هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: هری پاتر چه طور از پس ولدمورت با اون همه قدرتش بر اومد؟
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۹۷
#81
در اصل هرى بيشتر از بقيه کارى نکرد هرى فقط يه وسيله براى انگيزه دهى به ديگران بود( فقط يه مقدار بيشتر حرس خورد!) .
قاب اويزه که رون ترکونده جام رو هرميون نجينى رو نويل تو کودکى مادرش نجات داد اخرشم به خاطر مادر دراکو زنده موند.اگه دامبلدور و اسنيپ نبودن که زير گل بود.


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷
#82
امسال مجبور تو بدترين مکان ممکن کار کنم،مهدکودک! پدر و مادرم مى رن پيش عموم که مى تونم بگم،کار کردن در مهد کودک بهتر از تحمل کردن پسر عمو هام هستند؛ اونا گوشيتو کش مى رن همه پياماتو مى خونن؛ براى اين اون از طرفت پيام مى فرستن، زيرت بادکنک مى زارن، بهتره ديگه بيشتر نگم.
اما وقتى پايم را تو مهد کودک گذاشتم ترجيح مى دادم برم پيش پسر عمو هام! بچه ها از هر طرف به طرف ديگر مى رفتن ؛ فيلم ترسناک در حال پخش بود:
- دارک شدو، من هميشه از اي فيلم متنفر بودم.( پسر عمو هام مجبورم کرده بودن ببينم!)

بچه ها شاخه هاى درخت را به سمت هم مى گرفتن و چرت و پرت هايى را زير لب مى گفتن:
- ادابادادابا!
-سستوم زبرا!

به سمت تلوزيون رفتم؛ تا يکى از ان کارتون هاى احمقانه را براشون بزارم که دو تا از بچه ها به سمتم امدن:
- شما اربابى؟
- شما به مربى مهدکودک مى گين ارباب!؟
- نه اسمت چى بود؟ اهان،بلدمورت!
- شما اين چيزا رو از کجا مى دونين؟

با زدن اين حرف هردو با قيافه هاى وحشت زده ازم دور شدن.روى تلوزيون يه کارتون احمقانه گذاشتم تا دورش جمع شوند ؛ اما انگار بى فايده بود:
- بچه ها وقت حاضر غايبه!

کاغذى که مدير بهم در اوردم،نوشته بود به جاى حاضر غايب بگو بپر بپر! بى خيال! چاره اى نيست.من فردا پيش پسر عموهامم ديگه تمومه!
- بچه ها وقته بپر بپره.

با تمام تعجب بچه ها دورم جمع شدن.

- خب بچه ها بشينين!

بچه هاهم اطاعت کردن.

- خب اسم هرکى رو خوندم بپره بالا.

اما تا خواستم اسم ها رو بخونم موهايم از پشت کشيده شد پسر قد کوتاه با موهاى تقريبا سفيد پشت سرم بود:
- چرا موهات اينقدر بدرنگه؟
- مگه چشه؟
- اخه رنگه...
- دليل نميشه چون موهام قهوه اى رنگ اون باشه برو بشين!خب داشتم مى گفتم: سارا، خب هست...اخرين نفر هم تامى، تامى کجايى؟
- تامى رو يه زن سياه پوش مو مشکى برد!
- چى ؟ولى باباش صبح اوردتش! نگفتن اونو کجا بردن؟

بچه با صورت احمقانه گفت:
- رفتن خونه ليدل ها!


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷
#83
البوس نگاهى به ساعتش انداخت .
- خب ساعت از نه گذشته...نمى تونى برى خونه.يعنى منم نمى تونم برم.چى کار مى کنى؟ مى تونى با من بياى و از اونجا به خونوادت زنگ بزنى. موبايل اينجا انتن نمیده.
- ممنون.

نگاهى بهش انداختم.
- خب من نمى دونم.شما کجا مستقريد...چجورى اپارات کنم.
- کوچه گريمولد پلاک 12 مى دونى خانوادم حتما همشون سکته زدن.
- سعيمو مى کنم فقط يه بار او کوچه رو ديدم.

