هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
#81
سلام استاد! خوبین؟

۱_ راستش این حیوون من همونیه که مواظبش بودم از تخم درش آوردم. فقط یخورده عوض شده. دراز و چاق شده. تنه مکعبیش حالا گرد و قلمبه و آبی شده. شاخکم در آورده ولی چون دوست داره فقط خودش شاخک داشته باشه، اون جلسه شاخکای شمارو خورد. همیشه چشمک می زنه و دائم النیشه( ینی نیشش همیشه بازه:))
پاهاش دراز و لاغره و پنجه هاش غورباقه ایه ولی سبز نیست کلا آبیه. ولی مثل پوسته تخمش یکم خال خالای رنگی رنگیم داره.
۲_ آقا من کلا آدم گنده ای نیستم در نتیجه جونورم از شماکه اونقد بزرگتر بود تو دوران طفولیتش الان شده ۷و نیم برابر من. اولش همچینی پوزخند زدم و با خودم گفتم راحت میکشمت ولی بعدش که توی چشمام زل زد گفت:
_ مامانی!
فهمیدم من نمیتونم بچه ای از پوست و گوش... ینی منظورم اینه که موجودی که خودم بزرگش کردمو بکشم. گفتم جهنم و ضرر نمره م کم میشه و رفتم بپرم بغلش که یهو نامرد نالوتی با ناخونای خنجریش زد پهلومو خراش انداخت.
دیدم اینجوری نمیشه منم که توی جنگل ممنوعه بودم گفتم میکشونمش زیر درخت سیب خودمم میرم اون بالا سیب میندازم گیجش می کنم. با این فکر دوییدم سمت درختا که لعنتی فهمید زد زیرپام شتکم کرد و افتادم. اونم که نه احترام مادر فرزندی نه هیچی،" حرمت مادری از یاد ببرد" با پا کوبید تو چشمم. هیچ شانسی برای برد نداشتم عین خ... آهو توی گل گیر کرده بودم که یهو یادم اومد این موجودم خیلی قلقلکیه. همینطوی که هی داشت منو ضربه فنی می کرد باقیمونده های دستمو از اون زیر درآوردم و بردم سمت پهلوش. اونم ولم کرد هارهار زد زیر خنده منو ول کرد. از فرصت استفاده کردم چوبدستیمو برداشتم خشکش کردم تا بیارم خدمت شما😁

۳_ اینماز عکس اون حیوون نامرد...


