معلومه که هری! هری حتی از دامبلدور هم قوی تر بود چون دامبلدور در شاهزاذه دورگه کلاهش رو به وضوح برای اون کج میکرد و وقتی اسلاگهورن دلیلشو پرسید دامبلدور با اشاره به هری گفت: بهت پیشنهاد میکنم تو هم اینکارو بکنی وقتی در حضور یه جادوگر قوی تر از خودت هستی.
تالکین پروفسور ادبیات انگلیسیه و دکترای زبان شناسی داره در حالی که رولینگ یه زن خیال پردازه که تصوراتشو کتاب کرده
هری پاتر نه جوی مشابه ارباب حلقه ها داره نه زمان مشابهی
از لحاظ کتاب من هری پاترو ترجیح میدم چون روند سریعی داره درحالی که در ارباب حلقه ها مثلا گفت و گوی پپین با پادشاه پنجاه صفحه طول میکشه و همه اش هم جملات فاخر و ادبی هست که آدمو خسته میکنه
اما از لحاظ فیلم، ارباب حلقه ها رو انتخاب میکنم. خودتون اگه دیده باشین میدونین که یه جست و جوی عادی توی دنیای ارباب حلقه ها همراه با لگولاس وآراگورن خیلی خیلی شکوهمند تر از باشکوه ترین صحنه های هری پاتر به تصویر کشیده شده.
از این تاپیکا نزنین چون به خیلیا توهین میشه.من اینجا می بینم که خیلیا طرفداری هری پاترو کردن و این توهین به پروفسور تالکینه که این قدر با تلاش درس خونده.شاید اگه بدونین تالکین توی کتاباش دوازده تا زبان اختراع کرده نظرتون عوض بشه.این زبان ها دایره لغات و افعال دارن و میشه باهاشون جمله ساخت. من هم دارم کم کم زان الفی رو فرا می گیرم و خیلی لذت بخشه. مثلا توهین نکن میشه: تونِدی تاماوِچیتسو!
زندگی یک بازی کوییدیچ است؛ آدم هایی هستند که مدام به دنبال اهدافشان می دوند؛هیچ گاه نا امید نمی شوند.این آدم ها علاوه بر آن که برای هدفی مشخص تلاش می کنند، مدام در تقلای فاش کردن اسرار دیگران وبالا کشیدن خودشان به وسیله ی پایین کشیدن دیگران هستند.تعدادشان در بازیکنان کوییدیچ زندگی از همه بیشتر است اما تاثیر زیادی روی سرنوشت بازی ندارند. آن ها را می توان مهاجمان کوییدیچ زندگی نامید.
از طرفی آدم هایی نیز هستند که مادام العمر در حال دفاع از اسرار و سبک زندگی خودشان اند. آنها همان کسانی اند که به هیچ عنوان حاضر نیستند دست از سنت گرایی بردارند و با تکنولوژی بجوشند.آنها همان آدم هایی هستند که دوست ندارند در زندگی دیگران فضولی کنند.همین خصیصه ی خوب باعث می شود دیگران نیز در زندگی آن ها فضولی نکنند. این آدم ها مهربان ترین قشر بازی کوییدیچ زندگی هستند.زیرا آنهایند که بلاجر های غم و فلاکت و بدبختی را از مهاجم های زندگی دور می کنند ؛آنها بی آنکه هیچ محبتی در عوض محبتشان دریافت کنند،باز هم به این کار ادامه می دهند. مدافعان از مهاجمان کمتر هستند؛بنابراین میزان محبتشان،گرچه بسیار است، جاه طلبی مهاجمان را خنثی نمی کند و همین باعث می شود که روزگار تا این حد خشن باشد و به طرزی بی رحمانه سریع به جلو برود.
- میای یا نه؟ -میام میام. -چای سرد شد بیا دیگه! -میام میام.
دروازه بان های کوییدیچ زندگی به شدت اندکند. آنهایند که با شجاعت و مهارت زندگی دیگران را نجات می دهند و به ارواح مرده حیاتی دوباره می بخشند. همان هایند که هنگامی که زمان فعالیتشان فرا می رسد نفس در سینه ی تماشاگران حبس می شود. آنها مهم اند.شاید نیمه قهرمان باشند. نجات بخشند؛ اما تاثیرشان در نتیجه ی بازی زندگی به اندازه ی مهاجمان است. آن هایند که جلوی جاه طلبی و زیر آب زنی مهاجمان رامی گیرند.
