هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#81
کجا؟
تو توالت دخترونه متروکه


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#82
کِی؟
تو جشن سال نو


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ارتباط با سران الف دال، گزارش ماموریت ها
پیام زده شده در: ۰:۴۲ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#83


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#84
-اینه؟
-آره.
{دفتر روی میزرا گشاده . قلم پر را به دست گرفته و روی صندلی نشسته و بر دفتر مصلت گشته و آماده نوشتن شده!سپس آرد را اضافه... عع آشپزی نیس که!بگذریم.}
-سوروس تا من بر میگردم بنویسیا!
-باشه! فهمیدیم ماموریته.
-سلام خواننده دفتر خاطرات هاگوارتز! من سوروس اسنیپم! شاهزاده غلط املایی.
بعد از اینکه نه تو محفل راهم دادن نه تو مرگخوارا برای اینکه بیش از حد تو راهرو های هاگوارتز بیکار نباشم و ولگردی نکنم به الف. دال رفتم و از بس خالی از عضو بود با آغوش بسیار گسترانیده شده منو پذیرفتن و گفتن برای ماموریت اول بیام یه چیزی اینجا بنویسم!
حالام نوشتم دیگه.
موفق باشید مرلین دعاگویتان باد.
{دفتر را بسته و به سوی اتاقش میرود تا با نامه ای عربده کش اتمام ماموریت را اعلام دارد}


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#85
سلام
بعد ازا ینکه از عضویت در محفل و مرگخواران صرف نظر کردم اینجارو انتخاب کردم!

۱- اگه واقعا خوبید، روحیه ی پلید ندارید، قصد شورش ندارین و... به این جبهه بپیوندین.

۲- دلیلتون برای پیوستن به این گروه چیه؟
دوس دارم یجا فعالیت کنم!

۳- وقتی عضو شدید، برای دفاع کردن و یا بهتر کردن این جبهه چیکار می کنید؟
هر کاری از دسم بربیاد.

۴- چجوری عضو شدید؟ ( کمتراز هفت جمله و بیشتر از چهار جمله)
تو سایت میگشتم!یوهو اسمشو تو تاپیکا دیدم!
رفتم تو صفحه اول تاپیک شرول کردم خوندن.
خوشم اومد اومدم عضو شم.:/

۵- اخلاقیاتتون رو با حداقل دو جمله و حداکثر سه جمله شرح دهید.
هیچی دیگه یخورده تازه واردم بعد زود ناراحت میشم ولی دیر بروز میدم. دیگ هیچی دیگه برید تو معرفی شخصیت بخونید.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#86
رابسورولاف VS سریع و خشن
پست اول

- باید بازی بعدی رو ببریم. تا الان دوتا باخت داشتیم و همش رو هم مدیون بی لیاقتی شماییم. بازی دوم هم که برده بودیم به بهانه اینکه گربه دروازه بانه و شانسی اسنیچو گرفته داورا مارو بازنده اعلام کردن. بهتر نیست یکم تمرین کنید؟
- آره منم با بلاتریکس موافقم هر چی باشه من امید وزارتخونه ام! اگر به این شکست ها پایان ندم احتمالا هرگز نمیتونم وزیر خوبی باشم.
-منو بچه که خوب بازی کردن میشیم. ولی چون زن داداش گفتن میشن تلاشمونو بیشتر کردن میشیم!

{شهرداری لندن- اتاق شهردار}

- حرف بزن روباه وحشی، پس چی شد؟ هان؟ مگه قرار نبود کاری کنی داورا ما رو برنده مسابقه اعلام کنن؟ پس چی شد؟ بخاطر نیم نمره؟ ما بازنده ایم؟ باید تقاص بدی! :gtha:
-بلاتریکس آروم باش! اون چوب دستیو اینقدر تو شیکمش فشار نده، الان سوراخ میشه.

بلاتریکس. عصبی تر از قبل عرق پیشونیش رو تمیز کرد و با خشم روبه کریس گفت:

- ساکت شو کریس وگرنه تو رو میکشم! باید تقاص بدی یوان ابرکرومبی. ما الان دیگه لرد رو نداریم و همش بخاطر اینه که یکی برامون توطئه کرده. میکشمت!
- بلاتریکس بچه باهات حرف داشتنش میشه.
- بچه غلط ک... نه وایسا، بچه همیشه راهکار های خشونت بار فوق العاده ای داره! چی میگه؟
و با اشاره سر به الاف گفت پنجه بندی که به دو دست و پا و دم روباه بسته شده رو محکم تر بکشه و زجرش بده.

- دخترم حرفتو گفتن کن.
- من گفتنم که دمش رو کندن کنید باهاش برای خودتون پرچم رابسورولاف درست کردن کنید.
- نه ولم کنید روانیا! شما دیوونه اید!
وسرو صدایی روباه کل اتاق رو پر کرد! بلاتریکس با فشردن چوب دستیش روی قفسه سینه روباه نگاه خشمناکی بهش انداخت.
- چی گفتی روباه؟ کی دیوونست؟
- غلط کردم بلاتریکس منظورم با بچه بود!
- دیگه بد تر، اون شاگرد منه!
- بلا به من رحم کن قول میدم قول میدم بازی بعد جبران کنم!
- فرصتتو از دست دادی.
- نه نه ولم کنید ولم کنید.
- سوروس این روباهو ببر تا بچه بیاد دمشو بچینه!
- جداً؟ من چیدنش کنم؟ هورا!

