هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۶:۲۶ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۸
#81

کنیچیوا!
امم... پرفسور!؟ هنوز زنده هستید؟ فنریر نخوردتون!؟... خب اگه تبدیل به شیرین پلو نشدید، باید بگم متاسفانه من تکلیف آوردم. می دونم خوب نشده ولی شما به شیرینی خودتون ببخشید.

۱.


می تونیم کاری کنیم، ماشین خود به خود تغییر رنگ بده و قیمت و مدلش بالا بره. با جادو می شه کاری کرد ماشین ها وقتی کثیف شدن خودشون به صورت خودجوش، خودشون رو تمیز کنن. می شه با جادو کاری کرد که ماشین باهات حرف برنه! با جادو می شه کاری کرد که ماشین هیچ وقت بنزین و گاز تموم نکنه! مخزن هیچ وقت خالی نشه. با جادو می تونیم کاری کنیم که از اگزوز ماشین به جای دود، رنگین کمان بیاد بیرون.


۲.


شب بود و باد خنکی از بیرون قلعه به داخل آن می وزید. اکثر بچه ها شامشان را خورده و به تالارهای خود رفته بودند ولی عده ای همچنان مشغول خوردن بودند. چند روز دیگر کریسمس بود و همه بچه ها سر میز شام با هم در مورد کریسمس حرف می زدند. آنها این که می خواهند به خانه بازگردند یا نه را از یکدیگر می پرسیدند. کم کم سالن داشت خالی می شد و بچه ها به تالارهای خود باز می گشتند. اما دابز نیز با عجله غذای خود را خورده و به تالار گریفیندور بازگشت. او می خواست امسال هدیه ی خانواده ی دابز را خودش با جادو خاص کند.
- رمز!
- آبنبات جنی!

بانو چاق کنار رفت و اما وارد تالار شد. او خیلی برای جادو کردن دفترچه مشنگی ذوق و شوق داشت. می دانست که اگر در این کار موفق شود، خاله کتی اش بسیار شادمان می گردد.
اما دفترچه ( کاملا معمولی) را برداشت و کنار شومینه نشست. حال باید فقط چند ورد معمولی خوانده و دفترچه را جادو می کرد.
- خیلی خب دفترچه، الان یه کاری می کنم که همه از دیدنت تعجب کنند. شروع می کنیم!

اما چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت دفترچه نشانه رفت.


نیم ساعت بعد!


- پس... پس... پس مشکل از کجاست؟ این که مثل همون روز اوله.
- سلام اما! چی شده؟ چی کار می کنی؟

اما سرش را بلند کرد و آلکتو را دید که وارد تالار شده و با تعجب کارهای او را زیر نظر دارد.

- سلام آلکتو. کی اومدی داخل؟ ... ببخشید، متوجه حضورت نشدم.
- همین چند دقیقه پیش اومدم! با این دقتی که تو برای انجام کار داری، نبایدم متوجه می شدی. راستی گفتی داشتی چی کار می کردی؟

اما به دفترچه اش اشاره کرد و گفت:
- داشتم این دفترچه ی معمولی رو جادو می کردم. می خواستم اون رو تبدیل به یک هدیه ی خاص کنم.
- حالا موفق هم بودی؟
- نه!
- تا حالا چه طلسم هایی رو امتحان کردی؟
-من... خب... خب فقط افسون دلسردی رو روش امتحان کردم.
- شوخی می کنی!؟ یعنی نیم ساعت فقط داشتی این طلسم رو روش امتحان می کردی!؟
- نه... یعنی... آره! اصلا تو از کجا فهمیدی نیم ساعته؟
- حالا چه جوری فهمیدم مهم نیست! این طلسم به زور رو آدم تاثیر می ذاره، اون وقت تو انتظار داری راحت این دفترچه نامرئی بشه!؟
- راحت نه، ولی انتظار داشتم حداقل بعد از ده بیست بار امتحان نامرئی بشه.
- خب حالا فرض کنیم نامرئی شد، طرف چه طوری می خوادمرئیش کنه؟
- به نکته خوبی اشاره کردی! خانم دابز ماگله نمی تونه جادو رو خنثی کنه...
- پس چرا چیز دیگه ای انتخاب نکردی؟
- خب چیز دیگه ای به ذهنم نرسید، ولی تو اگه ایده ای داری بگو!

آلکتو دست راستش را زیر چانه اش گذاشت و شروع کرد به فکر کردن. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که فریاد زد:
- فهمیدم! فهمیدم! :vid:
- چی رو فهمیدی آلکتو جان؟

آلکتو لبخندی زد و چوبدستی را به سمت دفترچه نشانه رفت سپس وردی خواند.
- این طلسم دقیقا چی بود؟
-طلسم مقاومت!
- یعنی...
- آره! یعنی الان این دفترچه در برابر هر بلای آسمونی مقاومه!

اما دفترچه را از روی زمین برداشت و سر تا پایش را برانداز کرد.
- می گم آلکتو جان مطمئنی کاملا مقاومه؟
- بعله! تو شک داری اما؟

اما واقعا شک داشت. این موضوع را خیلی راحت می توانستی از چشمانش بخوانی.
-حالا که شک داری امتحانش می کنم تا شکت برطرف بشه.

آلکتو با یک دست دفترچه را از اما گرفت و نگه داشت سپس از ناکجا آباد یک چوب بیسبال آورد. همین که خواست ضربه ای به دفترچه بزند...
- چی کار می کنی؟ چرا نذاشتی ...
- می خوای خراب بشه آلکتو جان؟ من به این طلسم اطمینان ندارم!

اما که دفترچه را از دست آلکتو قاپیده بود، رفت گوشه ای نشست.

- پس چه جوری به تو ثابت کنم که طلسم کار می کنه؟
- نمی دونم! خب... می تونی اول رو یه چیز دیگه امتحان کنی! بعد می تونی بیای سراغ این.
- باشه! چرا اینقدر سخت می گیری؟ اصلا بذار روی این شیشه امتحان کنم ببینی که کار می کنه!
- ولی اون شیشه خون های...

حرف اما به اتمام نرسیده بود که آلکتو چوب بیسبالش را بالا برد و محکم ضربه ای به شیشه زد.
- ای وای! آلکتو ببین چی کار کردی! تمام تالار رو الان خون می بره. وای حالا به آستریکس چی بگیم!؟

اما سرش را به سمت آلکتو چرخاند به او خیره شد. آلکتو با تعجب داشت چوبدستی اش را معاینه می کرد.
- عجیبه! واقعا عجیبه! طلسم باید کار می کرد.
- شاید یه جایی رو اشتباه کردی ولی مهم نیست! بیا اینجا رو تمیز...
- آره شاید یه جایی اشتباه کردم. باید دوباره امتحان کنم.
- آخه آلکتو...
- به من اعتماد نداری اما؟ تو به هم گروهی خودت اعتماد نداری؟
- چرا، دارم ولی...
- ولی؟...
- ولی خب می ترسم مثل این شیشه بشه.
- نه نمی شه نگران نباش! اصلا از قدیم می گن که به شیشه نباید اعتماد کرد.
- حرفی ندارم بزنم!
- خیلی خب پس بیا امتحان کنیم. از چی شروع کنم حالا؟... آهان این خوبه! تازه ماگلی هم هست.

آلکتو چوبدستی اش را بالا برد و بعد از خواندن ورد، با چوب بیسبالش ضربه ای نچندان محکم به پریز زد.
- دیدی چیزیش نشد اما.
- به خاطر اینکه تو خیلی آروم ضربه زدی. اگه به شیشه هم مثل این ضربه می زدی قطعا سالم می موند!
- پس بازم راضی نشدی؟... الان یه ضربه محکم می زنم تا ببینی و باور کنی!

آلکتو به جان پریز برق های ماگلی آرتور افتاد. او پشت سر هم به پریز ها ضربه می زد.
- آهای!... شما... شما دارید چی کار می کنید؟ ... اونا!... اونا پریزهای من نیستند!؟

یک لحظه همه چیز متوقف شد و همه در جای خود ثابت ماندند. آلکتو در حالی که چوب بیسبال را ثابت نگه داشته بود( چوب فقط یک ذره با پریزهای خرد شده فاصله داشت) رو به آرتور (که به همراه آستریکس تازه وارد تالار شده بودند) کرد و گفت:
- سلام آرتور!... خوبی؟

آرتور با چشمانی که از تعجب گرد شده بودند به پریزهای نصف شده چشم دوخت.
- آلکتو... تو، دقیقا چی کار کردی؟
- من فقط... فقط می خواستم به اما نحوه ی طلسم کردن چیزهای ماگلی رو یاد بدم...
- اونم رو شیشه خون جادویی من!

نگاه ها همه به سمت آستریکس چرخید که به شدت عصبانی بود و خون جاری روی زمین را می نگریست.
- آلکتو، آستریکس و آرتور ببخشید همه چیز تقصیر من بود. کاش از آلکتو نخواسته بودم که این طلسم رو امتحان کنه!
- چیزی نیس اما. تو که نمی دونستی طلسم من جواب نمی ده. خوشحالم که دفترچه ت خراب نشد.
- آهای آلکتو! پریزهای عزیز من رو مثل اولشون کن!
- شیشه خون من رو هم پس بده!

آلکتو با اشاره به اما گفت که به خوابگاه برود ولی اما قبول نکرد.
- من باعث شدم تو دردسر بیفتی آلکتو جان. من...
- این جرو بحث مربوط به بزرگتر هاست، به سال اولی ها مربوط نمی شه!
- ولی تقصیر...
- گفتم برو خوابگاه تا من بیام.
- آخه...
- گفتم برو بالا وگرنه دیگه تو هیچ درسی کمکت نمی کنم!
- اهم اهم... ما هم اینجا منتظریم!
- الان خدمت می رسم دوستان!... إ تو که بازم اینجایی! برو زود داخل خوابگاه! زود باش!


آلکتو با خشم اما را نگریست و این باعث شد اما زود به سمت خوابگاه برود.

- خب کجا بودیم دوستان؟...
- می...
اما وارد خوابگاه دختران شد و دیگر صدایی نشنید. آرام گوشه تخت خود نشست و به دفترچه چشم دوخت. گرچه هم او و هم آلکتو در جادو کردن دفترچه نا موفق بودند ولی این دلیل بر این نبود که او نتواند دفترچه را جادو کند. اما اگر می خواست می توانست! آری او باید یکبار دیگر شانسش را امتحان می کرد ولی این بار کمی با تفاوت. او باید دقت به خرج می داد و یک طلسم مناسب پیدا می کرد، طلسمی که نه برای خودش دردسر ساز باشد نه برای دیگران.
- چنین طلسمی رو چه طوری پیدا کنم؟

اما شروع کرد به راه رفتن در طول خوابگاه. هیچ ایده خاصی نداشت و از طرفی نگران این بود که اگر ایده اش را نیز بیابد نتواند طلسم را دقیق و درست انجام دهد.
- بذار این رو امتحان کنیم! باید پرواز کنه.

ولی دفترچه ثابت ثابت بود.
- الان یه کاری می کنم تغییر رنگ بده... اه بازم که نشد... خب شاید بتونم کاری کنم حرف بزنه!... یعنی امکان داره خاطرات رو تا ابد داخل خودش ذخیره کنه؟... مثل اینکه نمی شه... شاید بتونم...

اما دابز انواع اقسام طلسم ها را امتحان کرد تا به هدف اصلی خود برسد ولی گویی طلسم ها سر سخت تر از آن بودند که بتوانند روی دفترچه اثر گذاشته و آن را جادویی کنند.

یک ساعت بعد!


- وای عجب کیفی کردیم.
- امروز خیلی خوب بود...

