خلع سلاح کنی؟

هری:
- خوب اینو نمی تونم فردا بگم.... بیاین اینجا.

و هری شروع کرد به تعرف تمام اتفاقاتی که برای افتاده بود و در تمام مدت رون و هرمیون با دهن هایی باز و چشمانی گرد شده به او خیره شده بودند و به جرف هایش گوش می داند. در آخر که صحبت هایش تمام شد خواست که وسایلش ذرا به اتاق رون منتقل کند که هرمیون مانع او شد و گفت:
- نه هری وسایلتو نیار اینجا.

هری:
- برای چی؟

- برای این که تو باید توی اتاق جینی بخوابی .

این صدای خانم ویزلی بود که به طور ناگهانی در چهار چوب در ظاهر شده بود. با این حرف خانم ویزلی هری فریاد زد:
- چی؟
و بعد با صدایی آرام تر ادامه داد:
- اما خانم ویزلی من نمی تونم توی اتاق جینی بخوابم. نمیشه توی اتاق فرد و جرج بخوابم؟

خانم ویزلی:
- متاسفم هری اونجا بیل با فلور میخوابن.

هری خواست حرفی بزند که با نگاه خانم ویزلی پشیمان شد و با یک گشت در ذهن خانم ویزلی موضوع را گرفت و به ناچار قبول کرد.

هری:
- باشه

_ ولی مامان....

خانم ویزلی:
_ ساکت رونالد ویزلی این به تو ربطی نداره. خوب هری عزیزم وسایلتو بردار ببر اتاق جینی.

هری دقیقه ای فکر کرد و بعد آخرین تلاشش را نیز کرد. گفت:
_ خوب من میتونم برم گریمولند .

خانم ویزلی:
_ تو هیچ جا نمیری هری جیمز پاتر نمی تونی مثل چند دقیقه پیش غیب بشی.

هری با یاد آوری اتفاقات چند دقیقه پیش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.خانم ویزلی که این حرکت هری را دید لبخندی زد و با مهربانی گفت:
_ خیله خوب هری برو دیگه.

هری که دید چاره دیگری ندارد ساکش را به دست گرفت و در ذهنش به نورا گفت که برود . و سپس با آتشی آبی رنگ ناپدید شد. در پشت دراتاق جینی ظاهر شد. کمی به در نگاه کرد نفسی عمیق کشید و در زد. پس از چندی در باز شد و جینی در آستانه در ظاهر شد.

جینی:
_ هری....

و هری را در آغوش گرفت. هری در حالی که دستانش را دور جینی حلقه می کرد گفت:« سلام جینی خوشحالم که میبینمت. میشه بیام تو؟»

جینی:
_ هری منم خوشحالم که میبینمت. بیا تو.

پس از اینکه هری به همراه ساکش وارد اتاق جینی شد و افکارش را مرتب کرد و شروع کرد.

هری:
_ ام.. جینی... من میخواستم باهات صحبت کنم...در مورد رابطه مون. ببین من کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کل هاگوارتز از رابطه ما خبر داشت و اسنیپ و مالفوی هم بیشتر سال رو توی مدرسه بودن پس اونا حتما به ولدمورت همه چی رو گفتن پس اون، چه من به تو نزدیک باشم و چه نباشم سعی میکنه تو رو بگیره تا بر علیه من استفاده کنه... درست مثل سیریوس ... من فهمیدم که اگه من از تو دور باشم از تو محافظت نمی کنم بلکه بیشتر تو رو در خطر می اندازم.پس من از تو میپرسم جینی....آیا تو قبول میکنی که با من همراه بشی؟
جینی که در پوست خودش نمی گنجید با هیجان بالا و پایین پرید و با خنده ای بزرگ گفت:«اوه هری معلومه که قبول میکنم.»بعد خود را در آغوش هری انداخت.آن دو چند دقیقه ای را به همین صورت گذراندند تا اینکه جینی خود را از هری جدا کرد و چشمانش را به چشمان سبز هری که از خوشحالی برق میزد دوخت.

او با خود گفت:« وای خیلی دلم برای این پسر تنگ شده بود. نمی دونم بدون اون چی کار باید می کردم.» هری که با استفاده از هنر جدیدش ذهن جینی را خوانده بود با خود فکر کرد که چقدر احساسات آندو شبیه هم است. پس از یک دقیقه خیره شدن به چشمان یکدیگر هری یاد چیزی افتاد . از جینی فاصله گرفت و به طرف پنجره بسته اتاق به را افتاد.

زمانی که به پنجره رسید آن را باز کرد و اجازه داد تا نسیم شبانگاهی تابستان به داخل اتاق بیاید. به کنار پنجره نگاه کرد و چوبش را بیرون کشید و با چند حرکت پیچیده جایگاهی زیبا به مانند جایگاه فوکس که در دفتر دامبلدور دیده بود بوجود آورد. در ذهنش به نورا گفت که میتواند ظاهر شود و در جایش بنشیند. پس از چند لحظه آتشی آبی رنگ و زیبا بر بالای جایگاه به وجود آمد و سیمرغ باشکوه بر روی جایگاه خود نشست.

