هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
#81
رودولف، مثل همیشه سعی داشت ارادت خودشو به مقام لرد سیاه نشون بده، از سر و کول فنریر که از همه بلند تر بود، بالا رفت و سخنرانیشو شروع کرد:
- دوستان....میدونم سخته، ولی حالا که ارباب رو از دست دادیم، نباید ثمره‌ی ایشون، یعنی این گروه قدرتمند رو از دست بدیم!
یک گروه قدرتمند، یک رهبر قدرتمند میخواد...

رودولف نتونست حرفشو تموم کنه، چون با مشت و لگد مرگخوارای دیگه روبرو شد و ترجیح داد سکوت کنه، چون انتخاب دیگه ای نداشت. اونقد له شده بود که دیگه نمیتونست صحبت کنه.

- حالا برای ارباب دنبال جانشین میگردی، ها؟

ولی بلاتریکس چوبشو انداخت زمین و از خیر رودولف گذشت. دلش به حال رودولف... نسوخت. فقط کمی... چیز... کمی...

- دلم نسوخته راوی، ادامه بده.



رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
#82
- کاتا، نشونشون بده چی یاد گرفتی؟

تــــــــق!

کاتانا در خونه رو از جا کند و از وسط دو نیم کرد، بعد با رضایت برگشت به غلافش.

- این که چیزی نیست، من معجون در ترکون دارم!

هکتور اینو گفت و شیشه معجون رو به سمت دری پرتاب کرد که کاتانا از وسط دونیمه کرده بود. در عرض چند ثانیه، در دوباره به حالت اول برگشت.
-

آریانا که این وضعیتو دید، از فنریر جدا شد که در خونه روبرویی رو میجوید، و به سمت هکتور و تاتسویا رفت.
- برین کنار، این کار متخصصشو میخواد.

مرگخوارا عقب رفتن و گوشاشونو گرفتن.

- اکسپلیارموس!

بوووووووم!

- هر چی من هیچی نمیگم... کی هستین شما؟ با در خونه من چیکار دارین؟ این در بیچاره چه گناهی کرده؟

مرگخوارا به هم نگاهی انداختن؛ این مرد، هرکی که بود، ساکن میدون گریمولد بود، و احتمالا میدونست محفل کجاست. مرگخوارا سعی میکردن با نگاهاشون به هم بفهمونن نقشه شون چیه...

- محفل کجاست؟
-
- محفل؟ ... چیز، اصلا محفلو میخواین چیکار؟
- خـ... خب... محفلیا قرعه کشی گرینگوتز رو برنده شدن، ما از گرینگوتز اومدیم.

به مرد نگاه کردن تا نتیجه حرفشون رو ببینن.

- که اینطور... خب، خودم محفلیم.

دوباره مرگخوارا به هم نگاه کردن. دوست داشتن این مرد رو ببرن و کمی از بار مسئولیت هاشون کم کنن، اما اگه اشتباها یه غیر محفلی رو میبردن، اون وقت باید به بار مشکلاتشون، اعم از کروشیو های بلاتریکس، نیش پرنسس نجینی و یا آوادای اربابشون اضافه میکردن. تصمیم گرفتن اینقد زود تصمیم نگیرن.

- از کجا بدونیم تو محفلی هستی؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
#83
رکسان هم با ناراحتی، برنامه شو گرفت و همچنان که به سمت دیوار می رفت، به برنامه ش نگاهی انداخت.
- هفتاد تا شنا...