سوروس با یه اخم و حالت چهره چندش شده، دم روباه را گرفت و به قت..تجزیه گاه برد. تقلاهای یوان هیچ تاثیری روی دل سیاه مرگخوارا نمیگذاشت و فقط لذت بلاتریکس رو بیشتر می‌کرد.
بعد از چند دقیقه و شنیدن چندین صدای نخراشیده از تجزیه گاه، بالاخره بچه با دست و صورت خونی بیرون اومد.

- اینو کی بلده پرچم دوختنش کنه؟
همه بجز بلاتریکس با تهوع به صحنه رو به رو نگاه کردن.

بچه دم به دست!

{رابسورولاف سر تمرین}

-ببین نیم خیز میشی یکم خودتو خم میکنی به جلو، دسته نیمبوس رو بالا میگیری و... .

شَپَلق

- کنت الاف تو هیچ وقت نمیتونی حرفه ای سوار نیمبوس بشی! آخر هم بخار برعکس سوار شدنت داورا بهمون گیر میدن.
- حرف نزن سوروس. تو فکر کردی حالا چون میتونی با نیمبوس و بدون نیمبوس پرواز کنی خیلی خوبی؟ یادت رفته چقدر امتیاز بخاطرت از دست دادیم؟ خیلی شانس آوردی که از سونامی جون سالم به در بردی.
- اصلاً به من چه؟

و در اندکی آن سو تر بچه و آتش زنه گرم گفتگو بودن.

- دیدن کن! من دونستم که عشق گربه آمازونی تو رو بی حال کرده، ولی باید بازی کردن بشی تا تونستن کنی پول دار شدن بشی و دختر مورد علاقتو گرفتن بشی!
- میو میو میو .
- چی میگه؟
- عه کریس کی اومدن کردی؟
- الان! چی میگه؟
- گفتن نمیکنم به تو. رفتن کن بابام صدات کردن شد.
- الحق بچه رابستنی! اه! به جهنم نگو.

و کریس سعی کرد که آتیش فضولیش رو پشت هیبت وزیر بودن قایم کنه!

- واااااای! الان میفتم زمین.
-الاف سرشو بده پایین الان میری توسقف!
-نمیـــــــتونم!

الاف زور زنان تلاش می‌کرد هدایت نیمبوس رو به دست بگیره و فریاد های عصبی سوروس همه رو کلافه کرده بود که ناگهان صدایی توجه همه رو جلب کرد!
و الاف که با نیمبوس به سقف پرس شده بود به زمین پرت شد.

- به حق مرلین بمیری سوروس چیزی نمیبی....
- ای داد بدبخت شدیم الاف بی هوش شد! شایدم مرد!
- چی؟

مرگخوارا و گربه و بچه، الافِ پخش زمین شده رو دوره و برای بیدار کردنش تلاش کردن. غیر از بلاتریکس که خوشحال بود لااقل یه نون خور اضافه برای دقایقی کم شده ولی بعد از اینکه یادش اومد برای بازی کردن نیاز به هر هفت نفر داره، شروع به معاینه الاف کرد.

- بیایید جمع بشید باهاتون کار دارم!

بلاتریکس اینو گفت و دوباره رفت و روی صندلی شهر دار لم داد.

- الاف نمیتونه بیاد!
- اونوقت چرا؟
- اون....پاهاش شکسته! و همچنین دستش.
- چــــی؟
- ینی الان دیگه جستجو گر نداریم؟
- میو!
- گربه گفته باباش مردنه؟
- ساکت شین. داره بو بنزین میاد! نکنه خونریزی کرده؟
- پس کریس و رابستن کجا هستن؟
- بابام رو ندونستن میشم اما کریس رفتن شد دنبال بابام.

صدای کریس توجه بچه رو جلب میکنه.

- بچه این بابات کجاست؟
- ندونستنم.
- پس منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟
- آره.
- کریس بیا اینجا کار داریم.
لاتریکس که حالا همه رو غیر از رابستن توی اتاق می‌دید شروع کرد به صحبت کردن:

- نمیتونیم منتظر راب بمونیم! الافم بذارید اونطرف! پس شروع میکنیم. ببینید اول باید از شر این لباسای رودولف خلاص شیم چون ورزشگاه خیلی گرمه و اینا احتمالا خفمون میکنه از گرما! دوم اینکه فردا بازی داریم. سوم هم اینکه...

بلاتریکس پرچم رو بالا میگیره.

-این پرچم تیممونه!

اعضای تیم پارچه ای به شکل پرچم های هاگوارتز رو دیدن که گل دوزی نارنجی از نشان مرگخوارا رو داشت و اسم تیم بزرگ زیرش نوشته شده بود، آویز پایینش توجه اعضا رو بیشتر جلب میکرد.
- این چیه بهش آویزونه؟
- مار خشک شده بهش اویز کردن شدید؟
- گردن مرغه؟
- زنجیره؟
- طلسم پیروزیه؟
- واقعا نفهمیدید چیه؟
- نه خب!

