هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
#81
"لیگ کوییدیچ"

بازی سوم



سوژه: گناهکار

آغاز: ۲۴ مرداد
پایان: ۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
#82
"لیگ کوییدیچ"

بازی سوم



سوژه: جاروبرقی

آغاز: ۲۴ مرداد
پایان: ۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#83
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)

متاسفانه این، یکی از خاطراتیه که هروقت یادش میفتم از ته دلم غمگین میشم...یادآوری لحظه‌ی روبه‌رو شدن با اون فاجعه، کمک خواستن از دیگران، رد شدن درخواستم و در نهایت، تک و تنها موندنم باعث میشه قلبم ترک برداره...

یه روز صبح آفتابی و کاملا معمولی بود. معمولی تا قبل از اینکه زنگ در خونه‌مو بزنن!
داشتم طبق معمولِ هر روزه‌م هیچ کاری نمی‌کردم که یهو صدای زنگ بلند شد و درو باز کردم. پستچی بود. یه بسته‌ی خیلی بزرگ پشت سرش بود و با یه قیافه‌ی کاملا بی‌حوصله، پولشو می‌خواست. چندتا گالیون دادم بهش و بعد از کلی غرغر که این کمه، یه ذره دیگه دادم و حدودا پنج بار این ماجرا تکرار شد تا در نهایت من به مرز ورشکستگی و پستچی به کیسه‌ای پر از گالیون رسید.

این ضرر مالی چیز چندان مهمی نبود. فاجعه توی اون بسته‌ی بزرگ جلوی در بود...
دو هفته قبل یه تخت دو نفره سفارش داده بودم. و وقتی بسته رو با کلی شوق باز کردم، دیدم عکس روی جعبه‌ش تخت یه نفره‌ست! باورتون میشه؟ بجای تخت دو نفره، تخت یه نفره فرستاده بودن!

فکر نمی‌کنم نیازی باشه مزیت‌های تخت دو نفره رو نسبت به تک‌نفره توضیح بدم...دو نفره بزرگتره و طبیعتا جای بیشتری داره، می‌تونی هر تعداد بالش و پتو که بخوای بچینی دورت و شبا بغلشون کنی بدون اینکه هیچکدومشون از کمبود جا شکایت کنن...می‌تونی هر اندازه که بخوای جفتک بندازی و بالا پایین بپری و از رو تخت پرت نشی پایین...می‌تونی تا اونجایی که دلت خواست دست و پاهاتو باز کنی و حتی یه انگشتت هم از گوشه‌ی تخت نزنه بیرون...

ولی تخت یه نفره...کافیه از اینور بچرخی اونور و بعد...بوم! با صورت پهن شدی کف زمین و دماغتو از دست دادی.
تازه، بالش و پتوهامو چی کار می‌کردم؟ من که نمی‌تونستم خودم با یکی دوتا از اونا برم توی تخت و بقیه‌شونو همونجوری ول کنم کف زمین...

شرکتی که ازش تختو خریده بودم هیچ مسئولیتی در قبال این فاجعه قبول نکرد و گفت تقصیر خودته. به همین سادگی.
تو این لحظه از زندگیم بود که عمیقا حس کردم شکست خوردم، ترک برداشتم، این قلب دیگه اون قلب سابق نمیشه...

به هر کی می‌شناختم زنگ زدم، ولی همه‌شون دست رد به سینه‌م زدن...مگه من چی می‌خواستم جز اینکه تخت خودشونو بدن بهم تا بچسبونم به این تخت یه نفره که بزرگتر بشه؟ اینقدر چیز سختی خواستم ازشون؟

هیچکس، هیچکس نیومد کمکم. هیچکس حاضر نشد حتی برای یه شب تختشو بهم قرض بده. حتی کسی پول نداد تا من یه تخت دو نفره‌ی جدید بخرم! مرلینا...بنده‌تو محتاج هیچکس جز خودت نکن!

بعد از اینکه دیگه جواب تلفنامو نمی‌دادن، پاشدم رفتم دم خونه‌شون. بعد از دو بار باز کردن در، دیگه از بار سوم به بعد وانمود می‌کردن خونه نیستن...دریغ از یه پیچ و مهره حتی!

