هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#81
بازی فوتبال حساس شده بود. تام و فنر سه به سه برابر بودند و هر کدام میخواست گل برتری را بزند. ایوای توپی که از این پا به آن پا فرستاده میشد، در اثر ضربات محکم تام و فنر بسیار خسته و گرسنه شده بود.
- آدم خاکِ کوچه بشه ولی توپ نشه. آخ!

ایوا برای چندمین بار به دیوار خورده بود. او دیگر تحمل نداشت. از یک توپ دو تیکه بیشتر از این بر نمی آمد. او دو راه داشت یا سعی کند خود را از پنجره به بیرون پرت کند و یا تبدیل به توپی کج و کوله شود.

گلستان شهدای محفل لندن

خانواده پاتر، ویزلی و تمامی فک و فامیل های مرحوم کربلائی هری پاتر دور مزار ایستاده بودند و به ظاهر عزاداری میکردند.

-هری چرا رفتی؟ الان من این سه تا بچه رو چجوری بزرگ کنم.
-پدر من با جای خالی تو چگونه شب را سحر کنم.
-چرا رفتی؟ چرا من بی قرارم! به سر...
در آن بین مرد تنومندی راه خود را باز کرد و صدایش را صاف کرد.
-آقایون و خانم های محترم بفرمائید ناهار. سوپ پیاز به همراه پیاز اضافه.

هنوز جمله آشپز گلستان تمام نشده بود که مردم عزادار با سرعت نور به سمت غذا خوری گلستان راه افتادند. سوپ پیاز چیز کمی برای از دست دادن نبود. در بین مردم حتی همایون شجریان هم دیده میشد. پیر مرد که از بقیه جا مانده بود نزدیک قبر هری شد و کنار آن نشست.

-معلوم نیست ملت عزادارن یا...؟
پیرمرد بلند شد که برود اما ناگهان چشمش به چوبی که روی قبر بود، افتاد.

- عه وا! این تیکه چوب اینجا چیکار میکنه؟ ملت چیزی به اسم دور انداختن زباله بلد نیستن.

پیرمرد چوب دستی که روی قبر هری بود را برداشت و در داخل سطل زباله انداخت. پیرمرد نمیدانست چیزی به اسم چوب دستی برتر را از دست داده است.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۶ ۲۰:۲۸:۳۹

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۹
#82
دیزی شون VS لاوندر شون



محیط سالن نمایش شهر بارسلون پر از سر و صدا بود. بر خلاف صحنه اصلی نمایش، پشت صحنه بسیار خلوت بود و جز صدای قیژ قیژ کشیده شدن طی بر روی زمین هیچ صدای دیگری شنیده نمی شد. دیزی طی کثیف را از این ور به آن ور می کشید و سعی میکرد لکه ای رو زمین نماند. دیزی از کار جدیدش راضی بود. هرچند کسی با طی کشی پولدار نمیشد ولی خب کاچی بهتر از هیچی بود.

- به به! چقدر تمیز شده!
-مگه نمیبینی هنوز خشک نشده؟ باز دوباره باید از اول طی بکشم. از دست تو دختر!

نائومی یکی از دوستان قدیمی دیزی بود. او همیشه بهتر از دیزی بود برای همین دیزی همیشه سر نائومی داد میکشید.

-عه وا! کف اینجا که خشک شده. اصلا حیف من که برای تو کار پیدا کردم.
-صحنه رو ول کردی که بیای اینجا، از من ایراد بگیری؟
-اومدم بگم بچه خواهرم به دنیا اومد.
-آخی گوگولی! اسمش چیه؟
-یه ربع بیشتر نیست به دنیا اومده. اسمش کجا بود!
- مبارکه! من سرم شلوغه. تو برو به کارت برس.

دیزی دوباره مشغول طی کشیدن شد. همانطور که طی میکشید زیر چشمی نائومی را هم دید میزد. از رفتار نائومی میشد فهمید که به کمک نیاز دارد.

-پس چرا هنوز نرفتی؟
-اممم... دیزی یادت میاد وقتی بچه بودیم...
- باز همون عادت همیشگی. باز کمک میخواد یاد دوران عصر هجر میوفته.
- دوستی به درد همچین...

نائومی با دیدن دیزی که بدجور به او نگاه میکرد، جمله اش را ناتمام گذاشت و یک راست رفت سر اصل مطلب.
-اومدم بگم من باید برم پیش خواهرم. میتونی جای من رو یک ساعت پر کنی؟قول میدم جبران کنم.
-فرض کنیم که تو نباشی کار لنگ نمیزنه. منم به طور ناگهانی استعداد بازیگری در وجودم شکوفا شد. کارگردان هم که بامن خیلی راحت کنار میاد.

