هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
#81
نام و نام خانوادگی: گادفری میدهرست

جنسیت: مذکر

گروه: ریونکلاو

ویژگی های ظاهری: موهای بلند و قهوه ای، چشمان عسلی

توضیحات: در مکان و زمانی نامعلوم به دنیا آمد. اما از وقتی که خود را شناخت، در یتیم خانه بوده. یکی از مسئولان نوانخانه ادعا کرده او را هنگامی که نوزاد بوده، در سطل آشغال و میان زباله ها پیدا کرده. دوران کودکی او در نوانخانه نسبتا به خوبی گذشت. اما گادفری هم اکنون، در دوران بزرگسالی، داستان هایی اغراق آمیز و ناراحت کننده را از آن دوران برای بقیه تعریف می کند تا آن ها را تحت تأثیر قرار دهد.

وقتی که یازده ساله شد، نامه ای از هاگوارتز برایش آمد و او با خوشحالی روانه ی مدرسه ی جدیدش شد. به خاطر علاقه ی فراوان گادفری به هنر کلاه گروه بندی او را در گروه ریونکلاو قرار داد. در مدرسه، شاگرد درس خوانی بود، اما افراد بسیاری را اغفال کرد.

بعد از فارغ تحصیلی، در یک سیرک مشغول به کار شد. وی از تماشاچیان داوطلب می خواست که در یک جعبه ی چوبی بنشینند و سپس شمشیرهایی را از زوایای مختلف وارد جعبه می کرد. در نهایت، جعبه را می گشود و در حالی که فرد داوطلب تقریبا سالم بود و مثلا جز یک شمشیر که از چشمش رد شده و از پس کله اش بیرون زده، آسیب دیگری ندیده بود، ملت برایش کف می زدند. در هر حال، روزی صاحب سیرک مزبور ورشکسته شد و گادفری بعد از گرد هم آوردن تعدادی افراد با استعداد دور هم، سیرک خودش را با نام "چالگاه غریب" تأسیس نمود.

یک روز که مشغول فضانوردی با خشخاش بود، روونا در مقابلش ظاهر گشت و از او خواست که نیم تاج ریونکلاو را از بانک بدزدد. البته، این چیزی است که وکیل گادفری گفته و اطمینان زیادی به آن نیست. به هر جهت، گادفری نیم تاج را دزدید، اما مأموران آزکابان او را دستگیر کرده و به زندان انداختند. گادفری هنگام اقامت در آزکابان، یک دیوانه ساز مونث را فریب داد و با وعده ی ازدواج، او را خام کرد. دیوانه ساز هم به او کمک کرد تا از زندان بگریزد. بعد از فرار، گادفری دیوانه ساز را قال گذاشت و دیمنتور هم از شدت ناراحتی، خودبوسی کرد. وقتی برادر دیوانه ساز عاشق و ناکام از این قضیه مطلع گشت، به تعقیب گادفری مشغول شد تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. تصمیم داشت مرد فریبکار را ببوسد تا انتقام خواهرش را از او بگیرد، اما نتوانست این کار را بکند. چرا که گادفری شب قبلش سیر خورده بود و دهانش بو می داد. به هر جهت، مأموران آزکابان گادفری را دوباره دستگیر کردند و به زندان انداختند. اما وکیلش به کمک او آمد و با سر هم کردن داستان فضانوردی، خشخاش و خزعبلاتی از این قیبل، مرد جوان را نجات داد.

گادفری هم اکنون، در سیرک "چالگاه غریب" مشغول به کار است و هنوز هم شمشیر در چشم و چار ملت فرو می کند.


تایید شد.
خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۰ ۱۶:۱۰:۳۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۰ ۲۳:۴۳:۴۱



پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#82
زوج


بعد از ظهر یک روز تعطیل بود. گادفری روی مبل کهنه و رنگ و رو رفته‌ای نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. ناگهان چشمش به اطلاعیه‌ای افتاد.
نقل قول:
تسهیلات وزارت‌خانه برای زوج‌هایی که تازه به خانه‌ی بخت رفته‌اند:
خانه با استخر و جکوزی، اتومبیل پرنده و ...

