هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰
#81
یاهو



هری در حالی که سعی داشت مواظب باشد هنگام راه رفتن علاوه بر تحمل کردن وزن سنگین تابلو به دیگر دانش آموزان برخورد نکند، زیر لب فحشهای بی ناموسی فیلـــتر داری به ایده دهندگان این طرح نثار مینمود.
وی پس از عبور از چندین دالان که با استفاده از جی پی آر اس نقشه غارتگر کشف شده بود، توانست به تالار اصیل زادگان ره یابد و پس از آنکه از عدم عبور هیچ جنبنده ای مطمئن شد، تابلوی جادویی را بر نصب کرد!
هری نفس راحتی کشید، هنوز قدمی برنداشته بود که صدای آشنایی را شنید:
- ااا هری ؟! تو اینجا چیکار میکنی ؟! اتفاقی افتاده ، جسی خوبه؟!
هری آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت:
- آآآممم ! ببین ریگولوس دقیقا برای همین اومدم اینجا ! جسی برات پیغام داشت، حالش خوب نبود گفت بیام بهت بگم ؟! yworry
ریگولوس مکثی کرد و گفت: اوه ! باشه بهش بگو جلوی درمانگاه منتظرشم! تو هم بهتره از اینجا بری ممکنه برات بد بشه!
هری نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- اما تو چطوری منو دیدی ؟!
ریگولوس لبخندی زد و گفت:
- سوژه ی شنل نامرئیت خیلی تکراری شده !!!


.:. در تالار گریف .:.

- ای بوق تو روحتون ! زخم پیشونیم از شدت استرس یه لحظه آروم نمیشد! اه ... ... سپس با نگرانی نگاهی به جسی کرد و گفت:
- آآآممم جسی ، من مجبور شدم که ریگولوس بگم که تو حالت خوب نیس و من برای همین اونجا بودم! اون جلوی درب درمانگاهه حتی به مادام پامفری گفته بهترین تخت رو برات آماده کنه !!
جسی : ؟!
دابی شانه های جسی را گرفت و چندین بار تکان داد تا بلاخره او توانست پلک بزند و با دلخوری به سمت درب رفت ، اعضا صدای او را که میگفت: فقط برای گریف اینکارو میکنم رو ! به وضوح شنیدند!

گودریک نگاهی جرج کرد و گفت:
خب! نقشه بعدی چیه ؟!
جرج بسته ای را که روی پایش بود را باز کرد و با زیرکی گفت:
- اون تابلو یه کنترل از راه دور داره! اینی که توی دست من میبینین همون کنترله ! اینطوری ما میتونیم هروقت بخوایم درب تالار اسلی رو برای اونا باز یا بسته کنیم !!! شرط میبندم تا چند روزی سرکار باشن!! چطوره حالا امتحان کنیم ؟!

همه ی اعضا به سمت جرج حمله ور شدند تا کنترل از راه دور او را ببیند! کنترل با مانیتور کوچکی که رویش بود دانش آموزان اسلی را هنگام ورود و خروج نشان میداد!

ایوان و بلیز در حال ورود به تالار بودند که درب بسته شد!

گریفی ها :







Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰
#82
یاهو



لودو با دستمال نمدارش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی همراه با روفوس وارد کافه شد!
اعضای محفل که هنوز در عالم سرخوشی خود قرار داشتند چندان به حضور مشکوک تازه واردان توجهی نشان ندادند و این لبخند رضایتی بر لبان ترک خورده ی لودو نشاند!


جسی تنها بود، جسی خسته بود، جسی یه گوشه ای نشسته بود و بشدت احساس کلافگی میکرد وی غرق در این فکر بود که عامل پخش چنین مشروبات غیرقانونی را ، و عاملین را به دار مجازات بیاویزد! ... سرش را روی زمین گذاشت و از داخل لیوانی که جلوی چشمانش بود که منظره ی روبرویش مینگریست!

لودو : هعی دوتا ویسکی رد کن بیاد!
-
لودو : به چی میخندی پدرسوخته ؟! بدم پدرپدرسوخته تو به سیخ بکشن پدرسوخته ؟!
-
لودو :
در همین حال روفوس خوشحال و راضی به سمت پیشخوان، کنار لودو آمد و گفت:
- میخوام پیک برم بالا، تو پایه هستی؟! :pint: ... وقبل از اینکه منتظر جواب لودو باید تا آخرین قطره ی شیشه را سرکشید و درکمال ناباوری از شدت خنده روی زمین ولو گشت!
لودو با عصبانیت شیشه رو از دست روفوس میگیره و بعد از خواندن نام مواد به این فکر میکنه که باید هرچه سریعتر پیامی به اربابش بفرستد و از احوال محفلی ها برایش توضیح دهد!


.:. در گوشه ای دنج .:.