بعد از اینکه پذیرفتم این بی‌مهریشون رو و کنار اومدم با این عدم حس نوع‌دوستی در وجودشون، گفتم حداقل بیاید کمکم در و تخته‌هاشو به هم نصب کنیم. ولی بازم کسی نیومد...گمونم ترسیده بودن اگه از خونه‌شون دربیان بیرون من برم و تختشونو بدزدم. واقعا که. نمی‌دونم از کجا این نقشه‌مو فهمیده بودن.

و درنهایت، زمانی که فهمیدم به هیچکس جز خودم نباید اعتماد کنم و مرلین به شدت کافیست و به هیچکس تو این دنیا نیازی ندارم، چون یه فردِ خودساخته‌م که هیچ کمکی از باباش نگرفته و از همون اول رو پای خودش وایساده و مستقل شده، مبل گوشه‌ی خونه‌مو برداشتم و چسبوندم به کنار تخت...

خیلی راحت نیست، ولی حداقل خوشحالم که خودم مشکلمو حل کردم! اینکه نمیشه رو این ترکیبِ تخت-مبل خوابید چون از وسط نصف میشه دیگه مهم نیست...مهم اینه که من برای خودم کافی بودم!


2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)

۱- نگرانی بابت تموم شدن باتریِ وجودیشون در اثر کمک کردن
۲- لذت بردن از تماشای غرق شدن دیگری در باتلاق بدبختی
۳- تمایل شدید به اعلام کردن نژاد باستانیشون که از گونه‌ی تسترال‌هاست
۴- چون مگسانند گرد آب کدوحلوایی
۵- فوبیای ساختگیِ شرایط سخت که همچین چیزی اصلا وجود خارجی نداره و از خودشون درآوردن.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#84
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟

حقیقتش اول فکر کردم یه سگ مرده بهم انداختین پروفسور. از همون لحظه‌ی اول که رفتم نزدیکش ذره‌ای تکون نمی‌خورد و چشمش بسته بود تا همین یه دقیقه پیش که حالا براتون میگم چطوری موفق شدم بازشون کنم...

راستشو بخواین خیلی عذاب کشیدم تا بتونم ببرمش خونه‌م. از اونجایی که سه تا سر داشت، وزنشم سه برابر شده بود. اصلا هم تمایل نداشت باهام همکاری کنه. و مجبور شدم با این بدن نحیف و ظریفم این هیولا رو بلند و تا خونه‌م حملش کنم!
بعد از اینکه ستون فقراتم از سه ناحیه کج شد و حدود هفت هشت‌تا از مهره‌هاشو هم از دست دادم، بالاخره رسیدیم.

اول شروع کردم براش قوانین خونه رو گفتم. البته من تو خونه‌م هیچگونه قانونی ندارم و هرطوری دلم بخواد در لحظه زندگی می‌کنم. ولی اون که نباید همچین چیزیو بدونه! چون خب به هرحال ممکنه پررو بشه. می‌دونید که.
ولی اون حتی یه کلمه از سخنرانیمو هم نشنید! همش یه صدای خرخری از دهنش درمیومد که حدس می‌زنم خروپفش بوده باشه...هرچی بود خیلی رو اعصاب بود.

بخاطر همینم دستمو دراز کردم و اولین چیزی که نزدیکم بود رو برداشتم. یه ماهیتابه! بعدم با نهایت قدرتم کوبوندمش روی سر اون سگ دوستداشتنی که صداش قطع بشه. ولی نشد. اصلا ضربه رو احساس هم نکرد!

خیلی خودمو کنترل کردم که آتیشش نزنم پروفسور. فقط بخاطر شما. چون خب این سگ در اصل مال شماست دیگه...
بجاش رفتم کلی تحقیق کردم تا ببینم غذای موردعلاقه‌ش چیه، و همونو براش آوردم تا وادارش کنم از جاش بلند شه. ولی حدس بزنید چی شد؟ همونجوری با چشمای بسته بدون اینکه ذره‌ای توی حالت دراز کشیدنش تفاوتی ایجاد بشه، زبونشو اونقدر دراز کرد تا به غذاش برسه و بعدم با نهایت لذت اونو بلعید. همونجوری تو خواب!