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷
#82
بعد از مدتها، بالاخره دانش آموزان سال سوم مدرسه جادوگری هاگوارتز توانسته بودند برای یک روز از زیرفشار درس ها شانه خالی کنندتا دوباره با انرژی بیشتری آماده از سر گذراندن آخرین امتحانات شوند.
روز قشنگی بود؛ تابش آفتاب کاملا لطیف و هوادلنشین بود. دنیاانگار در زیباترین و لذت بخش ترین حالت خود به سر می برد و سعی داشت دانش آموزان هاگوارتز را هم در این لطافت سهیم کند.
پنی همینطور که دراز کشیده و به پهنه زیبا و آبی رنگ روبرویش نگاه می کرد کمی جابجا شد و فکر کرد باید نهایت استفاده از امروزش را بکند تا برای فرداها نیروی کافی داشته باشد؛ چرا که به خودش قول داده بود بهترین باشد و باید همینطور می شد.
نیم خیز شد و با دیدن کورتنی که چشم هایش را بسته و به خواب عمیقی فرو رفته بود بلند شد و با تمام وجود رو به زیبایی های روبرویش پیش رفت. لبخند عمیقش همگام با قدم های مشتاقش مدام تجدید می شد و او احساس می کرد دوست دارد رو به تک تک چیزهایی که در شکل دادن لبخندامروزش نقش داشتند بایستد و بگوید:
_ تو بهترینی!
قدم زنان از جمع دوستانش بیشتر فاصله گرفت. با اینکه تنهایی را دوست نداشت اما احساس می کرد بعضی وقت ها احتیاج دارد در تنهایی به صدای قلبش گوش کند تا آن چیزهایی که ناراحتش کرده بودند یا آرامش خیالش را ربوده بودند، بیابد و فراموش کند.
جنگل پر طراوت روبرویش انگار با مهربانی به قدم هایش کمک می کرد تا بیشتر و بهتر گام بردارد و به آنچه که می خواهد برسد. پنی رو به نقش های زیبای روبرویش ناشیانه سلام نظامی داد و همینطور که لِی لِی کنان از روی شاخه های شکسته می پرید زیر لب موسیقی مورد علاقه ش را می خواند.
نیم ساعت از پیاده روی اش می گذشت و او متوجه فاصله اش با دیگر دانش آموزان نبود. همچنان پیش می رفت که با دیدن گل زیبایی ایستاد و مشغول تماشا کردنش شد.
ناگهان، فضا کاملا وهم آور و هوا انگار که سنگین شد. با اینکه هوا همچنان روشن بود اما انگار که درخت ها دیگر دوستانه نگاهش نمی کردند؛ انگار که شاخه هایشان سد راه او شده باشند.
پنی صاف ایستاد و با اخم های درهم به دنبال نشانه های دیگری از این تغییر گشت که سایه سیاه رنگی دورش چرخید.
برای لحظه ای پنی با وحشت ایستاد و به روبرویش نگاه کرد. هیچ فکر و ایده ای از ذهنش نمی گذشت که سایه سیاه رنگ درست از کنار سرش به سرعت گذشت. این بار پنی جیغ کشید و بدون لحظه ای درنگ شروع به دویدن کرد، بدون اینکه حتی بداند چه اتفاقی در حال وقوع است. سایه سیاه رنگ اما همچنان با فاصله ای در کنارش به سرعت پیش می آمد و انگار تلاش های او را به مسخره می گرفت.
همینطور که موهای بلندش در هوا پیچ و تاب می خوردند برای لحظه ای کنترلش را از دست داد و صورتش در انبوه شاخه های درختی فرو رفت و او برای دیدن مسیر سرش را تکان داد اما نتوانست کاری کند و به شدت زمین خورد. اشک به سرعت روی صورتش جاری شد اما بدون توجه آستینش را روی آن کشید و قصد بلند شدن کرد که با دیدن موجود چندش آور و وحشتناک در چند قدمیش متوقف شد.
برای مدت کوتاهی پنی مسخ او شد. بدون اینکه بخواهد افکارش به سمت تلخ ترینها سوق پیدا کردند و او آنها رادرست در روبرویش می دید. او در چند قدمی یک دمنتور بود؛ تنها، افسرده، رنج دیده.
به زودی تمام افکارش در حصار اندوه ها زندانی شدند وامید در حصار قرار گرفت. در گوشه ای از ذهنش به هیچ شدن زندگیش فکر می کرد، به اینکه هیچوقت نمی توانست به رویاهای رنگی اش برسد. حالا در چند ثانیه بعد تمام دنیایش تیره تر از هر سیاهی می شد و او توان مقابله با آن را نداشت.
مرگ، تلخ ترین حقیقت زندگیش درست همان روبرو بود. تمام ترس هایش در حال وقوع بودند و ثانیه ای بعد بی هیچ دفاعی طعم آن بوسه را می چشید.
او آنجا بود، درست کنار پدر بزرگش که تا چند لحظه دیگر مرگ را در آغوش می گرفت. او می رفت و پنی هرگز دوباره لبخند های او را نمی دید و حس بودنش عشق در وجودش نمی ریخت. باید بدون او ادامه می داد، بدون مهربانی هایش...
دمنتور هر لحظه نزدیکتر می شد و حقیقتِ بودنش آشکار تر؛ با اینکه پنی خوب می دانست برای رهایی اش چه کاری باید انجام بدهد اما کوچکترین کنترلی روی افکارش نداشت. انگار آنها موجودات افسارگسیخته گنجه کلاس دفاع بودند که...
قلب پنی لحظه ای تندتر تپید. هر چیز افسارگسیخته ای برای رام شدن راهی داشت... الان او برای نجاتش باید نیروی قدرتمند قلبش را روی افکارش متمرکز می کرد تا در آن میان بتواند به آنچه که می خواهد برسد.
سعی کرد چشمهایش را ببندد و با میل شدیدش برای دیدن دمنتور مبارزه کند.
صحنه بازگشت پدری که فکر می کرد دیگر هرگز او را نخواهد دید مثل یک گیاه پژمرده که در حال سیراب شدن بود جان گرفت و او با تلاشی وافر لبخند زد. پدرش درست روبرویش بود و او درآغوش آشنایش فرو رفت؛ بوسه ای روی موهایش خورد و او فهمید پدرش زنده است، زیباتر و عزیزتر از قبل.
دست هایش چوبدستی را جستجو کردند؛ این همان چیزی بود که لازم داشت... حالا! حالا!
_ اکسپکتو پاترونوم!
بِی استالیون زیبا و قدرتمند از نوک چوبدستیش خارج شد و جیغ دمنتور همزمان با قطع نیروی مکش مانندی که انگار در حال خارج کردن روحش بود بلند شد. اسب شکوهمندش در تعقیب دمنتور پیش رفت و پنی همینطور که نگاه میکرد دستش را به سمت گلویش برد و سعی کرد با کمی ماساژ راه تنفسش را باز کند.
مرگی که در یک قدمیش بود حالا فاصله گرفته بود و او... زنده بود؛ دور از تمام ترس هایش.