لودو بی توجه به جسی که سخت!!!! مشغول فکر کردن بود با خود متن نامه رو نجوا میکنه:

[spoiler=MahRamAnE !!! ] ای جادوگر اعظم!
خبر بسیار مهمی براتون دارم و اون اینه که اعضای محفل به طرز مشکوکی دچار خنده های هیستریکی شدن ! اونها حتی از اوضاع زمان و مکانی که در اون هستن خبر ندارن و فقط قهقه سر میدن! طبق اطلاعاتی که بدست آوردم اونها از " معجون دیوانگی " استفاده کردن که البته بسیار قوی است و تا مدتی توان انسان رو میگیره!
ارباب چه دستور میفرمایند؟! آیا فرصت خوبی برای حمله نیست؟[/spoiler]


جسی سرش رو بالا میاره و با ظاهری شبیه علامت سوال به لودو خیره میشه!! همینکه خواست چوبدستی خودش رو به سمت لودو نشونه بگیره، صدای فیش فیش ماری بلند میشه و متعاقبا" لودو دستش را در جیبش فرو میکنه و پیام ارباب رو میخونه:
- Lotfan ba man tamas begirid !!!
لودو :
جسی:
نویسنده:


جسی از همین فرصت استفاده میکنه و چوبدستیش رو به پهلوی لودو فرو میکنه، لودو که احساس غافلگیری شدیدی بهش دست داده بود بیخیال انتقال شارژ به ارباب میشه و سعی میکنه به ادامه ی زندگیش فکر کنه ، میگه:
- چند سالته دختر ؟!
جسی که با اخمی بر پیشانی به وی خیره شده بود گفت:
- به تو ربطی نداره!! دشمنتم و میخوام برای نفوذ به اینجا بکشمت!!!!
- آها ! خب باشه بریم که منو بکشی !!!
- اوکی !!

لودو لگدی به روفوس که هنوز میخندید زد و او را به سمت خارج کافه میکشید ، او همچنین از اینکه جسی او را نشانه گرفته بود حس خوبی نداشت!


- چرا اومدین اینجا ؟! هـــــــآ ؟!


- چند سالته دختر ؟!
جسی برگشت اما قبل از آن طلسمی آبی رنگ او را بیهوش کرده بود!

مرگخوارها آمده بودند ، صدای خنده از داخل کافه هنوز به گوش میرسید!!!






Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
#83
یاهو




ریموس لوپین خونین و مالین در گوشه ای از سردابه ی محل اختفای مرگخوارها کز کرده بود و زیر لب همه را رستگار مینمود!!
- آآآییی ! بوق خوردم اومدم اینجا !!! به بوق رفتم ! ای بوق به روحت وزیر که پولمو ندادی و مجبور شدی دماغم به بوق بره !!! آآآآآییی ...


در همین حال مرگخوار ها که از این همه قساوت بلا حالی به حالی شده بودند " " با شگفتی به او که مشغول بستن روبان سبز رنگی بر جعبه ای که در دستش بود مینگریستند!

- حتما مای لرد از این هدیه خوشش میاد! ریختن خون محفلی ها همیشه روح ارباب رو شاد میکنه !! یــــوهاهاها


.:. اتاق لرد .:.

لرد در حال نوازش کردن نجینی بود و به افزایش طرفداران دامبل در کشورهای منطقه و نقش آن در بیداری آسلامی فکر میکرد!

" تـــق تـــق تــــق "

درب با اشاره ی ناخن کوچک سمت راست ولدمورت باز شد و بلاتریکس با حالت دو نقطه دی خودش را به کنار تخت رساند و با خوشحالی گفت:
- براتون یه هدیه دارم ارباب !!
ولدمورت خشم غره ای به بلا میره و با صدای دورگه ای میگه:
- از سن تو این لوس بازی ها گذشته بلا ! این رفتارهای سبکسرانه مربوط به ما اصیل زاده ها نمیشه ! رفتارت منو یا مشنگ های احساساتی میندازه!
بلا آهی از اعماق وجودش کشید و با قلبی مالامال از درد بسته را پیشکش ارباب کرد. ولدمورت دستش را از روی سر نجینی برداشت و جعبه را گرفت و با تاسف نگاهی به بلا کرد و جعبه را گشود !
- یا مرلین! این چیه دیگه ؟!
- بینی ریموس لوپینه قربان ! اون اومده اینجا تا به گروه ما ملحق شه!
- خب؟
- من اونو مجازات کردم و ازش در مورد محفل اطلاعات گرفتم قربان ! نظرتون درموردش چیه ؟!
بلا با اشتیاق منتظر جواب بود که ولدمورت به سرعت از جا برخاست و گفت:
- درحال حاضر ارباب فقط به مرلینگاه فکر میکنه !!



.:. کمی آنطرف تر .:.

صدای گریه های زنی که کودکانش را در آغوش کشیده بود و از داغ دوری همسر بی نشانش میگریست ، به هوا برخاست!!!
تانکس و فرزندان :





ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۵:۰۸:۰۴


Re: خانه شماره دوازده گریمولد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
#84
یاهو




.:. مرلینگاه محفل .:.

- من فکر میکنم بهتره اونو تیکه تیکه کنیم، بعد بسوزونیم و بعد خاکسترشو به عنوان کود گیاهان استفاده کنیم!!
- این همه خشونت لازم نیست عیزم! ما کافیه این عکس رو تو نت پخش کنیم و بدون محدودیت کپی رایت، اینطوری ممکنه برای فروشش کلی گالیون گیرمون میاد که باهاش میتونیم چندین شعبه از مغازه هامون داشته باشیم!!
- Oh YeaH !! باهر چی که پول باشه کاملا موافقم !!


