هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#91
می گم ما که درجه نداریم، لااقل زیر هر اعلامیه ای بنویس که ارزشش سر صاحابش چه قدره که باحال تر باشه.

+ می شه داخل پوسترم به جای این چیزی که الان هست بنویسید: RED RIDDING HOOD


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۳۱ ۱۳:۵۵:۵۱

be happy


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
#92
تازه وارد قرمز پوش اسلیترین تقدیم می کند:

هر دو تکلیف باهم:

ضرب المثل: هرکسی کو دور ماند از اصل خویش-بازجوید روزگار وصل خویش.

تق تق تق

- برو ببین کیه استیون.
- رفتم.

مرد میان سال خودش را از میان پارچه های زمخت و سنگین بیرون کشید و به سمت در رفت. چه کسی ممکن بود در یک نیمه شب سرد به سراغ سرآشپز قلعه باکینگهام آمده باشد؟ پیش از این که در را باز کند از حفره کوچکی که درمیان تخته چوب های در وجود داشت، نگاهی به بیرون انداخت. نتوانست کسی را ببیند. آهی کشید و برگشت تا به سراغ کرسی گرم و نرمش برود که ناگهان دوباره کسی به در زد.

تق تق تق

مرد لحظه ای درنگ کرد و سپس به سمت در برگشت. دستش را روی دستگیره چوبی در گذاشت و در را باز کرد. پشت در یک نوزاد کوچک و زیبا در گهواره ای کوچک دراز کشیده و به او خیره شده بود.

- ای بابا! ای بــــــابــــــــا! هی هرروز میاید یکی دوتا بچه می زارید این جا و در می رید! کجایی؟ هان؟ تو یه هفته هیجده تا شناسنامه گرفتم از ثبت احوال! هیجدهتا! این اواخر مامورِ چپ چپ نگاهم می کرد، اصلا این یکی رو می زارم همین جا بمونه!

و سپس برگشت تا در را محکم به هم بکوبد که ناگهان چیزی مانع از بسته شدن در شد.

- آقاهه.. آقاهه من گناه دارم. دلت می آد منو بزاری این جا و بری؟

مرد نگاهی به نوزاد که پایش را لای در گذاشته و با چشمانی اشکبار به پیرمرد خیره شد:

- آره، دلم می آد.
- من که وق وق می کنم برات خوابت رو حروم می کنم برات بزارم برم؟
- آره برو.
- من که دوبس و دوبس می کنم برات، پارتی درست می کنم برات، بزارم برم؟
- آره برو .
- من که جادو جمبل می کنم برات، هرکاری بگی می کنم برات، بزارم ... اوا، مامانی گفته بود اینو نگم!

مرد که حالا چشم هایش از حدقه بیرون زده بود نگاهی به نوزاد که حالا به نظر چهار پنج ساله می رسید کرد و گفت:

- گفتی چی کار می کنی برام؟ چی چی و چی چی می کنی برام؟
- الان می گم اَاَ...اَاَاَاَََاَ...اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَچچچچچچچوووووووووووو!

هپشه کردن دختر بچه همانا و بیرون زدن یک آواداکداورا از دماغ او هم همانا. مرد روی زمین افتاد و جا به جا مرد ولی حالا همسر مرد که در ماجرا را تماشا می کرد تبدیل به اولین مشنگی شد که اسم جادو را شنیده و منتظر بود تا فردا صبح این ماجرای را برای اقدس بانو، همسر باغبان قصر باکینگهام تعریف کند. در مقابل او ناگهان دختر بچه که حالا نوجوان به نظر می رسید شروع به لرزیدن کرد و دهانش را باز کرد، ناگهان صدایی کلفت و دورگه از دهن او خارج شد.

- از عالم بالا به مورگانا، از عالم بالا به مورگانا.

سپس دوباره صدای دخترانه گفت:

- مورگانا هستم. بگوشم.

سپس اندکی صدای عجیب و غریب از دختر بچه پخش شد. (شبیه همان صدایی که مشنگ ها وقتی می خواهند با سیستمی که برای مشنگ ها هم مشنگی است و dial up نام دارد، وارد دنیای جادویی شوند) و پس از مدتی مورگانا نفس عمیقی کشید و گفت:

- پیغامی از عالم بالا به ما رسیده که ما را پیغمبره می نامد و به اصیل زادگانی که از بابت بزرگ شدن ما نزد این مشنگ ها به ما گیر می دهند، می گوید که (( هر کسی کو دور ماند از اصل خویش-باز جوید روزگار وصل خویش.)).


be happy


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
#93
نام و نام خانوادگی:

ورنیکا اسمتلی.