گادفری بسیار هیجان زده شد. او می‌توانست همه‌ی آن امکانات را داشته باشد. فقط یک مشکل وجود داشت.

- هیچ کس نیست که باهاش ازدواج کنم.

در واقع در محفل گزینه‌های زیادی برای ازدواج وجود داشت. تعداد زیادی ویزلی دم بخت در انتظار نیمه‌ی گم‌شده‌شان به سر می‌بردند. گادفری می‌توانست به راحتی یکی از آن‌ها را انتخاب کند، اما تصویری در گوشه‌ی ذهنش وجود داشت که به او اجازه نمی‌داد دست به چنین کاری بزند: یک دختر با موهای بلند بور، چشمان درشت و گیرا و کلاه لبه‌دار مشکی.

- خب حالا چه طوری راضیش کنم؟

در گذشته‌های بسیار دور کراش کلاه به سر گادفری یک اپسیلون به او علاقه داشت... شاید هم نداشت. ولی لااقل به خونش تشنه نبود و نمی‌خواست او را تکه تکه کند. گادفری باید راهی پیدا می‌کرد تا هم با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کند و هم تسهیلات وزارت‌خانه را به دست بیاورد. نفوذ به خانه‌ی ریدل و خوراندن معجون عشق به دختر مزبور کار سخت و پر خطری بود. پس شعبده‌باز تصمیم گرفت به جای این کار به یک دعانویس مراجعه کند.
***

سو لی در اتاقش واقع در خانه‌ی ریدل نشسته بود و مشغول بررسی مجله‌ای مربوط به انواع مدل‌های کلاه بود. همان طور که داشت ورق می‌زد، به بخش کلاه‌های استوانه‌ای رسید. چیزی در خاطرش زنده شد: مردی با کت و شلوار مشکی و کلاه استوانه‌ای بلند.
لبخندی پهن بر لبان سو نشست و برقی در چشمانش درخشید.
- دوست دارم...
***

گادفری کنار دعانویس نشسته بود و با حالتی هیجان‌زده به یک گوی شیشه‌ای که داشت تصویر سو لی را نشان می‌داد، خیره شده بود.
- اون گفت دوسم داره! بالاخره اعتراف کرد!

سوی لبخند به لب همان طور که چشمانش می درخشید، ادامه داد:
- ... با دستای خودم تیکه تیکه‌اش کنم... دوست دارم با دستای خودم تیکه تیکه‌اش کنم!

گادفری با شنیدن این حرف یقه‌ی دعانویس را گرفت و با عصبانیت گفت:
- پس چی شد؟ دعایی که نوشته بودی، اثر نکرد.

دعانویس لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- دعا داره اثر می‌کنه پسر جون! یه کم دندون رو جیگر بذار. صبح که دختره از خواب پا بشه، دیگه اون آدم سابق نیست.
***

صبح روز بعد مرگخوارها نتوانستند هیچ اثری از سو لی پیدا کنند. او بی خبر خانه‌ی ریدل را ترک کرده بود و حتی جعبه‌ی کلاه‌هایش را هم با خود نبرده بود.

از طرفی گادفری در اتاق خوابش واقع در خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد نشسته بود و داشت صورتش را با اره برقی اصلاح می‌کرد. ناگهان در اتاقش به شدت باز شد و دختری جوان با موهای آشفته و ملبس به لباس خواب به داخل پرید. گادفری با تعجب فریاد زد:
- سوووو!

بعد هم به دلیل حواس پرتی گونه‌اش را با اره برقی برید. سو جلو آمد و اره را از دستان گادفری بیرون آورد. شعبده‌باز آب دهانش را قورت داد و منتظر شد تا سو او را تکه تکه کند. اما بعد دختر جوان اره را کنار انداخت و همان طور که لبخند می‌زد، دستش را با ملایمت روی گونه‌ی زخمی گادفری گذاشت. شعبده‌باز به آرامی پرسید:
- سو، چرا اومدی اینجا؟

البته خودش جواب را می‌دانست. این که سو مقابلش ایستاده بود، سعی نمی‌کرد او را تکه پاره کند و آن طور با ملایمت با او رفتار می‌کرد، فقط می‌توانست نشان‌دهنده‌ی این باشد که طلسم دعانویس اثر کرده بود. گادفری آن لحظه در بهشت به سر می‌برد. زخم روی گونه‌اش می‌سوخت، اما تماس دست لطیف سو با صورتش باعث می‌شد احساس درد نداشته باشد. چشمانش را بست و لب‌هایش را جلو آورد. بالاخره چیزی که مدت‌ها در انتظارش بود، داشت به وقوع می‌پیوست.