.:. تالار پذیرایی گریمولد .:.

هری پاتر - پسری که زنده ماند! - از اینکه در آنفوان؟! جوانی اهل بیتی به هم زده بود و بچه هایش همچون پروانه دورش میگشتند در پوستِ خود نمیگنجید!

به اواخر مهمانی نزدیک میشدیم که نوبت باز کردن کادو ها شد؛ جینی که لحظه ای از کنار هری جم نمیخورد و همه چیز را از همانجا تحت نظر داشت یکی یکی اسامی کادو دهندگان را قرائت!! میفرمود و با ناز و ادا به هری تقدیم میکرد! ( * راوی از چندین بوسه ی پنهانی نیز روایت کرده است! )

جینی تکانی به موهایش داد و سپس با صدای رسایی گفت:
- اوه ممنونم جیمز! اما عزیزم بابا دیگه از سنش گذشته که با نهنگ کوکی تو بازی کنه !
جیمز: نــــــــــــــع !
جیمز چشم غره ای به جیمز رفت که یعنی " " و سپس کادوی استرجس را باز کرد و گفت:
- وای عزیزم! ببین استر چی بهمون دادی؟! بازدید یک روزه از منوی مدیریت !! این خیلی جالبه !!
استر سرش را تکانی داد و با گودریک مشغول حرف زدن شد که ناااااااااااگهااااااان صدای باز شدن درب توجه همه را به خود جلب کرد!

غـــــــیییژژژژ ... ووووییییژژژ

- هعی دوستان! چند دقیقه به حرفامون گوش کنین!
آرتور ویزلی نگاهی به همسرش سپس به فرد و جرج کرد و گفت:
- بهتره آروم باشین پسرا ! امیدوارم حرف مهمی داشته باشین!!
جرج لبخندی زد و با هیجان گفت:
- البته پدر ! خب متاسفم هری که مجبورم وقت تو و بقیه رو بگیرم اما باید بگم یکی از مرگخوارا اینجاس ، ما اونو تو مرلینگاه زندونی کردیم، اما نکته ی مهمش اینه که اون یه چیز محرمانه همراهش بود!
سیریوس که دستش روی چوبدستی اش قفل شده بود گفت:
- اون چی بود جرج ؟!
جرج از داخل جیبش پاکی را بیرون کشید و گفت:
- چون همه ی شما دوستان ما هستین، مجبوریم کمتر از دیگران از شما پول بگیریم! پس لطفا اول نفری 1 گالیون بهمون بدین تا از راز ولدمورت بهتون بگیم!!!
هری پس از شنیدن نام ولدمورت دستی به پیشنانی اش کشید و به سمت جرج رفت و بعد از دادن گالیون گفت:
- به مرلین قسم اگه شوخی کرده باشین باید تمام اینجا رو تنهایی مرتب کنین!!!
جرج چشمکی زد و پاکت را به وی داد ، هری پاکت را گرفت و با تعجب به عکس و سپس دوستانش خیره شد!


.:. پشت درب محفل .:.

- من فکر میکنم ارباب از چیزی ناراحت بود!!
- بهتره به کارمون برسیم بلا ، ارباب اون عکس رو میخواد!!

" tio tio , tio tio SMS "
ایوان با خوشحالی نچندان طولانی، دستش را در جیب بالایی ردایش کرد و مشغول خواندن پیام جدید شد:
" 5 تصویر جدید عبارتند از:
1- کد 11234، نام: " چوبدستی مرلین " قیمت: 50 گالیون
2- کد 11435، نام: " آرم وزارت سحر و جادو" قیمت: 50 گالیون
3- کد 11324، نام: " تالار اسرار" قیمت: 50 گالیون
4- کد 11323، نام: " آفتابه دامبلدور" قیمت: 50 گالیون
5- کد 11213، نام: "عاشقانه ولدمورت" قیمت: 80 گالیون **

مرگخواران با چشمانی که بی شباهت به مودی باباقوری نشده بود به یکدیگر خیره شده بودند!

جرج و فرد کار خود را کرده بودند!! بی شک ولدمورت آنها را زنده نخواهد گذاشت!






Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
#85
یاهو



صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!

سالهاست ندیده بودمش!
اما خاطرم هست دیدار آخرمان را وقت جدایی! ... لبخندش مسری بود ... و منی که غرق آن شده بودم، صدایم زد:
- جسیکای من ؟!

هیچکس مثل او نامم را زیبا بیان نمیکرد! ... موج آرام صدایش ساحل چشمان تبدارم را مرطوب کرده بود، اما من بی وقفه به او خیره شده بودم! میخواستم نگاه هایش فقط برای من باشد! فقط برای من!

جنگی در راه بود! مرگخوارها وی را به مبارزه طلبیده بودند و من به وضوح صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم!