بلاتریکس دیگه از میانگین آی کیو تیمش ناامید شده بود. برای همین خودش توضیح داد:

- خب نخ گلدوزیش موهای دم یوآنه و اونم یکی ازاستخون هاشه!

همه با حالت تهوع روشون رو برگردوندن. بلاتریکس که از طرحش تعریف نشده بود عصبانی شد و فریاد زنان گفت:
-بسه دیگه! حالا هم برید دنبال رابستن تا بعد یه فکری برای الاف کنیم.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۳۵

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
#87
سوروس اسنیپvsسالازار اسلیترین


در هاگوارتز چیزهایی وجود دارره که هیچ کس نمیتونه همه ی اونها رو بشناسه...

شما امکان نداره توی زیر زمینی که در ورودیش توی راهرو منتهی به آشپز خونه هست زندگی کنید ولی مفهوم تحقیر رو نچشیده باشید!

پسرک دیگه قدرت تحمل این همه اهانت رو نداشت.
قلب مهربونش دیگه نمیتونست چشماشو روی دست هایی که اونو نشون میدادن ببنده... و این باعث شده بود خوی تلاشگرش بجای تقویت درس، به سمت چیز های دیگه بره...

-اره بچه برو ریتمیک دبه ترشی بکوب بعد برو رو تختت گریه کن!
-هی نیفتی تو دبه ترشیای دم تالار.
-چرا انقد بو سرکه میدید شما گورکن زاده ها؟

دیگه صبرش تموم شده بود و کاری رو کرد که تمام عمر جلوی خودشو میگرفت که مرتکب نشه!

-میدونی چوچانگ...من یه راز بزرگ دارم!
-این که شبا تو محوطه پرسه میزنی؟
-مربوط به اونه اما نه دقیقا!
-پس چیه؟
-میدونی که،ما دیگوری ها از خانواده های اصیل هاگوارتز و دنیای جادوگری هستیم.
-خب؟
و من وارث میراث جد بزرگ خاندان دیگوریم!
-میراث بزرگ؟

سدریک کمی روی دیواره ی نازک قسمت طاق مانندیه پل بزرگ هاگوارتز خودشو جابه جا کرد و خودشو به سمت چوچانگ کشید و آروم توی گوشش زمزمه کرد...

-ما یه تالار توی این مدرسه داریم...
-با من شوخی میکنی؟
-نه!
-میخوام. ببینمش!
-نمیشه!من نمیتونم به جدم خیانت کنم و یه غیر دیگوری که حتی هافلپافی نیست رو ببرم توی تالار.

بعد از اصرار های زیاد چو چانگ بالاخره سدریک قبول کرده بود.

-اما حق نداری دربارش با کسی صحبت کنی.
-قول میدم!
-باشه پس امشب میبرمت اونجا! بعد از نیمه شب بیا تو راهروی آشپز خونه!
-باشه!

{راهروی آشپز خونه}

-سدریک خودتی؟
-اره منم نترس اومدم!
-نترسیدم. فقط اینجا بودنم اگر کس دیگه ای از در تالار میومد بیرون...
-حالا که چیزی نشده!

اون دوتا تو سیاهیه شب به سمت درخت کتک زن رفتن.

-هی سدریک داری کجا میری؟ اون درخت...
-نترس فقط وقتی بهت گفتم بیا! الان همین جا وایسا!

سدریک آروم نزدیک درخت شد و اونو لمس کرد وزمزمه کنان جملاتی رو گفت!

-من از خاندان. دیگوری فرزند گورکن...
-سدریک من میترسم!
-هی سدریک.
-چرا حتی تکون نمیخوری؟ داری نگرانم میکنی!

-داشتم درخت رو رام میکردم.دستتو بده به من. و بیا.
-این دیگ چیه؟ یه راه زیر زمینی؟

سدریک که تند تند خاک های روی دریچه چوبی رو کنار میزد با لبخند رو به چوچانگ کرد.
-نه دالان ورود به یک گور بزرگ!

چشم های چوچانگ ترسشو فریاد میزد اما عشق قوی تر از ترس بود! مطمئن بود سدریک هواشو داره.

(برای مخفی ماندن دریچه ورودیه تالار ، مسیر ورودی و دیگر ریز نکات حذف شده است)
{داخل تالار دیگوری ها}