-لاوندر! مردی یا توی راه پله یکی بهت پتریفیکوس توتالوس شلیک کرده؟ -میام دیگه.یه کم آب جوش بریزین روی چاییم. -بمیری به حق مرلین! حالا بعد قرنی از هاگوارتز برگشته یه فنجون چایی با ما کوفت نمی کنه! -بذارین اول نامه محفلو بنویسم! -محفل که جایی نمیره! چایی سرد شد! -میام میام!یه ذره دیگه مونده! -بمیری جنازه تو بیارن طبقه پایین به حق مرلین کبیر! -هوفففف! گور به گور بشه اون لحظه ای که من به رون قول دادم نامه محفل رو تا شیش عصر بفرستم(آهسته و زیر لب)
اما تنها کسانی که سرنوشت زندگی دیگران را تعیین می کنند،جست و جو گر های بازی زندگی اند.آن ها اندک، عاقل و تیزبین اند.یک جست و جو گر همیشه خودش را بالا تر از نبرد مهاجمان و دروازه بان و مدافعان نگه می دارد. از دور به این کشمکش می نگرد؛نه برای اینکه سودی از تماشای این نبرد ببرد؛بلکه برای آنکه گوی زرین را برباید. هیچ کدام از آن آدم هایی که به دنبال هدفی هیچ و پوچ سگ دو میزنند، به دنبال گوی زرین نیستند. با اینکه میدانند امتیاز ربودن گوی زرین به اندازه ی یک عمر تلاش آنهاست. اما این جست و جو گر است که به جای نادیده گرفتن هدفی بهتر از گل زدن های کم امتیاز، با تلاش و مشقتی بیشتر، به هدفی والا تر میرسد. اوست که جایگاه تیمش را بالا تر می برد، بی آنکه دیگران نیز به اندازه ی او زحمت کشیده باشند.
آری؛زندگی یک بازی کوییدیچ است. این ماهستیم که انتخاب می کنیم همچون مهاجمان به دنبال جاه طلبی هایمان برویم، یا همچون مدافعان بدون هیچ هدفی به دیگران محبت کنیم. همچون دروازه بان مدام جلوی جاه طلبی های دیگران بایستیم. ویا اینکه جست و جو گر دنیای خودمان باشیم.
-دلت خنک شد دوستات رفتن؟ -به درک!من میخواستم رون رو ببینم! -حالااون نامه گور به گوری تموم شد؟ -آره یه کمش مونده! -خودت هم با اون نامه ات گم میشی میری بیرون آبروی خانواده براون رو بردی!
اکنون،این منم که پشت میزم نشسته ام و برای محفل ققنوس چنین نامه ای مینویسم؛در حالی که برای عضویت در این محفل دو تن از دوستانم را رنجانده و از خانه ی خودم بیرون رانده شده ام. لاوندر براون
لاوندر برخاست. با چرخش چوبدستی اش چمدان از پیش بسته شده اش در شومینه ی اتاقش قرار گرفت. خواست به طبقه ی پایین برود و پدر و مادرش را بفرماموشاند چون هرگز نمی خواست به آن خانه ی کذایی بازگردد. اما فهمید اینکار تقلید از هرماینی است و حتی تصور تقلید ازهرماینی خونش را به جوش می آورد. پس مشتی پودر پرواز برداشت و درون شومینه رفت. شنلش را مرتب کرد و نفس عمیقی کشید. سپس شمرده گفت: -قرار گاه محفل ققنوس!
فعالیت های جنبی من: من یه نویسنده نوجوونم و یه تا رمان فانتزی و یه مجموعه داستان رئال رو به چاپ رسوندم.بله!اشتباه نخوندین!به چاپ رسوندم! با اینکه شونزده سالمه!رویل هامون همیشه ممکنه.اسم داستانامو نمیگم چون میرین پیدا می کنین اسم واقعی منو می فهمین
نحوه آشناییم با هری پاتر یه دوستی داشتم وقتی کلاس شیشم بودم الهی قربونش برم یه پاتر هد دو آتیشه بود. دو تا کتاب اول هری پاترو بهم کادو داد.من فکم اومد پایین!از بس که قشنگ بودن. بعد دیگه تو حال و هوای هری پاتری فرو رفته بودم و به قول معروف سردرد هاگوارتز داشتم(همون حال و هوایی که بعد از خوندن رمانا همه مون داشتیم فک میکردیم جادوگریم سیخ جوجه تو هوا تکون میدادیم میگفتیم:وینگاردیوم له وی اوسا! لهجه مون از هرماینی هم بهتر بود و تازه انتظار داشتیم تشیا رو هوا معلق بشن.به این حالت اصطلاحا میگن سردرد هاگوارتز)مامان بابام میدیدن که من تازگیا بدجوری مشنگ میزنم خوندن هری پاترو ممنوع کردن کتابام هم بردن دادن به کتابخونه مدرسه.هیچ وقت واسه اینکار نمیبخشمشون. خلاصه اون دوره با کلی گریه گذشت و من به دنبال قبول شدنم توی تیزهوشان دو تا جایزه گرفتم:یه لپ تاپ و یه کارت عضویت کتابخونه آستام قدس حرم امام رضا که یکی از بزرگترین کتابخونه های ایرانه. این کادو ها راه منو به هری پاتر باز کرد.از سیزده سالگی پاترهد شدم فیلم دیدن کتاب خوندم داستان کوتاه نوشتم وبلاگ زدم... یه ماه پیشن با این سابت آشنا شدم که جدا محشره!