بچه ها کم کم وارد خوابگاه شدند و به سمت تخت خواب هایشان رفتند.
- اما چی کار می کنی؟
- دارم تلاش می کنم این دفترچه رو جادو کنم ولی انگار نمی شه جینی!
- خب شاید... شاید طلسم رو از ته قلبت نمی گی!
- منظورت چیه جینی؟
- یعنی مثلا... مثلا تو الان چند تا طلسم انتخاب کردی که بودن یا نبودنشون فرقی نمی کنه! چون ویژگی خاصی نداره ولی مثلا می تونی چیزی انتخاب کنی که انسان رو به یاد یه خاطره خوب می اندازه. تو باید خاطرات خوب رو ببینی و نقطه مشترکشون رو پیدا کنی.
- یعنی خود این چیز خوب چی می تونه باشه!؟

اما کنار شیشه نشست و به فکر فرو رفت. در آن سوی شیشه قطرات باران آرام آرام می باریدند و روی شیروانی هاگوارتز سرسره بازی می کردند.
- خاطرات... خاطرات خاله کتی شامل خیلی چیزهاست... از یک روز سرد بارونی که زنی دختری به نام اما رو بهش می سپاره شروع میشه و تا وقتی که اما بزرگ میشه و به هاگوارتز میاد ادامه داره. نقطه مشترکی بینشون نمی بینم.

اما پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد.
- پاییز هم تموم شد و وارد زمستون شدیم.

او سرش را داخل آورد و به دلیل باد سوزناکی که می آمد پنجره را بست.
- فکر کنم... فهمیدم چی کار کنم.

اما چوبدستی اش را بالا گرفت، ولی نه با استرس بلکه با آرامش، دست خودش نبود ولی به درست از آب در آمدن این طلسم باور قلبی داشت. ورود را خواند و عقب رفت.
- یعنی درست شده؟... دفترچه این بار جادو شده؟

تنها یک راه برای فهمیدنش وجود داشت. امتحان! هیچکس هواسش به اما نبود که با شوق به دفترچه خیره شده و داشت با قلم پر درون آن چیزی می نوشت.
-... این هدیه تقدیم به خاله کتی عزیزم. از طرف اما.

وقتی اما نوشتن را تمام کرد صفحه اول دفترچه حالت عادی خود را از دست داد و تبدیل به یک صفحه بارانی شد. به طوری که قطرات باران دست انسان را خیس می کرد ولی نوشته ها را نه.

- خیلی خوب شد... آخه تنها چیزی که بین خاطره ها اهمیت داره زمان و فصل هاست... این دفترچه کمک می کنه که بفهمیم و به خاطر بیاریم هر اتفاقی در چه فصلی برامون اتفاق افتاده و هوا اون لحظه چه طور بوده.

بله اما موفق شده بود. او از ته قلب یک چیز را خواسته و به آن رسیده بود. او...
- خب دخترا زودتر بخوابید که فردا خیلی کار داریم!

اما لبخند زد و دفترچه را داخل کیفش گذاشت، هدیه اش برای چند روز دیگر کاملا آماده بود. او حال به خود افتخار می کرد و دوست داشت هدیه را زود تر به خانم دابز بدهد. با این فکر سرش را روی بالش گذاشت و به خواب رفت.

۳.


یک روز دلپذیر و زیبای دیگرشروع شده بود. همه مردم مشغول انجام دادن کارهای خود بودند و از اینکه در شهری پیشرفته زندگی می کنند بسیار خرسند و راضی به نظر می رسیدند.
- سلام شهروندان گرامی! ما امروز اینجا جمع شدیم تا تلکابین پرنده را افتتاح کنیم.

همه مردم شروع کردند به دست زدن.
- از آنجایی که حمل و نقل و رفت و آمد برای خیلی از جادوگران ساکن در لندن سخت بود، وزارت سحر و تکنولوژی تصمیم به ساخت این پروژه را گرفت. ما پروژه را با اینکه خیلی زمان بر بود به مرحله آخر خود رساندیم و حالا می خواهیم آن را در اختیار شما جادوگران و ساحران شهر لندن قرار دهیم...ولی حالا قبل از هر چیز دیگری دعوت می کنم از جناب الیور ویزلی و همکار گرامی شان خانم نانسی استو! لطفا این دو مخترع بزرگ رو تشویق کنید تا روی صحنه حاضر بشن! تشویق کنید!

دوباره مردم با شادی شروع کردن به کف زدن. در این هنگام بود که گوشی رز فریاد زنان گفت: تد! تد! تد!
مردم با تعجب رز را نگریستند و رز سریع از جمعیت حاضر در جلسه عذرخواهی کرد و رفت تا جواب تلفنش را بدهد.
- سلام تد!
- سلام مامان. خوبی؟ کجایی؟
- تد مگه من نگفتم که وقتی میام سر کار دیگه بهم زنگ نزن. تو وزارت سحر و تکنولوژی ام.
- ببخشید مامان. از این به بعد ساعت اداری زنگ نمی زنم.

لحن حرف زدن رز نرم تر شد.
- خواهش می کنم عزیزم. باشه، لطفا دیگه تکرار نشه.
- چشم مامان قول می دم تکرار نمی شه! قول می دم.
- خب حالا ول کن. خودت خوبی؟ باز که دسته گل به آب ندادی؟
- نه! چه دسته گلی!؟
- پس واسه چی زنگ زده بودی؟
- آهان! واسه دادن یک خبر خوب.
- حالا چه خبری تد؟
- حدس بزن!
- ببین پسرم اگه من واقعا وقت حدس زدن داشتم این کار رو می کردم ولی متاسفانه این زمان رو ندارم. پس خودت بگو.
- باشه مامان... من... من... من نامه هاگوارتز رو دریافت کردم! نمی دونی چقدر خوشحالم.
- تبریک می گم عزیزم. منم خیلی خوشحال شدم که این رو شنیدم.
- می تونم وسایلم رو از دیاگون بخرم؟
- باشه بخر ولی بدون حواسم بهت هست! جاهای خطرناک نرو!
- ممنون مامان. فقط میرم دیاگون، بعد شاید یه سری هم به بابابزرگ زدم.
- رز! آهای رز... زودباش بیا!

- خیلی خب پسرم مراقب خودت باش. من باید برم. کاری نداری؟
- نه مامان. دوستت دارم خداحافظ.
- منم خیلی دوستت دارم. تولدتم مبارک. خداحافظ.

رز با عجله گوشی را قطع کرد و رفت تا در جلسه حضور یابد.

کمی قبل: خانه رز


- تد!... بیدارشو... بیدارشو... صبح شده.
- ال سی و دو ولم کن می خوام بخوابم.
- تد... بیدارشو ... بیدارشو... دیر وقته!

تد به زور چشمانش را باز کرد. ربات هوشمندش، ال سی و دو آماده خدمت به تد بود.
- صبح بخیر تد!...این صبح بخیر از طرف من... صبح بخیر تد... این از طرف مادر... صبح بخیر تد!... این از طرف پدر... صب...
- وای ال تمومش کن! لازم نیست صبح بخیر رو ده بیست بار تکرار کنی.
- باشه... باشه... دیگه تکرار نمی کنم.

تد در تخت خواب نشست و با بی حوصلگی فریاد زد: شونه! در این موقع در اتاق باز شد و یک شانه پروازکنان به سمت تد آمد و شروع کرد به شانه زدن موهای تد.
- خب ال امروز چه اطلاعاتی داری که بخوای در اختیارم بذاری؟
- اطلاعات... الان... میاد.

با گفتن این حرف، ال چوبدستی هوشمندش را بالا برد و به طرف در نشانه رفت.
- من... فرکانس های روزنامه رو دریافت می کنم... روزنامه اومده!... می رم بیارم.
- باشه ال سی دو برو بیارش.

تد این را گفت و دوباره روی تختش ولو شد.
- بذار تا ال روزنامه رو بیاره خودم از اخبار جهان جادوگری آگاه بشم.

تد دستش را در جیب شلوارش فرو برد و یک موبایل بیرون آورد.
- لطفا رمز را بگویید!
- چه عالی!
- رمز مورد تایید قرار گرفت. صدای شما در وزارت سحر و صدا شناسایی شد! روز خوبی داشته باشید.
- تو هم روز خوبی داشته باشی!... امان از این وزارت سحر و صدا. نمی دونم چرا اینقدر روی این اطلاعات حساسه... خب حالا بریم سر وقت... این دیگه چیه!؟

تد به صفحه ی موبایل جادویی اش خیره شد و چشمانش از شادی برق زد!
- این... این... این واقعا! این واقعا عالیه!
- من... برگشتم!... من... روزنامه رو...آوردم!.... تد تو .... چرا اینطوری... نگاه... می کنی؟
- ال! ال! من... من... من نامه هاگوارتز رو گرفتم! من قراره برم هاگوارتز!
- اوه... چه خوب تد!... تبریک می گم!... هم تولدت رو... هم هاگوارتز... رفتنت رو!
- ممنون! باید به مامانم خبر بدم.

تد صفحه ایمیل هایش را ( که تصویر نامه ی هاگوارتز در آن وجود داشت) بست و لبخندی زد. تصویر مادرش را فشار داد و شماره مادرش را گرفت...

کمی بعد: آشپزخانه.

- این شگفت انگیزه!... من می تونم خودم برم دیاگون! حالا رمز رو دارم...
- تد... باید...اول صبحونه تو... بخوری!
- باشه ال سی! باشه!
- من ال سی ... نیستم! من... ال سی و دو... هستم!... آخرین مدل از... ربات ها... شما می تونید من... رو ال... صدا کنید... ولی ال سی نه... چون... سی... دو تا... قدیمی تر از منه!... من ال س...
- دید ارباب؟ دید که ربات مشکل داشت! دید که خراب بود...
- تو از... کجا... اومدی!؟ مگه... قول ندادی... دیگه نیای!؟
- ربات ساکت شو! از ارباب من دور شو. از اینجا برو.
- من... مراقب... دوستم... هستم.
- ایشون دوست تو نبود! ایشون ارباب بود!
- میشه بس کنید؟ خسته شدم از بس هر روز دعواهای شما رو شنیدم. شما تا کی می خواید دعوا کنید؟
- ارباب، هوتی معذرت خواست! هوتی قدر اربابی چون شما را دونست.
- تد... من هم... معذرت می خوام... ال سی و دو... معذرت می خواد... ولی قبلش باید... این... جن خونگی رو... ادب کنه!

ال سی و دو با نفرت تمام به جن خانگی که هوتی نام داشت خیره شد و او هم همینطور ال را نگریست.
- الان مشکل کجاست؟
- من میگم ارباب. من دونست که کار ها همه تقصیر ال بود.
- نخیر!...تقصیر....توی دور مونده از تکنولوژیه!
- ساکت دیگه.
- تقصیر تو بود!
- نخیر تقصیر هوتی بود!
- ال سی!
- من... ال سی و دو هستم... تقصیر تو بود.
- باشه کافیه!
- من نبود ارباب، ال بود!
- هوتی!
- ال!
- ساکت.
- هوتی زشت!
- ال دکمه ای!
- هوتی چروک.
- ال خش دار.
- بی خیال! بچه ها.
- جن خونگی پیر!
- ربات شارژی!
- من... شارژی نیستم!
- من پیر نیستم!
- بسه دیگه.
- تو پیر و زشت هستی!
- تو هم بی مصرف و به درد نخور بود!
- کافی...
- من... بیشتر... مراقبشم!
- نخیر مراقب ارباب بود! حتی بیشتر از تو.
- من... خیلی... بیشتر!
- نخیر علاقه من بیشتر از علاقه تو بود.
- بب...
- ما... دوست... هم هستیم!
-ما...
- گفتم ساکت بشید!

تد با عصبانیت به جن و ربات چشم دوخت.
- تد... ال معذرت...می خواد!
- هوتی هم بسیار شرمنده بود! هوتی معذرت خواست.
- مگه نگفته بودم که دعوا ممنوعه!؟
- تد... تقصیر...هوتی...بود.
- نخیر من به حرف ارباب گوش کرد! این ال سی و دو بود که شروع کرد. اون بی ادبی کرد.
- تو الان... چی گفتی؟
- گفتم ال بی ادب بود!

ال و هوتی دوباره به جان یکدیگر افتادند و تد نتوانست کاری کند. بنابر این بدون زدن حرفی رفت و گوشه ای نشست. گوشی اش را برداشت و رمز ورود به دیاگون را داخل لیست خریدش پیدا کرد.
- خیلی خب! اینم از رمز. حالا فقط باید شبکه پرواز گوگل رو فشار بدم تا به دیاگون برسم.

همین که تد صفحه را لمس کرد وارد دنیایی مجازی وشبیه سازی شده، شد.