اکنون او بود که میرفت! دستانش بدن یخ زده ام را گرم کرد، پس هنوز زنده بودم! حالا بیشتر از قبل دوستش داشتم! روزی که اولین بار دستم را گرفته بود آنقدر قلبم تند میزد که فکر میکردم او میشنودو سکوت میکند. بعدها این کارش آرامم میکرد ، و حالا بیشتر ...

- منو از شنیدن صدات محروم نکن عزیزم!!

پس هنوز هم منتظرم بود و من بی پروا در دنیای خیالم سیر میکردم! پلک که زدم قطره ی اشک به پهنای دلتنگی ام بر روی گونه ام غلطید!
با صدایی که از خودم هم به شنیدنش شک دارم ؛ گفتم:
- نمیتونم تحمل کنم !!
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- خدا بگم چیکارت کنه دختر! حسابی منو ترسوندی! فکر کردم باهام قهر کردی !
کمی به من نزدیکتر شد، صدای هرم گرم نفس هایش صورتم را نوازش میکرد، آرام گفت:
- عزیزم، دوری از تو من خیلی سخت تره ! اما به قدرت و صبرت ایمان دارم! تو نباید احساس ضعف کنی ! برای پیروزی دعا کن ، اونوقته که تا همیشه باهم باشیم!
به چشمانم خیره شد و گفت:
- بهم قول بده که مواظب خودت باشی! باشه ؟

دوست نداشتم ناراحت ترکم کند، پلک هایم را روی هم گذاشتم و او دوباره آن لبخند زیبایش را نثارم کرد، موهایم را کنار زد و پیشانی ام را بوسید ... و من نرفته برای او بی تاب بودم!!


او رفت، همچون باد و من هر روز برای دلتنگی ام دل به نسیم میدادم!
وقتی بعد از جنگ نیامد ، وجودم از هم گسسته شد. هیچ کس جنازه اش را ندیده بود ، صدای گودریک هنوز در گوشم زنگ میزند که سعی داشت خیلی آرام آن حادثه را شرح دهد:
- واقعا متاسفم جسی! نمیدونم چطور بگم! اون واقعا شجاعانه جنگید، تونست دوتا از اون عوضی ها رو به هلاکت برسونه! وقتی داشتیم از مخروبه ها رد میشدیم یکی از مرگخوارا تونست اونو به سمت خودش بکشه و بعدش وارد یه گودال عمیق شدند و بعدش انوار رنگارنگ طلسم ها بود که دیده میشد و در آخر هم سکوت!
گودریک نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام کرد و با احتیاط ادامه داد:
- ما هرچه صداش کردیم هیچ صدایی نشنیدیم! ... وقت زیادی نداشتیم چون ممکن بود غافلگیر بشیم!! ... امیدوارم بتونه خودش رو نجات بده! ... ما چاره ای نداشتیم!

سکوت کردم! آنها خائن بودند که دوستشان را تنها رها کرده بودند، با خشم و نفرت به گودریک نگاه کردم! پیشانی اش از شرم سرخ شده بود و دستانش میلرزید!
همه به من نگاه میکردند اما من فقط نگاه دریایی او را میخواستم! احساس درد میکردم! نجواهای دیگران همچون پتکی بر سرم فرود می آمد! چند قدمی راه رفتم و آنگاه حس کردم روی ابرها راه میروم . . . من بیهوش شده بودم! اما کاش ...


سالهاست ندیده بودمش!
دیگر امیدی به آمدنش نبود ... گاهی نام او را از لابه لای حرفهای دیگران میشنیدم! اما کسی جرات نداشت که مستقیم بامن از او بگوید، هیچکس...

صبحی دیگر در سال جدید آغاز شد!
پرندگان همچون گذشته نغمه های عشق سرمیدادند! حتی آسمان رنگ دیگر داشت. مدتهای مدیدی بود که حتی بهار و زمستان برایم رنگی نداشت ، اما آن روز ...

کنار شومینه نشسته بودم و به خاکسترهای برجای مانده از آتش خیره شده بودم! در خانه گریمولد تنها بودم! نمیدانم چه شوری در میان بود که همگی از خانه رفته بودند! دلم برای تنهایی ام گرفت! صدای باز شدن درب خانه آمد و من هنوز در افکارم غرق بودم! زیر لب گفتم:

- آه ... خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم!

- نه به اندازه من !!!

انگار جریان برق قوی ای به من وصل کرده بودند، آنقدر صدایش رسا و شفاف بود که به رویا بودن آن شک کردم، نفس عمیقی کشیدم، بوی خودش بود! امکان نداشت هرگز عطر دلپذیر وجودش را فراموش کنم!
از ترس آنکه از رویا بیدار شوم تکان نخوردم!

صدای گامهای کسی را شنیدم، و سپس دستانی که شانه های کم جانم را فشرد ! چشمانم را از شدت هیجان بستم، آنقدر لبهایم را جویده بودم که طعم خون را در دهانم حس کردم!

- مگه دلت برام تنگ نشده بود؟ پس چرا نگام نمیکنی عزیزم؟

برگشتم !
رویا نبود ! جسم زیبای خودش بود که آمده بود تا برای همیشه باهم باشیم! ... چقدر چهره اش مردانه و زیباتر شده بود ! دلم برای در آغوش کشیدنش ضعف میرفت ! آنقدر سریع از جایم برخاستم و به سمتش رفتم کئ صندلی قدیمی به زمین پرت شد!

