زوج
بعد از ظهر یک روز تعطیل بود. گادفری روی مبل کهنه و رنگ و رو رفتهای نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. ناگهان چشمش به اطلاعیهای افتاد.
نقل قول:
تسهیلات وزارتخانه برای زوجهایی که تازه به خانهی بخت رفتهاند:
خانه با استخر و جکوزی، اتومبیل پرنده و ...
گادفری بسیار هیجان زده شد. او میتوانست همهی آن امکانات را داشته باشد. فقط یک مشکل وجود داشت.
- هیچ کس نیست که باهاش ازدواج کنم.
در واقع در محفل گزینههای زیادی برای ازدواج وجود داشت. تعداد زیادی ویزلی دم بخت در انتظار نیمهی گمشدهشان به سر میبردند. گادفری میتوانست به راحتی یکی از آنها را انتخاب کند، اما تصویری در گوشهی ذهنش وجود داشت که به او اجازه نمیداد دست به چنین کاری بزند: یک دختر با موهای بلند بور، چشمان درشت و گیرا و کلاه لبهدار مشکی.
- خب حالا چه طوری راضیش کنم؟
در گذشتههای بسیار دور کراش کلاه به سر گادفری یک اپسیلون به او علاقه داشت... شاید هم نداشت. ولی لااقل به خونش تشنه نبود و نمیخواست او را تکه تکه کند. گادفری باید راهی پیدا میکرد تا هم با دختر مورد علاقهاش ازدواج کند و هم تسهیلات وزارتخانه را به دست بیاورد. نفوذ به خانهی ریدل و خوراندن معجون عشق به دختر مزبور کار سخت و پر خطری بود. پس شعبدهباز تصمیم گرفت به جای این کار به یک دعانویس مراجعه کند.
***
سو لی در اتاقش واقع در خانهی ریدل نشسته بود و مشغول بررسی مجلهای مربوط به انواع مدلهای کلاه بود. همان طور که داشت ورق میزد، به بخش کلاههای استوانهای رسید. چیزی در خاطرش زنده شد: مردی با کت و شلوار مشکی و کلاه استوانهای بلند.
لبخندی پهن بر لبان سو نشست و برقی در چشمانش درخشید.
- دوست دارم...
***
گادفری کنار دعانویس نشسته بود و با حالتی هیجانزده به یک گوی شیشهای که داشت تصویر سو لی را نشان میداد، خیره شده بود.
- اون گفت دوسم داره! بالاخره اعتراف کرد!
سوی لبخند به لب همان طور که چشمانش می درخشید، ادامه داد:
- ... با دستای خودم تیکه تیکهاش کنم... دوست دارم با دستای خودم تیکه تیکهاش کنم!
گادفری با شنیدن این حرف یقهی دعانویس را گرفت و با عصبانیت گفت:
- پس چی شد؟ دعایی که نوشته بودی، اثر نکرد.
دعانویس لبخند پیروزمندانهای زد.
- دعا داره اثر میکنه پسر جون! یه کم دندون رو جیگر بذار. صبح که دختره از خواب پا بشه، دیگه اون آدم سابق نیست.
***
صبح روز بعد مرگخوارها نتوانستند هیچ اثری از سو لی پیدا کنند. او بی خبر خانهی ریدل را ترک کرده بود و حتی جعبهی کلاههایش را هم با خود نبرده بود.
از طرفی گادفری در اتاق خوابش واقع در خانهی شمارهی دوازده گریمولد نشسته بود و داشت صورتش را با اره برقی اصلاح میکرد. ناگهان در اتاقش به شدت باز شد و دختری جوان با موهای آشفته و ملبس به لباس خواب به داخل پرید. گادفری با تعجب فریاد زد:
- سوووو!
بعد هم به دلیل حواس پرتی گونهاش را با اره برقی برید. سو جلو آمد و اره را از دستان گادفری بیرون آورد. شعبدهباز آب دهانش را قورت داد و منتظر شد تا سو او را تکه تکه کند. اما بعد دختر جوان اره را کنار انداخت و همان طور که لبخند میزد، دستش را با ملایمت روی گونهی زخمی گادفری گذاشت. شعبدهباز به آرامی پرسید:
- سو، چرا اومدی اینجا؟
البته خودش جواب را میدانست. این که سو مقابلش ایستاده بود، سعی نمیکرد او را تکه پاره کند و آن طور با ملایمت با او رفتار میکرد، فقط میتوانست نشاندهندهی این باشد که طلسم دعانویس اثر کرده بود. گادفری آن لحظه در بهشت به سر میبرد. زخم روی گونهاش میسوخت، اما تماس دست لطیف سو با صورتش باعث میشد احساس درد نداشته باشد. چشمانش را بست و لبهایش را جلو آورد. بالاخره چیزی که مدتها در انتظارش بود، داشت به وقوع میپیوست.
اما در همان لحظه اتفاقی افتاد که گادفری انتظارش را نداشت. شعبدهباز به شدت روی تخت خوابش پرتاب شد. چشمانش را باز کرد و سو را دید که با چهرهای خشمگین و در هم رفته به او نزدیک میشد. دختر جوان به گادفری حمله ور شد و ناخنهایش را داخل زخم گونهی او فرو کرد. بعد هم فریاد کشید:
- تو چه طور جرئت کردی منو طلسم کنی؟ الان حسابتو میرسم!
سو اره برقی را برداشت و آن را به طرف صورت گادفری گرفت...
لحظاتی بعد صدای نعرههای دردآلود شعبدهباز در فضا پیچید و پردههای سفید اتاق خواب با رنگ سرخ مزین شد.
***
بعد از اتفاقی که برای صورت گادفری افتاد، دیگر هیچ کس حاضر نبود به او نگاه کند. البته وزارتخانه هم به دلیل اوضاع نا به سامان اقتصادی قولی را که در رابطه با تازهعروسها و تازهدامادها داده بود، پس گرفت. از طرفی سیرک گادفری هم منحل شد و به این ترتیب، او دیگر هیچ پشتوانهی مالیای نداشت. گادفری که دیگر نمیتوانست این حجم از زشتی و بیپولی را تحمل کند، با اره برقی خودش را تکه تکه کرد. اعضای محفل هم برای اینکه یاد همرزمی از دسترفتهشان را گرامی بدارند، تکههای او را داخل سوپ پیاز ریختند و خوردند.