البوس نفسش را بيرون داد و دستم گرفت.دوباره چرخش هاى مضخرف...

- درست اومديم.

البوس نگاهى به اطرافش کرد.
- اره درسته.
- ولى من پلاک 12رو پيدا نکنم.

نگهان دو خانه از هم فاصله گرفتند. و درى بين ان ظاهر شد.

- اينجا چه خبره؟

اما البوس تا خواست جوابم را بدهد .زنى با موهاى قرمز پايش را از درب بيرون گذاشت.زن نگاهى به اطراف کرد و ما را داخل کشيد.
داخل خانه دکورى معمولى داشت.مردى با عينک دايره اى که چهره اى نگران داشت، برادر البوس و دختر بچه ى ريزه ميزه روى يک مبل بزرگ نشسته بودن.نمى دانستم چه بگويم؛ اما زن موقرمز با عصبانيت زودتر از من شروع به صحبت کرد:
- البوس سوروس پاتر من اصلا متوجه بيرون رفتن شبانه ى شما نمى شم.مى دونى عقربه ساعتت چند بار رو خطر مرگ رفت؟

زن با انگشتش به ساعتى اشاره کرد.
ساعت پنج عقربه داشت و موقعيت افراد خانه را نشان مى داد.

- متاسفم مامان.

مردى عينکى با شتاب از روى مبل بلند شد.

- از صبح تا حالا کجا بودى؟
- خب ما يه چرخى ت لندن زديم.
- با اين اوضاع؟ مثل اينکه تو هيچى نمى فهمى.اصلا چجورى اومدى ؟تا اخر هفته حق ندارى از خونه برى بيرون!
- ولى اخه...
- البوس هيچ بهونه اى نمى تونى بيارى! بايد همه چيرو توضيح بدى !
- خب ما يه چرخى تو لندن زديم و اومديم خونه.فقط حواسمون از ساعت پرت شد دير شد!

زن جلو اومد و شروع به صحبت کرد:
- چطورى اومدين خونه؟
- خب اشلى به اينجا اپارات کرد...اون بلده اپارات کنه.

مرد عينکى نگاهى به من انداخت.
- تو از کجا بلدى اپارات کنى؟
- خب من از تو ى يه کتاب ياد گرفتم.

کوله پشتى را از دوشم برداشتم. و کتاب معجون سازى را به او دادم او هم نگاهى به ان کرد و با تعجب گفت:
- جين، کتاب شاهزاده دو رگه!


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷
#84
ترم جدي هاگوارتز کى شروع مى.شه؟
بايد ثبت نام کنيم؟
چجورى ثبت نام کنيم؟


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷
#85
نام:
رومينا
سن
13
شهر تولد و محل زندگى
تهران
علايق
اهنگ گوش دادن بخصوص اريانا.جمع کردن عکس ها اريانا.کتاب خوندن.وب گردى.موزيک ويديو ديدن.رياضى!.دعوا با معلم ها( که هميشه برام دردسر داره!). نوشتن.خل بازى( دخترا مى دونن منظورم چيه).صحبت کردن با دوستان.ازار و عذيت . کاردن کا رهاى يواشکى.دعوا با پسرا ( خب جودو ياد گرفتن به چه دردى مى خوره؟ )
اشنايى با هرى پاتر
خب وقتى ده سالم بودم تلويزيون رو روشن کردم ديدم داره هرى پاتر ديدم خوشم اومد رفتم کتاباشو خوندم.
کتابايي که خوندم زياده خوباشو مى گم
زوال ( زوال خاندان اشر)
هرى پاتر
خانه ى افعى
روياى دونده
اکو


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
#86
ميشه اين پست رو برام نقد کنيد پست 62

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=333056


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
#87
دربى ،داغان جلويم ظاهر شد.خانه ى 12 خيابان گريمولد.
پناهگاه ققنوس.
ققنوس هايى که بدون اشک زخم ها را درمان مى کردند.
ققنوس، انتخاب عجيبى بود.اما در اين حال زيبا بود.
افکار حالا اضافه بود؛ بايد در مى زدم.دستم را به سمت در بردم در خود به خود باز شد. قدمى به جلو برداشتم.و از راهرو عبور کردم.يواش يواش سر و صداهاى عجيبى به گوشم خورد .صداى جيغ، دويدن، احتمالا کسى به ان ها حمله کره بود. چوب دستم را دراوردم.و به سرعت راه رو را تى کردم:
- نگران نباشيد الان کمک ميارم!