- اینجا چه باحاله پسر! کاش زودتر یازده ساله می شدم. این دیگه چیه؟

تد به صفحه بزرگی که جلویش ظاهر شده بود خیره نگریست.
- سلام سال اولی! خوش اومدی به شبیه ساز جادویی دیاگون. اینجا می تونی هر چیزی که دلت خواست برای رفتن به هاگوارتز خریداری کنی. اسمت چیه؟
- سلام. من تد هستم. اولین باره که میام دیاگون. اینجا دقیقا چه جور جاییه؟
- تد اینجا می تونی به مغازه هایی که دوست داری سر بزنی و کتاب و چوبدستی بخری، می تونی هم لیست خرید هات رو اینجا بنویسی تا من تو رو به مغازه مورد نظرت ببرم.
- باشه! ممنون.

تد به صفحه ی سفید رنگی نزدیک شد و شروع کرد به خواندن:
کاربران آنلاین در شبیه ساز دیاگون، جمعیت حاضر در دیاگون:۹۵۸۴۳۷۸ نفر. ۳۷۸ تا سال اولی، ۱۶۸تا سال دومی و...
- بی خیال این اطلاعات! بذار لیست خریدم رو بدم و سریع خرید کنم.
- تد شما باید اطلاعات زیر را پر کنید.

تد اطلاعات خود را وارد کرد و دکمه برو را فشار داد.
- کاربر گرامی اطلاعات شما به درستی وارد وزارت جادو و اطلاعات شد. باری دیگر ورود شما را خوش آمد می گویم. اگر می خواهید می توانید به سایت بانک، جادو، تکنولوژی یا همان گرینگوتز سابق بروید و حساب خود را چک کنید. ما نیز pdf کتاب های مورد نظر شما را جستجو کرده و وارد صفحه شخصی خودتان می کنیم. شما با وارد کردن این کد می توانید به هرجایی که دلتان می خواهد بروید. پس معطلتان نمی کنیم! با آرزوی روزی خوب برای شما خداحافظ.

تد لبخندی سرشار از شیطنت زد. چقدر خوشحال بود که توانسته وارد دیاگون شود.
- خیلی خب اول بریم ردا فروشی.
- اطلاعات خود را وارد کرده و ردا را سفارش دهید.
- خب ببینم چی گفته. قد، وزن، جنس، رنگ و...

تد آدرس را وارد کرد و منتظر ماند. ناگهان دید که ردا پوشیده و خیلی شیک ایستاده.
- خواهش می کنم مدل مورد نظرتان را انتخاب کنید. برای تعویض ردا دکمه بعدی را فشار دهید.

تد آنقدر با شوق دکمه بعدی را فشار داد که ردا ها به اتمام رسید و او مجبور شد که بالاخره یکی را انتخاب کند.
- ردای انتخاب شده شما به زودی به دستتان می رسد. حالا به کارخانه چوبدستی سازی بروید و چوبدستی خود را انتخاب کنید.
- چه عالی! بزرگ شدن چقدر خوبه! مخصوصا تو عصر جادو تکنولوژی.
تد به فکر فرو رفت. او می خواست به هاگوارتز برود و گروهبندی شود( آن هم با جدیدترین مدل گروهبندی، یعنی تنها با یکبار برخورد انگشتش با صفحه حسگر، او می توانست گروهبندی شود.) برایش مهم نبود داخل چه گروهی می افتد. فقط دوست داشت که برای بالا بردن آن گروه تمام تلاشش را بکند. دوست داشت به ساعت شنی دیجیتالی زل بزند و امتیاز گروهش را بالا تر از همه بببیند.
- چوبدستی شما از چوب درخت کاج درست شده و حافظه ی زیادی دارد...
- کوچه ناکرتن! یکجا برای جادو آموزانی که علاقه به جادوی سیاه دارند و می خواهند تکنولوژی سیاه را نیز ببینند.
- یعنی من... من می تونم برم؟...مامان بفهمه من رو زنده نمی ذاره. ولش کن.
- آیا شما از ورود می ترسید؟ می خواهید راهکاری پیشنهاد کنیم!؟
- اممم... خب...
- تد! تد!

با این صدا تد از جا پرید و از سایت دیاگون بیرون آمد.
- تد! سلام. تولدت مبارک نوه گلم.
- سلام بابا بزرگ خوش اومدی.
- چه طوری پسر؟ می بینم که با تکنولوژی خوب رفیق شدی.
- خوبم ممنون بله بابابزرگ. دیگه الان عصر،عصر تکنولوژیه! زندگی بدون جادو و تکنولوژی جریان نداره.
- داره پسر داره.
- ببین بابابزرگ خودتم داری از تکنولوژی استفاده می کنی.
- اگه می تونی نام ببر من از چه تکنولوژی استفاده می کنم.
- خب صبح ها روزنامه هوشمند می خونید، به جای جن های خونگی، ربات ها واسه شما کار می کنند، لیوان هوشمندتون موقع نوشیدن چای برای شما موسیقی پخش می کنه، وقتی میرید بیرون، سوار ماشین های جادویی می شید، اگه گم شدید جی پی اس جادویی شما رو به مکان مورد نظر می بره. دوست داشته باشید دستگاه...
- بس کن تد، قانع شدم عزیزم. حق با تو بود، زندگی بی تکنولوژی جریان نداره.
- بله.
- راستی تد به من سر نمی زنی؟
- چرا، سر می زنم اتفاقا می خواستم بیام.
- پس منتظرتم پسر.
- باشه بابا بزرگ. فعلا خداحافظ.
- خداحافظ تد.

تصویر پدر بزرگ از جلوی چشمان تد محو گشت. او دوباره به ناکرتن بازگشته بود.
- آیا مایلید وارد شوید؟
- نه من مایل نیستم. من به جای اینجا می خوام برم خونه بابابزرگم.
- خرید شما کامل شد، آیا مایل به بازگشتید؟
- بله.

تد این را گفت و اینترنت جادویی را بست سپس با عجله به سمت پله برقی خانه راه افتاد. تد بسیار از اینکه در چنین دوره ای زندگی می کند خوشحال بود، زیرا در این دوره تکنولوژی آغشته به جادو اجازه خسته شدن به هیچ جادوگری را نمی داد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
#82
سلام پرفسور خالی. من تکلیف آوردم. دفعه پیش هم آبله هیپوگیریفی اجازه نداد بنویسم. ببخشید.



۲-

هوا گرم و طاقت فرسا بود و خورشید نورش را به دنیا می پاشید. بین با عصبانیت در جنگل ممنوع قدم می زدو به فردی ناسزا می گفت.
- متقلب! خیانتکار! دروغگو! بزدل! ترسو...

بین با حرص جلوتر می رفت و تمام چیزهایی که جلو پایش بودند، به اطراف پرت می کرد.
- من رو می فرسته تو جنگل ممنوع؟می دونم باهاش چی کار کنم!... حسابش رو می رسم! ولی قبلش باید کمی استراحت کنم.

بین این را گفت و به درختی تکیه کرد. می دانست که راه زیادی در پیش دارد. بنابراین خیلی به استراحت احتیاج داشت.

فلش بک
چند روز پیش!


- جک خوب حسابش رو رسیدی، آفرین به تو!
- ما اینیم دیگه.
- خیلی خوبه که خودت می دونی یه انسان بدجنس زورگویی!
- به به! ببین کی اینجاست. چه طوری بین؟
- خوب بودن یا نبودنم واسه تو مهمه؟
- نه، اصلا مهم نیست. وقتی خود تو مهم نیستی چرا خوب بودنت باید مهم باشه؟

جمعیت حاضر شروع کردن به خندیدن!
- می بینم که بازم زورگیری کردی! چه طور می تونی از سال اولی ها وسایل بدزدی؟
- من دزد نیستم!... من فقط از بچه ها عوارض می گیرم. همین!
- ای جک دروغگو! از سال اولی های بیچاره واسه چی عوارض می گیری؟
- زندگی خرج داره بین کوچولو!
- من کوچولو نیستم جک!
-چرا، هستی!
- نیستم!
- هستی! خوبم هستی!
- فکر می کنی خودت خیلی بزرگی؟
- دقیقا همین فکر رو می کنم.
- پس بیا دوئل کنیم جک گنده!

فردی از متیع های جک فریاد زد: اگه یکبار دیگه از این بی ادبی ها بکنی، من می دونم با تو!
- ولی به نظرم حرف خوبی زد. من با بین دوئل می کنم ولی شرط داره!
- چه شرطی داره؟
- شرط اینکه هر کسی که باخت بدون چوبدستی بره وسط جنگل ممنوع و گوی آبی رنگی رو بیاره و اگه قبل از طلوع آفتاب برنگرده، باید به خدمت فرد دیگه ای در بیاد.
- قبوله! من قبول می کنم!
- خوبه! ولی حواست باشه که یه وقت تو جنگل گم نشی.
- یکی باید به خودت هشدار بده.
- فردا همین ساعت داخل محوطه منتظرتم!
- منم همینطور.

دو پسر لبخندی سرشار از نفرت به یکدیگر زدند و از هم دور شدند.

فلش بک
حال


بین از جایش برخاست، نشستن هیچ کمکی به او (برای یافتن گوی) نمی کرد. به هر حال او بنابر تقلبی صورت گرفته در مسابقه باخته بود.
- همه دیدن که تقلب کرد ولی چون ازش می ترسیدن صداشون در نیومد. اون تقلب کرد تا من رو به این جنگل ممنوع بیاره. پس باید سعی کنم که نذارم برنده بشه.

بین به قطب نما خیره شد و آرام گفت: اون چیز تو شماله پس باید مستقیم برم. بعد با عجله دوید تا زود تر به هدفش برسد.
- پیداش می کنم! من می تونم پیداش کنم!

بین دسته ای از گیاهان را کنار زد و از لابه لای شاخ و برگ درختان گذشت.
- قبل از غروب پیداش می کنم و به جک ثابت می کنم از اون بهترم... اون چیه دیگه؟
بین به گوی آبی رنگی که برق می زد خیره شد. باورش نمی شد که پیدایش کرده.
- آره پیداش کردم! پیداش کردم!

او با شادی فریاد زد و به سمت گوی دوید. که به طور ناگهانی پایش به چیزی گیر کرد و با سر روی زمین فرود آمد. چراغ قوه و قطب نمایش هم کمی آن طرف تر روی زمین افتادند.
- آخ... پام چقدر درد گرفت... اما مهم نیست! باورم نمی شه که پیداش کردم. اونم به این زودی!

بین از جا بلند شد و لباسش را تکاند بعد به سمت گوی رفت و آن را از روی کنده درخت برداشت.
- به دستت آوردم گوی! حالا می تونم برگردم.

بین چراغ قوه و قطب نما را داخل کیفش گذاشت. سپس به راه افتاد.

چندین ساعت بعد


خورشید کم کمک داشت غروب می کرد.تماشای این غروب زیبا برای همه لذت بخش بود غیر از بین. بین سرگردان داخل جنگل می گشت تا راه بازگشت را پیدا کند ولی گویی بخت با او یار نبود.
- الان ساعت هاست که تو جنگل ممنوع دارم می گردم. پس راه بازگشت به قلعه کجاست؟... اوه داره شب میشه باید چراغ قوه ام رو هم در بیارم.

بین نگاهی به کیف سیاه رنگش انداخت و دستش را داخل آن فرو کرد، داخل کیف جز یک چراغ قوه دو قطعه سنگ (که لای دستمالی سفید پیچیده شده بودند)، یک قطب نما و یک گوی آبی رنگ چیز دیگری وجود نداشت. بین از بین همه این ها چراغ قوه و قطب نما را در آورد.
آسمان تاریک شد و خورشید کاملا غروب کرد.
- فکر کنم وقتشه چراغ قوه رو روشن کنم... چرا کار نمی کنه؟.... این چرا قاطی کرده؟... حتی... حتی قطب نما هم کار نمی کنه!

بین با ناراحتی پشت چراغ قوه را باز کرد.
- این غیر ممکنه! من یادم میاد که داخل چراغ قوه باطری انداختم!... نکنه... نکنه... جک! اگه دستم به تو برسه.