علاقه هام:نوشتن،نوشتن،نوشتن، فیزیک هری پاتر و بازهم نوشتن
کتابایی که خونده ام: راستش تا چند وقت پیش یه دفتر صد برگ داشتم پر از عناوین و توضیحات کتابایی که خونده بودم.بنا برابن خیلی اسم بازی نمیکنم کل کتابای بخش نوجوانان دختر کتابخونه و در کل هرچی دستم رسیده حالا چن تا مثال: کل هری پاتر کل داستان های ترسناک گوسپامبس الای افسون شده آنه شرلی بابا لنگ دراز بر باد رفته اسکارلت و....
در نهایت فقط میخوام بگم که: من فقط یه نویسنده ی خاص با سنی کم نیستم؛من اصلا اهل ابنجا نیستم.من اهل دنیای داستان های خودمم.دنیای هفت جنگاور(وسط نبرد روشنایی و تاریکی)؛ دنیای پنج نفر(توی دنیای سی سال پیش وسط یه زندگی عاشقانه) دنیای مجموعه داستان های کاراگاه تورنتو(سری داستان های کاراگاهی) و دنیای زشت و زیبا(قصه ی یه دختر مشهدی مبتلا به اختلال ژنتیکی که زیباییشو از دست داده) من فقط داستان نمی نویسم؛من با داستان زندگی میکنم! توجه:هیچ کدوم از داستانایی که اسمشونو گفتم هنوز به چاپ نرسیدن
مرگخواران با فلاکتی آشکار شروع به ویبره زدن های ناشیانه کردند. هکتور گفت: -حالا دیگه ولدمورت لرد شما نیست! بزنین!ویبره بزنین! من ویبره دوست دارم!
مرگخواران مفلوکانه به ویبره زدن ادامه دادند. هکتور ادامه داد: -همین الان هم اعلام میکنم شما دیگه مرگخوار نیستین.من از همین لحظه شما را هکتورخوار می نامم و اولین هکتور خوار هم همین فنریر خودمونه! حالا وارد مرحله ی ویبره دمرو می شیم!
رودلف در حالی که ویبره ی زد گفت: -ویبره دمرو؟ -بله!دمر دراز بکشین و ویبره بزنین!
مرگخواران مفلوکانه تر از همیشه اطاعت کردند.
همان موقع در میوه فروشی
-چی شده شمبلیله ی مامان؟ -حوصله مان سر رفته است. ما نجینی مان را می خواهیم! -الهی مامان بمیره که نمیتونه نیاز تو رو برآورده کنه! دیگه باید چمدون ببندم جدی جدی برم خانه سالمندان! -چقدر دیگر مانده تا ما برگردیم دوباره لرد بشویم؟ -نمی دونم پنبه ی مامان! بیا گلابی بخور جیگر سفید مامان! -نمی خواهیم.گلابی دوست نداریم. -برم خانه سالمندان؟
ولدمورت با بدبختی گاز کوچکی به گلابی زد. -وای آلبالوی مامان! چقد لپات خوشگل میشه وقتی گلابی می خوری! -ولمان کن مادر! -ولت کنم برم خونه سالمندان؟
همان موقع در مجلس هکتور خواران(مردیم از بس که از این جا پریدیم اونجا!)
-لرد هکتور؟ -بله ربکا؟ -میگم ما کی میتونیم دیگه ویبره نزنیم؟ -نمیدونم هکتورخوار عزیز! من ویبره دوست دارم!ویبره نزنین تو معجونم حلتون میکنم!
ربکا به خود لرزید.اما چون داشت ویبره می زد لرزشش آشکار نشد. صدایی از گوشه اتاق گفت: -این عقده ای بازی ها دیگر چیست ویکتور؟
مرلین کم کم نمایان شد. صدای ناله ها در مجلس پیچید: -مرلین کمکمون کن! -یا مرلین کبیر! -یا مرلین،مددی! -مممررررلللیییینننن(درحالت ویبره شدید)
هکتور گفت: -اومدی هکتورخوار بشی مرلین؟ -نخیر؛ آمده ام بگویم اینقدر عقده ای بازی در نیاور.آنها مجبور نبودند تو را لرد کنند.ما نفرین خانه ریدل را از خودمان در آوردیم تا تو لرد بشوی و یک مایه ای هم به وجود متبارک ما برسد خیر سرمان!