برد خنديد و گفت:
- براى چى مى خواى کمک بيارى ؟ گلدون؟

- چى مگه به شما حمله نشده؟

- نه بابا زده به سرتا! داريم خونه تکونى مى کنيم!

برد يه دسته جارو را به سمتم هل داد:
- بيا تو هم واينسا نگاه کن برو طبقه ى بالا هرميون ،رز دارن بالا رو تميز مى کنن.

مات به او نگاه کردم.

- طلسمى چيزى بهت زدن اين طورى شدى؟

- نه نه .

- پس زودتر برو بالا!

- باشه بابا رفتم!

بعد از اين حرف به طبقه ى بالا رفتم خانم گرنجر با ديدن من واکنشى کوتاه نشان داد:
- اوه اشلى تو اينجايى! نمى خواد جارو بزنى برو پنجره ها رو تميز کن!

و بعد يک شيشه پاک کن دستم داد.من هم به سمت نزديک ترين پنجره رفتم.پنجره را که تميز کردم، متوجه موجودى عجيب در حياط شدم.به نظر مى امد مرده.
بدنى شبيه اسب داشت و بال هايى بزرگ.تا حالا شبيهش را نديده بودم.
- خانم گرنجر. اون حيوون چيه اونجا؟

- اون فکر نمى.کردم بتونى ببينيش.اون يه تستراله عجيبه، تو تاحالا مرگو ديدى؟

کمى فکر کردم.
- اه ، خب نمى دونم شايد ، وقتى شيش سالم بود. مادرم باردار بود و ولى...
- متوجه شدم.
- شما مرگ کيو ديدن؟
- خب توى نبرد هاگوارتز خيلى از دوستامون از بين رفتن.
حالا پنجره تو پاک کن.
- چرا تسترال رو خاک نمى کنيد؟
- خب بايد يه نفر باشه که مثل ماگل ها خاک کنتش.
- باشه.

و همين طور به پنجره ذل زدم.
و بعد از ان به سمت اتاقى رفتم.
" سيريوس بلک"
در اتاق چوبى و داغان بود. وارد اتاق شدم و وقتى وارد اتاق شدم زير پايم کاملا خالى شد.
- کمک!
...
- و از اون موقع ديگه هيچى يادم نمى اد!



تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
#88
روبه روى کلاه گروهبندى ايستاده بودم و به بچه هايى که دونه دونه گروهبندى مى شدند نگاه مى کردم:
- هافلپاف
- اسلايترين!
- ريونکلا!
- گريفيندور!

اصلا نمى دونستم ،چيز هايى که ان کلاه عجوزه مى گويد چيست.
احساس مى کردم در يکى ديگر از رويا هاى عجيب شبانه ام هستم!
اما هرچه خودم را مى زدم بيدار نمى شدم ؛ همين خود زنى ها باعث پچ پچ هاى زير لبى شده بود:
- اين دختره چشه خله؟
- نمى دونم ولى اوضاش خرابه!

- چرا خودشو مى زنه ؟
- من چه مى دونم؟

داشتم به همين حرفا گوش مى دادم.که دستى به شونه ام خورد؛ و من هم به سرعت به سمت عقب برگشتم ، پشت سرم را نگاه کردم پسرى تقريبا قد بلند پشت سرم بود.
- معلومه خيلى ترسيدى! حالا چرا خودتو مى زنى؟
- چى؟ من... يعنى شما ؟
- ببخشيد خودمو معرفى نکردم من البوسم.البوس پاتر. اين قلعه و اون کلاه و من و اين چيزا که دارى مى بينى رويا نيست.