-الان چقدر از سطح زمین و درخت دور شدیم؟
-ما الان دقیقا زیر برج اقامت شماییم.
-جداً؟
-آره!
-اینجا خیلی خوبه سدریک. با اینکه یجور فضای بدون پنجره و دلگیر داره اما حالت لونه وار و کنده کاری های روی دیواره ها! و این همه وسیله.اینجا بیشتر شبیه یه قصر زیر زمینیه تا یه ... منظورم اینه که.
-تا یه گور گورکن؟
-خب. نه با این ادبیات ولی اره...
-اره حق داری! خیلی خوبه.
-چی خیلی خوبه؟
-اینکه تونستی وارد بشی!آخه اینجا فقط یه آدمای خاصی رو راه میده...میدونی چی میگم؟
-نه!
-از نوع نگاهت معلوم بود....ببخشید نتونسم جلو خندمو بگیرم. اینجا دوتا مرز ورود داره.
اولیش درخت کتک زنه!
-و دومی؟
-مرز عشق! هافلپافی ها به قلب پاک مهربونشون شناخته میشن! و این ...لونه! فقط قلب های پاک رو راه میده. یجورای زنده و دارای شعوره! اگر بفهمه که کسی که میاد ناخالصی داره و یجوراییه دشمنه.
اونوقت شروع میکنه به مبارزه. گورکن ها از سراسر جهان از این دهن های گور کن های حکاکی شده روی دیوار ها سرازیر میشن به اینجا و اونا... اونا مبارز های قوی هستن و بغییر از اون خود لونه یکارایی میکنه که علاقه ای ندارم بگم!
چوچانگ با ترس به دیوار ها و اجزای لونه نگاه میکرد...


چوچانگ:
تا حالا بخاطر عشقی که به سدریک داشتم نمیخواستم رازشو لو بدم اما... هنوزم مطمئن نیستم اون لونه یه روز خطر ناک نشه! ولی بازم ترجیح میدم این راز رو نگه دارم ....
سدریک نیست اما عشقش که توی دلم هست...

و دفتر خاطراتشو میبنده و اونو دوباره پنهان میکنه!


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#88
رابسورولاف VS ترنسیلوانیا


پست اول

-آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم من...
-ما باختیم اون وقت توی نادون نشستی داری آوازمیخونی؟
-احترام خودتو نگه دار سوروس! مثلا ما وزیریم خیر سرمون! هوای آمازون بس لذت بخش بود، ورزشگاه هم خالی از حتی پشه! چه برسه به جادوگر و ساحره! ما هم گفتیم بیاییم آواز بخونیم دلمون واشه!

در همین حین پشه ای از نژاد اصیل آمازونی که جملات کریس رو شنیده بود، این رو وظیفه خودش دونست که از حقوق تمام جانوران آمازون دفاع کنه و کریس رو نیش بزنه!

- آخ! چرا آخه؟
- دیدی که پشه داره. حالا دیگه چرند نگو بیا بلاتریکس گفته تو رختکن جمع بشیم.

همه چیز برای اعضای تیم رابسورولاف سخت می‌گذشت. به قول شاعر نیمبوس و لوموس و روبیوس و جهان سحر و جادو و قلم پرِ راوی دست به دست هم داده بودن که امتیاز این بازی برای تیمی ها باشه .

{کوچه دیاگون}

مثل همیشه کوچه دیاگون پر بود از جادوگران و ساحره ها. ساحره هایی مثل مالی ویزلی که سبد به دست میرفتن خرید خونه یا جادوگرایی مثل لوسیوس مالفوی.
با وجود روشنایی روز باز هم کوچه دیاگون تاریک بود و سنگ فرش ها انگار که هزار بار با قیر سیاه شده بودن.

- آفرین بلاتریکس واقعا فکر هوشمندانه ای بود!
- خودم میدونم فنر! نیازی به تایید تو نبود.
- فکر کنم اگر این کارو نکنیم اون الاف بی کله گربشو بندازه به جونمون! درسته داوریم و سوءقصد به جونمون باعث ضرر خودشونه اما از یه بازنده که سه امتیاز از دست داده بخاطر داوری ما، هیچ بعید نیست! خبر که داری؟ این بازی هم داور رابسورولافیم!
- اگر خبر نداشتم اینجا نبودم! ببینم این خونه است؟
- آره خودشه.

بلاتریکس با تعجب به در رنگ و رو رفته خرد و خمیر شده ای که جای ضربه های ورد های مختلف روش بود نگاهی انداخت.

تق تق تق

- کیه کیه در میزنه دل من پیرمرد میلرزه ! هی! لالا لای لالای لای!... هین خاک بر سرم شمایید بانو بلاتریکس؟
- بله اولیوندر منم!
- عه عه عه حواسم کجاست وایسادم جلوی در. بفرمایید تو! هین فنریر تو هم که هستی! ببخشید واقعا بخاطر جسارتم! چای یا قهوه؟
-اولیوندر نیازی به چای نیست! یا حتی قهوه، بخاطر کار دیگه ای اومدیم.
- بله حتما! چه خدمتی از من ساخته است؟
-چوب دستیتو بده فنر. این دوتا رو بگیر و آپشنای پس از ساخت برای محافظت خودکار از ساحرگان & جادوگران در برابر حملات احتمالی رو روش نصب کن!
-اما چنین چیزی وجود نداره.
-غلط کردی باید بسازی.
-آروم باش فنر! مگه از جونت سیر شدی؟ یه آداوراکداورا نثارت کنم؟
-نه نه ببخشید. زود درسشون میکنم!