-فکر اونجاش رو هم کردم. با این تو میتونی جای من رو بگیری. هیچ کس هم اگه تو گند نزنی هیچی نمیفهمه.

نائومی شیشه ای حاوی محتویات بنفش رنگ را از درون جیب پیراهنش در آورد و در دستان دیزی گذاشت.

-این چیه دیگه؟
-معجون مرکب. بلاخره هفت سال درس خوندن در بوباتون یه جایی به دردم خورد.
-قشنگ معلومه کاملا برنامه ریزی کردی براش. ولی متاسفانه باید بگم من قبول نمیکنم.

با گفتن این این جمله لبخند روی لب نائومی به حالت پوکر فیس تغییر حالت داد.
- نه؟
-آره!

چهره نائومی دوباره تغییر حالت داد.
-دیزی خواهش میکنم. به اون بچه گوگولی فکر کن
-نـــــــه!
-اگه نصف حقوق این ماهم رو بدم بهت چطور؟

با اینکه نائومی دختری ساده ای بود و کسی را نمیتوانست به این زودی ها قانع کند ولی صد گالیون هم برای دیزی پول کمی نبود.

-باشه قبول میکنم.

- وای مرسی. اصلا اسم بچه رو بزاریم دیزی خوبه؟
-مگه عجله نداشتی بیا برو دیگه. مزه هم نریز.
-بعدا میبینمت.

نائومی با عجله به سمت درب خروجی رفت. دیزی یک بار دیگر شیشه را برانداز کرد و دردل ذکر" اگه بلایی به سرم بیاد من میدونم و اون" را گفت، سپس معجون را یک نفس نوشید. ناگهان صدای کارگردان به گوش رسید.

-خانم ابینگتون معلومه کجایی شما؟
-اومدم.

دیزی بدون چک کردن ظاهر خودش هول هولکی وارد صحنه شد. در بین راه رفتن ناگهان پایش به یک پارکت شکسته گیر کرد و و با گرفتن یک طناب که آویزان بود، توانست تعادلش را حفظ کرد.

-اوف بخیر گذشت.
-خانم شما به این میگید بخیر گذشتن؟

دیزی به کارگردان نگاه کرد.ظاهرا طنابی که دیزی آن را گرفته بود به یکی از سطل های رنگی که برای رنگ آمیزی صحنه استفاده شده بود متصل بود و با کشیدن طناب تمام رنگ سطل بر روی کارگردان بینوا ریخته شده بود.

-بیخشید. دیگه تکرار نمیشه.
-امیدوارم! تا من خودم رو تمیز میکنم، شما بفرمایید با بقیه تمرین کنید.


بعد از رفتن کارگردان همه چیز خوب پیش رفته بود. هنوز حدود نیم ساعت از زمان تاثیر معجون باقی مانده بود و دیزی با خیال راحت مشغول تمرین بود. بلاخره کارگردان آمد و بخش دوم تمرین شروع شد.

-همون طور که میبینم. همه چی خوب پیش رفته.
-البته بدون حضور شما!
-خانم ابینگتون چیزی گفتید؟
-اممم...

دیزی از کارگردان خوشش نمی آمد. او کسی بود که با کفش های کثیف پشت صحنه را کثیف میکرد و هر وقت دیزی با مشقت فراوان برای او قهوه میبرد با گفتن جمله" این آب سرده یا قهوه؟" دیزی را مجبور میکرد دوباره قهوه دم کند. دیزی به قول اربابش زیر تمامی این فشار ها خموده شده بود ولی حق اعتراض نداشت اما الان به عنوان نقش اول میتوانست هر کاری که دلش بخواهد انجام دهد.

- بله آقای کارگردان! من با این شرایط نمیتونم با شما همکاری کنم.
-چه جالب! اتفاقا من میخواستم بعد از اتمام تمرین امروز کس دیگه رو جایگزین شما بکنم. خوشحال میشم اگه از همین الان جمع ما رو ترک کنید.
-جان! چی شد؟
- شما از الان به بعد دیگه جزو گروه ما به حساب نمیاین.
-نه؟
_آره!

دیزی واقعا شوک شده بود. او میخواست کاگردان را آزار دهد و ولی بالعکس کارگردان او را از کار اخراج کرده بود. تنها راهی که این بساط را جمع کرد التماس و تمنا بود.
-ببخشید من اشتباه کردم. مغز هیپو گریف خوردم. میشه برگردم؟
-نه!
-قول میدم بچه ی خوبی...
-نـــــــــه! من تصمیم رو گرفتم. الان هم بفرمایید من حقوق رو تحویلتون بدم.
-میشه قبل رفتن بدونم کی قرار جایگزین من بشه؟
_این دختره... اسمش چی بود؟آهان دیزی. بنظر میاد استعداد داره.
- لطفا سریع تر بریم.