پ.ن: دستم گرم شده بود... طولانی شد دیگه...


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷
#83
سلام پروفسور فاست! خوبین؟
۱_آقا من نشستم همینجوری به ابرا نگاه کردم. همینجوری از آخر کلاس نشستم تا خود شب که دیگه تاریک شد ابر نبود، ولی هر چی فکر کردم نتونستم پیشگویی کنم اینا شبیه چی ان. آقا من هی به مغزم فشار آوردم که شاید بفهمم شبیه کدوم غذاست و در آخر با کمک اتاق فرمان به این نتیجه رسیدم که فردای اون روزی که قراره پیتزابباره، پشمک میباره از آسمون. سفید، نرم، زیاد!

۲_ واضحه دیگه! به جز هدفون و دوربین واسه نگاه کردن آسمون که چیز دیگه ای دم دستش نبود! هدفونشو‌که نمی تونست پرت کنه چون هدفون=جان لایتینا
پس مجبور شد لنز دوربینو بزنه. کل دوربینم نمیتونست بزنه چون کل دوربین که توی حلق جادوآموز جانمی شه!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷
#84
۱_ خب راستش اثرش هنوز هست و نرفته در نتیجه چیزی که الان میگم اینه که خیلی نااااامردی. این چه کاریه آخه؟ ها؟اصلا کنجکاویش به شما نیومده که مردم رازشون چیه.
خوب این از این.
دومیشم اینه که دبیر محترم شیمی مشنگی، اون نامه ای که از طرف گروهی ناشناس براتون فرستاده شد فکرش از من بود.
بعدشم اینکه گیسوجان، اون آدامسی که کاملا تازه و خیس از زیر میزت کندی و حالت بهم خورد، مال من بود.ها راستی، بند کفشاتم من گره زدم.تخته پاکنم من پرت کردم خورد به لباست همش داغون شد، نه سارا.
مامانی، الگوی خیاطیتم من ازش به عنوان چرک نویس استفاده کردم، بعدشم که کارم باهاش تموم شد پارش کردم انداختم سطل آشغال و سه دقیقه بعد فهمیدم مال شما بوده، ببخشید.
راستی خواهرجان!یادته چندوقت پیش ازاین شکلاتای موردعلاقت خریدی گذاشتی کیفت بعدناپدیدشد؟ من برش داشتم!
داداش جان! اون پسره دوستت که جدیدا باهات حرف نمی زنه به خاطر منه. از طرف تو با گوشیت براش پیام فرستادم حاوی مقداری فحش.
رویا، خیلی خری و ازت متنفرم.حالموبه هم میزنی!
[در اینجابه دلیل حجم فشرده افراد شاکی پنه لوپه له می شود]

۲_ارشمیدس! چون با توجه به موهاتون، نمی تونین ایکیوسان باشین. ارشمیدسم موهاش همین شکلیه!محل کارشم همینجوری مثل مال شمادرب و داغون بود.

۳_ آقا اون دیگه هرگز نتونست حرف بزنه.درسته اصلا به قیافتون نمی خوره ولی من دیدم چی شد، انکارنکن آقا!کشوندیش یه گوشه تو دخمه ستاره شناسی، زبونشو با طلسم دراز کردی بعدشم کشیدیش بیرون!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷
#85
نام:پنه لوپه کلیر واتر

گروه:با عشق ریونکلاوجان جانان:)

چوبدستی:گره دار،تک شاخ،هسته خاکستری

پاترونوس:بای استالئون

کوییدیچ:به طور کاملا حرفه ای. اصلا اسم ایشون میاد اذهان عمومی می ره به سمت دختری با نیمبوس۲۰۲۰ توی دستش که مدافع وایمیسته.