اما در همان لحظه اتفاقی افتاد که گادفری انتظارش را نداشت. شعبده‌باز به شدت روی تخت خوابش پرتاب شد. چشمانش را باز کرد و سو را دید که با چهره‌ای خشمگین و در هم رفته به او نزدیک می‌شد. دختر جوان به گادفری حمله ور شد و ناخن‌هایش را داخل زخم گونه‌ی او فرو کرد. بعد هم فریاد کشید:
- تو چه طور جرئت کردی منو طلسم کنی؟ الان حسابتو می‌رسم!

سو اره برقی را برداشت و آن را به طرف صورت گادفری گرفت...
لحظاتی بعد صدای نعره‌های دردآلود شعبده‌باز در فضا پیچید و پرده‌های سفید اتاق خواب با رنگ سرخ مزین شد.
***

بعد از اتفاقی که برای صورت گادفری افتاد، دیگر هیچ کس حاضر نبود به او نگاه کند. البته وزارت‌خانه هم به دلیل اوضاع نا به سامان اقتصادی قولی را که در رابطه با تازه‌عروس‌ها و تازه‌دامادها داده بود، پس گرفت. از طرفی سیرک گادفری هم منحل شد و به این ترتیب، او دیگر هیچ پشتوانه‌ی مالی‌ای نداشت. گادفری که دیگر نمی‌توانست این حجم از زشتی و بی‌پولی را تحمل کند، با اره برقی خودش را تکه تکه کرد. اعضای محفل هم برای اینکه یاد هم‌رزمی از دست‌رفته‌شان را گرامی بدارند، تکه‌های او را داخل سوپ پیاز ریختند و خوردند.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۳۴:۱۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۳۵:۴۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۴۶:۴۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۵۳:۱۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۵۹:۵۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۵:۰۴:۴۶



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#83
گربه - دامبلدور به سنت مانگو مراجعه کرد و یکی از سرنگ های بزرگ مخصوص ترول ها را دزدید. بعد هم به یک مغازه ی آبمیوه فروشی رفت و چند بشکه آب چغندر بلند کرد. سپس به یک دستگاه خودروی لوکس حمله ور شد و سرنشینانش را به بیرون قل داد. بعد ماشین را روشن کرد و همان طور که ویراژ می داد و عده ی زیادی از عابرین پیاده را کتلت می کرد، سرنگ ترولی را پر از آب چغندر نمود و آن را روی عابرین کتلت شده ریخت.

از طرفی محفلی ها مثل شهروندان با فرهنگ و متمدن پشت خط عابر پیاده ایستاده بودند تا چراغ سبز شود و بتوانند به آن سمت خیابان بروند. به محض اینکه رنگ چراغ عوض شد و محفلی ها پا به خیابان گذاشتند، ماشینی به سرعت از رویشان رد شد و آن ها را با سطح خیابان یکی کرد. همان طور که محفلی ها سعی داشتند با کفگیر خودشان را از آسفالت جدا کنند، مقادیری مایع چسبناک و سرخ رویشان پاشیده شد. ریموند همان طور که سوجی را به دندان گرفته بود و آبمیوه ی ترکیبی پرتقال - چغندر به بدن می زد، رو به دوستانش کرد و گفت:
- میگم راننده ی ماشینه قیافه اش آشنا نبود؟


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۰ ۲۲:۳۶:۴۲



پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#84
لاتیشا وارد سالن غذاخوری شد. نگاهش را روی دانش آموزانی که مشغول غذا خوردن، کتاب خواندن، حرف زدن و خندیدن بودند، لغزاند. چشمانش روی جمعی از دانش آموزان ریونکلاوی ثابت ماند. در مرکز آن جمع گادفری ایستاده بود و داشت شیرین کاری انجام می داد. او همان طور که انگشتان دست یک دختر بچه ی سال اولی را اره می کرد، با خوشرویی گفت:
- می بینی؟ اصن درد نداره.