{رختکن رابسورولاف}

- این دفعه دیگه مثل بازی قبل حق ندارید مثل ابر قهرمان های پارالمپیک بازی کنید و اگر چنین غلط هایی که تو این بازی کردید تکرار بشه با بد سرنوشتی روبه رو می‌شید ،فراموش نکنید که من میتونم بازیکنام رو تعویض کنم .
- البته بازیکن های من بلاتریکس! کریس؟
- بله بله ...خب ما از اونجایی که وزیریم، فهمیدیم که آرایش تیم مقابلمون بسیار قابل توجه هست و... خب چطور بگم؟
- کریس مارو انقدر منتظر نذار!
- خب آخه...
- کریس.
- اوه ببخشید بلاتریس نمیخواستم تو رو عصبانی کنم. در واقع، دروازبانمون...
- دروازبانمان؟ با گربه نازنین ما چکار داری ؟
- خب واقعیت اینه که دروازبان اونا دامبلدوره و ... مال ما یه گربه بی خاصیته!

آتش زنه با جهشی خودش رو روی میز گرد هم تیمی ها میندازه و مثل یک شیر ژیان حمله ور میشه به کریس و رابستن هم تلاش میکنه که آتش زنه رو بیشتر وحشی کنه!
درگیری وحشتناکی رختکن رو بهم میریزه!

{پشت در رختکن}

- ریکوردر لعنتی چرا کار نمیکنی ... عاااااا لعنت بهت! آها حالا شد!

بـــــوق، جیـــــــر!

- ای قربون اون چراغ قرمز روشنت بشم که امید رو در دل من زنده کرد.

{توی رختکن}


گربه پرشی کرد و بقچه کریس بخاطر برخورد گربه با کمد پرت شد پایین و چیزی ازش افتاد زیر صندلی که از چشم تیز بین الاف دور نموند و به دارایی های الاف در چمدونش منتقل شد.
-چقدر شبیه قاب آویزه! چون خوشگله از این پس مال من خواهد بود. فکر کنم توی موزه بازدید کننده های زیادی رو جذب کنه!


- الاف گربتو ول کردن کن بچه داشت لذت بردن میکرد!
- چرا لنگه کفش میندازی سوروس؟
- خودت که بدتری! ول کن اون کمد رو!
- بابا یه چیز تیز داشتن میشی؟
- چیز تیز؟
-میخوام چشاشو در آوردن کنم!

دعوا بدجوری بالا گرفته بود. در حدی که مرگخوار ها داشتن از ورد های ممنوعه علیه هم استفاده میکردن و کتک کاری هایی که تاریخ به خودش ندیده بود .
جن مسئول دوربین مخفی های ورزشگاه کمی سرشو تکون میده و به سمت بلاتریکس بیخیال که رو کاناپه لم داده میره.
- خانم لسترنج!
- چیه؟
- مشکلی پیش اومده باید همراه من بیایید.

{اتاق رصد دوربین مخفی های ورزشگاه آمازون}
- مشکل چیه؟
- اینی که رو مانیتور میبینید!
- یه روباه؟
- بله!
- خب اینجا آمازونه ها!
- ولی اون روباه چند دقیقه پیش آدم بود.
- چی؟ اون! اون...اون یوآن ابرکرومبی نیست که داره جاسوسیه مارو میکنه؟

{رختکن}

اوضاع آروم شده بود و فقط با چشم ها خط و نشون هایی کشیده میشد که آرامش قبل از طوفان رو فریاد میکرد.
رابستن با بچه روی سرش، نشسته بود روی تک صندلی گوشه رختکن و کریس لم داده بود روی کاناپه. از طرفی هم الاف گربشو بغل گرفته بود و با انگشت های کشیده و استخونیش کمر گربه رو نوازش میکرد.
سوروس پشت یکی از صندلی های میز نشسته بود و به بازی فکر میکرد.

- نشستین؟ بایدم بشینید! گند زدید به رختکن بایدم خوشحال باشید! پاشین که بدبخت شدیم!
- چی شده بلا؟ اتفاق خاصی افتاده؟
- کروشیو الاف. یوآن ابر کرومبی داره جاسوسیمونو میکنه شما تازه میپرسید چی شده؟
- چی؟
- نه!
- چی گفتن شدی؟
- یوآن چیکار کردنه بابا؟جاسوسی؟چی هست؟ ترسناکه؟ اگه هست من دوست!
- گربه ما پس به خاطر حضور اون روباه بهم ریخته بود؟
- واقعا در این حد فقط براتون جلب توجه کرد؟ برید بگیریدش بی خاصیتا!

مرگخوارا قبل از اینکه مورد شکنجه دوباره بلاتریکس قرار بگیرن سریعا بلند شدن تا یوآن رو پیدا کنن.

- هی صبر کنید!
- اوه! نشان شما هم؟
- آره کریس!
- اربا... ارباب!
- ارباب ما رو فرا خونده!
-لعنت بهت یوآن خوش شانس.

[خانه ریدل ها]


با صدای جــــــیر درباز شد!
- بابا اینجا خوفناک بودن میشه! بچه خوفناک دوست داشتن میکنه.
- بلاتریکس تو جلو برو هرچه باشد تو نماینده ویژه ارباب هستی!

بلاتریکس با چشمای مملو از نفرت به الاف نگاهی انداخت و سرش رو با موج دلربای موهاش سریع چرخوند و نگاهش رو از الاف گرفت.
راهرو روبه پایان بود و در اتاق نزدیک و نزدیک تر میشد!