ویژگی های ظاهری:
والا موهاش که خیلی بلنده ولی نه ازاون بلند خوشگلا. ازین موج دارویزویزیا که هرچی شونه میکنه باز یه جوره انگار نه انگار.قدش بلنده ولی ابروش کمندنیس، عادیه.😋
چشماش مشکیه و درشته. اصلا ابهتش به همین چشمونشه.چنان چشم غره هایی بااینا می ره به طرف که هنگ اُور میکنه.
دست وپاچلفتیه بدجور.یه روزمین نخوره آسمون به زمین میاد.حالااگه دوست داری بهش بخندولی کافیه بفهمه تا دیگه هیچوقت نتونی بخندی. جیغاشم خیلی رواعصابه.کاملاخونه خراب کن.😊

ویژگی های شخصیتی:
آقاچنان لطیفه که نگو.نگاه به جیغاش و چشاش نکن،ایشون تقی به توقی می خوره می زنه زیر گریه. اون لحظه که داره سرت جیغ می زنه فقط بایدبه این فکر کنی که هیچی توی دلش نیست؛ هرکارمی کنه به خاطرخودته به مرلین.🙃
کتاب زیاد می خونه در حد اور دوز. کم پیش میاد اسم کتابی روبشنوه و نخونده باشدش. باهوشه و درس خوندنو دوست داره و به خاطر همینم ارشد ریونکلاوه.
طعم لواشک مشنگی براش طعم زندگیه و در برابرش بی دفاعه کاملا. برای راضی نگه داشتنش می تونین بهش لواشک بدین تا مرلینم ازتون راضی باشه.
عاشق آسمونه. به نظرش هیچ چیزی لذت بخش تر از نگاه کردن این پهنه زیبا نیست و آرامشو می تونه با غرق شدن توی اون به دست بیاره.
پنی صدای قشنگی داره و یه مدت توی سمفونیک پلیر جادویی خواننده بود؛ البته رقصم دوست داره ها ولی دیگه دست و پاش بسته س در اون زمینه.
تودار نیست. اتفاقا اگه یخورده باهاش حرف بزنی کل زندگیشو می ریزه روی دایره در واقع به جای لفظ تودار می تونیم بگیم کسی که نخود توی دهنش خیس نمی خورد‌.😁
محفلیه، وشدیدا دو آتیشه.استفاده کردن از آواداکداورا رو اصلا دوست نداره ولی این فقط در مواردی صدق می کنه که در درجه اول به ایشون توهین نشه و در درجه دوم به ایشانی که در اینجا فعالیت می کنن.
آدم قابل اعتمادیه ها، ولی رازهاتو بهش نگو چون دست خودش که نیست دیگه، یکم زبونش شله.🙂
به هر حال پنی می تونه دوست خوبی باشه و ناراحتت نکنه انگار که این از همون اول توی وجودش نهادینه شده ونمی تونه بدجنس بشه.
بهش اعتماد کن!😗

اگه میشه جایگزین بشه، مچکرم!


انجام شد.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۸ ۱۰:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۸ ۱۰:۵۹:۴۶
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۸ ۲۲:۵۷:۱۶

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
#86
هرماینی بعد از سومین بچه یخورده به مشکل خورد. بلاخره باید یه کار کلی می کرد چون وارسی تک تک وقت گیر بود و دنبال یوآن هم باید می گشتن. به هر حال علامه دهر محفل بود و چشم ملت بهش دوخته شده بود.
سرانجام، دو تا کاغذ برداشت و روی یکی آواداکداورا و روی اون یکی اسم لاورن د مونتمرسی رو نوشت. طولی نکشید که همه بچه ها از سرتاسر اتاق به روی آواداکداوراهجوم آوردن و قیافه پوکرفیس محفلیاتشدید شد.
_ آقا قاعدتا یکی از اینا مال شما باید باشه دیگه!

رون دستی به چونش کشید.
_ میگم پروفس! مطمئنین یوآن بوده؟ یه وقت پای کس دیگه ای که آواداکداورا دوست داره وسط نبوده؟
یکهو پروفسور انگار دچار تشنج شده باشه دستشو گرفت به کمرش و عربده زد.
_ آااااااای کمرم! واااااای کمرم!
همه به جز رون که هنوز درگیر پروفس و گلرت و یوآن بود به طرفش دویدن.
_ چی شد پروفس؟
_ خوبین؟
_ بازم اون دردای همیشگی؟
پروفسور از بین بچه ها نگاهشوبه سمت رون سوق داد و وقتی دید هنوز دست به چونه داره به بچه دامبلیا نگاه میکنه دوباره دچار تشنج عمیق شد.
_ آااااااخ رون! رون! وای خیلی درد میکنه! رووون!
رون هم کلا پیمانه تفکراتش به اندازه قاشق چایخوری بود بیخیال جریان شد و به سمت پروفسور اومدتا ببرنش سنت مانگو و جریان بچه دامبلیا کلا منتفی شد و اونا به توده شون پیوستن.