جینی که تا الان فقط نظاره گر کار هری بود با دیدن پرنده آبی با رگه هایی از پر های طلایی از جای خود بلند شده و به سمت هری که در حال نوازش سر پرنده بود پیش رفت.زمانی که به آنها رسید متوجه شد که پرنده از نزدیک بسیار قشنگ تر است. از همان فاصله کمی به کندوکاو پرنده زیبا پرداخت.در این موقع هری داشت در ذهنش به نورا درمورد جینی توضیح میداد و نورا هم پس از صحبت هری گفته بود که از جینی خوشش آمده است. جینی به آرامی پرسید:
_ هری این چجور پرنده ای هستش؟

هری:
_ این یه سیمرغه جینی.

جینی:
_ سیمرغ؟ مگه اونا افسانه نبودند؟

هری:
_ نه سیمرغ ها افسانه نیستند میبینی که الان یکی جلوت نشسته نه؟ دلیل اینکه میبینی او کم دیده میشن اینه که از اونا تعداد کمی وجود داره و اون تعداد هم زیاد خودشون رو به کسی نشون نمیدن.

جینی:
_ اون مال توئه؟ از کجا پیداش کردی؟

هری:
_ خب ..اون مال من نیست اون
دوست و همراه منه و اینکه اون منو پیدا کرد نه من اونو.

جینی:
_ آها ... اسمم داره؟

هری:
_ آره اسمش نورا هستش.

جینی:
_ چه اسم قشنگی...میتونم نازش کنم؟

_" بله تو میتونی"

جینی با شنیدن صدایی خوش سیما در ذهنش به عقب پرید. و نگاهش بین هری و نورا در نوسان بود.هری که دلیل حرکت جینی را با ذهن روبی ( له جی لمنسی) فهمیده بود به آرامی گفت:
_جینی اون میتونه از طریق دهن با انسان صحبت کنه. البته نمیدونم چطور با تو صحبت کرده چون به من گفته بود که فقط میتونه با همراهش صحبت کنه.

و بعد پرسشگرانه به نورا نگاه کرد.نورا درحالی که همزمان با هر دوی آنها صحبت میکرد گفت:
_ "خب هری من همه چیز رو بهت نگفتم . ما معمولا نمی تونیم با هر کسی صحبت کنیم ولی وقتی یک عشق خیلی قوی بین همراه ما و کس دیگری بوجود بیاد می توانیم با هردوی آنها به صورت تکی و یا مشترک صحبت کنیم و این هم به این دلیل است که وجود ما از عشق منشا میگرد. و حالا عشق زیاد بین شما باعث این شده است."
جینی با صدای عادی خودش پرسید:
_چطوری میتونم با تو از طریق ذهن صحبت کنم نورا؟

هری گفت:
_فقط باید به نورا فکر کنی و حرفتو بزنی.

چند دقیقه ای سکوت بود و هری فهمید نورا و جینی درحال صحبت هستند پس به سوی کمد رفت. لباس هایش را عوض کرد و نگاهی به جینی و نورا انداخت و بر یکی از تخت های موجود در اتاق دراز کشید . و به فردایش فکر کرد . به کار هایی که باید انجام میداد. البته بیشتر به این فکر می کرد که برای چه محفل زود تر به دنبالش آمده بود.

همین طور که در مورد مسائلی همچون هاگوارتز ... محفل.. .ولدمورت... جینی و... فکر میکرد چشمانش کم کم سنگین شدند و او به دست خواب ربوده شد.







*****************************************************

هری صبح زود بیدار شد و خود را کش و قوصی داد و به طرف کمد لباس ها رفت. پس از عوض کردن لباس هایش با یکدست گرم کن ورزشی طبق گفته مورگانا برای ورزش کردن آماده شد.مورگانا گفته بود که ورزش کردن برای سلامت جسمانی و اجرای طلسم های سنگنین لازم است و او نیز تصمیم گرفته بود که به ورزش کردن بپردازد.

آرام آرام به پایین رفت و سعی داشت صدایی تولید نکند. وقتی به آشپزخانه رسید خانم ویزلی را دید که پشت به در مشغول اماده کردن صبحانه است.بی صدا به طرف در رفت و از آن خارج شد. شش هایش را با هوای دلپذیر صبحگاهی پرکرد و شروع کرد.پس از دوساعت دویدن و درازونشست به بارو برگشت.