کابوس شبهایم تمام شده بود! قهرمان رویاهایم برگشته بود و من در آغوش امنش اشک شوق میریختم!

صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۰:۲۶ یکشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۰
#86
یاهو


سوژه شماره 3 مورد پسند واقع شد!!

------

اندر احوالات محفلیان !

آهنگی که بی شباهت به مارش عزا نبود بر فضا حاکم بود! محفلی های غیور در حالی که عینک آفتابی بر چشم داشتند و رداهای مشکی بر تن داشتند با تیپی کاملا صاحب عزاهانه! خانه گریمولد را به جزیزه ی خراب شده ! ترک کردند!

چند لحظه بعد، به جزیره میلتون که اکنون به تلی خاک تبدیل شده بود رسیدند!
سیریوس بلافاصله گوشی 1100 ش رو از جیب رداش درمیاره و یک اس ام اس رایگان برای فنگ میفرسته و منتظر میشه!!!

فنگ سگ باوفای محفل با استفاده از سرویس نمای دوستای خودش را به منطقه مورد نظر رساند و واق واق کنان به وسیله پوزه بند جادوگریابش وارد عمل شد و دیگر محفلی ها نیز در یک حرکت انقلابی آستینهایشان را بالا زده و انها نیز وارد عمل شدند!!!

-واق واااااق وووق واااق !
جیمز سریعا خودش رو به فنگ میرسونه که سرش رو زیر تخته ای چوبی فرو کرده بود و در حال کشیدن پارچه ای سبز رنگ بود!
جیمز به محض نزدیک شدن یویو از دستش رها میشه و بعد از کشیدن جــــــــــــــــــــیغ بنفشی، فریاد میزنه :
- جای دامبل، ولدی کچلو پیدا کردیم! برق کله شو از یه متری دیدم!!


و آما مرگخواران ...

دود ناشی از به بوق رفتن تی وی بینی آنتونین رو تیره کرده بود! وی با حسرت دستی به مانیتورش میکشه و نجوا میکنه:
- هعی ! چه شبایی که باهات فیلم های " سآآآنسور" ندیدم!!!
ایوان که منطقی تر از بقیه بود، و همچنان از ترس شنیدن خبر درحالت ویبره قرار داشت سریعا به سمت اتاقش میره و درون ساکش وسایل شخصی خودش رو ازجمله ، شامپو ! شامپو مولتی مدیا! شامپو مولتی سرور! شامپو یا رایحه ایفای نقش و در آخر شامپو بچه قورباغه ای داروگر رو داخل ساکش میذاره و جلو در وای میسته!
بلا چشم غره ای نثارش کرد و در حالی که آرزو داشت بابت تاخیرش وی را به کف حموم تبدیل کند، غیب شد!

سی دقیقه بعد!!!
- بگردید تنبل ها !!! ارباب منتظر تا خادمانش به کمکش برن! ... هی آنتونین سمت ساحل رو بگرد، احتمالا مای لرد داشته حموم آفتاب میگرفته !
آنتونین با عصبانیت دندانهایش را به هم سایید و به هرچه سر راهش بود لگد میزد که ناگهان صدای " آخ " ی توجه اش را جلب کرد!
لبخند کریهی بر چهره اش ظاهر شد، با صداب بلند فریاد زد:
هعی بجه ها! ببینید چی پیدا کردم! یه ریش دراز که برای برنزه کردن پوستش اینجا اومده !!!
بلا از اینکه توانسته بود دامبلدور را تنها گیر بیاورد جیغی از سر شادی کشید و با صدای خش داری گفت:
- بهترین راه اینه مغزش رو سشتشو بدیم تا به ما ملحق شه! وجود لرد سیاه و دامبل پیروزی ما رو برای همیشه قطعی میکنه!!

- اوه چه خانوم باشخصیتی!!!؟؟؟
این صدای آرام دامبل بود که به گوش میرسید...





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۹۰
#87
یاهو



آخی چه روزایی بود اینجا بودم!!!

1. مهمترین انگیزه شما برای عضویت در الف دال چیست ؟
تجدید خاطرات و تقویت مهارت های جادوگری برای کسب قدرت در مبارزات


2. فکر میکنید اگر به عضویت الف دال در بیایید،چه کمکی میتوانید به این گروه بکنید ؟
میتونم به عنوان مشاور و عضو سابقه دار استفاده کنین! :همر:


3. در صورت مواجه شدن با یک دشمن بیگانه (یک مرگخوار و یا یک جوخه ای) چه عکس العملی نشان میدهید ؟

با تمام قدرتم برای زنده بودنم تلاش میکنم و با چوبدستیم مهارتهامو نشونشون میدم!

4. آیا حاضر به فدا کردن جان خود برای این گروه هستید ؟
مرگ با افتخار آرزوی منه!

5. به نظر شما بزرگترین هدف گروه الف دال چیست ؟
یاد دادن مهارت و افزایش اعتماد به نفس برای کسانی که میخوان وارد محفل بشن یا جادوگر بزرگی بشن!