دختربچه اخم هایش را در هم کشید.
- اما یه کم می سوزه.

گادفری آخرین انگشت را هم اره کرد و گونه ی دخترک را نوازش نمود.
- عزیزم، این فقط یه تلقینه.

لاتیشا به جمع تماشاگران نزدیک شد و در گوشه ای نشست. گادفری همان طور که انگشتان قطع شده را با ماده ای مخصوص سر جایشان می چسباند، از گوشه ی چشم نگاهی به لاتیشا انداخت. دختر ریونکلاوی لبخند زد یا در واقع بهتر است بگوییم صدایی داخل مغزش او را وادار به لبخند زدن کرد. لاتیشا از جایش بلند شد و به سمت گادفری رفت.
- نظرت چیه که این دفعه من یه جور شعبده بازی رو خودت انجام بدم؟ نه با اره. شاید با یه چیز ظریف تر.

لاتیشا این را گفت و سوزن زهرآگینی را که داخل جیبش گذاشته بود، لمس کرد.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#85
گریوندور


لاکهارت همان طور که یک آینه ی جیبی کوچک را مقابل صورت خود نگه داشته بود، خرامان خرامان در جنگل پیاده روی می کرد.
- ای آیینه ی جادویی! باید به من بگویی کیست در این جهان زیباتر از دیگران.
- ای باباااا... کچلم کردی تو. چن بار بگم... خود مَنگولِتی!

لاکهارت بی ادبی آینه را نشنیده گرفت و آن را با رضایت در جیبش گذاشت. بعد همان طور که داشت به خرامیدنش ادامه می داد، ناگهان متوجه حرکتی در میان درختان جنگل شد.
- اون چیه دیگه؟ یه درخت که داره راه میره؟ مرلینا... حتی درختای جنگلم با دیدن جذابیت من از خود بی خود میشَنو ریشه از خاک میدَرَن.

همان طور که لاکهارت داشت به جذابیت بیش از حدش مباهات می ورزید، درخت مزبور به او نزدیک شد و نعره سر داد. لاکهارت لبخند پَت و پَهنی زد و با کلی ژست و ادا اطوارهای مانکن طور دستی داخل موهای طلایی اش کشید.
- میبینم که از غم عشق و دوری از من نعره سر میدی درخت!

هیولای درختی فقط توانست با حالتی پوکر طور به لاکهارت خیره شود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲:۱۲:۱۹



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
#86
دامبلدور محفلی ها را بسیج کرد تا همگی با هم دنبال شمشیر گم شده بگردند. گادفری جلوی آینه ایستاده بود و داشت با دقت داخل چشم راستش را بررسی می کرد. چشم مذکور از شب قبل خارش داشت و حساس شده بود و گادفری تصور می کرد شاید شمشیر سر کادوگان داخل آن لغزیده است. همان طور که انگشت اشاره اش را تا بیخ داخل چشمش فرو برده بود و همه جای آن را با دقت می گشت، ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. چارپایه ای را برداشت و دوان دوان به سمت هاگرید رفت که گوشه ای ایستاده بود و داشت چیزی را می خورد یا به عبارت بهتر می بلعید. هاگرید با دیدن گادفری دستپاچه شد و شی ء مزبور را با سرعت بیشتری بلعید. چیزی براق و فلزی به سرعت از مقابل چشمان گادفری رد شد و در حلق هاگرید پنهان گشت. گادفری با حالتی مشکوک پرسید:
- اون چی بود که داشتی می خوردی؟

هاگرید یک بشکه آب از کنار دیوار برداشت و همان طور که آن را سر می کشید، پاسخ داد:
- هیشی نبود.

گادفری چارپایه را روی زمین گذاشت و روی آن ایستاد. بعد انگشت اشاره اش را محکم به پهلوی هاگرید زد. مرد قوی هیکل دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد. گادفری هم از فرصت استفاده کرد و دستش را تا بیخ در حلق هاگرید فرو برد.
- یه لحظه تحمل کن. مطمئنم شمشیر سر کادوگانو اشتباهی قورت دادی... وایسا الان پیداش می کنم.