فکر میکرد که همه هنوز خواب باشن بنابر این خیلی آرام در را باز کرد و بست. زمانی که چرخید شش چوبدستی را دید که به سمت خودش نشانه رفته است.اول تعجب کرد ولی بعد از چند ثانیه با ارامش به افراد روبرویش نگاه کرد. رون اولین نفر بود که طلسمی شلیک کرد و هری نیز با تکان دادن دستش طلسم را به سمت خود رون برگرداند و با این کارش باعث شد که چند طلسم خلع سلاح و بیهوشی نیز به سمتش روانه شود که هری با تکان چوبدستی اش همه را ناپدید کرد . اولین نفر بیل بود که سخن گفت:
بیل:
_تو کی هستی؟

هری:
_ اولش صبح تو هم بخیر بیل. بعدشم خوب معلومه من هری ام.

بیل:
_ ثابت کن.

در جواب هری هیچ حرفی نزد در عوض چوبدستی اش را کشید و بدون کلام ورد " اکسپکتوپاترونوم" را اجرا کرد و با این کارش باعث شد که هم چوبدستی افراد پایین بیاید و هم دهان ها از سر تعجب باز شود. و بعد از آن هری چوبدستی خود را مانند بیست سال گذشته در بین انگشتانش چرخاند و در کاور کمری اش که یک ماه پیش از طریق جغد خریده بود گذاشت.

مالی اولین نفر بود که جلو آمد و اورا در آغوش کشید به طوری که هری داشت خفه میشد. بعد از چند لحظه او را رها ساخت و شروع به برانداز کردن وی کرد.

مالی :
_ وای هری جون چرا تنها رفتی بیرون ؟ نمیگی یه وقت مرگخوار ها حمله کنند....وای ببین چقدر لاغر شدی دیشب نشد درست و حسابی ببینمت بیا ...بیا بشین صبحانه بخور .

هری:
_ ممنون خانم ویزلی ولی من میتونم موقع حمله از خودم دفاع کنم....باشه ولی بزارین که اول از همه برم دوش بگیرم.

و با لبخندی آنها را ترک کرد و به طرف حمام به راه افتاد در طول راه با چند طلسم جمع آوری یکدست لباس مناسب به همراه یک حوله احضار کرد. نیم ساعت بعد از حمام در آمد و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. زمانی که به انجا رسید به جز خانم ویزلی و بیل کس دیگری در آنجا نبود. خانم ویزلی وقتی هری را دید یک ظرف پر از غذا های مختلف جلویش قرار داد. بیل از پشت پیام امروز شروع به صحبت کردن کرد.

بیل:
_ سلام هری بابت رفتار قبلم ببخشید. حالت چطوره؟

هری:
_ سلام بیل نه مشکلی نیست.حال من خوبه تو چطوری؟

بیل:
_ خوبم.ببین ریموس گفت که فردا بعدازظهر میاد اینجا تا باهات صحبت کنه .

هری:
_ ممنون بیل .

بیل سری تکان داد و از طریق اجاق از بارو خارج شد.هری نیز پس از ده دقیقه خوردن از خانم ویزلی تشکر کرد و به طرف اتاق رون به را افتاد زیرا فکر می کرد که که بچه ها در
آنجا باشند . زمانی که در زد و در را باز کرد آنها را آنجا نیافت. به سمت آشپز خانه به را افتاد و وقتی رسید از خانم ویزلی پرسید :
_ خانم ویزلی... شما میدونید بچه ها کجان؟

مالی ویزلی:
_ فکر کنم به زمین کوییدیچ رفتن.

هری:
_ ممنون.

و به طرف زمین کوییدیچ به راه افتاد . زمانی که به آنجا رسید رون و جینی را دید که سوار بر جارو های پرنده شان در حال مانور دادن هستند و سرخگون را به طرف یکدیگر پرتاب می کنند. هرمیون از سمتی دیگر اورا دید و به سمت او آمد .

هرمیون:
_ سلام هری حالت چطوره؟

هری:
_ سلام هرمیون من خوبم تو چطوری؟

هرمیون:
_ منم خوبم . راستی هری امروز صبح داشتی ورزش میکردی؟

هری:
_ آره ... داشتم می دویدم.

هری با این حرف چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بارو نشانه رفت و پس از یک دقیقه چوب جاروی آذرخش هری در جلویش بود. او رو به هرمیون کرد و گفت :«میشه بقیه صحبتمون رو بعدا ادامه بدیم؟» وقتی هرمیون با سر تایید کرد هری سوار بر آذرخشش شد و به سمت رون و جینی به پرواز در آمد.

جینی و رون هیچکدام متوجه آمدن هری نشدن . ولی وقتی که هری با سرعت زیاد از بیان آنان رد شد و سرخگون را گرفت به طرف او رفتند .

رون:
-هی رفیق چه خبر حالت خوبه؟

هری :
-سلام رون من خوبم تو چطوری؟

رون:
_ منم خوبم ببینم صبح کجا بودی؟

هری:
_ رفته بودم قدم بزنم.