6. اگر یکی از یاران و دوستان وفادار شما خیانت کند و به عضویت مرگخواران در بیاید،چه رفتاری نشان میدهید ؟
دیگه یار وفادارم وقتی مرگخواره از بقیه چه انتظاری داشته باشم؟!!؟


7. نظر خود را درباره کلمات زیر بیان کنید :

ریش: ته ریش رو دوس دارم!

طلسم های ممنوعه: عذابی دردناک

الف دال: سربازان محفل

ارباب تاریکی: تسخیر فکر





Re: اعضاي محفل، از جلـــــــــــــــــــــــــــو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۹۰
#88
یاهو



1. به صورت کوتاه و اجمالی یک معرفی از خود داشته باشید و از نور و سفیدی شخصیتتان برای ما بگویید:

جسیکا پاتر ! با شماره عضویت 9070 و دارای سابقه طویل در محفل و الف دال و اینا ! زمانی هم ناظر محفل ققنوس بودم و با سران محفل روابط صمیمانه داشتم و همچنین در تالار خصوصی گریف فرمانده ارتش قدرتمند وایت تورنادو هم بودم! امید و سفیدی حتی در آواتارمم مشهوده که به علت نورانیت زیااات رومو برگردوندم که چشارو کور نکنه !!


2. شرط اول مبارزه با هر دشمنی، اینست که او را خوب بشناسیم! به صورت خلاصه و اجمالی اطلاعات خود را از دشمن اصلی ما یعنی لرد ولدمورت بگویید.

لرد ولدمورت دارای قدرت و انرژی فوق العادی است که در جنگها و تسخیر انسانهاست! وی جز بزرگترین جادوگران عصر بوده و دارای گروهی با عنوان "مرگخوار" است که برای ارباب خود خالصانه خدمت میکنند که برای از بین بردن ماگلها و نابودی خیلی چیزهای دیگر تلاش دارند.


3. در راستای سوال قبل، ویژگی بارز تام ریدل(ملقب به ولدمورت) از دیدگاه شما چیست؟


تسلط و قدرت فرمان او و نفوذ در دیگران و استفاده او از طلسم مرگش

4. همان طور که میدانید بردن نام ولدمورت مرا از لحاظ روحی و روانی به شدت ارضاء میکند! این یکی از مصداق های شجاعت یک محفلیست، اکنون شما بگویید آیا از بردن این نام وحشت دارید یا خیر و آیا میتوانید این کار بنده را تحمل کنید، سپس برای محکم کاری امر ثبت نام سه بار نام او را ببرید!

ولدمورت جادوگر بزرگ و خطرناکی هس که حتی خیلی از بزرگان با جرات قدرت بیانش رو نداشتن ! اما من به عنوان یک پاتری اصیل 3 بار با مشتهای گره کرده فریاد میزنم : ولدمورت ...ولدمورت .... ولدمورت

5. به صورت غیر اجمالی () کمی از خصوصیات مثبت و شجاعت ها و فداکاریهای این بنده حقیر بگویید تا مشخص شود درباره رهبر گروهتان چه قدر اطلاعات دارید (همون پاچه خواری کنیده دیگه)

متاسفانه من شناختی از شما ندارم!
اما خب میدونم که جناب آلبوس پرسیوال والفریک بریان دامبلدور هستید و باید بسیار شجاع و دانا و قدرت بالا باشین و در مبارزات دلاورانه از آرمانهای خود دفاع کنید!


6. در آخر پس از دکر تعداد تکه های کفن یک میت جادوگر یک صلوات فرستاده تا شیاطین از شما دور شوند و سپس وارد شوید!

کفن که از اوجب واجبات است و برای هر بنی بشری واجب!
من هم به نوبه ی خودم با سفارشاتی که کردین وارد عمل میشم و این رو هم اضافه کنم که نیروی من در ذهن و دستان منه! این بیشترین چیزیه که برای مبارزه با دشمنان مورد استفاده قرار میگیره!!


- - - - - -

باشد که مقبول افتد و نگویید " باشه بعد، حالا نه ، وقتِ ناهاره ! "




سلام بر یار قدیمی و وفادار محفل
مشخصا تایید شد !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱ ۷:۰۰:۳۰


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۰
#89
یاهو


همه مرگخواران هم چنان در شادی خود در کافه بودند که لرد ولدمورت به همراه ریگولوس بدون جلب توجه کسی از کافه تفریحات سیاه خارج شد و به سمت خانه ریدل ها حرکت کردند.