ده دقیقه بعد دیزی همراه با حقوقی که متعلق به نائومی بود، به در سالن نمایش زل زده بود و ریز ریز اشک میریخت. او نمی دانست چگونه باید جواب نائومی را بدهد. قطعا نائومی نقش او را می گرفت.

دو ماه بعد_ خانه کران ها

دیزی با کله ای تاس مشغول تماشای نمایشی بود که نائومی با خوردن معجون مرکب نقش او را بازی میکرد. نائومی برای درست کردن آن معجون به موهای دیزی نیاز داشت.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۶ ۱۶:۱۲:۵۴
ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۶ ۱۷:۱۲:۴۴

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
#83
نام : دِیزی

نام خانوادگی: کُران

نام کامل: دِیزی کُران/Deasy Coran

نژاد: دورگه

القاب: زی _دیز_ دی_آبگوشت

گروه:‌ ریونکلاو

جبهه: سیاهی


چوب دستی: چوب صنوبر و هسته پر ققنوس ۱۳/۵ اینچ

شغل: پیدا کردن یک کار مناسب در صفحه نیازمندی های روزنامه ( به زبان ساده این سرکار خانم بیکار تشریف دارند.).

خصوصیات ظاهری:
قد متوسطی داره . بیشتر لباس های ماگلی میپوشه و از ردا زیاد خوشش نمیاد.روی صورتش یه سوختگی داره که به قول خودش با موهای بلوندش ، جذابش میکنه.



خصوصیات اخلاقی:
دارای اکثر خصوصیات اخلاقی بارز به جز مسئولیت پذیری و سخت کوشی در برار عده ی کثیری از مردم و موجودات زنده. ایشون به جملاتی مانند "از تو حرکت از مرلین برکت " و یا " کار کردن عار نیست" اعتقادی نداره و اول و آخر صحبت هاشون می رسیم به اینکه " گیریم من این کار رو هم انجام دادم، ته این دنیا قراره همه مون بمیریم، پس چرا خودمون رو خسته کنیم". با این حال بعضی افراد هم هستند که دیزی براشون حاضره کوه اِورست رو هم فتح بکنه.

داستان زندگی:
دیزی در یک خانواده پنج نفره اسپانیایی به دنیا آمده است. از همان بچه گی علاقه زیادی به پولدار شدن داشت و همیشه فکر میکرد روزی تمام جهانیان اسم او را به عنوان پولدارترین فرد جهان یاد میکنند(لازمه که بگم شتر در خواب بیند پنبه دانه).

خانواده کران به جز دیزی شون آدم های قانع و سخت کوشی بودند و از زمانی که به آرمان های دیزی پی بردند، به بهانه هوا خوری دست جمعی رفتن شمال و دیزی هنوز که هنوز است منتظر است تا آنها از هواخوری برگردند.

در سن یازده سالگی برخلاف بیشتر جادوآموزان اسپانیای که به بوباتون میرفتند، او نامه هاگوارتز را دریافت کرد و به سوی لندن رهسپار شد.

در هاگوارتز به گروه ریونکلاو فرستاده شد و تا سال ششم کنار بقیه دوستانش روزگار خوبی را سپری میکرد تا اینکه برای شانه خالی کردن از زیر بار تکالیف و کارهای مربوط به تحصیل با ایمان آوردن به جمله " گیرم مدرکم رو هم گرفتم، تهش میمیرم" ترک تحصیل کرد و زندگی جدیدی را آغاز کرد.

در حاضر او به جز خدمت به جبهه سیاه و دیدن هر روز صفحه نیازمندی های روزنامه برای یافتن شغلی پر درآمد دغدغه دیگری ندارد و زیر سقف آسمان روزهای نسبتا خوبی را سپری میکند.

--------


جایگزین بشه لطفا.
پیشاپیش ممنونم.

----
انجام شد. خواهش می‌کنم.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۳۰ ۱۶:۴۶:۰۷
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۳۰ ۲۰:۱۰:۰۱

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۴۴ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹
#84
به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. هنوز ده دقیقه به زمان قرارش با جرمی مانده بود. عجیب بود، جرمی همیشه نیم ساعت زودتر سر قرار ها می آمد ولی الان دیزی زودتر رسیده بود. به مغازه های دور اطراف نگاهی انداخت. هنوز نه دقیقه مانده بود. درون مغزش تمامی القاب بدی را که بلد بود، به جرمی نسبت داد. حجم القاب بد به قدری زیاد بود که نه دقیقه به سرعت نور گذشت ولی باز هم خبری از جرمی نبود. در آن بین صدای ملچ ملوچی توجه او را به خود جلب کرد. به سمت صدا برگشت و با کسی که در بین بسته های بزرگ مارشمالو استتار کرده بود، رو به رو شد.