-کی در رو باز کنه؟
-چطوره امتحانش کنی سوروس؟
-این افتخار رو به تو می‌بخشم کریس .
-اما من ...

بچه آتش زنه به بغل دستشو برد سمت دسته در!
با شنیدن صدای کفش هایی که از میون جمع به سمت در رفت همه توجهشون به سمت در جلب شد و با دیدن بچه اول شکه شدن! بلاتریکس فقط به این فکر میکرد که مرلین کنه لااقل در بزنه وگرنه باید چقدر قربون صدقه ارباب بره... . از طرفی هم خوشحال بود که خودش در رو لازم نیست باز کنه.
سوروس و الاف فریاد "یکی اونو بگیره" رو کاملا ناهماهنگ از حنجرشون با فراسوی صوت مجاز خارج کردن. کریس که میدونست اگه بچه در نزنه باید وزارتو ببوسه بذاره کنار تلاش کرد با گرفتن بچه از خطر جلوگیری کنه!
رابستن از شوک در اومده بود، جهش کنان تلاش کرد که بچه رو بگیره...

-نههه لعنتی نکن بچه!
-خاک بر سرم کردن شد! هی تو کریس به بچه لعنتی گفتن نکن!
-یک نفر اون رو بگیره!

بچه قبل از پایان جهش کریس با چرخش مچ در رو باز کرد.
جیــــــر!

بچه
رابستن
اسنیپ
کریس
الاف
بلاتریکس

-چه کسی جرئت کرد بی اجازه در اتاق مارا باز کند؟

نگاه لرد که به اون پنج نفرو نصفیو گربه ای افتاد چوب دستیشو کشید و عزمشو برای طلسم مجازات جزم کرد!

-ارباب دورتون بگردم دستور بدید خودم هممون رو میکشم فقط به فکر بازیامون ...

بلاتریکس با به یاد آوردن گندی که زده بودن حرفشو عوض کرد و گفت :
- فقط بذارید آخرین پیتزا رو با شیش طعم برای پرنسس درست کنم که فردا تولدشونه.

- ما به پرنسسمون غذای مضر نمیدیم.
- ارباب دورتون گشتن بشم ولی خودتون مارو فرا خوندن شدید!
- بله یادمان آمد! میخواستیم بیایید اینجا مجازاتتون کنیم ولی ...شما چرا لختید؟ پس لباس هایتان کو؟ ما انقدر پول لباس مرگخواری دادیم که شما لخت آن هم بی اجازه به حضورمان شرفیاب شوید؟ دیگر بخششی در کار نیست!

مرگخوار های کوییدیچ باز که تازه فهمیده بودن هنوز لخت هستن در اعماق وجودشون دنبال راه فرار از مخمصه میگشتن! البته که راه فراری وجود نداشت، برهنه در حضور ارباب. چیزی به جز مرگ؟

- ارباب!
- کراب، تو هم از بچه رابستن یادگرفتی؟ چطور جرئت میکنی بدون اجازه وارد اتاق ما بشی؟
- ارباب غلط کردم ولی...
-ولی چه ؟ چه توضیح عامه پسندانه مزخرفی داری؟
- قربانتون بشم در باز بود.
- باز باشه، تو... چی؟ باز بود؟

لرد نگاه پر از ابهت ترسناکی به اون هفت بازیکن کرد که چرا در رو باز گذاشتن.

- با ما چیکار داری کراب؟
-دورتون بگردم ارباب. درد و بلای موهای نداشتتون بخوره تو فرق سر ماتیک هام! وسایل تولد آماده شده بیایید ببینید میپسندید؟

لرد با خشم رو به مرگخواراش میکنه.

- بخاطر پرنسسمون جونتون رو میبخشیم. هر چند که برهنه آمدید و در رو هم باز گذاشتید و در هم نزنید! خاطر پرنسسمون رو خیلی می‌خواهیم. ولی از این پس هیچ گونه پشتیبانی رو از خانه ما دریافت نخواهید کرد. ما شما را از همه نظر تحریم میکنیم! درضمن بودجه هم برای کوییدیچ نخواهید داشت.

با رفتن لرد گویی که جان هم نیز از تن اعضای رابسورولاف نیز رفت.
به نحوی که راوی میگوید:
{مرو ای دوست ...مرو ای دوست،
مرو از دست من ای یار...که منم زنده به بوی تو،
به گل روی تو،
مروای دوست... مرو ای دوست،
بنشین با من و دل... بنشین تا برسم مگربه شب موی تو،(موی نداشته لرد البته!)}


{بیرون از خانه ریدل ها}


-حالا چه خاکی تو سرمون کنیم؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۸:۲۶:۳۵
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۸:۳۷:۲۷

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
#89
-پس درسته؟
-آره سیو درسته! بهتره تو هم یچیزی دستو پا کنی ببری برای موزه یکم پول در بیاری. واقعا دیگه شورشو در آوردی. با حقوق جاسوسی که نمیشه لباس جدید کوییدیچ خرید!
-هعی آره حق با توعه لوسیوس.ولی واقعا برام سوال شده،چرا الاف نامرد تا الان نگفته بود؟
-مهم نیست حالا که فهمیدی!
-ولی خب بازم من فقط بلدم معجون بسازم و استاده مبارز...یه فکری دارم لوسیوس!
-قیافت چرا اینطوری شده؟
-به زودی میفهمی.