در حمام اختصاصی لرد

لرد: ریگول، یه نامه بنویس بذار روی میز اتاقم، از حمام هم برو بیرون که راه درازی دارم. سفارش نکنم دیگه.
ریگولوس که مرگ نمایشی و دوری موقت از اربابش اصلا ناراحتش نکرده بود با سرخوشی گفت:

- نه اصلا نگران نباشید سرورم .هر شب میام آب و دون شما رو توی ویترین داخل کافه میندازم. فقط بهتر نبود اجازه میدادین که من جلوی بقیه مرگخواران در کافه شما را به قتل می رسوندم و بعدش فرار می کردم تا وقتی که هورکراکس ها رو آماده کنم ؟

لرد داشت لباس هایش را در می آورد. وان حمام مخصوصش پر از آب بود و انتظار او را می کشید. نگاهش را به ریگولوس دوخت و گفت:
- نه دیگه. با کشتن من لقب قهرمان میدن بهت در جامعه جادوگری. پر رو میشی به این شکل. پس همین خودکشی بهترین راهه. سفارش نکنم پس. علت خودکشی رو همین الان روی نامه بنویس یکنواختی زندگی و نداشتن سرگرمی جدید.

ریگولوس: اما یک سوال سرورم ! الان نجینی رو بغل می کنید و میرین که خفه بشین. شما داخل نجینی قرار میگیرین و میرین به فرم یک مار خشک شده در ویترین حیوانات خشک داخل کافه. جسد شما می مونه توی وان حموم. با جسد شما چیکار کنیم ؟ گوشت تون رو نذری بدیم به همسایه ها ؟

ارباب: نخیر. جسد من رو بذارین داخل یک شیشه الکل در پذیرایی خانه ریدل ها. طوری هم بذارین که چشمانم باز بمونه و یاران من در هر لحظه که در خانه راه می روند، چشم شون به من بیوفته و بترس از جنازه ام .

لرد نجینی را در آغوش گرفت و به اتفاق درون وان حمام پر آب پریدند. لرد نگاه آخر را به ریگولوس کرد و گفت:
- فراموش نکن ریگول. چهار تا هورکراکس برام بساز. فقط یک هفته وقت داری. امیدوارم مرگ موقتم بازتابی بزرگی داشته باشی و شادی و خیال آسوده رو موقتا به جامعه جادوگرها ، وزارتخانه، دامبلدور و اون کله زخمی بده تا در اوج شادی اونها مرگبار برگردم و غافل گیرشون کنم. به امید دیدار پسرم !

لرد سیاه و نجینی درون آب وان فرو رفتند و ریگولوس در همان حمام قلم و کاغذ گرفت و مشغول نوشتن نامه خودکشی ارباب شد.


بیست دقیقه بعد...

ریگولوس: ارباب ! شما که هنوز زنده اید.
لرد در حالیکه محکم درون وان حمام و زیر آب گلویش را فشار میداد با صدایی حباب دار و عجیب گفت:
- آهان. یادم افتاد. من بچه که بودم یه ماهی خوردم. آب شش ماهی گره خورد با شش من. من الان آب شش دارم !

ریگولوس نامه خودکشی لرد را پاره پاره کرد. به سمت وان در انتهای حمام حرکت کرد و به لرد و نجینی کمک کرد تا از داخل وان خارج شوند.
ولدمورت: ریگولوس. خواهش می کنم. الانه که سر و کله ی کله زخمی پیدا بشه. فهمیده هورکراکس هام تموم شد.

ریگولوس از پنجره حمام به حیاط خانه ریدل نگاه می کرد که مرگخواران خوشحال به خانه ریدل نزدیک می شدند. بهترین فرصت خودنمایی و قهرمان شدن در جامعه جادوگری بود. چوبدستی اش را در آورد. لرد همچنان در حالت عجیب بود و دنبال راه حل مرگ می گشت و مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد و می گفت: ریگولوس. خواهش می کنم. خواهش می کنم.

ریگولوس: آواداکادورا !

نور سبز رنگ به شدت به سینه لرد برخورد کرد و او را بی جان در داخل وان پر از آب پر کرد. ریگولوس می توانست انتقال جریان روح را از بدن لرد به داخل نجینی حس کند. باد خنکی بود. چیزی که سریعا حس قهرمانی را از ریگولوس گرفت، نمای مقابلش از میان پنجره بود و جیغ های بلاتریکس لسترنج، دختر عموی شریفش که از حیاط به او با دهانی باز چشم دوخته بود.

نورهای سبز مرگبار از حیاط خانه ریدل به سمت طبقه دوم و پنجره حمام لرد شلیک شد. ریگولوس با وحشت به جناره ی بی جان لرد ولدمورت خیره شد که روی وان شناور شد و کنار آن نجینی که حالا دیگر نجینی نبود و روح اربابش را داشت.

ریگولوس: ارباب. دستم به دامنت اینها دیدن. الان میان من رو میکشن.

مار از شدت خنگی ریگولوس سرش را تکان داد و دوباره جریان باد خنک حس شد. در یک لحظه جسد لرد روی وان تکان سریعی خورد، یقه پیراهن ریگولوس را گرفت و گفت:
- قهرمان بازی در آوردی . هان؟ بگذریم. بعدا تسویه می کنیم. خنگه. تو جادوگری. جادوگر آپارات میکنه. مگه نه؟

و روح دوباره از بدن لرد جدا شد و درون پیکر مار قرار گرفت. لرد در بدن نجینی خزید و از داخل لونه موش در گوشه حمام خزید تا عازم ویترین کافه تفریحات سیاه شود.