-تو هم قراره باهامون بیای؟

کتی که یک بسته کامل مارشمالو در دهانش خالی کرده بود، اهم اهوم کنان سعی کرد جواب دیزی را بدهد.

-اهمی، اهم اوهم ایهام آهن اهیم.اوهش نمی اوهونه.

شما هم وقتی با یک خوره مارشمالو دوماه هم خانه باشید، به سادگی میتوانید این زبان را ترجمه کنید.

-که گفتی 'جرمی ، بهم گفت بیام باهم بریم، خودش نمیتونه'. راه بیفت بریم بازی یه ربع دیگه شروع میشه.

-اهم اهیم.


دیزی و کتی راه افتادند. کوچه دیاگون از پوستر ها و پرچم های تیم های کوییدیچ استدلال و سمفونیس پر شده بود. هر از گاهی فرد ملعونی با جارو اش ویراژ میداد و برای طرفدار تیم مقابل کری میخواند.

دیزی و کتی به تریا فلورین فورتسکیو رسیدند بر خلاف تمامی مغازه ها، دیوار های تریا با پارچه های زرد تزئین شده بود و هر چند لحظه یک بار شعار ' نه قرمز ، نه آبی، فقط زرد طلایی ' شنیده می شد. دیزی وارد تریا شد اما کتی همان جا ایستاده بود و بر و بر دیزی را نگاه میکرد.

-چته؟ چرای نمیای تو؟
-مگه قرار نبود بریم فروشگاه شوخی ویزلی؟
-نـــــه؛ قرار بود بیایم اینجا، کوییدیچ ببینیم.
-یعنی جرمی بهم دروغ گفت؟
-من چه میدونم! بازی شروع شد، سریع بیا داخل.

دیزی دست کتی را گرفت و او را به طرف در کشید ولی باز کتی تکان نخورد و با چشمانی که حتی سنگ را هم آب میکرد، در چشمان دیزی زل زد.

-نمیشه بریم فروشگاه ویزلی ها؟ من گناه دارم.
-اممم.....
-فکر کن کوییدیچ رو هم دیدی، چیزی عوض میشه؟نـــــــــــــــه
-امممم....
-بیا بریم دیگه.
-امممم... باشه بریم.
-آخ جون! بدو بریم.

این گونه بود که دیزی کتی را به کوییدیچ ترجیح داد و همراه کتی به راه افتاد. هیچ چیز مانند نگاه های معصومانه کتی نمیتوانست دیزی را از لذت دیدن کوییدیچ منصرف کند.

½---------------½

♥تولدت مبارک کیت کت♥


ممنون بابت اینکه همیشه هرچی بهت گفتیم( منظورم خودمم ، پلاکس و جرمی) گوش دادی و بهشون عمل کردی.

امیدوارم در زندگیت موفق و پیروز باشی.



تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۹
#85
مرگخواران مشغول چسباندن پرهای بالشت سدریک به سر و صورت دامبلدور شدند. هر یک از آنها مشغول کار خود بود و به جز سدریک که در غم بالشتش به سر میبرده بقیه زیر فشار کار حتی وقت سر خاراندن هم نداشتند. از حجم پر ها کم و کم تر میشد تا اینکه بلاخره پر ها تمام شد و زمان دیدن نتیجه کار رسید.

پر ها جای ریش را به خوبی پر کرده بودند اما یک چیز غیر عادی بود. دو بال بسیار کج و کوله پشت دامبلدور به چشم میخورد. ملت مرگخوار به جز دیزیشون با تعجب به بال ها خیره شده بودند، اما برقی که در چشمان دیزی به چشم میخورد حاکی از آن بود که این دو بال کج و کوله ساخت خود او است.

-مرلین رو شکر. قبل از مرگم مدیر مدرسمون رو با دوتا بال دیدم. چقدرم که به تنش نشسته.
-
-دیزی بذار جا بیوفتی بعد گند بزن.
-این دوتا بال رو کجای دلم بزارم.
-وقتم نداریم گندی که زده رو جمع کنیم. الان دیگه باید دامبلدور بره رو صحنه.
-برش دارید، بریم. کاری که شده.
-هی آبگوشت. برای جبران گندی که زدی، خودت دامبلدور رو تا صحنه میاری.

ملت مرگخوار به راه افتادند. دیزی هم دامبلدور را مانند گونی برنج روی زمین میکشید و خرامان خرامان میرفتند. دامبلدور که از دست دیزی حسابی کلافه شده بود، سعی کرد تا بالهایش را تکان دهد. در عین ناباوری بالهای تکان خورد و در یک چشم به هم زدن دامبلدور شروع کرد به پرواز کردن و از تمامی مرگخواران سبقت گرفت . روی یکی از میله های چوبی راهرو نشست.