تا رکسان خواست به این نتیجه برسه که دیگه بدتر از این نمیشه، انگشت شستشو از روی نوشته برداشت و فهمید همیشه بدتری هم ممکنه!
- هفتصد و هفتاد تا شنا؟

به دیوار رسید. سرشو گذاشت روی دیوار و هر جمله ای که میخوند، یه بار سرشو محکم به دیوار می کوبید.
- غذا روزی دو وعده آب کرفس... روزی دویست تا دمبل... روزی پنجاه تا... طناب؟

کاغذ رو زمین انداخت و شروع کرد به جویدن ناخناش. از طناب میترسید، خیلی هم میترسید! هر شب خواب میدید که یه طناب دورش پیچیده و میگه که تا باهاش دوست نشه، ولش نمیکنه. همچنان که ناخناش رو میجوید، و به کاغذ روی زمین نگاه می کرد، چشمش به نوشته پایین برنامه افتاد.
نقل قول:
ترس هم خیلی به کاهش وزن کمک میکنه!


رکسان الان که فکر میکرد، فهمید چقد کاغذ هم ترسناکه! شیشه معجونای هکتور جای خوبی برای قایم شدن بود. به بلاتریکس نگاه کرد که در حال توزیع برنامه ها بود.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
#84
* پایان سوژه *

- خب پس مجبوریم برگردیم. بیا بریم دورا... دورا؟

ماتیلدا اینو گفت و به سمت دورا برگشت. ولی دورا محو این شهر بنفش شده بود.
- من نمیام.

همه با تعجب به دورا نگاه کردن که محکم به یه چراغ راهنمایی بنفش چسبیده بود. وین و هافل به سمتش رفتن و شروع کردن به کشیدن دورا، ولی نتونستن جداش کنن.
- مگه نمیخوای بریم لباساتو پیدا کنیم؟
- نه! من دیگه خسته شدم! اگه همینجا بمونم دیگه مامان بزرگم نمیتونه پیدام کنه و بهم زور بگه. مامانم نمیتونه ازم بخواد دخترونه رفتار کنم و دخترونه بپوشم!
- خوار!
- ها؟
- میگه پس چجوری میخوای اینجا زندگی کنی؟ اینجا خونه نداری که.
- این همه چیز توی یه جمله... ولش کن. میرم خونه عمو بنفش ویلیامز. اونجا دست مامان بابام بهم نمیرسه بکشنم!

هافلپافیا به هم نگاه کردن. دست اونا که بهش میرسید! میتونستن بخاطر اون همه فشاری که برای پیدا کردن لباسا بهشون آورده بود، انتقام بگیرن.
دورا متوجه نگاه ها و به دنبالش، قدم های تهدید آمیزی که به سمتش میومدن شد، اما اون به خودش قول داده بود که با هافلپافیا خوب باشه...
- بگیرینش!

دورا خیلی دیر اقدام به فرار کرد.

اما کمی اون طرف تر، پشت دیوار، شخصی ایستاده بود. کلاهی که کل صورتشو پوشیده بود، عقب زد.
- برادر زاده عزیزم بیخیال لباسا شد؟ چه خوب!

* * *

- من قول میدم دیگه به کسی تو هیچ کار به این بزرگی کمک نکنم!
- منم همینطور! ... عه... بچه ها اونجا رو!

هافلپافیا به جایی که رکسان اشاره کرد، نگاه کردن.

- اون مغازه دورا نیست؟ اون کیه داره لباسای دورا رو میفروشه؟
- اون عمه صورتی ویلیامزشه. اونقد صورتی دوست داشت که از خانوادشون تردش کردن.
- تو از کجا میدونی ارنی؟
- یاد بگیر رکسان عزیزم. یه ناظر باید همه چیزو درمورد گروهش بدونه. به هر حال، قرار شد دیگه به کسی تو همچین کارایی کمک نکنیم.

و هافلپافیا بی توجه به عمه صورتی ویلیامز، از مغازه دور شدن!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸
#85
هافلپافیا سعی میکنن به دورا کمک کنن تا مغازشو مرتب کنه و لباساشو بفروشه. توی این شلوغی دورا متوجه میشه لباس بنفشش نیست و کم کم همه لباسا ناپدید میشن. بعد از کلی گشتن و به نتیجه نرسیدن، میرن کتابخونه و شخص ناشناسی هم وارد کتابخونه میشه. دورا اون شخص رو میشناسه.

