1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)متاسفانه این، یکی از خاطراتیه که هروقت یادش میفتم از ته دلم غمگین میشم...یادآوری لحظهی روبهرو شدن با اون فاجعه، کمک خواستن از دیگران، رد شدن درخواستم و در نهایت، تک و تنها موندنم باعث میشه قلبم ترک برداره...
یه روز صبح آفتابی و کاملا معمولی بود. معمولی تا قبل از اینکه زنگ در خونهمو بزنن!
داشتم طبق معمولِ هر روزهم هیچ کاری نمیکردم که یهو صدای زنگ بلند شد و درو باز کردم. پستچی بود. یه بستهی خیلی بزرگ پشت سرش بود و با یه قیافهی کاملا بیحوصله، پولشو میخواست. چندتا گالیون دادم بهش و بعد از کلی غرغر که این کمه، یه ذره دیگه دادم و حدودا پنج بار این ماجرا تکرار شد تا در نهایت من به مرز ورشکستگی و پستچی به کیسهای پر از گالیون رسید.
این ضرر مالی چیز چندان مهمی نبود. فاجعه توی اون بستهی بزرگ جلوی در بود...
دو هفته قبل یه تخت دو نفره سفارش داده بودم. و وقتی بسته رو با کلی شوق باز کردم، دیدم عکس روی جعبهش تخت یه نفرهست! باورتون میشه؟ بجای تخت دو نفره، تخت یه نفره فرستاده بودن!
فکر نمیکنم نیازی باشه مزیتهای تخت دو نفره رو نسبت به تکنفره توضیح بدم...دو نفره بزرگتره و طبیعتا جای بیشتری داره، میتونی هر تعداد بالش و پتو که بخوای بچینی دورت و شبا بغلشون کنی بدون اینکه هیچکدومشون از کمبود جا شکایت کنن...میتونی هر اندازه که بخوای جفتک بندازی و بالا پایین بپری و از رو تخت پرت نشی پایین...میتونی تا اونجایی که دلت خواست دست و پاهاتو باز کنی و حتی یه انگشتت هم از گوشهی تخت نزنه بیرون...
ولی تخت یه نفره...کافیه از اینور بچرخی اونور و بعد...بوم! با صورت پهن شدی کف زمین و دماغتو از دست دادی.
تازه، بالش و پتوهامو چی کار میکردم؟ من که نمیتونستم خودم با یکی دوتا از اونا برم توی تخت و بقیهشونو همونجوری ول کنم کف زمین...
شرکتی که ازش تختو خریده بودم هیچ مسئولیتی در قبال این فاجعه قبول نکرد و گفت تقصیر خودته. به همین سادگی.
تو این لحظه از زندگیم بود که عمیقا حس کردم شکست خوردم، ترک برداشتم، این قلب دیگه اون قلب سابق نمیشه...
به هر کی میشناختم زنگ زدم، ولی همهشون دست رد به سینهم زدن...مگه من چی میخواستم جز اینکه تخت خودشونو بدن بهم تا بچسبونم به این تخت یه نفره که بزرگتر بشه؟ اینقدر چیز سختی خواستم ازشون؟
هیچکس، هیچکس نیومد کمکم. هیچکس حاضر نشد حتی برای یه شب تختشو بهم قرض بده. حتی کسی پول نداد تا من یه تخت دو نفرهی جدید بخرم! مرلینا...بندهتو محتاج هیچکس جز خودت نکن!
بعد از اینکه دیگه جواب تلفنامو نمیدادن، پاشدم رفتم دم خونهشون. بعد از دو بار باز کردن در، دیگه از بار سوم به بعد وانمود میکردن خونه نیستن...دریغ از یه پیچ و مهره حتی!
بعد از اینکه پذیرفتم این بیمهریشون رو و کنار اومدم با این عدم حس نوعدوستی در وجودشون، گفتم حداقل بیاید کمکم در و تختههاشو به هم نصب کنیم. ولی بازم کسی نیومد...گمونم ترسیده بودن اگه از خونهشون دربیان بیرون من برم و تختشونو بدزدم. واقعا که. نمیدونم از کجا این نقشهمو فهمیده بودن.
و درنهایت، زمانی که فهمیدم به هیچکس جز خودم نباید اعتماد کنم و مرلین به شدت کافیست و به هیچکس تو این دنیا نیازی ندارم، چون یه فردِ خودساختهم که هیچ کمکی از باباش نگرفته و از همون اول رو پای خودش وایساده و مستقل شده، مبل گوشهی خونهمو برداشتم و چسبوندم به کنار تخت...
خیلی راحت نیست، ولی حداقل خوشحالم که خودم مشکلمو حل کردم! اینکه نمیشه رو این ترکیبِ تخت-مبل خوابید چون از وسط نصف میشه دیگه مهم نیست...مهم اینه که من برای خودم کافی بودم!
2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)۱- نگرانی بابت تموم شدن باتریِ وجودیشون در اثر کمک کردن
۲- لذت بردن از تماشای غرق شدن دیگری در باتلاق بدبختی
۳- تمایل شدید به اعلام کردن نژاد باستانیشون که از گونهی تسترالهاست
۴- چون مگسانند گرد آب کدوحلوایی
۵- فوبیای ساختگیِ شرایط سخت که همچین چیزی اصلا وجود خارجی نداره و از خودشون درآوردن.