-خب باباجانیان اگه میتونید بیاید منو بگیرید.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: تولد هفده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۹
#86
سلام به جادوگران عزیز و تمامی عضو هاش.

خیلی حس باحالیه بدونی دو ماه از جادوگران کوچیک تری. برای من که این شانزده سال خیلی عجیب بود و هر روز یه ماجرای عجیب داشتم ولی بنظر میاد جادوگران روزهای قشنگ زیادی رو دیده.

دیگه حرفی ندارم جز اینکه

تولدت مبارک جادوگران عزیز


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۹
#87
سلام بلا. خوبی؟ ارباب خوبند؟ جرونا که نگرفتید؟ الکل دارید دستامو ضد عفونی کنم؟

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد.

سابقه؟والا من تا سر خیابون گریمولد رفتم، ولی خب با خودم گفتم حیف من نیست برم در آغوش محفل؟ در همین فکر بودم که ناگهان خودمو اینجا یافتم.

2-به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

ببین بلا جان در عمل ریاضیات جادویی هم ما نمیایم یه عدد اعشار رو با یه عدد کامل مقایسه کنیم، الان از من بینوا میخوای لرد کامل رو با یه عدد اعشار مقایسه کنم؟

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

اصولا تو همه گروه ها ناهار میدن، شام میدن یه همفکری و اتحادی وجود داره. منم که بسیار گشنه دانا گفتم این همه آی کیو نباید خاک بخوره.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.


دامبلدور: پیرمردی با ریش های کاموایی
جینی ویزلی: هویج دست و پادار


5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

بلا میدونستی آدم ها میتونن بیست روز بدون غذا و با شکم گرسنه زنده بمونن؟ خب با این روش ویزلی ها هر بیست روز یک بار یه کاسه سوپ پیاز بخورند سیر میشن، دیگه نیازی هم به سیر بودن دائمی نیست.

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

همون بحث علمی که در سوال قبل خدمتت عرض کردم، میگه که انسان بدون آب تنها دو روز زنده میمونه بنابراین اگه سه روز لوله آب محفل رو ببندیم کار تمومه.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

شنیدم پیتزا دوست دارن، اتفاقا منم دوست دارم. زنگ میزنم پیتزایی سر کوچه دوتا پیتزا دو نفره و یک مینی سفارش میدم . دو نفره ها نوش جون پرنسس. خودمم اون مینی رو نگه میدارم برای روزهای بعد. فقط مشکل اینجاست روز بعد بگردی دنبال مینی پیتزا تو معده من پیدا میشه.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

علم فیزیک میگه که انرژی از بین نمیره یا از نوعی به نوع دیگری تغییر میکنه و یا تغییر جهت و..... براش اتفاق میوفته. لرد هم برای اینکه پیشرفت کنن بعضی چیز ها رو تغییر دادند و خب موها و بینشون این تغییر رو بر عهده گرفتند ولی بازم من غلط بکنم جسارت کنم.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

از اونجایی که الان هوا سرده،
میشه به عنوان کاموا باهاش لباس گرم بافت. یا به عنوان مدل مو ازش استفاده کرد. حتی میشه در مراکز کاشت ریش به عنوان نمونه کار تبلیغ کرد و یه پولی هم به جیب زد.
————


بلا، حیف این همه آی کیو نیست این بیرون خاک بخوره؟
من بچه قانع ای هم هستم. به خوابیدن رو پشت بوم خونتون هم راضیم. میشه بیام داخل؟


سلام دیزی. من خوبم. ارباب هم همین نوزده دقیقه پیش ازشون پرسیدم، خوب بودن. اونم نگرفتیم. الکل هم نداریم. همون جلو در وایسا، گابریل الان میاد وایتکس پاشیت می‌کنه.
خودت رو جای درستی یافتی. فقط من فیزیک رو ترجیح می‌دم. با من از قوانین فیزیک صحبت کن!
حواست هم باشه. نجینی پیتزا نمی‌خوره... رژیم تغذیه‌ای داره. فقط سبزیجات.
اون لباس ریشی رو هم دور کن. به پرز‌های ریشش حساسیت دارم!
پشت بوم هم لازم نیست بری. خونه ریدل‌ها بزرگه. اتاق زیاد داره. محفل نیست که!

بفرمایید تو...
تایید شد.



ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۹ ۱۹:۲۹:۴۱

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
#88
مرگخواران وارد مسافر خانه تام شدند. مسافر خانه بسیار کثیف بود و روی پیشخوان را لایه ای خاک گرفته بود به طوری که مگان و گابریل دو متری از بقیه و پیشخوان فاصله گرفته بودند. در آن بین زنگ فلزی هم روی پیش خوان به چشم میخورد.