واقعا حرکت زشتی بود. من انتظار دارم وقتی با کسی حرف می‌زنم درست حسابی به حرفم گوش بده! یعنی چی این کار که همش خواب باشی؟ آخه این درسته؟
البته واضحه که منظورم خودم نیستم. من می‌تونم هروقت دلم خواست بخوابم، ولی دیگران حق ندارن وقتی دارم سعی می‌کنم باهاشون ارتباط برقرار کنم، همچین رفتاری داشته باشن!

یه بلندگو برداشتم و گرفتم نزدیک گوشش، و توش با نهایت توانم داد زدم. ولی تنها کاری که کرد این بود که یه لبخند ریزی زد و از این پهلو به اون یکی پهلوش چرخید.

برای کسب آرامش و جلوگیری از کشتن این سگ عزیز، بلند شدم یه چرخی تو خونه زدم و درحالی که هی زیرلب "نتیجه‌ی خشم پشیمانی‌ست" زمزمه می‌کردم، با صحنه‌ای مواجه شدم که به این نتیجه رسیدم ترجیح میدم این یه بارو پشیمون بشم.
اون روی تختم خوابیده بود! تخت من! هیچکس حق نداره از نزدیکی تخت من رد بشه!

دیگه صبرم تموم شده بود. بخاطر همینم تصمیم گرفتم از نزدیک وارد عمل بشم. نخ و سوزن مامان‌بزرگمو آوردم و یکی یکی پلک دوتا چشمشمو دوختم به بالای ابروش.
حالا دیگه چشماش بازه.

این سگِ همیشه بیدار خدمت شما پروفسور. اصلا ازش خوشم نیومد. فقط من حق دارم هرموقع دلم خواست بخوابم. هر کس دیگه‌ای بخواد چنین کاری بکنه در حضور من، همچین بلایی سرش میاد.
روز خوش پروفسور.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#85
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

یکی از اتفاقات ناگواری که توی زمانای قدیم میفتاد، ناقص شدن مسافر در اثر سرعت خیلی زیاد باد بود. اون سرعت باعث میشد کسی که سوار باد شده حداقل سه لایه‌ی روییِ پوستشو از دست بده و اشک چشماش خشک بشن و با مشکلاتی از قبیل کم‌پشت شدن موها و از دست دادن آب دهن و اشک چشماش و در موارد نادر، کنده شدن دست و پا و حتی سرش روبه‌رو بشه...
اغلب آدما هم برای جلوگیری از این اتفاق، سیصد لایه لباس و پارچه دور خودشون می‌پیچیدن که در طول سفر یکی یکی اینا رو از دست بدن و مشکلی برای بدن اصلیشون پیش نیاد. که خب طبیعتا این کار هم سختیای خودشو داشت...مثل داشتن اضافه بار، سنگین شدن وزن، از دست دادن حجم زیادی از لباساتون و درنتیجه، زندگی به سبک انسان‌های اولیه با پوشش برگی.

یکی از محدودیتای سفر با باد، محدودیت زمانی بود. درواقع، محدودیت سفر کردن توی فصلای پاییز و زمستون. اینطوری که مثلا ممکن بود یهو حین سفر برف و بارون شروع کنه به باریدن، و در آخر کرایه‌ی شما سه برابر بشه! چرا؟ چون تقصیر شماست که تو مسیرتون دونه‌های برف و قطره‌های بارونم سوار شدن و در نتیجه، کرایه‌شونو شما باید حساب کنید.
یکی دیگه از محدودیتای سفر با باد هم، محدودیت وزن بادها بود. همه‌ی بادها توانایی تحمل یه وزن مشخصیو نداشتن و ممکن بود بادهای جوان و کم‌تجربه که تازه مسافرکشیو شروع کرده بودن، روشون نشه بگن شما برای سواری روی من زیادی بزرگین...و سوارتون کنن و با نهایت توانشون بتونن تا نصف مسیر ببرنتون، ولی دیگه خب بیشتر از این که نمی‌کشن! وسط راه یهو ولتون می‌کنن پایین. و سقوط از اون ارتفاع باعث میشه که پودر بشید.