صدای پای مرگخواران در خانه ریدل می پیچید که دوان دوان از پله ها بالا می آمدند. پیش از آنکه درب حمام باز شود و بلاتریکس کچل طلسمی به سوی ریگولوس بفرستند، ریگولوس در میان بخاری آبی غیب شد و آپارات کرد.




ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۹ ۱۳:۰۵:۴۷


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۰
#90
یاهو !

لرد ولدمورت با عصبانیت تمام و بیرون دادن دود قطار از گوش هایش آن سیب زمینی ساعت نما را در میان دستانش له کرد و سپس با خشم دوچندان سیب زمینی له شده را یک لقمه کرد و بلعید.

لرد: بدبختی تا چه حد آخه ؟ بلا ! تو نمی تونستی دو دقیقه ساکت بمونی و حرف از زمان میتینگ نزنی ؟ چادر می زدیم تا دو ماه بعد دیگه بلاخره میتینگ شروع می شد دیگه.

بلا: حالا مگر چی شده ارباب ؟ یک روز دیر رسیدیم ؟
لرد: نه عزیزان من. نه یاران ابله من. ما به سالها بعد فرستاده شدیم. نمی بینید قبلا اینجا کوهستان و صخره بوده، الان پر از برج شده و ماگل هایی که بدون جارو دارن بالای سر ما توی آسمون پرواز می کنند ؟

پنج مرگخوار لرد با هیجان و کمی وحشت با دقت به اطراف خودشان خیره شدند. آنها درست در وسط یک خیابان خلوت ایستاده بودند. فقط تعدادی بچه ماگل در گوشه ای از پیاده رو قایم موشک بازی می کردند.

لینی: ارباب . خب با ساعت برمیگردم دیگه. ساعت کجاست ؟ آهان. فراموش کردم سیب زمینی شد، شما میل کردین.
لوسیوس: بلاخره راهی هست ارباب. میریم بگردیم. تقسیم بشیم. من میرم خونه خودم. ببینم سیسی و دراکو چیکار می کنند. حتما تا حالا خیلی پیر شدن. نکنه یک وقت زبون بلاتریکس لال...

پیش از آن که لرد سیاه چیزی بگوید غیب شد و رفت اما چند ثانیه بعد دوباره با قیافه ای شرمنده و سر به زیر بازگشت.

لوسیوس: ببخشید. رفتم آپارات کنم دیدم توی راه عوارضی گذاشتن برای آپارات ! دیگه پول جدید جادوگران همراهم نبود. واحد پول ها رو عوض کردن. اعتبار ندارن. برگشتم !
لرد دستی به چانه اش کشید. حدس می زد وقتی ماگل ها تا این حد پیشرفت کرده باشند، جادوگرها هم بایدتا حدودی پیشرفت کرده باشند. تصمیمی به ذهنش رسید و آن را بازگو کرد:

قرارمون این باشه که اول میریم به لیتل هنگتون. ببینم چه بلایی به کاخ زیبای من اومده. همه با هم. بعدش راهی برای برگشتن به گذشته پیدا می کنیم. این طور که پیداست انقلابی شد یاران من ! دستان من رو بگیرین. میخواهیم پرواز کنیم.


در محفل

کریچر با عصا مشغول برق انداختن کف خانه بود و در پذیرایی پسر جوان و رعنا و خوشتیپی (جیمز جیغول) روی مبل نشسته بود و مجله می خواند. در کنارش یک گلوله مو و پشم (دامبلدور) نشسته بود و تخمه میشکاند. پسر رفت تا دست به سوی بشقاب تخمه دامبلدور دراز کند که در آستانه آن دستش با جادوی دزدگیر دچار برق گرفتگی شد.

جیمز: جیییییییییییییغ . عمو بذار منم تخمه بخورم !
دامبلدور: اول بگو چه خبر ؟ گشت زدی ؟ خبری نبود ؟ پوسیدیم اینقدر سوژه نداشتیم بریم دعوا و دوئل و جنگ !
جیمز: آره عمو. امروز صبح آرژانتین رو رفتم زیر و رو کردم. اما اثری از ولدک نبود.
دامبلدور: خب. پس نمیدم تخمه بهت. هر وقت پیدا کردی تام رو بهت میدم !
جیمز: عموووو. کاری نکن که... اهم. سی سال پیش رو یادته ؟ با هم رفتیم پارتی ! مینروا. بوس. هان ؟

دامبلدور با درماندگی بشقاب تخمه را روی صورت جیمز خالی کرد و گفت:

لب گور هم هستم دست برنمی داری از سر من بچه. برای مرگم چقدر باید رشوه بهت بدم تا بعدها رازهای منو به روزنامه ها نفروشی پسر ! ای روزگار !

در این لحظه کریچر وارد پذیرایی میشه و با صدایی لرزان میگه:
همین لحظه خبر اومد از قصر مخروبه ریدل در لیتل هنگتون که لرد سیاه برگشته با چند نفر از افراداش و داره با مرگخواران پوسیده و قدیمیش دعوا می کنه و اونها قبولش نمی کنن به عنوان ارباب و سرورشان !


در خانه ریدل...
-------



-------


ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۸ ۱۳:۵۱:۱۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.