گادفری ساعت ها مشغول جست و جو در معده ی هاگرید بود و در این مدت چیزهای زیادی پیدا کرد: ریش های دامبلدور، پریزهای آرتور، آب پرتقال سوجی، تلسکوپ آملیا، گربه ی ماتیلدا، گورکن وین، شاخ های ریموند و حتی اره برقی خودش. اما شمشیر سر کادوگان نبود که نبود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۲۱:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۲۱:۰۲:۰۳



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#87
در همین لحظه گادفری اره برقی اش را درآورد و مشغول تکه تکه کردن بقایای هاگرید شد.

- بابا جان! چه می کنی آخه؟ گفتم بدوزینش نه اینکه جرواجرترش کنین.

گادفری با شور و ذوق اره برقی را در جهات مختلف می گرداند و تکه های معده، روده، کبد و غیره را به اطراف می پراکند.
- پروف! دل چرکین نشین. من فقط دارم لیپوساکشنش می کنم اونم به طور رایگان.

دامبلدور از اینکه گادفری انسان مادی گرایی نیست، بسیار خوشحال شد.
- باشه بابا جان. خوب باربی و قلمیش کن.





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۸
#88
پایان سوژه

پس از اینکه مشابه گادفری (گادفری تقلبی) و همین طور بقیه ی محفلی ها تقلب هایشان را تمام و کمال نوشتند، همگی با هم به سمت سالن برگزاری امتحانات شتافتند و با چهره هایی که آمیزه ای از تشویش و امید بود، بر صندلی هایشان جلوس کردند. ورقه های امتحانی پخش شد و محفلی ها با کله داخل برگه های تقلبشان فرو رفتند.

در همین لحظه مراقب امتحان بالای سر پنه لوپه ایستاد و با لحنی خطرناک گفت:
- ببینم اینا چیه؟

دختر مو نارنجی آب دهانش را قورت داد.
- چیزه ... اینا دستورالعملای آشپزیَن... ببینین. دستور پخت پیراشکی پیاز و سالاد پیاز و اینا.
- اون وقت چرا جلوی چلو پیاز فرمول انتگرال نوشتی؟
- چون ریاضیات مخصوصا انتگرال پایه ی همه چیه.

ابروهای مراقب از شدت تعجب آن قدر بالا رفت که از کادر صورتش خارج شد. او این بار به سمت مشابه گادفری رفت و مشغول چک کردن عکس کارتش شد.
- یه دیقه صورتتو بیار بالا ببینم.

مشابه گادفری آب دهانش را قورت داد و به آرامی سرش را بالا آورد. مراقب با خشونت چانه ی او را گرفت و در حالی که کله اش را محکم به چپ و راست تکان می داد، گفت:
- چرا چشمات مث عکست عسلی نیست؟

مشابه گادفری در حالی که پیچ های شُل شده ی گردنش را سفت می کرد، گفت:
- اِ حتما پریده بیرون.

و نگاهش به لنزهای عسلی رنگی که روی زمین افتاده بود، خیره ماند. مراقب که روح سادیسمی اش بیدار شده بود، دوباره به چانه ی گادفری چنگ انداخت.
- چی گفتی؟
- چیزه... گفتم این عکسه جُتوشاپ شده.

مراقب پس از شنیدن این حرف، می خواست به سمت دیگری از سالن برود که نگاهش به برگه های تقلب مشابه گادفری افتاد.
- آهان! مچتو گرفتم.

اما به جای مچ، باز هم چانه ی او را سفت چسبید.

- نه، نه! سوءتفاهم شده. اینا شعرای عاشقونه ایَن که واسه معشوقَم نوشتم.
- اون وقت مقدار اوره ی موجود در ادرار چه ربطی به شعر عاشقونه داره؟
- این جا من عشقو به سَمّی که تو ادراره تشبیه کردم.