[اتاق سوروس]

کاغذ دیگه ای رو مچاله کرد و پرت کرد پشت میز!

-لعنتی کلی خط خوردگی داره. چیکار کنم؟باید یه آدم قابل اطمینان پیدا کنم که برام غلط های املاییشو بگیره،اما کی؟کی باشه که نه به جبهه سفید و نه به جبهه سیاه وفا دار باشه و با منم دوست باشه!
کی ؟ کی؟ کی؟


{خاطره ی سوروس _ دوران کودکی}

-بابا کجا میری؟
-نباید مادرت بفهمه! دارم میرم لندن. باید برم چاپ خونه یسری چیزا رو چاپ کنم.
-چاپ خونه کجاست؟
-یجایی که با دستگاه های عجیب غریب متنی که میخوای رو برات بدون قلم پر مینویسن!
-چه باحاله.


-یافتم!خودشه.

{شهر لندن}
-میبخشید آقا!
-بفرمایید.
-چاپ خونه کجاست؟
-چاپ خونه؟عا تو خارجی هستی؟

سوروس کمی فکر میکنه...

{-من که مال اینجا نیستم پس خارجیم دیگه}
-اوه بله آقا من خارجیم!
-به شما آخه چطوری انگلیسی یاد میدن؟ چاپ خونه نه داداش! کافی نت.
-اوم خب همون. کجاست؟

مرد ماگل هیچ نفهمید سوروس چون سال هاست که از خاطرش میگذره متوجه نشده کافی نت جای چاپ خونه ها رو گرفته.

-برو جلو سر فلکه بپیچ سمت راست بعد سر چها راه برو چپ بعد برو اولین بریدگی سمت راست بعد کوچه پنجم بعد...
-اوم ببخشید آقا!
-مرد حسابی دارم آدرس میدم چرا میپری وسط حرفم؟
-خب من اصلا نمیفهمم چی میگید!
-سوار شو برسونمت.
-جداً؟
-آره بیا بالا.
-اوه ممنونم.

{توی تاکسی}

مرد تاکسی ران که به هدفش برای گیج کردن سوروس و متقائد کردنش برای سوار شدن رسیده بود با نیش باز از آینه لباس های سوروس رو برانداز میکرد و وقتی هیچ جیبی ندید چنین لب بر سخن گشایید:
-ببخشید آقای خارجی!
-بله؟
-پول داری؟
-تنها ۳۰ گالیون!
-مال کدوم کشوره؟ ببین داداش اگه مال یجای دور افتاده ای و نمیتونم پولاتو چنج کنم ساعت و این چیزام قبوله ها!
-چی؟ اوه فکر کنم منظورتون رو متوجه نمیشم.
-رسیدیم به مقصد وحالا شما باید هزینه سوار شدن به ماشینمو بدی!متوجه شدی؟
-صد رحمت به ویزلی ها. حد اقل ماشینشون هر چند عجیبه ولی پول نمیگیره.
-داداش رد کن بیاد.
-بیا این پنج گالیون برای تو.
-اینا اتیغه هستن؟

سوروس کمی فکر کرد و به نفع خودش دید که تایید کنه.
-درسته اینا اتیغه هستن.

مرد ماگل مشعوف و شادمان سوروس رو پیاده کرد و به سمت موزه تاخت.

{کافی نت}

-سلام خوش اومدید چه کمکی از من بر میاد؟
-درودمرلین بر تو باد، میخوام این نوشته ها رو چاپ کنی و غلط املایی هاشو بگیری.

و دسته انبوهی از کاغذ را روی میز میگذارد.

-این همه؟ تا کی میخوای؟
-هر چی زود تر بهتر.
-خب پنج روز طول میکشه.
-چی؟ من این همه روز صبر کنم؟من باید اینا رو بفروشم به الاف و برای بازیه بعدی لباس بخرم و پنج روز دیگه من بازی رو رفتم و تو تمرینات بازیه سومم!
-فکر کنم اون چیزا به من مربوط نباشه. اگر هزینه بیشتر بدید زود تر آماده میشه.
-مثلا تا کی؟
-تا فردا.
-خوبه ده گالیون بهت میدم.

و ده گالین را روی میز میگذارد.

-این آشغالا چیه؟
-اتیغه!
-من اتیغه متیغه نمیشناسم کله روغنی. مایه داری رد کن بیاد. اگرم نداری ساعتی چیزی...
و چشماش به قاب آویز دور گردن سوروس می افتد.
-مثلا گردنیندتم قبوله، هر چند با ارزش تر از این آشغالا نیس.

و به ده گالیون ناقابل اشاره میکند.


سوروس سبک سنگین کرد دید اگر اینا رو بده موزه بیشتر از یه قاب آویز گیرش میاد. و چقدر جا خورد از اینکه مثل راننده تاکسی ساعت و اینچیزا خواست!
-جهنم وضرر،بگیرش.