*****
_ جواب نداد که. الان دامبلدور کاملا خودشو تبرئه کرد و ترفند بچه های ریشو جواب نداد. باید چیکار کنیم؟
یوآن اینو گفت و با عصبانیت یه گوشه نشست. هری یکم هرماینی طور فکر کرد اما هرماینی طور فکرکردن واقعا کافی نبود و اون به هیچ نتیجه ای نرسید.

_ با تواما!
_ خوب نمی دونم باید چیکارکنیم. دامبلدور آدم زرنگیه. اگه نبود که راحت از زیر روابطش با گریندلوالد در نمی رفت.
_ میگم چطوره بریم سراغ یه آدم کاربلد؟
_ منظورت چیه؟
_ ببین، ما احتیاج به کسی غیر از خودمون داریم که انقد تعطیل نباشه. بتونه اون اسراری که ما محفلیا شکسته بسته ازش می دونیم رو آشکار کنه و اینجوری از شر دامبلدور خلاص شیم!
_ آفرین یوآن خیلی فکر خوبی بود! فقط... اون آدم کاربلد کی می تونه باشه؟
_ خوب... شاید... شاید ریتا اسکیتر!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
#87
پروفسور هر چی با خودش فکر می کرد نمی فهمید چطور یهو از اون ور پذیرایی یهو رسید به این اتاق. هولی شت گویان داشت از این ور اتاق به اون ور اتاق می رفت که یکهو در باز شد و پنی با وضعیت شلخته همیشگی به داخل اتاق پرت شد و مثل همیشه جیغ خونه خراب کنش بلند شد.
_ مگه تسترال داری آخه؟ من برم چی بگم اونجا؟ بگم گرفتم...
_ پنی فرزندم؟!
پنی مثل سکته ایا برگشت و رو به پروفسور لبخند حجیم زد.
_ جونم پروف؟
_ نمی خوای بشینی در سایه عشق خاطره تعریف کنی؟
پنی آب دهانش رو قورت داد.
_ من؟... خوب من...
_ خوب... اصلا خاطره ای داری؟ تو تازه اومدی توی محفل!
پنی دوباره اندک قطرات بزاقش رو به داخل حلق روندو بعد از نشستن روی صندلی با عذاب به سقف خیره شد.
_ راستش... راستش...
کمی روی صندلی جا به جا شد و ملتمسانه گفت:
_ به همین سوی لوموس، همش تقصیر این یوآن بود! خوب منم که همچینی راه راستمو درست نمی تونم برم چه برسه به وقتی که این یوآن می پیچه به پرو پام و این دمشو هی تکون می ده!
_ واضحتر حرف بزن فرزند!
_ والا چی بگم پروف... این ورپریده همش میومد اذیت می کرد، منم که سینی کَره ای درینک دستم بود داشتم میاوردم کنار شومینه بخوریم، یهو این اومد زیر دست و پا، این پام به اون یکی گفت داری اشتباه می زنی اون یکیم لجش گرفت اومد بگه نه اشتباه نمی زنم خوردم زمین این لیوانا همش ریخت!
این بار پروفسورآب دهنشو قورت داد و گفت:
_ ب... بعدش؟
_ هیچی دیگه این اعصابم همچینی ریخت به هم سینی رو ورداشتم افتادم دنبال یوآن! من بدو اون بدو، رسیدم بهش تا خواستم بزنم تابلوش کنم...
پنی لباشو خیس کرد و با بغض گفت:
_ شما داد زدی وای در پناه عشق این کارو نکن و پریدی جلوی سینی و...
آلبوس نگاه خالی از احساسی به پنی انداخت و گفت:
_ بعدش؟
_ هیچی دیگه... الان بینی تون اون شکلیه تقصیر منه!
پروفسور آه عمیقی کشید و با درد سرشو روی میز کارش گذاشت. پنی هم به آرامی بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا پروفسور رو با دردهاش تنها بذاره.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
#88
هرماینی که بیرون رفت، نگاه بچه ها به نوبت رو به هم کشیده شد؛ آدر از جاپرید.
_ دیگه برام مهم نیست، دیگه محفل برام هیچ اهمیتی نداره. دامبلدور اگه به این جمع اهمیت می داد الان اینجا بود‌! من حتی یه لحظه دیگه ام اینجانمی مونم!
و با پوشیدن ردایش قصد بیرون رفتن کرد. درکسری ازثانیه چندچوبدستی به طرفش نشانه رفتند و رون گفت:
_ سرجات می شینی و منتظرمی مونی تا هرماینی برگرده. فهمیدی یادیگه اون آدر کانلی باهوش قبلی نیستی؟
آدر لبخند خشکی زد و چوبرستیش را بیرون آورد.
_ نه! اون آدر دیگه مرده!
_ امیدوارم کاری نکنی که سر این یکی ام همون بلا بیاد، رفیق.
با شدت گرفتن خشم نگاه ها، ادوارد محتاطانه دستهایش را بین آدر و رون قراردادو گفت:
_ تمومش کنید بچه ها. یادتون رفته که پروفسورمی گفت محفلیا چوبدستیهاشونو رو به هم نمی گیرن؟!
آدر با نفرتی عمیق داد زد:
_ دامبلدور! دامبلدور! واقعا فکرکردی اون به چیزایی که می گه پایبنده؟ فکر می کنی اون برای من اهمیتی داره؟ هرچیزی که به اون مربوط باشه مسخره س!
ماتیلدا با عصبانیت به شانه آدرکوبید:
_ قبلا همچین فکری نمی کردی! چی چشماتوباز کرده آدر؟
آدر داد زد:
_ به جای پرسیدن این سوال از من، یکم فکر کن! اون حقیقتی که هری می دونست! چرا فکر نمی کنی در مورد دامبلدور بود؟ علاقت به دامبلدور باعث شده متوجه هیچ چیز نباشی. کورکورانه توی این مسیر راه می ری به امید روشنایی ولی نمی دونی که توفقط وسیله رسیدن دامبلدوربه قدرتی! این محفل یه پوششه برای کارایی که اون داره انجام می ده! اما من دیگه اجازه نمی دم هرغلط...
پنی با قصد دور کردن آدر از ماتیلدا و آرام کردنش به او نزدیک شد اما قبل از هر اقدامی آدر فریاد زد:
_ استوپفای!
و پنی با شدت به میز کوبیده شد و بیهوش روی زمین افتاد. آملیا جیغ زد و کنار پنی نشست.
_ چیکار کردی آدر؟
اما آدر تفتیش کرده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷
#89
اوس سنسه! کاتانا چطورن استاد؟ اوس و بوس ما رو بفرستیدبراش
******
_ بگیرش دیگه آندرو! الان مسابقه تموم می شه، وقت نداریم!
فریاد لاتیشا آندرو رو بیشتر از قبل دستپاچه کرد. با وحشت چشم هاشو چرخوند تا بتونه کوچکترین اثری از اسنیچ نفرین شده مسابقه پیدا کنه اما هنوز هم هیچ خبری نبود. همه با تمام وجود از دروازه مواظبت می کردن تا پیش از تموم شدن مسابقه سرخگون وارد دروازه نشه و آندرو بتونه اسنیچ رو پیدا کنه.
توی همون لحظه و در بین تموم اون ترس ها، پنی جیغ زد:
_اینجاست! آندرو! اینجا!
اما متاسفانه آندرو که کاملا دور از پنی مشغول جستجو بود متوجه نشد.