====

- تو؟
- بله!
- تــــــــــو؟
- بله.
- تـ...
- خودمم دیگه!

دورا دیگه چیزی نگفت. با عصبانیت به سمتش قدم برداشت و وقتی بهش رسید...
- خودتو کنترل کن دورا! آروم باش...

حرف دورا نیمه کاره موند وقتی شخص یه تیکه پارچه بنفش و یه لبخند شیطانی تحویلش داد. وقتش نبود که آروم باشه.
- هیا!

دورا لگد محکمی به شکم شخص زد و باعث شد به یکی از قفسه های کتابخونه بخوره و کل کتابای قفسه فرو بریزن.

- کافیه دیگه! همتون برین پیش اون پیرمرده!

ارنی به دور و برش نگاه کرد.
- باز به من گفت پیرمرد... باز گفت پیرمرد! معرفی شخصیتمو نخوندی، پروفایلمو که دیدی!

زن کتابخونه دار، چند ثانیه به ارنی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد خیره شد.
- تموم شد؟ حالا خودتون میرین بیرون یا دیوانه ساز خبر کنم؟
- دیوانه ساز!

همونطور که هافلپافیا و شخص ناشناس، مسالمت آمیز، از در کتابخونه بیرون میرفتن، ماتیلدا سعی میکرد رکسان رو از شدت ترس میلرزید، آروم کنه. دستاشو روی شونه رکسان گذاشت.
- ببین، دیوانه ساز ترس نداره. فقط یه ذره قیافشون ترسناکه، یه ذره هم یخت میکنن، و یه ذره تمام خاطرات بدتو میارن جلو روت. همین.
- اینا که ترس ندارن!
- پس از چی میترسی؟
- از اون پارچه ای که دورشون پیچیدن!

ماتیلدا که داشت دیوونه میشد، رکسان رو به طرفی پرت کرد. همون لحظه صدای خنده ای بلند شد.
- اگه میتونین منو پیدا کنین.

و شخص ناشناس، ناپدید شد، اما کاغذی روی زمین موند. سدریک به سمتش دوید. همون لحظه توی تاریکی، آگلانتیاین پیدا شد، که گربه ماتیلدا توی بغلش بود. ظاهرا با هم کنار اومده بودن.
- بالاخره اومدین. چیکار کنیم حالا؟


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۲ ۱۵:۰۲:۲۰

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#86
تـــــــــق تـــــــــق تـــــــــق

سدریک پشت در منتظر موند. با اینکه میدونست با تمام قدرتش در زده، اما بعید میدونست با وجود صدای ناموزون هاگرید، صدای در بتونه به این سرعت خودشو به گوش محفلیا برسونه. پس تصمیم گرفت منتظر بمونه. ته دلش برای صدای در آرزوی موفقیت کرد.

- خب... چیکار کنیم سرمون گرم شه؟

مخاطب سدریک مشخص نبود. خودش هم نمیدونست با کی داره صحبت میکنه... اما یه دوست خیالی هم میتونست سوژه خوبی برای سرگرمی باشه.
- سلام رفیق، اسم من سدریکه. اسم تو چیه؟
- ...

چند ثانیه با اشتیاق منتظر بود، اما جوابی نشنید. شاید هم سوژه خوبی نبود.
- اصلا باهات قهرم.

وقتی روشو از دوست خیالیش برگردوند، چشمش به یه قوطی کنسرو افتاد که از وسط له شده بود. خیلی به وجد اومد. هیچوقت فکر نمیکرد با دیدن یه قوطی کنسرو اینقد به وجد بیاد.
به سمتش دوید و پشتش وایساد.
- میگم، بیا بازی کنیم! ببین میتونی بهم گل بزنی؟

سدریک لگدی به قوطی زد، اما قوطی به دیوار خورد، بعد به در، و بعد زمین افتاد. نا امید شد.
- اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم!