-بلا!
-هر چی تو ذهنت هست بریز بیرون، چون جوابم منفیه.
-بــــلا!
-نــــه
-بـــــــــلا من گنا...
-بلا و زهر باسلیسک، بیا برو، زنگو بزن. دست از سر کچل منم بردار.

ایوا به سمت زنگ رفت و با دستش تند تند روی زنگ میزد. صدای زنگ بسیار گوش خراش بود برای همین بلا دست ایوا را کشید و با لطافت تمام کروشیو به سمتش روانه کرد. در همان زمان تام صاحب مسافر خانه با پیژامه و موهایی شلخته پشت پیشخوان آمد.
-شلام. اتاق خالی نداریم، خدافظ.
-ما برای کرایه اتاق نیومدیم که.
-دنبال یه آدم با کله زخمی اومدیم، این دور و بر ندیدیش؟؟
-کله زخمی؟ فک کنم همون که نیم شاعت پیش بهش اتاق دادم البته بگما کارت ملی و شناشنامه نداشت.
-آخه مگه وزارت نگفت آدم بدون مدرک قبول نکنید؟تازه از نوع حرف زدنتون هم معلومه که اعتیاد هم دارید. اگه گزارشتون رو به سازمان ندادم.

مگان این را گفت و ڪاغذ و قلم برداشت تا گزارش کتبی اش را شروع کند اما با نگاه بقیه فهمید که الکی وسط پریده است و برای این که سوژه دوباره در جریان بیفتد، رفت و گوشه ای منزوی ایستاد.

-کلمه زخمی تو اتاق چندمه؟
-اتاق شماره هفت.
-راه بفتید.
-کجا با این عجله، برای این که از خدمات ما اشتفاده کردید باید شر کیشه رو شل کنید.

مرگخواران به هم نگاه کردند، آنها کیسه ای نداشتند که سرش را شل کنند، ولی فکر های خلاقی داشتند.برای همین به مدت دوثانیه گردهمایی کوچکی گرفتند و تصمیم گرفتند بدون شل کردن سر کیسه به سمت اتاق شماره هفت بروند. در یک چشم بهم زدن مرگخواران به سمت راه پله ها دویدند اما دریغ از آنکه جناب تام معتاد زرنگ تر از آنها بود و او هم پشت سر آنها شروع به دویدن کرد. در اینجا بود که شاعر فرمود" مرگخوار بدو کله زخمی رو بگیر تا تام معتاد گیرت نیاره ".


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#89
نفر بعدی نگاهی به سر تا پایِ پلاکس و افلیا انداخت. اصلا فکرش را هم نمیکرد که روزی قرار است پلاکس و افلیا برای او‌ کتاب خاصی پیدا کنند. آن طرف اما در دل پلاکس و افلیا غوغا به پا بود‌. آنها باید به بقیه ثابت می کردند که سزاوار نشان مرگخواری هستند بنابراین من من کنان شروع به حرف زدن کردند.

-خب... این کتاب خاص موضوعش چیه؟
-کتاب خاص موضوعش هم خاصه.
- الان موضوع خاص از کجا بیارم.
-چیزی گفتید.؟
-نه چیزی نگفتم. مثلا موضوع کتابی که مد نظرتونه، علمی باشه خوبه؟
-نه! اون که خاص نیست.
-داستانی؟
-نه!اینم خاص نیست.
-پزشکی؟
-مثلا الان پزشکی موضوعش خاصه.

پلاکس و افلیا به یک دیگر نگاه کردند. در چشمان هر دو آنها مشخص بود که دیگر هیچ کدام هیچ نظری ندارد.اما ناگهان پلاکس، دستش را در کیف رنگ رنگی اش برد و کتاب کج و کوله ای را از داخل کیف رنگی اش بیرون آورد.

-این کتاب مثل خودم خاصه، زندگینامه پیکاسو رو از بند تولد تا الان که عمرش رو داده به شما نوشته. خودم خیلی دوستش دارم ولی خب چه کنیم باید بعضی اوقات از بعضی چیز ها بگذریم.
-اممم...میدونی این کتاب خاص هست ولی خیلی کج و کوله ست.
-اینکه مشکلی نیست تو خونه ی مادر بزرگم یه جلد تر و تمیزش موجوده. بیاید بریم بهتون بدم.