_ آندرو! آندرو اسنیچ درست کنار منه!
این بار، آندرو صدای پنی را شنید و با دستپاچگی به طرفش چرخید. ثانیه ها درست روی آخرین ها می گشتند که آندرو رسید و دست به طرف اسنیچ دراز کرد که یکهو اسنیچ با شیطنتی آشکار زیر ردای پنی رفت.

_ لعنتی! الان وقتش نیست!
هم آندرو و هم پنی با وحشت دنبال اسنیچ می گشتن اما چند لحظه بعد، سوت پایان مسابقه به صدا دراومد.

_ لعنتی لعنتی! ازت متنفرم!
پنی باعصبانیت اینو رو به اسنیچ توی دستش فریاد زد و رداشو باعصبانیت روی تخت پرت کرد.
_ فقط چند ثانیه... فقط چند ثانیه!
و با خشم آشکاری رو به پنجره ایستاد و اسنیچ روبا قدرت به بیرون پرت کرد.
اسنیچ پیش رفت و پیش رفت؛ با شیطنت، با لذت عمیقی که کاملا میشد فهمیدتوی وجود زرینش در حال گذره. همینطور توی هوا چرخ میزد که با خوردن به جسمی، متوقف شد و همراه با اون جسم، روی زمین افتاد.
درست کنار اسنیچ طلایی، یک دانش آموز رداپوش هافلی افتاده و به نظر کاملا بیهوش میومد. اسنیچ کمی اطراف رو آنالیز کرد و بعد، پرهاشو باز کرد و به بالا اوج گرفت.
بدون توجه به دانش آموز رداپوش دیگه ای که بیخیال و غافل، با چوبدستیش وردهایی که یاد گرفته بود رو امتحان می کرد و از قضا، رو به دخترک هافلی پیش میومد.