دوست خیالی ناراحت شد. اون نمیتونست حرف بزنه، ولی دلش میخواست یکی باهاش حرف بزنه. دستشو توی جیبش کرد، برای آخرین بار به سدریک نگاه کرد، بعد راهشو کشید و رفت.
سدریک به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه گذشته بود. لرد از انتظار خوشش نمیومد. پس دوباره به سمت در رفت و محکم به در کوبید. اما باز هم جوابی نشنید. فکر کرد که این دوتا صدای در، ضعیفن و جلوی صدای قوی و گنده هاگرید کم میارن. پس خواست یه پشتیبان همراهشون بفرسته. تا جایی که میتونست عقب رفت، بعد با سرعت دوید و با تمام قوا خودشو به در کوبید.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
#87
خلاصه:
هافلپافیا سعی میکنن به دورا کمک کنن تا مغازشو مرتب کنه و لباساشو بفروشه. توی این شلوغی دورا متوجه میشه لباس بنفشش نیست و اصرار داره تا پیدا نشده کسی حق نداره بره بیرون. همه ناچارا شروع میکنن به گشتن و متوجه نمیشن لباسا یکی یکی دارن ناپدید میشن و وقتی متوجه میشن که دیگه لباسی توی کل مغازه نمونده. الان دورا ناچارا بچه ها رو میفرسته بیرون دنبال لباسا، ولی اونا دست از پا دراز تر بر میگردن.

=====

کوچه دیاگون، جلوی در لباس فروشی

- ولم میکنی دورا؟

دست دورا از نگه داشتن رکسان توی طول سه پست خسته شده بود. رکسان رو گذاشت زمین و رو کرد به نره خران نوگلان نشکفته باغ هلگا نگاه کرد.
- ساعت چند بود شما رفتین؟
- ساعت دو.
- الان ساعت چنده که برگشتین؟
- ساعت دو و نیم.
- پس چقد دنبال لباسای من گشتین؟
- نیم ساعت.
- نیم ساعت برای پیدا کردن هزار و دویست و پنجاه و هشت تا لباس کافیه؟! برین بگردین پیداش کنین!

آگلانتاین یه پیرمرد بود، و گوشش تا حدی تحمل شنیدن داد و فریادهای دورا رو داشت.
- بسه دیگه! لباس تو گم شده، خود تو هم بیا کمکمون بگرد دیگه!

حق با آگلانتیاین بود. این رو از اونجا میشد حدس زد که همه هافلپافیا جرئت پیدا کرده بودن و با اخم به دورا نگاه میکردن.

- خب حالا. این همه خشونت چرا؟


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۲۳:۴۱:۴۸
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۲۳:۴۲:۲۲
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۲۳:۴۵:۳۴

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
#88
سلام ارباب! همواره خوب باشین ارباب! ویروسی نشین ارباب!

ارباب، لطفا این پست رو نقد کنین... فقط قبلش رعایت نکات بهداشتی رو فراموش نکنین ارباب!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
#89
- یاران ما... این خونه پر از خالیه...
- ارباب، ما پیشتون بودن میشیم. خالی نبودن میشه!
- خیر راب، پر از رکسانه، ویروسای رکسان!

لرد راست میگفت. هر جا رو نگاه میکردی، پر از ویروس بود. اونقدر اجتماعشون توی خونه ریدل زیاد شده بود که با چشم غیر مسلح هم دیده میشدن؛ توی بشقاب، با سلول غذای چسبیده به کف بشقاب، که گابریل موفق به پاک کردنش نشده بود، فوتبال بازی میکردن، کمد لباسا رو بیرون میریختن، و توی فنجون چایی برای خودشون دوش آب گرم میگرفتن.
ویروسا توی خونه ریدل حکومت میکردن!