پلاکس از اینکه توانسته بود کاری بکند خوش حال بود، برای همین دست نفر بعدی را گرفت و دوان دوان از مغازه بیرون رفت‌. بلاخره یک مشتری به ظاهر راضی از مغازه آنها بیرون رفته بود. ساعت ها می گذشت و خبری از مشتری نبود. مرگخواران و اربابشان حسابی کسل شده بودند اما به یک دیگر نشان نمیداند، تا اینکه بلاخره دختری با موهای بور و قدی کوتاه وارد مغازه شد.

-سلام. بفرمایید چی میخواستید؟
-پلاکس رو میخواستم.
-پلاکس!
-بله پلاکس. اومدم دنبالش ببرمش خونه. کلی کار نکرده داره که باید بکنه.
-شما با پلاکس چه نسبتی داشتن شدن که اومدن دنبالش بردن شدن؟
-دیزی هستم و با پلاکس یه جا زندگی میکنیم. امروز قرار بوده اون ظرفا رو بشوره. الان سه ساعت که ظرفا تو سینک منتظرشن.

مرگخواران اول به یک دیگر نگاه کردند سپس به اربابشان، هیچ کدام فکر نمیکرد روزی یک نفر اینقدر راحت راز های شخصی یکی از آنها را برملا کند.

-مرگخواران ما چه کار هایی که نمیکنند. برید این ملعون رو بیارید.
-ارباب شما خودتون رو ناراحت نکنید. الان افلیا و ایزابلا رو میفرستم دنبالش. هی آبگوشت اگه ظرف های شسته میخوای دنبال این دوتا برو.
-اسمم دیزی نیست، دِیزیِ. اولش اِ میگیره.

دِیزی این را گفت و با سرافکندگی پشت سر افلیا و ایزابلا به راه افتاد. آنها باید پلاکس را پیدا میکردند. شاید به جز ظرف هایی که در سینک بود، چیز دیگری هم انتظارش را میکشید.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹
#90
کوچه ی دیاگون مانند همیشه شلوغ بود. از رعایت اصول بهداشتی هیچ خبری نبود و انگار نه انگار جرونا در میان جامعه پرسه میزد. هر مغازه داری مشغول کار خود بود و مردم نیز به سمت مکان های مورد نظر خود می رفتند. در آن میان دخترکی هم رو به روی در ساختمان قدیمی ایستاده بود.

-فکر کنم همین جا باشه ولی چرا اینقدر کثیفه مرلین میدونه.

همانطور که دخترک به در و دیوار نگاه میکرد و دنبال زنگ یا جایی برای درزدن می گشت، درب کهنه باز شد و ساحره ای بسیار چاق که به زور از در رد میشد به استقبال دخترک آمد.

-چرا مثل ابولهول زل زدی به من؟ نمیخوای بیای تو؟
-

خانم منشی اصلا اعصاب نداشت. دخترک آب دهانش را قورت داد و پشت خانم منشی که بعد از پنج دقیقه تلاش توانسته بود، خود را از در رد کند، راه افتاد‌. داخل کلینیک از زمین تا آسمان با نمای آن فرق داشت، به قدری که با مهد کودک مو نمیزد. دیوارها تِم رنگین کمانی داشت و از سقف چراغ های ستاره ای شکل آویزان بود. انگار نه انگار که آن جا مرکز مشاوره بود. خانم منشی تند تند راه می رفت و دخترک مجبور بدود تا به او برسد. آنها همینطور میرفتند تا بلاخره خانم منشی رو به روی دری چوبی ایستاد و با دستان بزرگش محکم به در کوبید.

-دکتر شاکری، این دختره رو اوردم.
-این دکتر شاکری همون خانم شاکری معروف نیست؟ همون که مخالف سلاخی گربه ها بود.
-چرا خودشه، تا دوماه بعدش مجبور بودیم گند ایشون رو جمع کنیم.
-چه گندی ماری جان؟ .اونا نباید گربه ها رو سلاخی میکردن.

دخترک و خانم منشی ناگهان از چا پریدند. خانم شاکری ناگهان در اتاقش را باز کرده بود و مانند فنر به وسط راهرو پریده بود‌. او بالا و پایین میپرید و با لبخندی که میزد، سعی میکرد دندان های سفیدش را نشان دهد.

-وای اینجا رو نگاه کن، چه دختر کوچولویی. چند سالته عزیزم؟
-دوازده سالمه و اصلا خوشم نمیاد کسی منو یه بچه دوساله حساب کنه.
-آخی! بیا برو داخل تا منم بیام.

مادام شاکری دخترک را به داخل اتاق هدایت کرد و با دستش به منشی اشاره کرد که برود . منشی همانطور که میرفت، جمله مرلین ما رو از دست این روانی نجات بده را نیز زیر لب گفت. خانم شاکری در را بست و به سمت مبل راحتی رفت و روی آن نشست.