بین به یاد صبح افتاد، جک به بهانه ی گشتن به دنبال چوبدستی کیف بین را زیر و رو کرده بود.
- ای خائن! بازم تقلب کردی!... حالا چه طور باید برگردم قلعه؟

آرام قطب نمایش را که شکسته بود بالا برد. اما اتفاق خاصی برای قطب نما نیفتاد! بین با خشم محتویات کیفش را روی زمین خالی کرد! با این کار یک شهاب سنگ از دستمال بیرون آمد.
- چرا... چرا!... چرا باتری اضافه همراه خودم نیاوردم. ببین این تکه شهاب سنگ ها رو آوردم ولی باطری نیاوردم. وای بر من.

بین گوشه ای نشست. هوا تاریک بود و جایی را نمی دید و خود نیز نمی دانست چه خطراتی در کمینش هستند ولی در کمال تعجب دید که یکی از شهاب سنگ ها دارد روی زمین حرکت می کند.
- یا مرلین! این... این چرا این شکلی شده!؟

فلش بک.
پنج روز پیش کتابخانه


- سلام چارلی! چی کار می کنی؟
- لطفا ساکت باش بین، دارم کتاب می خونم.
- چه کتابی می خونی؟
- راجع فضا و شهاب سنگ ها می خونم. این کتاب مطالب خوب و مفیدی داره.
- پس حتما خیلی جالبه، نه؟
- بله همینطوره! مثلا تا حالا من چند تا کاربرد از یک شهاب سنگ خوندم که خیلی به درد بخوره.
- مثل چی؟
- مثلا کا می تونیم از شهاب سنگ ها برای روشن کردن لامپ استفاده کنیم.
- تا وقتی لوموس هست چه نیازی به این داریم!؟
- خب شاید یه جا لازم بشه دیگه. تازه شهاب سنگ جادویی رو اگه یک جای صاف قرار بدی مثل براده آهن به سمت بزرگترین تکه می ره. تازه شهاب سنگ جادوی . اگه با یک شهاب سنگ دیگه برخورد کنه، می تونه جرقه تولید کنه! شهاب سنگ می تونه آب رو در خودش ذخیره کنه و تو می تونی مواقعی که به آب نیاز داشتی اون رو بشکنی و آب داخلش رو بنوشی! این نوع شها...
- میشه دیگه توضیح ندی!؟
- البته! ولی فکر می کردم مشتاق یادگیری باشی.
- هستم ولی نه در مورد شهاب سنگ ها. آخه تا وقتی ما چوبدستی داریم دیگه کی نیازی به شهاب سنگ داره.
- می دونم که این کتاب رو دوست نداری ولی می خوام به تو چیزی بدم که شاید جز خودم و خودت نداشته باشیم!
- چی می خوای بدی؟
- شهاب سنگ! بین من خودم از این شهاب سنگ دارم و دوست دارم این دو تا رو هم به تو میدم. من شهاب ها رو لای دستمال گذاشتم تا جذب نشن ولی اگه تو خواستی می تونی از دستمال در بیاری.
- ممنون چارلی.
- امیدوارم بتونی خوب ازش استفاده کنی.

بین شهاب سنگ ها را داخل کیفش گذاشت و از کتابخانه خارج شد.

فلش بک. حال: جنگل ممنوع

- چارلی عزیزم! امیدوارم خیر ببینی، تو نجاتم دادی!

بین با یک دست یکی از شهاب سنگ را به چراغ قوه چسبانده بود و با دست دیگر شهاب سنگ برزگتر را نگه داشته بود تا جذب شهاب سنگ چارلی که در داخل قلعه بود شود.
- من می رم قلعه اونم قبل از طلوع خورشید. مرلین شکرت!

بین جنگل را یک نفس دوید تا به بیرون آن رسید. او واقعا از اینکه راجع شهاب سنگ بد گفته ناراحت بود ولی حالا دیگر می دانست که شهاب ها چه کاربردهای خوبی دارند. بین لبخندزنان وارد قلعه شد و به سمت خوابگاه جک رفت تا به او ثابت کند که زودتر بازگشته.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
#83

کنیچیوا!
امم... پرفسور!؟ هنوز زنده هستید؟ فنریر نخوردتون!؟... خب اگه تبدیل به شیرین پلو نشدید، باید بگم متاسفانه من تکلیف آوردم. می دونم خوب نشده ولی شما به شیرینی خودتون ببخشید.

۱.


می تونیم کاری کنیم، ماشین خود به خود تغییر رنگ بده و قیمت و مدلش بالا بره. با جادو می شه کاری کرد ماشین ها وقتی کثیف شدن خودشون به صورت خودجوش، خودشون رو تمیز کنن. می شه با جادو کاری کرد که ماشین باهات حرف برنه! با جادو می شه کاری کرد که ماشین هیچ وقت بنزین و گاز تموم نکنه! مخزن هیچ وقت خالی نشه. با جادو می تونیم کاری کنیم که از اگزوز ماشین به جای دود، رنگین کمان بیاد بیرون.


۲.


شب بود و باد خنکی از بیرون قلعه به داخل آن می وزید. اکثر بچه ها شامشان را خورده و به تالارهای خود رفته بودند ولی عده ای همچنان مشغول خوردن بودند. چند روز دیگر کریسمس بود و همه بچه ها سر میز شام با هم در مورد کریسمس حرف می زدند. آنها این که می خواهند به خانه بازگردند یا نه را از یکدیگر می پرسیدند. کم کم سالن داشت خالی می شد و بچه ها به تالارهای خود باز می گشتند. اما دابز نیز با عجله غذای خود را خورده و به تالار گریفیندور بازگشت. او می خواست امسال هدیه ی خانواده ی دابز را خودش با جادو خاص کند.
- رمز!
- آبنبات جنی!

بانو چاق کنار رفت و اما وارد تالار شد. او خیلی برای جادو کردن دفترچه مشنگی ذوق و شوق داشت. می دانست که اگر در این کار موفق شود، خاله کتی اش بسیار شادمان می گردد.
اما دفترچه ( کاملا معمولی) را برداشت و کنار شومینه نشست. حال باید فقط چند ورد معمولی خوانده و دفترچه را جادو می کرد.
- خیلی خب دفترچه، الان یه کاری می کنم که همه از دیدنت تعجب کنند. شروع می کنیم!

اما چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت دفترچه نشانه رفت.


نیم ساعت بعد!


- پس... پس... پس مشکل از کجاست؟ این که مثل همون روز اوله.
- سلام اما! چی شده؟ چی کار می کنی؟

اما سرش را بلند کرد و آلکتو را دید که وارد تالار شده و با تعجب کارهای او را زیر نظر دارد.

- سلام آلکتو. کی اومدی داخل؟ ... ببخشید، متوجه حضورت نشدم.
- همین چند دقیقه پیش اومدم! با این دقتی که تو برای انجام کار داری، نبایدم متوجه می شدی. راستی گفتی داشتی چی کار می کردی؟

اما به دفترچه اش اشاره کرد و گفت:
- داشتم این دفترچه ی معمولی رو جادو می کردم. می خواستم اون رو تبدیل به یک هدیه ی خاص کنم.
- حالا موفق هم بودی؟
- نه!
- تا حالا چه طلسم هایی رو امتحان کردی؟
-من... خب... خب فقط افسون دلسردی رو روش امتحان کردم.
- شوخی می کنی!؟ یعنی نیم ساعت فقط داشتی این طلسم رو روش امتحان می کردی!؟
- نه... یعنی... آره! اصلا تو از کجا فهمیدی نیم ساعته؟
- حالا چه جوری فهمیدم مهم نیست! این طلسم به زور رو آدم تاثیر می ذاره، اون وقت تو انتظار داری راحت این دفترچه نامرئی بشه!؟
- راحت نه، ولی انتظار داشتم حداقل بعد از ده بیست بار امتحان نامرئی بشه.
- خب حالا فرض کنیم نامرئی شد، طرف چه طوری می خوادمرئیش کنه؟
- به نکته خوبی اشاره کردی! خانم دابز ماگله نمی تونه جادو رو خنثی کنه...
- پس چرا چیز دیگه ای انتخاب نکردی؟
- خب چیز دیگه ای به ذهنم نرسید، ولی تو اگه ایده ای داری بگو!

آلکتو دست راستش را زیر چانه اش گذاشت و شروع کرد به فکر کردن. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که فریاد زد:
- فهمیدم! فهمیدم! :vid:
- چی رو فهمیدی آلکتو جان؟

آلکتو لبخندی زد و چوبدستی را به سمت دفترچه نشانه رفت سپس وردی خواند.
- این طلسم دقیقا چی بود؟
-طلسم مقاومت!
- یعنی...
- آره! یعنی الان این دفترچه در برابر هر بلای آسمونی مقاومه!

اما دفترچه را از روی زمین برداشت و سر تا پایش را برانداز کرد.
- می گم آلکتو جان مطمئنی کاملا مقاومه؟
- بعله! تو شک داری اما؟

اما واقعا شک داشت. این موضوع را خیلی راحت می توانستی از چشمانش بخوانی.
-حالا که شک داری امتحانش می کنم تا شکت برطرف بشه.

آلکتو با یک دست دفترچه را از اما گرفت و نگه داشت سپس از ناکجا آباد یک چوب بیسبال آورد. همین که خواست ضربه ای به دفترچه بزند...
- چی کار می کنی؟ چرا نذاشتی ...
- می خوای خراب بشه آلکتو جان؟ من به این طلسم اطمینان ندارم!

اما که دفترچه را از دست آلکتو قاپیده بود، رفت گوشه ای نشست.

- پس چه جوری به تو ثابت کنم که طلسم کار می کنه؟
- نمی دونم! خب... می تونی اول رو یه چیز دیگه امتحان کنی! بعد می تونی بیای سراغ این.
- باشه! چرا اینقدر سخت می گیری؟ اصلا بذار روی این شیشه امتحان کنم ببینی که کار می کنه!
- ولی اون شیشه خون های...

حرف اما به اتمام نرسیده بود که آلکتو چوب بیسبالش را بالا برد و محکم ضربه ای به شیشه زد.
- ای وای! آلکتو ببین چی کار کردی! تمام تالار رو الان خون می بره. وای حالا به آستریکس چی بگیم!؟

اما سرش را به سمت آلکتو چرخاند به او خیره شد. آلکتو با تعجب داشت چوبدستی اش را معاینه می کرد.
- عجیبه! واقعا عجیبه! طلسم باید کار می کرد.
- شاید یه جایی رو اشتباه کردی ولی مهم نیست! بیا اینجا رو تمیز...
- آره شاید یه جایی اشتباه کردم. باید دوباره امتحان کنم.
- آخه آلکتو...
- به من اعتماد نداری اما؟ تو به هم گروهی خودت اعتماد نداری؟
- چرا، دارم ولی...
- ولی؟...
- ولی خب می ترسم مثل این شیشه بشه.
- نه نمی شه نگران نباش! اصلا از قدیم می گن که به شیشه نباید اعتماد کرد.
- حرفی ندارم بزنم!
- خیلی خب پس بیا امتحان کنیم. از چی شروع کنم حالا؟... آهان این خوبه! تازه ماگلی هم هست.

آلکتو چوبدستی اش را بالا برد و بعد از خواندن ورد، با چوب بیسبالش ضربه ای نچندان محکم به پریز زد.
- دیدی چیزیش نشد اما.
- به خاطر اینکه تو خیلی آروم ضربه زدی. اگه به شیشه هم مثل این ضربه می زدی قطعا سالم می موند!
- پس بازم راضی نشدی؟... الان یه ضربه محکم می زنم تا ببینی و باور کنی!

آلکتو به جان پریز برق های ماگلی آرتور افتاد. او پشت سر هم به پریز ها ضربه می زد.
- آهای!... شما... شما دارید چی کار می کنید؟ ... اونا!... اونا پریزهای من نیستند!؟

یک لحظه همه چیز متوقف شد و همه در جای خود ثابت ماندند. آلکتو در حالی که چوب بیسبال را ثابت نگه داشته بود( چوب فقط یک ذره با پریزهای خرد شده فاصله داشت) رو به آرتور (که به همراه آستریکس تازه وارد تالار شده بودند) کرد و گفت:
- سلام آرتور!... خوبی؟

آرتور با چشمانی که از تعجب گرد شده بودند به پریزهای نصف شده چشم دوخت.
- آلکتو... تو، دقیقا چی کار کردی؟
- من فقط... فقط می خواستم به اما نحوه ی طلسم کردن چیزهای ماگلی رو یاد بدم...
- اونم رو شیشه خون جادویی من!