_ استوپ... م... ماتیلدا؟
اسکاور با وحشت این رو گفت و کمی به ماتیلدا نزدیک شد. هر چند از ماتیلدا خوشش نمیومد اما باز هم دلیل نمی شد که بی توجه باشه. همینطور کم کم به ماتیلدا نزدیک می شد که صدای جیغی بلند شد.

_ تو چیکار کردی اسکاور!
نیمفادورا با بغض روی زمین و کنار ماتیلدا نشست.
_ به چه جرئتی روی ماتیلدا طلسم اجرا کردی؟ چطور تونستی اون که به تو کاری نداشت!
چشمای اسکاورگشادشد و با ترس گفت:
_ به من چه؟
سدریک هم از کنارش گذشت و با دیدن ماتیلدا داد زد:
_ چه غلطی کردی اسکاور؟
_ من؟ من کاریش نکردم! خودش افتاد!
_ خودش؟ چرا چرت می گی؟
و ضربه محکمی به شونه ش زد که باعث شد روی زمین بیفته.
طولی نکشیدکه اطراف پر از جادوآموزایی شد که راجع به وضعیت اظهارنظرمی کردن و نمی دونستن چه خبره. پنی که جمعیت رو دیده بودبه سرعت همه رو کنار زد و با دیدن ماتیلدا جیغ کشید:
_ ماتیلدا!
کنارش زانو زد و دستش رو گرفت.
_ نبضش خیلی کنده! چی شده دورا؟

دورا با هق هق گفت:
_ اسکاور! اون... اون یه بلایی سرش آورده پنی!
اسکاور دوباره داد زد:
_ من کاری نکردم دارن دروغ میگن پنی!
پنی با خشم بلند شد. صداش از شدت بغض خشدار شده بود.
_ یکی خانم پامفری رو خبر کنه! چرا تکون نمی خورین؟ و تو... این بلا رو سر همه کسایی که میونه خوبی باهاشون نداری در میاری؟
اسکاور با ناباوری به اطراف نگاه می کرد که پروفسور مک گونگال که به نظر می رسید از ماجرا باخبره وارد شد و داد زد:
_ متفرق شین! دیگه بسه! بچه ها الان خانم پامفری میاد! تا اون موقع مواظبش باشین! اسکاور، همین الان پا می شی و دنبالم میای پیش پروفسور دامبلدور! هر چه سریع تر باید به ویزنگاموت اطلاع بدیم!



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
#90
آسمان لحظه به لحظه شکل عجیب تری به خود می گرفت. اتفاق عجیب و خطرناکی در حال رخ دادن بود و پنی از تصور این مسئله هر لحظه بیشتر از قبل می ترسید. حاضر بود همین الان در صحنه نبرد بجنگد اما مجبور نباشد تنها از چنین مسیری بگذرد.
آب دهانش را به سختی قورت داد و سعی کرد کمی به خودش بیاید؛ سرعت دویدنش را بیشتر کرد. نگاهش به اطراف چرخید و با نفس عمیقی به کوچه باریکی که باید از آن می گذشت رسید. حالا وقت ترسیدن نبود... نبرد هر لحظه شدید تر می شد و جاروی پروازش هم شکسته بود. شاید اگر می توانست پرواز کند، آسمان برایش امن تر از زمین بود.
مصمم تر از قبل نفسی تازه کرد و باز شروع به دویدن کرد. همین طور که پیشتر می دوید ناگهان شنل سفید رنگش به تکه سنگ شکسته ای که از دیوار بیرون زده بود گیر کرد و محکم رو به عقب زمین خورد.
_ آخ! لعنتی! لعنتی!
با بغض نگاهی به زانوشکسته و آسیب دیده اش که از زیر شلوار پاره دیده می شد انداخت و صدای هق هقش بلند شد.

_ صدای گریه به دختر کوچولو میاد!
پنی با وحشت ساکت شد. صدا بسیار آشنا، و نفرت انگیز تر از آن بود که پنی بتواند فراموشش کند.