مرگخواران ویبره را قطع کردند. -مرلینا! ناموسا راست میگی؟ -بله! حالا هم میرویم به لرد سیاه میگوییم که زر زده ایم!
و آرام محو شد.
(خب،از اینجا به اونجا پریدن رو میزارم به عهده نفر بعدی)
فرد با آستین عرقش را پاک کرد. -هیچی!پدرمونو در آورد! -اصلا با کی تماس گرفتین؟ -میرتل! -کدوم میرتل؟ -مگه چند تا میرتل داریم؟ -میرتل نالان؟میرتل گریان؟ -آره
آرتور گفت: -قبول کرد؟ -آره.به شرطی که...
دامبلدور گفت : -چی؟چی؟ -گفت که هری رو بدین بهش!
هری نعره زد: -یا مرلین!
دامبلدور گفت: -چرا هری رو؟
جرج گفت: -گفت از سال چهارم هاگوارتزعاشق هری بوده...از همون شب توی حموم ارشد ها..راستی هری قضیه حموم چیه؟
جینی جیغ زد: -هری! حموم؟ با میرتل؟ تو حموم؟
هری گفت: -بابا من کاریش نداشتم اون میومد مزاحم می شد! -آره اون میومد! تو گفتی منم باور کردم! هری! میرتل،تو،حموم ارشدا...با هم جور در نمیان! -جینی! چیزی نشده که!او عاشق منه من که عاشق اون نیستم! -هری! مگه تو نگفتی فقط مال منی؟ -خب مال تو ام دیگه! -پس با میرتل نصف شب تو حموم چیکار میکردی؟ -هیچ کار! یادت که نرفته میرتل یه روحه؟ -آره، ولی شما پسرا یه تخته تون کمه!
جرج گفت: -بابا غلط کردم! بیخیال قضیه حموم! جینی!ول کن دیگه. حالا که دیگه هری مال توئه. -نه مال من نیست!واسه اینکه از اینجا بریم بیرون میرتل اونو با خودش می بره. لابد اینا همش نقشه قبلی بوده آره؟ با میرتل قرار داشتی؟ -چی میگی جینی؟ کدوم قرار؟کدوم نقشه؟مرلین لعنتت کنه جرج!
جرج گفت: -چه وضعیه آخه؟ ولش کن!میرتل هری رو واسه همیشه نمیخواد که!دوباره میاد مال تو میشه!
ولدمورت خودش را جلو انداخت: -حالا بعدا سنگاتونو باهم وابکنین.دو تا سوال! یک: مگه میرتل نالان روح نیست؟ مگه مشنگا از روح نمی ترسن؟ دو: سند کجا رو میخواد بیاره؟
و با نگاهی پاسخ جویانه به فرد و جرج نگریست.فرد گفت:
-اولیش رو نمیدونم.گفته خودمون باید یه فکری بکنیم. دو اینکه گفتیم دو تا سند میخوایم؛گفت سند هاگوارتز و سند جنگل ممنوعه رو میاره.
دامبلدور نعره زد: -چی؟ حالا دیگه باید سند جاهای مهم جادوگری رو بدیم دست مشنگا؟ بابا یه جادوگری گفتن،مشنگی گفتن! تازه اونا نمی پرسن هاگوارتز کجاست؟
ولد مورت گفت: -شما محفلیا که با کشتن مخالفین. پس نمی کشیم.ولی چوبدستی که داریم.ببینین، ربکا لاک وود به خفاش تبدیل میشه؛ ما داد میزنیم که بیاین خفاشوبگیرین، اونا میان تو. ما هم چوبدستیمونو می چرخونیم و یه اپلیویت و تمام.نه سند می خواد، نه بد بختی، تشتمون هم برمیگرده بهمون، پاتر رو هم لازم نیست بدیم به میرتل!
مروپ گفت: -آفرین ولدی مامان!
جینی گفت: -هااا هری! نقشه هاتون به هم خورد؟ -کدوم نقشه؟ جینی؛ میشه یه دقیقه بیای تو بغلم یه چیزی در گوشت بگم؟
جینی سرخ شد و به نرمی درون آغوش هری قرار گرفت.هری چوبدستش را پشت سر جینی گذاشت و کنار گوش او زمزمه کرد: -اپلیویت! نوک چوبدستی روشن شد. جینی داد زد: -چیکار داری...
اما در پی اصلاح شدن حافظه اش و فراموش کردن قضیه میرتل،دوباره لبخند به لبش آمد و همان جینی سابق شد. حالا زمان اجرای نقشه بود؛البته اگر محفلی ها موافقت می کردند
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۵ ۲۲:۴۶:۱۵
هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.