نگاه ها همه به سمت آستریکس چرخید که به شدت عصبانی بود و خون جاری روی زمین را می نگریست.
- آلکتو، آستریکس و آرتور ببخشید همه چیز تقصیر من بود. کاش از آلکتو نخواسته بودم که این طلسم رو امتحان کنه!
- چیزی نیس اما. تو که نمی دونستی طلسم من جواب نمی ده. خوشحالم که دفترچه ت خراب نشد.
- آهای آلکتو! پریزهای عزیز من رو مثل اولشون کن!
- شیشه خون من رو هم پس بده!

آلکتو با اشاره به اما گفت که به خوابگاه برود ولی اما قبول نکرد.
- من باعث شدم تو دردسر بیفتی آلکتو جان. من...
- این جرو بحث مربوط به بزرگتر هاست، به سال اولی ها مربوط نمی شه!
- ولی تقصیر...
- گفتم برو خوابگاه تا من بیام.
- آخه...
- گفتم برو بالا وگرنه دیگه تو هیچ درسی کمکت نمی کنم!
- اهم اهم... ما هم اینجا منتظریم!
- الان خدمت می رسم دوستان!... إ تو که بازم اینجایی! برو زود داخل خوابگاه! زود باش!


آلکتو با خشم اما را نگریست و این باعث شد اما زود به سمت خوابگاه برود.

- خب کجا بودیم دوستان؟...
- می...
اما وارد خوابگاه دختران شد و دیگر صدایی نشنید. آرام گوشه تخت خود نشست و به دفترچه چشم دوخت. گرچه هم او و هم آلکتو در جادو کردن دفترچه نا موفق بودند ولی این دلیل بر این نبود که او نتواند دفترچه را جادو کند. اما اگر می خواست می توانست! آری او باید یکبار دیگر شانسش را امتحان می کرد ولی این بار کمی با تفاوت. او باید دقت به خرج می داد و یک طلسم مناسب پیدا می کرد، طلسمی که نه برای خودش دردسر ساز باشد نه برای دیگران.
- چنین طلسمی رو چه طوری پیدا کنم؟

اما شروع کرد به راه رفتن در طول خوابگاه. هیچ ایده خاصی نداشت و از طرفی نگران این بود که اگر ایده اش را نیز بیابد نتواند طلسم را دقیق و درست انجام دهد.
- بذار این رو امتحان کنیم! باید پرواز کنه.

ولی دفترچه ثابت ثابت بود.
- الان یه کاری می کنم تغییر رنگ بده... اه بازم که نشد... خب شاید بتونم کاری کنم حرف بزنه!... یعنی امکان داره خاطرات رو تا ابد داخل خودش ذخیره کنه؟... مثل اینکه نمی شه... شاید بتونم...

اما دابز انواع اقسام طلسم ها را امتحان کرد تا به هدف اصلی خود برسد ولی گویی طلسم ها سر سخت تر از آن بودند که بتوانند روی دفترچه اثر گذاشته و آن را جادویی کنند.

یک ساعت بعد!


- وای عجب کیفی کردیم.
- امروز خیلی خوب بود...

بچه ها کم کم وارد خوابگاه شدند و به سمت تخت خواب هایشان رفتند.
- اما چی کار می کنی؟
- دارم تلاش می کنم این دفترچه رو جادو کنم ولی انگار نمی شه جینی!
- خب شاید... شاید طلسم رو از ته قلبت نمی گی!
- منظورت چیه جینی؟
- یعنی مثلا... مثلا تو الان چند تا طلسم انتخاب کردی که بودن یا نبودنشون فرقی نمی کنه! چون ویژگی خاصی نداره ولی مثلا می تونی چیزی انتخاب کنی که انسان رو به یاد یه خاطره خوب می اندازه. تو باید خاطرات خوب رو ببینی و نقطه مشترکشون رو پیدا کنی.
- یعنی خود این چیز خوب چی می تونه باشه!؟

اما کنار شیشه نشست و به فکر فرو رفت. در آن سوی شیشه قطرات باران آرام آرام می باریدند و روی شیروانی هاگوارتز سرسره بازی می کردند.
- خاطرات... خاطرات خاله کتی شامل خیلی چیزهاست... از یک روز سرد بارونی که زنی دختری به نام اما رو بهش می سپاره شروع میشه و تا وقتی که اما بزرگ میشه و به هاگوارتز میاد ادامه داره. نقطه مشترکی بینشون نمی بینم.

اما پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد.
- پاییز هم تموم شد و وارد زمستون شدیم.

او سرش را داخل آورد و به دلیل باد سوزناکی که می آمد پنجره را بست.
- فکر کنم... فهمیدم چی کار کنم.

اما چوبدستی اش را بالا گرفت، ولی نه با استرس بلکه با آرامش، دست خودش نبود ولی به درست از آب در آمدن این طلسم باور قلبی داشت. ورود را خواند و عقب رفت.
- یعنی درست شده؟... دفترچه این بار جادو شده؟

تنها یک راه برای فهمیدنش وجود داشت. امتحان! هیچکس هواسش به اما نبود که با شوق به دفترچه خیره شده و داشت با قلم پر درون آن چیزی می نوشت.
-... این هدیه تقدیم به خاله کتی عزیزم. از طرف اما.

وقتی اما نوشتن را تمام کرد صفحه اول دفترچه حالت عادی خود را از دست داد و تبدیل به یک صفحه بارانی شد. به طوری که قطرات باران دست انسان را خیس می کرد ولی نوشته ها را نه.

- خیلی خوب شد... آخه تنها چیزی که بین خاطره ها اهمیت داره زمان و فصل هاست... این دفترچه کمک می کنه که بفهمیم و به خاطر بیاریم هر اتفاقی در چه فصلی برامون اتفاق افتاده و هوا اون لحظه چه طور بوده.

بله اما موفق شده بود. او از ته قلب یک چیز را خواسته و به آن رسیده بود. او...
- خب دخترا زودتر بخوابید که فردا خیلی کار داریم!

اما لبخند زد و دفترچه را داخل کیفش گذاشت، هدیه اش برای چند روز دیگر کاملا آماده بود. او حال به خود افتخار می کرد و دوست داشت هدیه را زود تر به خانم دابز بدهد. با این فکر سرش را روی بالش گذاشت و به خواب رفت.

۳.


یک روز دلپذیر و زیبای دیگرشروع شده بود. همه مردم مشغول انجام دادن کارهای خود بودند و از اینکه در شهری پیشرفته زندگی می کنند بسیار خرسند و راضی به نظر می رسیدند.
- سلام شهروندان گرامی! ما امروز اینجا جمع شدیم تا تلکابین پرنده را افتتاح کنیم.

همه مردم شروع کردند به دست زدن.
- از آنجایی که حمل و نقل و رفت و آمد برای خیلی از جادوگران ساکن در لندن سخت بود، وزارت سحر و تکنولوژی تصمیم به ساخت این پروژه را گرفت. ما پروژه را با اینکه خیلی زمان بر بود به مرحله آخر خود رساندیم و حالا می خواهیم آن را در اختیار شما جادوگران و ساحران شهر لندن قرار دهیم...ولی حالا قبل از هر چیز دیگری دعوت می کنم از جناب الیور ویزلی و همکار گرامی شان خانم نانسی استو! لطفا این دو مخترع بزرگ رو تشویق کنید تا روی صحنه حاضر بشن! تشویق کنید!

دوباره مردم با شادی شروع کردن به کف زدن. در این هنگام بود که گوشی رز فریاد زنان گفت: تد! تد! تد!
مردم با تعجب رز را نگریستند و رز سریع از جمعیت حاضر در جلسه عذرخواهی کرد و رفت تا جواب تلفنش را بدهد.
- سلام تد!
- سلام مامان. خوبی؟ کجایی؟
- تد مگه من نگفتم که وقتی میام سر کار دیگه بهم زنگ نزن. تو وزارت سحر و تکنولوژی ام.
- ببخشید مامان. از این به بعد ساعت اداری زنگ نمی زنم.

لحن حرف زدن رز نرم تر شد.
- خواهش می کنم عزیزم. باشه، لطفا دیگه تکرار نشه.
- چشم مامان قول می دم تکرار نمی شه! قول می دم.
- خب حالا ول کن. خودت خوبی؟ باز که دسته گل به آب ندادی؟
- نه! چه دسته گلی!؟
- پس واسه چی زنگ زده بودی؟
- آهان! واسه دادن یک خبر خوب.
- حالا چه خبری تد؟
- حدس بزن!
- ببین پسرم اگه من واقعا وقت حدس زدن داشتم این کار رو می کردم ولی متاسفانه این زمان رو ندارم. پس خودت بگو.
- باشه مامان... من... من... من نامه هاگوارتز رو دریافت کردم! نمی دونی چقدر خوشحالم.
- تبریک می گم عزیزم. منم خیلی خوشحال شدم که این رو شنیدم.
- می تونم وسایلم رو از دیاگون بخرم؟
- باشه بخر ولی بدون حواسم بهت هست! جاهای خطرناک نرو!
- ممنون مامان. فقط میرم دیاگون، بعد شاید یه سری هم به بابابزرگ زدم.
- رز! آهای رز... زودباش بیا!

- خیلی خب پسرم مراقب خودت باش. من باید برم. کاری نداری؟
- نه مامان. دوستت دارم خداحافظ.
- منم خیلی دوستت دارم. تولدتم مبارک. خداحافظ.

رز با عجله گوشی را قطع کرد و رفت تا در جلسه حضور یابد.

کمی قبل: خانه رز


- تد!... بیدارشو... بیدارشو... صبح شده.
- ال سی و دو ولم کن می خوام بخوابم.
- تد... بیدارشو ... بیدارشو... دیر وقته!

تد به زور چشمانش را باز کرد. ربات هوشمندش، ال سی و دو آماده خدمت به تد بود.
- صبح بخیر تد!...این صبح بخیر از طرف من... صبح بخیر تد... این از طرف مادر... صبح بخیر تد!... این از طرف پدر... صب...
- وای ال تمومش کن! لازم نیست صبح بخیر رو ده بیست بار تکرار کنی.
- باشه... باشه... دیگه تکرار نمی کنم.

تد در تخت خواب نشست و با بی حوصلگی فریاد زد: شونه! در این موقع در اتاق باز شد و یک شانه پروازکنان به سمت تد آمد و شروع کرد به شانه زدن موهای تد.
- خب ال امروز چه اطلاعاتی داری که بخوای در اختیارم بذاری؟
- اطلاعات... الان... میاد.

با گفتن این حرف، ال چوبدستی هوشمندش را بالا برد و به طرف در نشانه رفت.
- من... فرکانس های روزنامه رو دریافت می کنم... روزنامه اومده!... می رم بیارم.
- باشه ال سی دو برو بیارش.

تد این را گفت و دوباره روی تختش ولو شد.
- بذار تا ال روزنامه رو بیاره خودم از اخبار جهان جادوگری آگاه بشم.

تد دستش را در جیب شلوارش فرو برد و یک موبایل بیرون آورد.
- لطفا رمز را بگویید!
- چه عالی!
- رمز مورد تایید قرار گرفت. صدای شما در وزارت سحر و صدا شناسایی شد! روز خوبی داشته باشید.
- تو هم روز خوبی داشته باشی!... امان از این وزارت سحر و صدا. نمی دونم چرا اینقدر روی این اطلاعات حساسه... خب حالا بریم سر وقت... این دیگه چیه!؟

تد به صفحه ی موبایل جادویی اش خیره شد و چشمانش از شادی برق زد!
- این... این... این واقعا! این واقعا عالیه!
- من... برگشتم!... من... روزنامه رو...آوردم!.... تد تو .... چرا اینطوری... نگاه... می کنی؟
- ال! ال! من... من... من نامه هاگوارتز رو گرفتم! من قراره برم هاگوارتز!
- اوه... چه خوب تد!... تبریک می گم!... هم تولدت رو... هم هاگوارتز... رفتنت رو!
- ممنون! باید به مامانم خبر بدم.

تد صفحه ایمیل هایش را ( که تصویر نامه ی هاگوارتز در آن وجود داشت) بست و لبخندی زد. تصویر مادرش را فشار داد و شماره مادرش را گرفت...