ولی در عین حال سفر با باد مزیت‌های خاص خودشو هم داشت! مثلا از سرعت زیاد و به موقع رسیدن به مقصد که بگذریم، می‌رسیم به هیجان‌انگیز بودنش که باعث میشد آدم با بند بند وجودش به اون ضرب‌المثل قدیمی که میگه "از مسیر هم باید لذت برد نه فقط از مقصد!" پایبند باشه. شما توی اون حجم از هیجان و ترشح آدرنالین گیر میفتادین و بعد دیگه مجبور بودین از این روند لذت ببرین! توی اون موقعیت نمیشد فقط به فکر مقصد بود.
از مزیت دیگه‌ای هم که داشت، میشه اینو گفت که سفر با باد به نوعی حمایت از اقلیت‌های جامعه حساب میشد. چون شما با این کار به قشر کم‌درآمد جامعه که همون بادها باشن، کمک‌ می‌کردین و باعث می‌شدین اونا هم بتونن یه نونی دربیارن و ببرن سر سفره‌ خانواده‌شون...


۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

بله حاضرم. کی دوست نداره همچین موقعیت جدیدیو تجربه کنه؟ اونم وقتی می‌دونی ممکنه این آخرین بار تو زندگیت باشه!
راستش من خیلی به مقصد فکر نکردم...هیچوقت نمی‌کنم. معتقدم زیاد نباید درگیر آینده شد. بنابراین نشستم روی باد و بهش گفتم برو هرجا دوست داری. حس می‌کنم دادن این آزادی عمل بهش خیلی خوشحالش کرد؛ نه؟
در طول سفرم مرلینو شکر مشکل جدی‌ای پیش نیومد چون خیلی مودبانه از باد درخواست کرده بودم سرعتشو متعادل‌تر کنه، بجز یه مورد. و اونم حمله‌ی یه دسته از غازهای وحشی بود! واسه خودم نشسته بودم یه گوشه رو باد و داشتم خروپفمو می‌کردم، که یهو هفت‌تاشون ریختن روم و درحالیکه بالشمو گرفته بودن و پرهای داخلشو بیرون می‌کشیدن، معترض بودن که چرا به بقایای پدربزرگشون بی‌احترامی کردم...
یکم طول کشید تا بهشون توضیح بدم این بالش پدربزرگشون نیست و اصلا هیچ ربطی به غاز نداره و از قو تشکیل شده و این داستانا، ولی خب مهم اینه که بالاخره موفق شدم. بله.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#86
لرد سیاه خوشحال شد. بسیار خوشحال. اما هنوز به اندازه‌ای خویشتندار بود که ذوق و شوقش را نشان نداده و ابهتش را حفظ کند.
- پس به آنان بگو غذاهایشان را برای ما بیاورند تا در ضیافتی پرشکوه میل کنیم.

نجینی به طرف سردسته آدمخواران رفت و مقادیری فس و اندکی هس و به مقدار قابل توجهی صس کرد. فس و هس‌ها در مغز مرگخواران نفوذ کرده و استخوان‌های تن و بدنشان را لرزانده و چیزی نمانده بود آنها را دیوانه کند، که نجینی متوقف شد و با لبخندی بزرگ، به طرف مرگخواران برگشت.

- چی شد؟ قبول کردن؟ از غذاهاشون برای ما هم میارن؟
- فس.

اسکورپیوس فریادی از شادی کشید و حدود یک متر به هوا پرید. چند دقیقه سپری شد و اسکورپیوس همچنان در هوا بود. منتظر بود به زمین برگردد، اما باز هم در میان زمین و هوا و در ارتفاع یک متری معلق بود. لحظاتی طول کشید تا بفهمد روی دستان بومیان قرار دارد.
- هی! چی کار می‌کنید؟ منو بذارید زمین ببینم! من داشتم پرش پیروزمندانه می‌کردم، قرار نبود منو رو هوا بگیرید!

اما بومیان گوش نمی‌دادند. بقیه مرگخواران هم فقط ایستاده و به اسکورپیوس زل زده بودند تا ببیند عاقبتش چه می‌شود.
اسکورپیوس همچنان فریاد می‌زد و کمک می‌خواست. تاجایی که اعصاب فرمانده‌ی بومیان در مرز خرد شدن قرار گرفت.
- دوست ما نجینی شام خواست. شما غریبه‌ها شام خواست. ما به شما شام داد. شام!

همزمان با فریاد "شام"، اسکورپیوس را بالاتر گرفته و به جماعت مرگخوار نشان دادند. ظاهرا تصور نجینی و مرگخواران از شام با تصور بومیان اندکی متفاوت بود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#87
در همان حالی که مرگخواران داد و بیدادکنان و با سروصدا به طرف جنگل می‌شتافتند، صدای غرشی سهمگین متوقفشان کرد. یا درواقع، نفر اول را متوقف، و جمعیت پشت سرش را همچون گلوله‌ای کاموای در هم گره خورده، نقش زمین کرد.