-قبلا یه نگاهی به پروندت انداختم خاله جون. بیمار دیزی کران و دارای اختلال منفی گرایی و بد بینی. پروفسور دامبلدور توی نامه ای که برام فرستاده بود به افسردگی هم اشاره کرده بود.
-اولاً خوشم نمیاد بهم میگید خاله جان. دوماًمن بیمار نیستم و هیچ اختلال عصبی هم ندارم، فقط مردم رو با واقعیت مواجه میکنم. سوماً مدیر مدرسه مون به غیر از گریفندوری ها فکر میکنه بقیه بچه ها افسردن.
من خودم یه هافلپافی بودم و لحظه از لطف بی پایان پرفسور جا نموندم. حالا این مسائل رو بذار کنار. یه نفس عمیق بکش و سعی کن با آهنگی الان برات پخش میکنم، بدنت رو شل کنی و خودت رو به دست انرژی مثبت هوا بسپاری.

خانم شاکری به سمت ضبط سوت روی میزش رفت و دکمه پخش صدا را فعال کرد. آهنگ با صدای بلند شروع شد و خانم شاکری نیز به وسط اتاق آمد و سعی کرد با ریتم آهنگ هماهنگ شود. آن طرف دیزی کَکِش هم نگزید. با خیال راحت به صندلی تکیه داده بود و جنگولک بازی های خانم شاکری را تماشا میکرد‌

-دوست دارم زندگی رو.اووو‌...اووو...دختر جون چرا داری منو نگاه میکنی‌. هرچی انرژی منفی داری بریز بیرون و از هوا انرژی مثبت بگیر.
-واقعا دلیل این همه شادی شما رو حس نمیکنم. میدونید خود خواننده اون آهنگ هم دیگه بعد خوندن اون ترک از خودش خوشش نمیاد.
-اوووم... چه جالب. مهم اینه که تونسته با این آهنگ معروف بشه و انرژی مثبت رو به همه تقدیم کنه.
-صحیح

زمان میگذشت و خانم روانشناس از آهنگ شاد به حرکات یوگا رسیده بود اما دیزی همان دیزی سابق بود و به جز دادن انرژی منفی هیچ کار دیگری انجام نمیداد. کم کم این بی خیال بودن دیزی توانست روی خانم شاکری تاثیرش را بگذارد.

-اوف‌‌! خستم کردی دختر جون.
دیگه فکری به ذهنم نمیرسه.

خانم شاکری این را گفت و رفت تا پنجمین فنجان قهوه اش را بنوشد.

-میشه من شانسمو یه کوچولو امتحان کنم و شما را با واقعیت هایی که تا الان ندیدید آشنا کنم؟
-این همه من روت کار کردم یه بارم تو این کار رو بکن.

زمانش رسیده بود تا هر آن چه بر او گذشته بود را ‌جبران کند. کتش را در آورد و عینکش را زد. بدون هیچ مقدمه ای سعی کرد وسط خال بزند‌.
-هر روز سر ساعت هشت صبح دم در کلینیک هستید. با خوردن یه قهوه سعی میکنید خودتون رو آروم کنید. از منشی تون متنفرید ولی به روش نمیارید. از دیدن این همه بیمار روانی حالتون بهم میخوره ولی حیف که نمیشه کاریش کرد. اگه کسی طبق خواستتون کاری رو انجام نده عصبی میشید...

-نفس بکش! چه خبرته؟ آروم. فرض کنیم این حرف ها درست ولی از کجا فهمیدی؟
برنامه کاریتون رو دیوار چسبوندید‌. خوردن پنج تا فنجون قهوه در دو ساعت یعنی معتاد قهوی هستید و دلایل بیشتر اعتیاد به قهوه برای کافئینی هست که داخلشه و خب کافئین آرامش بخشه. وقتی دیدید کارهایی که کردید روم اثر نذاشته عصبی شدید. بازم بگم؟
-فیلم کار آگاهی زیاد میبینی؟ یه پا شرلوک هلمزی برای خودت‌.
-شرلوک هلمز پرونده جنایی کشف میکرد اما من سعی دارم روی منفی آدم ها رو کشف کنم.
راستی یادتون باشه دیگه اون آهنگ رو پخش نکنید. خیلی وقتِ از رو مد افتاده.

دیزی این را گفت و از اتاق بیرون رفت. صدای شکستن چیزی را از درون اتاق شنید اما اهمیت نداد و با با لبخندی ساختگی رو به منشی کرد و از کلینیک بیرون رفت. هیچ‌کس تا آن موقع نتوانسته بود نگاه او را به زندگی عوض کند. زیر لب جمله ″منفی گرای اصل خودمم″ را زمزمه کرد و زیر بارون شهر لندن در میان شلوغی جمعیت گم شد.



ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۰ ۱۲:۴۵:۳۷

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.