کمی بعد: آشپزخانه.

- این شگفت انگیزه!... من می تونم خودم برم دیاگون! حالا رمز رو دارم...
- تد... باید...اول صبحونه تو... بخوری!
- باشه ال سی! باشه!
- من ال سی ... نیستم! من... ال سی و دو... هستم!... آخرین مدل از... ربات ها... شما می تونید من... رو ال... صدا کنید... ولی ال سی نه... چون... سی... دو تا... قدیمی تر از منه!... من ال س...
- دید ارباب؟ دید که ربات مشکل داشت! دید که خراب بود...
- تو از... کجا... اومدی!؟ مگه... قول ندادی... دیگه نیای!؟
- ربات ساکت شو! از ارباب من دور شو. از اینجا برو.
- من... مراقب... دوستم... هستم.
- ایشون دوست تو نبود! ایشون ارباب بود!
- میشه بس کنید؟ خسته شدم از بس هر روز دعواهای شما رو شنیدم. شما تا کی می خواید دعوا کنید؟
- ارباب، هوتی معذرت خواست! هوتی قدر اربابی چون شما را دونست.
- تد... من هم... معذرت می خوام... ال سی و دو... معذرت می خواد... ولی قبلش باید... این... جن خونگی رو... ادب کنه!

ال سی و دو با نفرت تمام به جن خانگی که هوتی نام داشت خیره شد و او هم همینطور ال را نگریست.
- الان مشکل کجاست؟
- من میگم ارباب. من دونست که کار ها همه تقصیر ال بود.
- نخیر!...تقصیر....توی دور مونده از تکنولوژیه!
- ساکت دیگه.
- تقصیر تو بود!
- نخیر تقصیر هوتی بود!
- ال سی!
- من... ال سی و دو هستم... تقصیر تو بود.
- باشه کافیه!
- من نبود ارباب، ال بود!
- هوتی!
- ال!
- ساکت.
- هوتی زشت!
- ال دکمه ای!
- هوتی چروک.
- ال خش دار.
- بی خیال! بچه ها.
- جن خونگی پیر!
- ربات شارژی!
- من... شارژی نیستم!
- من پیر نیستم!
- بسه دیگه.
- تو پیر و زشت هستی!
- تو هم بی مصرف و به درد نخور بود!
- کافی...
- من... بیشتر... مراقبشم!
- نخیر مراقب ارباب بود! حتی بیشتر از تو.
- من... خیلی... بیشتر!
- نخیر علاقه من بیشتر از علاقه تو بود.
- بب...
- ما... دوست... هم هستیم!
-ما...
- گفتم ساکت بشید!

تد با عصبانیت به جن و ربات چشم دوخت.
- تد... ال معذرت...می خواد!
- هوتی هم بسیار شرمنده بود! هوتی معذرت خواست.
- مگه نگفته بودم که دعوا ممنوعه!؟
- تد... تقصیر...هوتی...بود.
- نخیر من به حرف ارباب گوش کرد! این ال سی و دو بود که شروع کرد. اون بی ادبی کرد.
- تو الان... چی گفتی؟
- گفتم ال بی ادب بود!

ال و هوتی دوباره به جان یکدیگر افتادند و تد نتوانست کاری کند. بنابر این بدون زدن حرفی رفت و گوشه ای نشست. گوشی اش را برداشت و رمز ورود به دیاگون را داخل لیست خریدش پیدا کرد.
- خیلی خب! اینم از رمز. حالا فقط باید شبکه پرواز گوگل رو فشار بدم تا به دیاگون برسم.

همین که تد صفحه را لمس کرد وارد دنیایی مجازی وشبیه سازی شده، شد.

- اینجا چه باحاله پسر! کاش زودتر یازده ساله می شدم. این دیگه چیه؟

تد به صفحه بزرگی که جلویش ظاهر شده بود خیره نگریست.
- سلام سال اولی! خوش اومدی به شبیه ساز جادویی دیاگون. اینجا می تونی هر چیزی که دلت خواست برای رفتن به هاگوارتز خریداری کنی. اسمت چیه؟
- سلام. من تد هستم. اولین باره که میام دیاگون. اینجا دقیقا چه جور جاییه؟
- تد اینجا می تونی به مغازه هایی که دوست داری سر بزنی و کتاب و چوبدستی بخری، می تونی هم لیست خرید هات رو اینجا بنویسی تا من تو رو به مغازه مورد نظرت ببرم.
- باشه! ممنون.

تد به صفحه ی سفید رنگی نزدیک شد و شروع کرد به خواندن:
کاربران آنلاین در شبیه ساز دیاگون، جمعیت حاضر در دیاگون:۹۵۸۴۳۷۸ نفر. ۳۷۸ تا سال اولی، ۱۶۸تا سال دومی و...
- بی خیال این اطلاعات! بذار لیست خریدم رو بدم و سریع خرید کنم.
- تد شما باید اطلاعات زیر را پر کنید.

تد اطلاعات خود را وارد کرد و دکمه برو را فشار داد.
- کاربر گرامی اطلاعات شما به درستی وارد وزارت جادو و اطلاعات شد. باری دیگر ورود شما را خوش آمد می گویم. اگر می خواهید می توانید به سایت بانک، جادو، تکنولوژی یا همان گرینگوتز سابق بروید و حساب خود را چک کنید. ما نیز pdf کتاب های مورد نظر شما را جستجو کرده و وارد صفحه شخصی خودتان می کنیم. شما با وارد کردن این کد می توانید به هرجایی که دلتان می خواهد بروید. پس معطلتان نمی کنیم! با آرزوی روزی خوب برای شما خداحافظ.

تد لبخندی سرشار از شیطنت زد. چقدر خوشحال بود که توانسته وارد دیاگون شود.
- خیلی خب اول بریم ردا فروشی.
- اطلاعات خود را وارد کرده و ردا را سفارش دهید.
- خب ببینم چی گفته. قد، وزن، جنس، رنگ و...

تد آدرس را وارد کرد و منتظر ماند. ناگهان دید که ردا پوشیده و خیلی شیک ایستاده.
- خواهش می کنم مدل مورد نظرتان را انتخاب کنید. برای تعویض ردا دکمه بعدی را فشار دهید.

تد آنقدر با شوق دکمه بعدی را فشار داد که ردا ها به اتمام رسید و او مجبور شد که بالاخره یکی را انتخاب کند.
- ردای انتخاب شده شما به زودی به دستتان می رسد. حالا به کارخانه چوبدستی سازی بروید و چوبدستی خود را انتخاب کنید.
- چه عالی! بزرگ شدن چقدر خوبه! مخصوصا تو عصر جادو تکنولوژی.
تد به فکر فرو رفت. او می خواست به هاگوارتز برود و گروهبندی شود( آن هم با جدیدترین مدل گروهبندی، یعنی تنها با یکبار برخورد انگشتش با صفحه حسگر، او می توانست گروهبندی شود.) برایش مهم نبود داخل چه گروهی می افتد. فقط دوست داشت که برای بالا بردن آن گروه تمام تلاشش را بکند. دوست داشت به ساعت شنی دیجیتالی زل بزند و امتیاز گروهش را بالا تر از همه بببیند.
- چوبدستی شما از چوب درخت کاج درست شده و حافظه ی زیادی دارد...
- کوچه ناکرتن! یکجا برای جادو آموزانی که علاقه به جادوی سیاه دارند و می خواهند تکنولوژی سیاه را نیز ببینند.
- یعنی من... من می تونم برم؟...مامان بفهمه من رو زنده نمی ذاره. ولش کن.
- آیا شما از ورود می ترسید؟ می خواهید راهکاری پیشنهاد کنیم!؟
- اممم... خب...
- تد! تد!

با این صدا تد از جا پرید و از سایت دیاگون بیرون آمد.
- تد! سلام. تولدت مبارک نوه گلم.
- سلام بابا بزرگ خوش اومدی.
- چه طوری پسر؟ می بینم که با تکنولوژی خوب رفیق شدی.
- خوبم ممنون بله بابابزرگ. دیگه الان عصر،عصر تکنولوژیه! زندگی بدون جادو و تکنولوژی جریان نداره.
- داره پسر داره.
- ببین بابابزرگ خودتم داری از تکنولوژی استفاده می کنی.
- اگه می تونی نام ببر من از چه تکنولوژی استفاده می کنم.
- خب صبح ها روزنامه هوشمند می خونید، به جای جن های خونگی، ربات ها واسه شما کار می کنند، لیوان هوشمندتون موقع نوشیدن چای برای شما موسیقی پخش می کنه، وقتی میرید بیرون، سوار ماشین های جادویی می شید، اگه گم شدید جی پی اس جادویی شما رو به مکان مورد نظر می بره. دوست داشته باشید دستگاه...
- بس کن تد، قانع شدم عزیزم. حق با تو بود، زندگی بی تکنولوژی جریان نداره.
- بله.
- راستی تد به من سر نمی زنی؟
- چرا، سر می زنم اتفاقا می خواستم بیام.
- پس منتظرتم پسر.
- باشه بابا بزرگ. فعلا خداحافظ.
- خداحافظ تد.

تصویر پدر بزرگ از جلوی چشمان تد محو گشت. او دوباره به ناکرتن بازگشته بود.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۵:۳۹ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۸
#84
کی؟
موقع طلوع آفتاب.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸
#85
- می گم رکسان حالا باید چی کار کنیم؟ هم هدیه رو گم کردیم هم جا به جا شدیم!
- بیا برگردیم مغازه. اونجا شاید راه حلی پیدا کردیم.
- نه ! من با صاحب اونجا قهرم. اصلا تو تنها برو منم می مونم دنبال سنگ می گردم.
- امم... راست می گی بد فکری هم نیست! من می رم تو اینجا بمون دنبال سنگ بگرد. زود بر می گردم.
- باشه. ولی اگه دیر کنی با تو هم قهر می شم!

رکسان و لیسا از هم جدا شده و هر یک به کاری که گفته بود مشغول شد.
- رسیدم...رسی...دم!

رکسان جلوی در مغازه توقف کرد و شروع کرد به نفس نفس زدن. انقدر عجله داشت که فراموش کرده بود می تواند آپارات کند.
- چی!؟...نه! این... این... این امکان نداره!

رکسان به کاغذ روی شیشه مغازه چشم دوخت. " به علت وجود کار های ضروری مغازه تا سه روز دیگر تعطیل است". این موضوع اتفاق نا خوشایندی بود. بسیار ناخوشایند.
- چرا اینقدر زود بست!؟... حالا...حالا...حالا چی کار کنم.
- سلام لیسا! چرا اینقدر ناراحتی؟
- من رکسانم! رکسان خالی!
- نمی دونستم از اینجور شوخی ها هم بلدی...رکسان خالی!
- شوخی نیست! کاملا جدیه. من رکسان خالی ام!
- باشه باشه اصلا تو رکسان باش منم می شم لیسا. خوبه؟ حالا بگو چرا ناراحتی.
- واسه اینکه من و لیسا جابه جا شدیم! من شدم لیسا ،لیسا شده من. باور نمی کنی؟!
- لیسا رفتی خونه یکم بخواب تا بهتر بشی ، این حرف ها خوب نیست! منم کار دارم تا بعد لیسا
- من لیسا نیستم!

ولی فرد توجهی نکرد و سوت زنان از آنجا دور شد و رکسان را تنها گذاشت . رکسان با ناراحتی بدون مقصد معین به راهش ادامه داد. در این فکر بود که چگونه باید خود و لیسا را از این وضعیت بد رهایی بخشد که ناگهان به فردی برخورد کرد و روی زمین افتاد.
- آی سرم ... آی...حواست کجاست بچه!؟
- ببخشید ، واقعا متاسفم. بذارید کمکتون کنم.

دختر که نامش اما بود دستش را به سمت رکسان دراز کرد.
- ممنون. این کتاب ها چیه تو دستت؟
- این ها کتاب های نجوم و ستاره شناسیه! برای کلاس پرفسور ویز...
- خالی! خالی!
- بله برای مطالعه در کلاس پرفسور خالی خریدم.

ناگهان فکری به سر رکسان زد. کتاب ها! بله کتاب ها بهترین راه شناسایی هر چیزی بودند و حتما در مورد شهاب سنگ ماگل کش هم متونی مفید داشتند.
- میشه یک لحظه کتاب هات رو ببینم ؟
- البته ، بفرمایید!