و مسلما گابریل تحمل این وضعو نداشت!
سریعا دستکش و ماسک پوشید، مایع ضد عفونی کننده ش رو برداشت و به سمت نزدیکترین جایی که ویروسا تجمع کرده بودن، رفت.

- دادا، تا حالا اَ اینا خورده بودی؟ لامصب خعلی خوشمزس!
- آررره، یه چی این آدمیزاتا بهش میگفتن... پیزتا، پیزا؟
- پیتزا!

گابریل اینو گفت و دو قطره از مایع رو روی سرشون ریخت. همچنان که دو ویروس، توی اون دو قطره دست و پا میزدن، رئیس ویروسا، توجهش جلب شد.
- فرمان حمله دادن! همرزمان، آماده!

قبل از اینکه مرگخوارا متوجه بشن، ویروسا به جونشون افتاده بودن.

- توی موهام آخه؟
- نه! بچه رو ول کردن بشین، منو گرفتن بشین!
- فس... پیتزای من؟ پاپا!

اما لرد اون طرف تر، درگیر لشکر ویروسی بود که آروم آروم و تهدید آمیز به سمتش حرکت میکردن.
- اگه مریض بشیم، میکشیمت خالی!

کمی اون طرف تر - توی اتاق

- بخور رکسان مامان... بخور واست خوبه!

رکسان، با انزجار، نگاهی به قاشق پر از شربت تلخ انداخت. خواست پسش بزنه، ولی وقتی نگاه خشمگین مروپ رو دید، وانمود کرد لذت بخش ترین چیز دنیا رو میخوره، و شربت رو تا آخر سر کشید. قیافه خشمگین مروپ، جای خودشو به چهره دلسوز مادرانه ای داد. مروپ دستشو روی پیشونی رکسان گذاشت.
- تب داری مامان؟ بیا...

صدای لرد از بیرون، حرف مروپ رو قطع کرد.
- اگه مریض بشیم، میکشیمت خالی!

و صدای سرفه های شدید مرگخوارا که از بیرون میومد، نشون میداد اگه رکسان بر اثر بیماری نمیره، قطعا بعد از بیرون رفتن از اتاق، کشته میشه!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
#90
دورا توی مغازه میچرخید و با خودش حرف میزد.
- یعنی جواب مادرِ مادرِ مادرِ مادربزرگمو چی بدم؟ اون که مرده... پس جواب مادرِ مادرِ مادربزرگمو... اونم مرده... خود مادر بزرگم که دیگه منو میکشه! مامانم هم!...

هافلپافیا میدونستن توی اون مغازه، نمیتونن لباسا رو پیدا کنن. توی مغازه دیگه جز مانکنی که رودولف با خودش حمل میکرد و خود هافلپافیا، چیزی دیده نمیشد.

- چیز... دورا... میشه بریم...

حرف ماتیلدا هنوز تموم نشده بود که دورا به سمتش شیرجه زد.
- معلومه توی همین مغازه ن! کجا میتونن رفته باشن آخه؟! مگه لباسا پا دارن؟!
- لباس پا دار؟

دورا سعی کرد متمرکز شه. اون لباسا باید پیدا میشدن، به هر قیمتی! به همگروهیاش نگاه کرد.
- خیلی خب. اون لباسا تا شب باید اینجا باشن! فهمیدین؟ همشون!

بچه ها سری به نشونه تایید تکون دادن، اما مطمئن نبودن شب به مغازه بر میگردن یا نه. همه میدونستن دورا چقدر روی لباساش حساسه و چطور با نگاه کردن میفهمه کدوم لباسش رو نیست. بعید میدونستن بتونن اون همه لباسو پیدا کنن. همه با دستپاچگی به سمت در خروج جرکت کردن.
رکسان دست و پا زدنش رو تموم کرد.
- چیز... دورا، میشه دیگه منو ول کنی؟


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۱۸:۱۸:۴۳

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.