من فقط مثل ابله ها نگاهش مى کردم:
- احساس مى کنم اليس در سرزمين عجايبم!
- کى کى در سرزمين عجايب؟
- هيچى بابا بى خيالش.

همينطور داشتم به بچه هايى که گروهبندى مى شدند نگاه مى کردم که اسم خودم را شنيدم:
- اشلى ساندرز.

لرزان لرزان به سمت صندلى رفتم؛ صندلى چوبى و ناراحت بود. اما ماندگار نبود.

-خب ، خب انتخاب زياد سخت نيست شجاع، کله شق، باهوش.
بچه جون اين چيزا که مى بينى خواب نيست!
گريفيندور!

زنى که نمى شناختم کلاه را از سرم برداشت؛ بلند شدم و مانند احمق ها به اطراف نگاه کرد.البوس با دست به يکى از ميز ها اشاره کرد و من هم ناچار به سمت ان رفتم.


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
#89
پست هاى پناهگاه تک پستيه يا گروهى مى نوسيم؟
اگر نيست کدوم تاپيک تک پستيه؟


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷
#90
- البوس ،فکر مى کنى اون پايين چه خبره؟

البوس سرش را به اطراف تکان داد.

- نمى دونم.ولى تا نريم پايين نمى فهميم.

و قدمى به سمت جلو برداشت.

- بيا! اگه کنار هم باشيم مشکلى پيش نمى اد.

البوس دستش را به سمتم داراز کرد.من هم دستش را گرفتم و با قدرت گفتم:
- بيا بريم چوب دست تو درار اين جا خيلى تاريکه.

هر دو چوب دست ها در اورديم. وبه هم نگاهى انداختيم.من تاحالا به اين مدت با يه پسر تنها نبودم که باعث عجيب شدن ماجرا مىشد.
يکى يکى پله ها را پايين مى رفتيم تا به روشنايى رسيديم. تپش قلبم بالا رفته بود.در انجا کسى بود. دست البوس را محکم گرفته بودم. به نظر نمى امد ترسيده باشد.
وقتى پله ها تمام شد. در تاريکى پله ها ايستاديم تا شخصى که در اتاق بود مارا نبى ند.
کسى که در تاريکى بود کسى نبود جز الکتو!

اتاق کوچک بود ،و با يک چراغ مهتابى روشن بود.در يک ديوار عکس بزرگى از لردولدمورت قرار داشت.
الکتو شروع به صحبت با عکس کرد:
- ارباب ،باورتون نمى شه من مى خوام چى کار کنم.
من مى خوام تمام ماگل هاى شهر لندن را بکشم!

اين حرف باعث عصبانى شدن و در امدن صداى من شد:
- نه!!
- پتروفيکوس توتالوس.

تلسم داشت به سمت من مى امد نمى دانستم چى کار کنم. تا اينکه البوس جلو پريد.

- فاينات اينکاتاتم!

جمله ى او طلسم را خنثى کرد.

- ممنونم.
- براى تشکر وقت زياده

- موش کوچولو ها ديدمتون! وقت تمرين طلسم هام شده!
- بسه ،مطمئن باش ننى تونى کارى کنى!
- اخى يه پاتر شجاع ديگه!پتروفيکوس توتالوس.

من براى خنثى کردن طلسم جلو پريدم.

-پروتگو.

الکتو کاملا خشکش زده بود احساس غرور مى کردم. اين بهترين تصميمم بود. بى اختيار به سمت البوس دويدم و او را در اغوش گرفتم.او هم مرا در اغوش گرفت.

- ببخشيد ، کنترلمو از دست دادم.

نگاه هايمان به هم گره خورده بود.بدون اينکه نگاهش را برداردگفت:

- اشکالى نداره.

البوس يک قدم نزديک تر امد. دست هايش را دور کمرم انداخت.و بوسه اى ارام را نسارم کرد...


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.