رکسان با سرعت هرچه تمام شروع کرد به ورق زدن کتاب ها و زیر لب تکرار می کرد: شهاب سنگ ماگل کش، شهاب سنگ جا به جا کن یا هر اسم دیگه ای که داره! زودتر پیدا شو.
- شاید... شاید من بتونم کمکی کنم.
- چی!... نمی دونم. مگه تو تا حالا چیزی راجع شهاب سنگی که مردم رو جا به جا می کنه چیزی شنیدی؟
- بله!؟
- چیزی نیست فقط افراد رو جا به جا می کنه ، تو بدن همدیگه . از نظر تو هم خنده داره؟
-نه به هیچ وجه! حالا فهمیدم منظورتون چیه. منظور شما شهاب سنگ 'ایتوموریه'.
- تو این رو از کجا می دونی؟
- خب سرگذشت این شهاب سنگ بر می گرده به اتفاقی در ژاپن. خب منم اهل توکیو هستم دیگه.
- جدی!؟ ... یعنی... یعنی قدرت ماگل کشی داره؟
- ماگل کشی؟ تا اونجا که من می دونم نه!
- چه قدرتی داره؟
- ایتوموری قدرت جابه جایی مردم رو داره و می گن سال ها پیش تکه تکه شده و تکه هاش گم شدن.اطلاعات بیشتری ندارم.
- ممنون همین قدر کافیه. خدا حافظ.

رکسان با خوشحالی از اما خدا حافظی کرد و رفت تا لیسا را بیابد. شهاب سنگ ایتوموری اگر یکبار آنها را جا به جا کرده بود بار دوم هم می توانست. این بار رکسان ندوید و به محل اولیه آپارات کرد. همین که رسید با صحنه ترسناکی مواجه شد .
- یا مرلین!...


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸
#86
اما محکم میله های زندان را چسبیده بود و قصد نداشت آن ها را رها کند.
- چرا اینقدر پوکری؟
- شما چی فکر می کنید؟ به نظرتون جای یک دانش آموز اینجاست! تو سلول های آزکابان؟!
- نچ . قطعا جاشون تو هاگوارتزه. درست مثل من!

اما نگاه متعجبی به زن جوان انداخت اصلا شبیه دانش آموزان نبود. منظور اصلا شبیه آن دانش آموزان علاقه مند به مدرسه نبود.
- چرا اینجوری نگاه می کنی!؟ خب با اینکه درسم خوب نبوده ولی یه کارایی هم می کردم. مگه هاگوارتز فقط برای درس خوندنه؟

اما حرفی نزد و دوباره به پشت میله ها چشم دوخت. دمنتور ها به راحتی می رفتند و می آمدند. کسی کاری به کارشان نداشت ولی آن ها با تمام زندانیان کار داشتند ، آنها باعث می شدند که اما دابز لحظه به لحظه ناراحت تر از قبل شود و به خاطر گذشته دردناکش شروع کند به گریه کردن. ولی هم سلولی او گویا این را فهمیده بود زیرا می خواست حواس اما را پرت کند.
- اگه الان تو هاگوارتز بودی چی کار می کردی؟
- حتما داخل کتابخونه بودم و داشتم کتاب می خوندم.
- اوه! دوست داری الان هم کتاب بخونی؟

اما لبخند تلخی زد و جواب مثبت داد. دلش برای دیدن جلد کتاب ها تنگ شده بود.
- می تونی از جایی کتاب ظاهر کنی؟ مثلا اگه چوبدستی داشته باشی!؟
- آره می تونم یادگرفتم که مردم رو تبدیل کنم به کتاب.
- روی دیوانه ساز اثر داره؟
- احتمال قوی! ولی من که چوبدستی ندارم.
- اما من دارم. یه خوشگل و ناز هم دارم. می خوای؟
- بله ولی تو چه طوری تونستی با چوبدستی...
- بابا من به جرم دزدیدن چوبدستی های متعدد اینجام. یک مدت از کارم خسته شدم اومدم آزکابان شناسی تا بعدا بیام اینجا کار و کاسبی چوبدستی فروشی راه بندازم. حالا ببخیال بیا این رو بگیر هر کاری خواستی بکن با هاش. اگه کتاب خوندی هم بلند بخون تا منم بشنوم چون سواد خوندن و نوشتن ندارم.

زن لبخندی زد و چوبدستی را تحویل اما داد. اما از خوشحال در پوست خود نمی گنجید! سریع چوبدستی را گرفت و به سمت دیوانه ساز نشانه رفت
- کتابشیو!

دمتور به راحتی ورقه ورقه و تبدیل به کتاب شد و اما با شادی شروع کرد به خواندن کتاب.

مدتی بعد:

-... و اینجانب دمنتور، او را بوسیده و از زندگی فارغش کردم.پایان!
- امم... ببین این کتاب ها اصلا به درد نمی خوره. کتاب دیگه ای نداری؟
- نه خانم! این ها دمنتور هستند، چه انتظاری از محتوی درونی اونا دارید؟ نکنه با این بی روح بودنشون می خواید داستاناشون مهربون و مامانی باشه؟
- نه خب... ولی فکر کردم شاید داستاناشون جذاب باشه. نه اینکه مثلا قاتله اینقدر بی عرضه باشه که با یک بوسه بمیره.
- خب آخه دمنتور با بوسه آدم رو می کشه. تازه حق قاتل بود که بمیره! زده ده بیست تا مشنگ رو کشته!
- سخت نگیر دختر جون . اگه ضعیف نبود نمی مرد! من که با بوسه دیوانه ساز نمیمیرم! در ضمن کار خوبی کرده که مشنگ ها رو کشته، اونا در جامعه هیچ ارزشی ندارند.

اما به علامت شومی که زن خالکوبی کرده بود نگاه کرده و چیزی بر زبان نیاورد. سرش را به طرف میله ها چرخاند و. چوبدستی را به سمت سه چهار تا دمنتور دیگر نشانه رفت.
- این بی روح و سرده... این یکی خیلی متن های بد داره... این که به درد نمی خوره... این که کلا قاطی پاتیه!... وای! این همونی که هری و دادلی رو از نزدیک دیده... این چرا قرمزه ؟... این....
- بسه! دیوانه شدم. همین یه طلسم رو بلدی؟ به خاطر همین اومدی آزکابان؟
- نه اینم ها رو هم بلدم!

اما با ناراحتی چوبدستی را بلند کرد و به هر طرف که می توانست نشانه رفت. هدف خاصی نداشت و فقط با صدای بلند فریاد می زد: آواداکتابرا! آواداکتابرا!
بعد از اینکه چندین بار طلسم را تکرار کرد بلند تر ادامه داد : ایبموکریو! ایمبوکریو! ایمبو...
- دختر جان بس کن! مگه بهت یاد ندادن تو کتاب خونه نباید سر و صدا کرد؟
- ببخشید من منظور شما رو متوجه نمی شم!

زن لبخند ژکوندی تحویل اما داد و با خرسندی گفت: آفرین! تو موفق شدی! حالا می تونی بی سر و صدا بری بیرون.

اما نیز نگاهی به اطراف انداخت، تمام اهل زندان در حال مطالعه بودند.
- بیا! در رو باز کردم برات. بی سر و صدا برو بیرون چون...
- چون اگه سر و صدا کنم، دمنتور ها می فهمن!؟
- نه خیر! اگه سر و صدا کنی نظم کتابخونه بر هم می خوره! حالا برو بیرون.

زن این جمله را گفته و اما را به بیرون هل داد، سپس کتابی در دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
- مگه نگفتید سواد ندارید؟
- هیس! برو بیرون!

اما با خوشحالی تمام از آزکابان خارج شد، او با خودش فکر کرد که طلسم های نابخشودنی چه کاربرد ها که ندارد، یکی را به آزکابان می اندازد و یکی را از آزکابان نجات می دهد.

۲-
۱.طلسم لمیابوتمن lamiabottemen :
با اجرای این طلسم جایی از بدن فرد ( گلو، مچ دست،..) سوراخ شده و خونریزی شدید می کند ولی خون فرد روی زمین نمی ریزد بلکه داخل شیشه ای زخیره شده و پس از مرگ فرد، به دست قاتل می رسد.

۲.طلسم لوکاماسانی glaucomasani : با اجرای این طلسم فرد دچار نابینای می شود.
۳.طلسم استرانگلسی بی stranglesibi :
این طلسم به راحتی فرد را خفه می کند.



مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸
#87
اما محکم میله های زندان را چسبیده بود و قصد نداشت آن ها را رها کند.
- چرا اینقدر پوکری؟
- شما چی فکر می کنید؟ به نظرتون جای یک دانش آموز اینجاست! تو سلول های آزکابان؟!
- نچ . قطعا جاشون تو هاگوارتزه. درست مثل من!

اما نگاه متعجبی به زن جوان انداخت اصلا شبیه دانش آموزان نبود. منظور اصلا شبیه آن دانش آموزان علاقه مند به مدرسه نبود.
- چرا اینجوری نگاه می کنی!؟ خب با اینکه درسم خوب نبوده ولی یه کارایی هم می کردم. مگه هاگوارتز فقط برای درس خوندنه؟

اما حرفی نزد و دوباره به پشت میله ها چشم دوخت. دمنتور ها به راحتی می رفتند و می آمدند. کسی کاری به کارشان نداشت ولی آن ها با تمام زندانیان کار داشتند ، آنها باعث می شدند که اما دابز لحظه به لحظه ناراحت تر از قبل شود و به خاطر گذشته دردناکش شروع کند به گریه کردن. ولی هم سلولی او گویا این را فهمیده بود زیرا می خواست حواس اما را پرت کند.
- اگه الان تو هاگوارتز بودی چی کار می کردی؟
- حتما داخل کتابخونه بودم و داشتم کتاب می خوندم.
- اوه! دوست داری الان هم کتاب بخونی؟

اما لبخند تلخی زد و جواب مثبت داد. دلش برای دیدن جلد کتاب ها تنگ شده بود.
- می تونی از جایی کتاب ظاهر کنی؟ مثلا اگه چوبدستی داشته باشی!؟
- آره می تونم یادگرفتم که مردم رو تبدیل کنم به کتاب.
- روی دیوانه ساز اثر داره؟
- احتمال قوی! ولی من که چوبدستی ندارم.
- اما من دارم. یه خوشگل و ناز هم دارم. می خوای؟
- بله ولی تو چه طوری تونستی با چوبدستی...
- بابا من به جرم دزدیدن چوبدستی های متعدد اینجام. یک مدت از کارم خسته شدم اومدم آزکابان شناسی تا بعدا بیام اینجا کار و کاسبی چوبدستی فروشی راه بندازم. حالا ببخیال بیا این رو بگیر هر کاری خواستی بکن با هاش. اگه کتاب خوندی هم بلند بخون تا منم بشنوم چون سواد خوندن و نوشتن ندارم.

زن لبخندی زد و چوبدستی را تحویل اما داد. اما از خوشحال در پوست خود نمی گنجید! سریع چوبدستی را گرفت و به سمت دیوانه ساز نشانه رفت
- کتابشیو!

دمتور به راحتی ورقه ورقه و تبدیل به کتاب شد و اما با شادی شروع کرد به خواندن کتاب.

مدتی بعد:

-... و اینجانب دمنتور، او را بوسیده و از زندگی فارغش کردم.پایان!
- امم... ببین این کتاب ها اصلا به درد نمی خوره. کتاب دیگه ای نداری؟
- نه خانم! این ها دمنتور هستند، چه انتظاری از محتوی درونی اونا دارید؟ نکنه با این بی روح بودنشون می خواید داستاناشون مهربون و مامانی باشه؟
- نه خب... ولی فکر کردم شاید داستاناشون جذاب باشه. نه اینکه مثلا قاتله اینقدر بی عرضه باشه که با یک بوسه بمیره.
- خب آخه دمنتور با بوسه آدم رو می کشه. تازه حق قاتل بود که بمیره! زده ده بیست تا مشنگ رو کشته!
- سخت نگیر دختر جون . اگه ضعیف نبود نمی مرد! من که با بوسه دیوانه ساز نمیمیرم! در ضمن کار خوبی کرده که مشنگ ها رو کشته، اونا در جامعه هیچ ارزشی ندارند.