_ هری.....

هری:
_ سلام جی.....

هری به خاطر ضربه ناگهانی جینی به صورتش نتوانست حرفش را به پایان برساند . جینی با خشم ادامه دارد:
_ تو بی فکر عوضی نمیگی اتفاقی برات بیفته که بدون خبر از خونه میزنی بیرون؟ تو با خودت چی فکر کردی اینکه میتونی یک تنه اسمشو نبررو بکشی؟ چرا به کسی خبر ندادی که رفتی بیرون و به هیچ کس هم خبر ندادی.

با بیان آخرین کلمه بغض جینی شکست و با گریه به سمت زمین رفت. هری که وضعیت جینی را دید به دنبال او رفت و وقتی به زمین رسیدند شانه های جینی را گرفت و به سمت خودش چرخاند. به جینی نگاه کرد که با دستانش صورتش را پوشانده است و سعی داشت که از هری جدا شود. بعد از یک دقیقه شروع به صحبت کردن کرد.

هری:
_ جینی ... من متاسفم نمی خواستم که تو رو نگران و ناراحت کنم. من میتونم از خودم مواظبت کنم ... خطری منو تحدید نمی کنه مگه یادت رفته کل محوطه خونه شما زیر جادوی رازداری قرارا داره ؟ بعدشم من که برای شکار ولدمورت نرفته بودم رفته بود که کمی قدم بزنم. تازه نورا هم با من بود. تا وقتی که اون با منه حتی خود ولدمورت هم نمیتونه به من آسیبی برسونه.

جینی که آرام تر شده بود و گریه اش متوقف شده بود دستانش را کم کم از روی صورتش برداشت و به هری خیره شد. چشمانشان در هم قفل شد . نگاهشان در وجود دیگری را در می نوردید و عمق وجود دیگری را میگشت. هر دو میدانستد که دیگر چقدر عاشقشان هست و حاضر است که جان خود را برای دیگری بدهد. مخصوصا جینی که میدانست هری تا انتهای تالار اسرار به دنبالش آمده است و باسیلیسکی را کشته است و اگر فوکس ققنوس دامبلدور نبود اوهم میمرد.

آن دو در آعوش یکدیگر فرو رفتند. وگرمای وجودشان نسبت عشق و علاقه شان را به دیگر فهماند.
پس از یک دقیقه آنها از یکدیگر جداشدند و به سوی هرمیون و رون به راه افتادند . در این بین هری لبخندی زد و روبه جینی گفت.

هری:
_ ولی جدی خیلی دستت سنگینه.

و سپس هر دو زدند زیر خنده .


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۱۷:۰۷:۱۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#89
سلام منم اومدم که برای عضویت درخواست بدم.

نمی دونم که تا چه حد باید فعالیت داشته باشم

پس لطفا در صورت رد شدن بگین.

سلام ادوارد.
خوش اومدی.
برای عضویت در محفل، لازمه که سطح نوشته هات به یه حد رسیده باشیده و همچنین شخصیت ایفای نقشت شکل گرفته شده باشه.
همین اول کاری برو و یه عکس پروفایل برای خودت بذار.
بعد هم شروع کن به رول نوشتن در انجمن های عمومی و باز برگرد پیشمون.
فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱ ۱۲:۳۴:۲۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱ ۱۲:۳۶:۵۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶
#90
نام:
ادوارد

لقب:
Dark Phoenix

سن:
15

گروه:
گریفیندور

نژاد:
پدر اصیل زاده و مادر مشنگ زاده

جنس چوبدستی:
ترکیبی از خمیر درخت افرا ، زبان گنجشک و سرو است و وسطش یک تار موی دم تک شاخ و مقداری پودر شاخ تک شاخ قرار دارد.

پاترونوس:
ققنوس

شخصیت: خونسرداست و حاضر است برای دوستانش هر کاری بکند. تشنه یادگیری چیز های جدید است و بیشتر سرش داخل کتاب هست.هیچ کاری رو نصفه کاره رها نمیکنه.همیشه سعی میکنه اول باشه و مقام اول رو خودش بدست بیاره وبعضی مواقع موفق می شود. برای عدالت می جنگد و همیشه با تفکر تصمیم گیری می کند و برعکس گریفندوری های دیگر دست به شجاعت های بی موقع نمی زند. و یک جنگجوی عالی است.

زندگی نامه: پدرش در جنگ نهایی هاگوارتز برای دفاع از هاگوارتز کشته شد. تنها بچه خانواده هست و الان تنها با مادرش و خواهرش زندگی میکنه و برای دفاع از آنها دست به هر کاری میزند. تا الان دوست خیلی نزدیکی در هاگوارتز پیدا نکرده است ولی شاید امسال پیدا کند.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۶ ۲۰:۲۰:۲۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.