مراقب بعد از دیدن مهارت پنه لوپه در اختراع دستورالعمل های آشپزی و مهارت مشابه گادفری در سرودن اشعار عاشقانه دیگر نمی توانست آن آدم سابق باشد. این بود که سالن را ترک کرد و در افق محو شد. محفلی ها هم با خاطری آسوده تقلب هایشان را به برگه ی امتحان انتقال دادند، نمره ی بیست کلاس را گرفتند و پله های موفقیت را یکی پس از دیگری طی کردند... البته درستش این بود که داستان طور دیگری تمام می شد و می توانستیم بگوییم: "پس، نتیجه می گیریم که انسان های متقلب سزای اعمال ناپسندشان را می بینند." اما خب، نشد که بشود!


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۵ ۱۱:۱۳:۳۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۵ ۱۱:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۵ ۱۱:۲۶:۳۸



پاسخ به: ستاد انتخاباتی آملیا فیتلوورت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۸
#89
گادفری در آشپزخانه ی گریمولد نشسته بود و در حالی که زار زار اشک می ریخت، با اره برقی اش پیاز خرد می کرد. در همین لحظه، آملیا وارد شد و پرسید:
- ببینم گادفری، به کی می خوای رأی بدی؟

شعبده باز یک دستمال گلدوزی شده را که هدیه ی یکی از معشوقه هایش بود، از جیب کتش بیرون آورد و مشغول پاک کردن اشک هایش شد.
- به کریس چمبرز.

چشم های آملیا چهار تا شد.
- چی؟! می خوای به یه مرگخوار رأی بدی؟!
- آخه بهم شام و ناهار... نه، منظورم اینه که درسته مرگخواره، ولی آرمان های قشنگی داره.

آملیا دست در جیبش کرد؛ یک ظرف غذا از آن بیرون آورد و جلوی گادفری گذاشت.
- بفرما! اینم چلو بلدرچین با دسر توت فرنگی و خامه.

شعبده باز همان طور که آب از لب و لوچه اش جاری بود، گفت:
- الان که فک می کنم می بینم آرمان های تو از آرمان های چمبرز قشنگ تره.




پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۸
#90
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

فضای اتاق بازجویی گرم و خفقان آور بود و بوی نامطبوعی از منشئی نامعلوم به مشام می رسید. اما هیچ کدام از این ها گادفری را به اندازه ی حشرات موذی ای که داشتند از سر و کولش بالا می رفتند، اذیت نمی کرد. شعبده باز بی توجه به شرایط ناخوشایند سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و به بانوی کلاه بر سر و چشم سیاهی که مقابلش در آن سمت میز نشسته بود، لبخند بزند. ساحره دستش را بالا برد؛ لبه ی کلاهش را برگرداند و تیغه های تیز و درخشانی را که زیر آن پنهان بودند، آشکار کرد. بعد با لحنی بی احساس گفت:
- خونواده ی چن تا دختر ازت شکایت کردن. میگن تو یه چیزی به خوردشون دادی.

گادفری مشغول بازی با حلقه ای از موهایش شد.
- مگه شکلات دادن به دخترا جرمه؟ نکنه مرض قند گرفتن یا فشار خونشون رفته بالا؟

بازجو به چشمان عسلی رنگ شعبده باز خیره شد.
- نه. شفاگرای سنت مانگو اجساد اونا رو بررسی کردن و فهمیدن اون شکلاتا معمولی نبودن.

نفس گادفری بند آمد.
- جسد؟!.. نه، نه.. امکان نداره...

بازجو ادامه داد:
- در واقع اون شکلاتا به معجون خواب آور آغشته بودن. دخترا بعد از خوردنشون از حال رفتن. بعد تو اونا رو تو تابوت گذاشتی و موقع نمایش سهوا تیکه پارَشون کردی.

لب های شعبده باز شروع کردند به لرزیدن.
- این دروغه! اون دخترا سالمن.

بانوی کلاه به سر نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی گادفری انداخت؛ معلوم نبود قطره های عرق روی صورتش به خاطر ترس بود یا گرما. ساحره ی بازجو سعی کرد صورتش را بی حالت نگه دارد و آرام باشد، اما دیدن شعبده باز در آن وضع آشفته او را به طرز وصف ناپذیری خوشحال می کرد. حس کرد نمی تواند جلوی بروز احساساتش را بگیرد. پس سعی هم نکرد. نقاب خونسردی را کنار گذاشت و لبخند کینه توزانه اش را به گادفری تقدیم کرد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۸ ۲۱:۲۱:۵۱







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.