اما به علامت شومی که زن خالکوبی کرده بود نگاه کرده و چیزی بر زبان نیاورد. سرش را به طرف میله ها چرخاند و. چوبدستی را به سمت سه چهار تا دمنتور دیگر نشانه رفت.
- این بی روح و سرده... این یکی خیلی متن های بد داره... این که به درد نمی خوره... این که کلا قاطی پاتیه!... وای! این همونی که هری و دادلی رو از نزدیک دیده... این چرا قرمزه ؟... این....
- بسه! دیوانه شدم. همین یه طلسم رو بلدی؟ به خاطر همین اومدی آزکابان؟
- نه اینم ها رو هم بلدم!

اما با ناراحتی چوبدستی را بلند کرد و به هر طرف که می توانست نشانه رفت. هدف خاصی نداشت و فقط با صدای بلند فریاد می زد: آواداکتابرا! آواداکتابرا!
بعد از اینکه چندین بار طلسم را تکرار کرد بلند تر ادامه داد : ایبموکریو! ایمبوکریو! ایمبو...
- دختر جان بس کن! مگه بهت یاد ندادن تو کتاب خونه نباید سر و صدا کرد؟
- ببخشید من منظور شما رو متوجه نمی شم!

زن لبخند ژکوندی تحویل اما داد و با خرسندی گفت: آفرین! تو موفق شدی! حالا می تونی بی سر و صدا بری بیرون.

اما نیز نگاهی به اطراف انداخت، تمام اهل زندان در حال مطالعه بودند.
- بیا! در رو باز کردم برات. بی سر و صدا برو بیرون چون...
- چون اگه سر و صدا کنم، دمنتور ها می فهمن!؟
- نه خیر! اگه سر و صدا کنی نظم کتابخونه بر هم می خوره! حالا برو بیرون.

زن این جمله را گفته و اما را به بیرون هل داد، سپس کتابی در دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
- مگه نگفتید سواد ندارید؟
- هیس! برو بیرون!

اما با خوشحالی تمام از آزکابان خارج شد، او با خودش فکر کرد که طلسم های نابخشودنی چه کاربرد ها که ندارد، یکی را به آزکابان می اندازد و یکی را از آزکابان نجات می دهد.

۲-
۱.طلسم لمیابوتمن lamiabottemen :
با اجرای این طلسم جایی از بدن فرد ( گلو، مچ دست،..) سوراخ شده و خونریزی شدید می کند ولی خون فرد روی زمین نمی ریزد بلکه داخل شیشه ای زخیره شده و پس از مرگ فرد، به دست قاتل می رسد.

۲.طلسم لوکاماسانی glaucomasani : با اجرای این طلسم فرد دچار نابینای می شود.
۳.طلسم استرانگلسی بی stranglesibi :
این طلسم به راحتی فرد را خفه می کند.



مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸
#88
سلام و درود به پرفسور کریچر . پرفسور منhttp://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=343435 رو آوردم. ببخشید که بار اول شرکت نکردم.
آبله هیپوگریفی گرفتم و بدجور بی حال و بی حوصله شدم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸
#89
اما دابز روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود و داشت کم کم به خواب می رفت. بیماری آبله ی هیپوگیریفی او را از پا در آورده بود و او مجبور بود که مدتی در کلاس های هاگوارتز شرکت نکند، تا هم بیماری اش به کسی سرایت نکند و هم با کمی استراحت بهتر شود. پلک هایش داشت سنگین و سنگین تر می شد که ناگهان با صدای تق بلندی از جا پرید!
- من تک تک شما رو پیدا کرد! تک تکتون رو!
- پ...پ...پروفسور کریچر!؟

پرفسور کریچر به سمت اما چرخید و لبخند کجی زد
- پس تو اینجا بود اما دابز!

اما با دقت به ظرفی که در دست پرفسور کریچر بود خیره شد و با گیجی گفت : بله. با من کاری داشتید پرفسور!؟
- کار داشت؟ به نظرت من با تو کار داشت؟ تو چرا اینقدر بی نظم بود؟ چرا در کلاس ها شرکت نکرد؟ چرا به ارباب ریگولوس اهمیت نداد؟
- ببخشید پرفسور! من دچار بیماری آبله هیپوگریفی شدم بخاطر همین...
- تو کم کاری کرد! ارباب ریگلوس هیچ وقت کم کاری نکرد! ارباب ریگولوس بهترین بود!
- معذرت می خوام پرفسور! دفعه بعد شرکت می کنم. قول می دم!
- تو هم مثل همه بود! تو هم مثل بقیه سر به هوا و بازیگوش بود! هیچ کس مثل ارباب عزیز من نبود!
- پرفسور چشم شرکت می کنم. حتما شرکت می کنم! فقط اگه بذارید خوب بشم. فقط خود شما هم زیاد نزدیک نشید مریض میشید.
- من از مریضی ترسی نداشت! ارباب هم ترسی نداشت! به همین خاطر تو هیچ چیزی از ارباب ریگلوس ندانست! تو اصلا ارباب ریگولوس را شناخت؟

اما که سر درد شدیدی گرفته بود نتوانست به این سوال پاسخ بدهد و فقط به بطری درون دست های کریچر خیره ماند.
- پرفسور اون چیه تو دستتون؟
- یعنی تو این را هم ندانست؟ تو اصلا کتاب خواند!

اما که نفهمیده بود خواندن کتاب چه ربطی به محتوی درون بطری دارد فقط جواب داد: بله!
- نمی دانم مشکل از کجا بود. شاید تو به اندازه ارباب من کتاب نخواند چون اون موقع راحت تر می فهمیدی در دست من بطری وایتکس بود!
- وایتکس! وای..وای...وایتکس برای چی؟
- برای ادب کردن!

کریچر این را گفت و با دقت درمانگاه را زیر نظر گرفت تا چیزی بیابد که ناگهان چشمش به کتاب هایی افتاد که روی میز کنار اما قرار داشت.
- آهان! پرفسور کریچر فهمید! تو باید خجالت کشید! تو کتاب های متفرقه خواند؟! تو باید خجالت کشید که سر کلاس ها حاضر نشد! تو باید خجالت کشید که به زندگی ارباب من گوش نکرد! تو باید خجالت کشید که معجون سازی بلد نبود! تو باید خجالت کشید که درس نخواند! تو باید خجالت کشید ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که تکلیف تحویل نداد! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که محتوی داخل بطری رو ندونست! تو باید خجالت کشید که در درمانگاه بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگلوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که در گریفیندور بود! تو باید خجالت کشید...

این حرف ها تا دم دمای صبح ادامه داشت و با هر بار خارج شدن کلمه " تو باید خجالت کشید" از دهان پرفسور کریچر اما سرخ تر و سرخ تر می شد و در زمین فرو می رفت.
- تو باید خجالت کشید که ضعیف بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت ! اصلا تو باید خجالت کشید که در هاگوارتز بود.

سکوت در درمانگاه حکم فرما شد .اما به آرامی سرش را بالا آورد،بالاخره حرف های پرفسور کریچر به اتمام رسیده و او حالا مشغول انجام دادن کاری بود.
- ببخشید پرفسور شما دارید چی کار می کنید؟
- وایتکس را روی کتاب های متفرقه خالی کرد تا اما دابز به جای بازیگوشی و متفرقه خوانی درسش را خواند.
- چی!؟ ولی کتاب ها...
- خداحافظ من دیگر باید رفت.

پرفسور کریچر بطری را خالی کرده و دوباره غیب شد و امای متعجب را تنها گذاشت اما با ناراحتی به کتاب هایی دیگر نشانه ی از آن ها پیدا نبود نگاهی کرد و آرام گفت: ای کاش لاقل می گفتم که این کتاب ها برای خانم پامفریه نه من! سپس سرش را روی بالش گذاشت تا فقط کمی استراحت کند و بعد هر طور که شده تکالیف معجون سازی اش را انجام دهد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸
#90
اما دابز روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود و داشت کم کم به خواب می رفت. بیماری آبله ی هیپوگیریفی او را از پا در آورده بود و او مجبور بود که مدتی در کلاس های هاگوارتز شرکت نکند، تا هم بیماری اش به کسی سرایت نکند و هم با کمی استراحت بهتر شود. پلک هایش داشت سنگین و سنگین تر می شد که ناگهان با صدای تق بلندی از جا پرید!
- من تک تک شما رو پیدا کرد! تک تکتون رو!
- پ...پ...پروفسور کریچر!؟

پرفسور کریچر به سمت اما چرخید و لبخند کجی زد
- پس تو اینجا بود اما دابز!

اما با دقت به ظرفی که در دست پرفسور کریچر بود خیره شد و با گیجی گفت : بله. با من کاری داشتید پرفسور!؟
- کار داشت؟ به نظرت من با تو کار داشت؟ تو چرا اینقدر بی نظم بود؟ چرا در کلاس ها شرکت نکرد؟ چرا به ارباب ریگولوس اهمیت نداد؟
- ببخشید پرفسور! من دچار بیماری آبله هیپوگریفی شدم بخاطر همین...
- تو کم کاری کرد! ارباب ریگلوس هیچ وقت کم کاری نکرد! ارباب ریگولوس بهترین بود!
- معذرت می خوام پرفسور! دفعه بعد شرکت می کنم. قول می دم!
- تو هم مثل همه بود! تو هم مثل بقیه سر به هوا و بازیگوش بود! هیچ کس مثل ارباب عزیز من نبود!
- پرفسور چشم شرکت می کنم. حتما شرکت می کنم! فقط اگه بذارید خوب بشم. فقط خود شما هم زیاد نزدیک نشید مریض میشید.
- من از مریضی ترسی نداشت! ارباب هم ترسی نداشت! به همین خاطر تو هیچ چیزی از ارباب ریگلوس ندانست! تو اصلا ارباب ریگولوس را شناخت؟

اما که سر درد شدیدی گرفته بود نتوانست به این سوال پاسخ بدهد و فقط به بطری درون دست های کریچر خیره ماند.
- پرفسور اون چیه تو دستتون؟
- یعنی تو این را هم ندانست؟ تو اصلا کتاب خواند!

اما که نفهمیده بود خواندن کتاب چه ربطی به محتوی درون بطری دارد فقط جواب داد: بله!
- نمی دانم مشکل از کجا بود. شاید تو به اندازه ارباب من کتاب نخواند چون اون موقع راحت تر می فهمیدی در دست من بطری وایتکس بود!
- وایتکس! وای..وای...وایتکس برای چی؟
- برای ادب کردن!

کریچر این را گفت و با دقت درمانگاه را زیر نظر گرفت تا چیزی بیابد که ناگهان چشمش به کتاب هایی افتاد که روی میز کنار اما قرار داشت.
- آهان! پرفسور کریچر فهمید! تو باید خجالت کشید! تو کتاب های متفرقه خواند؟! تو باید خجالت کشید که سر کلاس ها حاضر نشد! تو باید خجالت کشید که به زندگی ارباب من گوش نکرد! تو باید خجالت کشید که معجون سازی بلد نبود! تو باید خجالت کشید که درس نخواند! تو باید خجالت کشید ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که تکلیف تحویل نداد! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که محتوی داخل بطری رو ندونست! تو باید خجالت کشید که در درمانگاه بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگلوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که در گریفیندور بود! تو باید خجالت کشید...

این حرف ها تا دم دمای صبح ادامه داشت و با هر بار خارج شدن کلمه " تو باید خجالت کشید" از دهان پرفسور کریچر اما سرخ تر و سرخ تر می شد و در زمین فرو می رفت.
- تو باید خجالت کشید که ضعیف بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت ! اصلا تو باید خجالت کشید که در هاگوارتز بود.

اما به آرامی سرش را بالا آورد،بالاخره حرف های پرفسور کریچر به اتمام رسیده و او حالا مشغول انجام دادن کاری بود.
- ببخشید پرفسور شما دارید چی کار می کنید؟
- وایتکس را روی کتاب های متفرقه خالی کرد تا اما دابز به جای بازیگوشی و متفرقه خوانی درسش را خواند.
- چی!؟ ولی کتاب ها...
- خداحافظ من رفت.

پرفسور کریچر بطری را خالی کرده و دوباره غیب شد و امای متعجب را تنها گذاشت


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.