_ اوه... فکر نمی کردم صدام این همه بتونه کسی رو آروم کنه!
صدای قهقهه وحشتناکش در فضا پیچید و پنی، سریع تر از هر زمانی تصمیم گرفت.
_ فرولا!
استخوان شکسته اش با صدای چندش آوری ترمیم شد و پنی جیغ کشید. دوست داشت می توانست سر جایش استراحت کند اما الان وقتش نبود. به سرعت از جا پرید و رو به اوری که تصمیمش را فهمیده و به سمتش هجوم می آورد داد زد:
_ استوپفای!
نور قرمز رنگ با قدرت پیش رفت و به شانه اوری برخورد کرد واورا عقب راند.

_ لعنت بهت!
این بار که پنی بر می گشت تا موقعیت اوری را ببیند، او بسیار وحشتناک تر به نظر می رسید. نگاهی به پل کوتاه و سنگی که اوری به آن نزدیک می شد انداخت.
_ اکسپالسو!
اما این بار اوری ماهرانه خودرا از زیر خرده های سنگ بیرون کشید و کاملا به اونزدیک شد.

_ محفلی کوچولو ترسیده... مگه نه؟
پنی جیغ زد:
_ برو به جهنم! استوپفای!
همینطور که می دوید و طلسم هارا به سوی اوری روانه می کرد، سعی کرد در ذهن خود چیز به درد بخوری را جستجو کند. اما در آن شرایط وحشتناک هیچ چیز به ذهنش خطور نمی کرد که او را از شر این مرگخوار دردنده نجات دهد. کمی سرش را به عقب خم کرد و با دیدن لبخند چندش آور اوری در چند قدمیش جیغ کشید و به دیوار چسبید. اوری نعره بلندی زد و برای حفظ تعادلش به سمت دیگر اوج گرفت. پنی دوباره شروع به دویدن کرد و لحظه ای بعدبا دیدن اولین راه باریکه ی سر راه خود را درون آن انداخت.
تمام وجودش درد می کرد. گلویش به طور بیطاقت کننده ای می سوخت و نفس کشیدنش سخت شده بود. برخورد هوا به صورتش، پوستش را خشک و شکننده کرده بود، اما حالا وقت ایستادن نبود. اوری هر لحظه ممکن بود اورا پیدا کند و او باید دست آویزی می داشت.
_ فکر کن پنی! الان باید چیکار کنی؟ چیکار می تونی بکنی؟

_ "این میوه درخت تلدراسیله... دونه لورینه! "... " طلسمی رو با الهام گرفتن از این درخت اختراع کردن که در شرایط خیلی پیچیده ای می تونه اثرات جادوی سیاه رو خنثی کنه و به کار بردنش روی بعضی جادوگرای سیاه مثل آب توبه اثر می کنه!"

پنی چشمهایش را باز کرد.
_ خودشه! الان همون شرایط پیچیده س!
چوبدستیش را بالا گرفت و با نگاهی مصمم رو به جلو خیره شد. کمی پیشتر رفت و وسط راه باریکه ایستاد. وقت آن بود که مرگخواران برای کشتارهایشان ادب می شدند. جامعه جادوگری آن قدر که باید به آن ها وقت داده بود، اما آن ها...
صدای خنده ی اوری دوباره در گوشش پیچید. این بار برنگشت و فرار نکرد. چشم هایش را با خشم و نفرت در نگاه متعجب مرگخوار کار کشته دوخت و چوبدستیش را رو به او گرفت.
_ آماده ای اوری؟
_ چ...
_ تلدراسیل!
طلسم، سفید رنگ و درخشان در میان چشم های اوری پیش آمد و به سینه اش برخورد کرد. اوری لحظه ای سر جایش خشک شد و با چشم های گشاد اطراف را کاوید. نگاهش را به پنی دوخت و به آرامی روی جارویش، بی حس و خسته، پایین آمد. پنی آب دهانش را قورت داد و به طرفش دوید. چوبدستیش چند قدم از او دورتر افتاده بود و بادیدن او هم تلاشی برای برداشتنش نکرد. تنها لبخندی زد و با چشم هایی عاری از هر گونه احساس قبلی به او نگاه کرد.
_ تو... حالت خوبه؟
_ من؟ ... آره... آره... بهتر از هر زمانی!
و با لبخند تجدید شده ای از جایش بلند شد.
_ نمی دونم الان کجام... چه اتفاقی افتاده؟ من... میشه یخوره... البته اگه می تونی..‌ یکم برام توضیح بده!
پنی لبهایش را کمی خیس کرد و به آسمان خیره شد. هر چه که بود، او اوری را از زندگی قبلیش نجات داده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.