- صدای چی بود؟
- هر چی بود، اصلا دلم نمی‌خواد با صاحبش روبه‌رو بشم...
- بیخیال. از این طرفا که نبود. احتمالا با ما خیلی فاصله داره. بیاید به راهمون ادامه بدیم.

مرگخواری که این حرف را زد، قدمی به جلو برداشت و صورتش در نیم سانتی‌متری شیری عظیم و خشمگین قرار گرفت.

- خب...شایدم از همین طرفا بود.

و پا به فرار به سمت دریا گذاشت. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، لرد سیاه یک درجه گرسنه‌تر و بلاتریکس صد و ده درجه بی‌قرارتر میشد. باید هر چه زودتر اربابش را سیر می‌کرد.

- چیزی از ما می‌خواید جناب شیر؟ اگه آره که باید بگم ما چیزی نداریم. اگه هم نه، پس از سر راه برید کنار و سد معبر نکنید، ما عجله داریم.

شیر درحالی که پشت لبش را می‌لیسید و به جماعت روبه‌رویش زل زده بود، لبخندی نه چندان زیبا زد.
- اینجا جنگل منه و شما ساکنین جزیره قصد ورود دارید. بنابراین باید مالیات بپردازید. علاوه بر این، عوارض ساخت جاده در جنگل و هزینه‌ی کوددهی به گیاهان و درخت‌های اینجا و آبیاری قطره‌ای هم جزو مبلغیه که باید بدید. و همه‌ی اینا جدا از عوارض خروج از جزیره‌ست.

مرگخواران با تعجب به شیر تحصیلکرده‌ی مقابلشان خیره شدند که ظاهرا با کسی شوخی نداشت.



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۱۸ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#88
- مثل اینکه سال‌ها اقامت در این جزیره بطور واضحی بر درک و شعورتان تاثیر گذاشته. جایی که ما در آن حاضر می باشیم، کس دیگری اول گوشت نمی‌خورد!
- انگار نمی‌دونی من کیم! سالازار اسلیترین کبیر، بنیانگذار هاگوارتز اینجا وایساده!
- ما نیز لردولدمورت کبیرتر می‌باشیم و هر شخصی باید پس از ما دست به گوشت بزند!

سالازار قدمی به جلو برداشت و می‌خواست لرد سیاه را درمورد نفر اولی که به گوشتِ نداشته‌شان دست می‌زند توجیه کند، که با شنیدن صدایی متوقف شد.
همه‌ی سرها به طرف عقب برگشت. جایی که گودریک گریفیندور با خوشحالی و غروری کاذب، کنار تعداد زیادی برگ ایستاده و خودش را تشویق می‌کرد.

- مفتخرم پایان کار این قلعه‌ی عظیم رو به اطلاع شما حضار محترم برسونم. بنده با نهایت خیرخواهی و در تلاش برای جذب جادوآموزان شجاع و قدرتمند، این کاخ زیبا رو تاسیس و خودمو موسس اون اعلام می‌کنم!

قلعه‌ی یک در یک متری گودریک، متشکل بود از چهار چوب بلند که همچون تیرک در زمین فرو رفته و برگ‌هایی عظیم و سبزرنگ که سقف و دیوارها را تشکیل داده بودند.

- همیشه وقتی بچه بودم از این خونه‌ها درست می‌کردم. بالاخره تونستم رویای کودکیمو به حقیقت تبدیل و اینجا رو بطور رسمی تاسیس کنم!

جماعت مرگخوار و لرد سیاه، همچنان با تعجب به گریفیندور که حالا با صدایی بلند برای جذب بچه‌هایی شجاع فراخوان می‌داد، خیره شده بودند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱:۲۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#89
"لیگ کوییدیچ"

بازی دوم



سوژه: جاسوس

آغاز: ۱۲ مرداد
پایان: ۲۰ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ۹:۲۵:۴۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۱:۲۷ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#90
"لیگ کوییدیچ"

بازی دوم



سوژه: قرون وسطی

آغاز: ۱۲ مرداد
پایان: ۲۰ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ۹:۲۵:۰۶

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.