{پناهگاه محفل ققنوس خانه ۱۲ گریموند}

تق تق تق
-آرتور برو ببین کیه.
-من آخه؟ مگه این خونه جن نداره؟
-حرف نزن درو وا کن.
-به سوروس عزیز اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم شما رو ببینم فردا میرم.
-چه خوب!
(ما خودمون نون خوردن نداریم،تورو کجا دلمون بزاریم)

{سر میز شام}
-من میل ندارم میرم بخوابم ممنون مالی!
-اما سوروس فرزندم تو که چیزی نخوردی!
-ممنونم دامبلدور. اما گرسنه نیستم.

و رفتن سوروس همانا و حمله به بشقاب سوروس همانا.
-فرزندانمان خیش تن دار باشید. کسی به این بشقاب دست نزند. این چالش جدید محفل است.

و اما {نیمه شب}

-مالی من میرم آب بخورم.
-باشه آرتور. برا منم آب بیار.

نوری که از پشت در باز یخچال میتابید لحظه ای آرتور رو میترسونه و بعد...
-کی اونجاست.
-فرزندم آرتور نترس .تشنگی منه پیر مرد رو از خواب بیدار کرد.

و دوان دوان دامبلدور در سیاهیه شب به اتاقش میره.
-پس غذای سوروس کو؟ فردا حتما خورندشو مجازات میکنم و به دامبلدور تحویل میدم!

{فردای آن روز _کافی نت}

-جدی این رمانو خودت نوشتی؟
-رمان؟ رمان نیست! اما خودم نوشتم.
-باو فوق العادست میدونی اگر بدی انتشاراتی چاپش کنه به تعداد زیاد و بفروشی چقد پولدار میشی؟

سوروس کمی وسوسه میشه ولی وجدانش اجازه نمیده اسرار جادو گران رو ماگل ها بدونن، مخصوصا اینکه درباره دو جبهه...
-نه ممنون خدا نگهدار.
و ورد پاک کردن حافظه و از بین بردن همه آثار را خوانده و پیش به سوی موزه.

{موزه-دم در اتاق الاف}

تَق
-سلام الاف.
-صبر میکردی صوت حاصل از در زدنت به گوشمان برسد بعد میپریدی داخل اتاقمان!
-الاف حوصله چونه زدن ندارم.
-در باره کوییدیچه؟
-نه! یه نگا به این بنداز!

و با نیش های تا بنا گوش گشاده شده کتابی صحافی شده را روی میز میگذارد.

-(چیستی،کیستی،جنگ ها و نقشه ها!اند احوالات مرگخواران و محفلیون! نوشته ی شاهزاده غلط املایی در تاریکی.)این دیگه چیه؟ کتاب نوشتی؟ از جاسوسی هات؟
-اهوم. و اینکه تا زمانی که نمردم در دید عموم نباید بزاریش. همه اتفاقات و به علاوه تاریخ و چیستی دو جبهه رو که حتی از چشم اعضا دور مونده رو نوشتم. دیدم چیزی برا فروش به موزه ندارم گفتم از قدرت خودم یعنی حضورم در دوجبهه بهره ببرم!
-الان انتظار داری بخرمش؟
-چرا نخری؟
-چون موجبات اتحاد دو جبهه برای نابودیه کتاب به همراه موزه رو تدارک دیدی!
-ینی نمیخری؟
-نخیر! برو بیرون.
-باشه من میرم و هر روز صفحات جدیدی رو به کتاب اضافه میکنم و روزی به یکی از دو جبهه میفروشمش!
-برو بیرون حرف نزن.
پایان


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: بعد از دامبلدور و لرد سیاه کی قوی ترین جادوگره؟چرا؟
پیام زده شده در: ۰:۱۳ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
#90
پاتر(هری)یه خرابکار فوق العاده خوش شانس بود که همیشه کاملا اتفاقی همچی بر وفق مرادش تغییر حالت میداد مثلا چرا نوی. همون لحظه زد اخرین هولکراکس رو که نجینی بود باید بکشه؟ :| خب حالا قدرتمند میخواید؟۱گریندلوالد و۲ اون پسره که اخر فیلم گریندلوالد بش گف داداش دامبلدوری و۳ سوروس و ۴سیریوس،۵ لونا هم خوب و باهوش بود!
۱ رو گریندلوالد با من بحث نکنید!
۲ این پسره طبق گفته همه از اون حباب سیاها بود و با کمال تعجب عمری بیشتر از بقیه حباب سیاها کرد و با اینکه نیوت کشتش ولی باز زنده موند.
۳ واقعا نمیدونید سوروس چرا قدرت منده؟ پس برید از اول همه کتابا رو بخونید.
۴ سیریوس؟ مشخصه اون کارایی کرد که دامبلدور هم نکرد! آتیش شومینه که شد گرد و غبارم میشد از آزکابان فرار کرد تغییر موجودیتم میداد!دیگه چی بگم از سیریوس آخه؟
هوم لونا؟ لونا چیزای میدید که بقیه نمیدیدن لونا بااستعداد بود لونا قوی بود لونا ورژن دردسر نساز و قدرتمند . دارای جربزه از خود به دور از شانس هری پاتر بود.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.