اوس سنسه! کاتانا چطورن استاد؟ اوس و بوس ما رو بفرستیدبراش
******
_ بگیرش دیگه آندرو! الان مسابقه تموم می شه، وقت نداریم!
فریاد لاتیشا آندرو رو بیشتر از قبل دستپاچه کرد. با وحشت چشم هاشو چرخوند تا بتونه کوچکترین اثری از اسنیچ نفرین شده مسابقه پیدا کنه اما هنوز هم هیچ خبری نبود. همه با تمام وجود از دروازه مواظبت می کردن تا پیش از تموم شدن مسابقه سرخگون وارد دروازه نشه و آندرو بتونه اسنیچ رو پیدا کنه.
توی همون لحظه و در بین تموم اون ترس ها، پنی جیغ زد:
_اینجاست! آندرو! اینجا!
اما متاسفانه آندرو که کاملا دور از پنی مشغول جستجو بود متوجه نشد.
_ آندرو! آندرو اسنیچ درست کنار منه!
این بار، آندرو صدای پنی را شنید و با دستپاچگی به طرفش چرخید. ثانیه ها درست روی آخرین ها می گشتند که آندرو رسید و دست به طرف اسنیچ دراز کرد که یکهو اسنیچ با شیطنتی آشکار زیر ردای پنی رفت.
_ لعنتی! الان وقتش نیست!
هم آندرو و هم پنی با وحشت دنبال اسنیچ می گشتن اما چند لحظه بعد، سوت پایان مسابقه به صدا دراومد.
_ لعنتی لعنتی! ازت متنفرم!
پنی باعصبانیت اینو رو به اسنیچ توی دستش فریاد زد و رداشو باعصبانیت روی تخت پرت کرد.
_ فقط چند ثانیه... فقط چند ثانیه!
و با خشم آشکاری رو به پنجره ایستاد و اسنیچ روبا قدرت به بیرون پرت کرد.
اسنیچ پیش رفت و پیش رفت؛ با شیطنت، با لذت عمیقی که کاملا میشد فهمیدتوی وجود زرینش در حال گذره. همینطور توی هوا چرخ میزد که با خوردن به جسمی، متوقف شد و همراه با اون جسم، روی زمین افتاد.
درست کنار اسنیچ طلایی، یک دانش آموز رداپوش هافلی افتاده و به نظر کاملا بیهوش میومد. اسنیچ کمی اطراف رو آنالیز کرد و بعد، پرهاشو باز کرد و به بالا اوج گرفت.
بدون توجه به دانش آموز رداپوش دیگه ای که بیخیال و غافل، با چوبدستیش وردهایی که یاد گرفته بود رو امتحان می کرد و از قضا، رو به دخترک هافلی پیش میومد.
_ استوپ... م... ماتیلدا؟
اسکاور با وحشت این رو گفت و کمی به ماتیلدا نزدیک شد. هر چند از ماتیلدا خوشش نمیومد اما باز هم دلیل نمی شد که بی توجه باشه. همینطور کم کم به ماتیلدا نزدیک می شد که صدای جیغی بلند شد.
_ تو چیکار کردی اسکاور!
نیمفادورا با بغض روی زمین و کنار ماتیلدا نشست.
_ به چه جرئتی روی ماتیلدا طلسم اجرا کردی؟ چطور تونستی اون که به تو کاری نداشت!
چشمای اسکاورگشادشد و با ترس گفت:
_ به من چه؟
سدریک هم از کنارش گذشت و با دیدن ماتیلدا داد زد:
_ چه غلطی کردی اسکاور؟
_ من؟ من کاریش نکردم! خودش افتاد!
_ خودش؟ چرا چرت می گی؟
و ضربه محکمی به شونه ش زد که باعث شد روی زمین بیفته.
طولی نکشیدکه اطراف پر از جادوآموزایی شد که راجع به وضعیت اظهارنظرمی کردن و نمی دونستن چه خبره. پنی که جمعیت رو دیده بودبه سرعت همه رو کنار زد و با دیدن ماتیلدا جیغ کشید:
_ ماتیلدا!
کنارش زانو زد و دستش رو گرفت.
_ نبضش خیلی کنده! چی شده دورا؟
دورا با هق هق گفت:
_ اسکاور! اون... اون یه بلایی سرش آورده پنی!
اسکاور دوباره داد زد:
_ من کاری نکردم دارن دروغ میگن پنی!
پنی با خشم بلند شد. صداش از شدت بغض خشدار شده بود.
_ یکی خانم پامفری رو خبر کنه! چرا تکون نمی خورین؟ و تو... این بلا رو سر همه کسایی که میونه خوبی باهاشون نداری در میاری؟
اسکاور با ناباوری به اطراف نگاه می کرد که پروفسور مک گونگال که به نظر می رسید از ماجرا باخبره وارد شد و داد زد:
_ متفرق شین! دیگه بسه! بچه ها الان خانم پامفری میاد! تا اون موقع مواظبش باشین! اسکاور، همین الان پا می شی و دنبالم میای پیش پروفسور دامبلدور! هر چه سریع تر باید به ویزنگاموت اطلاع بدیم!