هدف شما از عضویت در این گروه چیست؟

می خواهم به تحقیقات صلح آمیزم برسم. ولی متاسفانه تعداد دست های کافی ندارم، این هم تالاری هامم اینقده خســـــــــــــــــــیســــــــــــــــن که نگو ( حتی خود شما آقای بلک!) بهشون می گم شما دوتا، دوتـــا! دوتـــــــــــــا دست دارید! خب چی می شه یکی از اون ها رو بدیدن به من. ولی نه خسیسن! کاریشم نمی شه کردا! حالا گفتیم شاید بتونیم اینجا یکی دوتا اضافه پیدا کنیم، به هرحال.


اسلحه ی مورد علاقه ی شما چیست؟

اسلحه؟!من؟! خب من که اسلحه اصلا دوست ندارم فقط یک جفت پیچک خمپاره انداز، دو سه تا قارچ اتمی و شیمیایی، کلاهک بالستیک ذرتی هم دارم...همه و همه رو داخل سبدم چپوندم و با مامان بزرگ ترانزیتشون می کنم. ولی در کل ترجیح می دم دشمنان و یا حتی دوستان رو با اختراع جدید چند کاره ام آشنا کنم اینجا. یه دستگاه باحال که پوست و ناخون و مو رو زنده زنده می کنه، چشما رو از حدقه در می آره، سیبیل آتیشیم می کشه. ته مونده هم هرچی بود خودش دفن می کنه، البته این یکی فول آپشن نیستا... نسخه نهایی اش رو بعدا رو نمایی می کنم.


در چه کاری بیش از همه استعداد دارید؟ درآوردن جیغ بچه سوسولایی که از با گاز گرفته شدن اشکشون در می آد. رفت و آمد به خونه مادر بزرگم. در ارتباط برقرار کردن با گرگ ها هم استعداد دارم، شاهدش هم اونی که پوستش رو وسط اتاقم پهن کردم.


اگر بخواهید به میزان وفاداری خود به دوستانتان و گروه هایی که در آن به عضویت در آمده اید از یک تا ده یک عدد را اختصاص دهید چه عددی را انتخاب میکنید؟ 2 اوا! دیدی چی شد صفر جلوشو جا انداختم!


be happy


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴
#94
نام: ورنیکا اسمتلی

شهرت: شنل قرمزی

گروه: اسلیترین.

چوبدستی: صد و هشتاد و سه سانتی با مغزی مربا و کلوچه و از جنس چوب درخت گیلاس.

علاقه مندی ها: سبدم. شنلم. گرگ ها. کلوچه و شیرینی جات. مامان بزرگم. خیلی چیزهای دیگه.

ظاهر:شنلی قرمز بر دوش.سبدی در دست. لباس های قشنگی بر تن.

اخلاقیات: با اراده است و خیلی دوست دارد که بالاخره به خونه مادر بزرگش برسه و همینطور هم از انجام دادن آزمایشات مختلف روی گرگ ها لذت می بره و گاهی هم ناخون های دست و پای اون ها رو از بیخ می کنه شایدم بعضی از انگشتای اضافی شون رو اره کنه که خوشتیپ تر به نظر بیان. تو سبدش هم همیشی یه چند صد لیتر واسه تجزیه کردن نمونه های آزمایشگاهی اش داره. از واکنش افراد به آمپول هوا هم لذت می بره. جانور نمای گرگ هم هستش(با گرگینه فرق داره!) جدای از این ها بهترین و بزرگترین تفریحش پرورش گیاه است.گیاه های آدام خوار، گیاه های اسید پاش و بمب افکن و همینطور هم درخت پاستیل. چندین جایزه پرورش گیاه هم گرفته.


پاترونوس: کلم پرنده

جارو: چه جوری دلتون می آد یه درخت رو جارو کنید! من به دلیل مخالفت هیچ جارویی استفاده نمی کنم.

ببخشید. من یه کمی حافظه ام ضعیفه و درست یادم نمی اومد.

+ من نمی تونم آواتارم رو عوض کنم. حتی از آواتار های پیشفرض هم نمی تونم استفاده کنم.

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.

در مورد اوارتار هم محدودیت حجمی و طول و عرضی وجود داره.باید به اندازه ای که ازتون خواسته شده عکس بذارید.اگر بزرگتره می تونید تو برنامه پینت در حد و اندازه خواسته شده درش بیارید ولی اگر کوچیکتره من توصیه نمیکنم بزرگترش کنید چون بی کیفیت میشه عکستون.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۲۱:۲۰:۵۰

be happy


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴
#95
نام: ناتالی مک دونالد

شهرت: شنل قرمزی

گروه: گریفندور

چوبدستی: صد و هشتاد و سه سانتی با مغزی مربا و کلوچه و از جنس چوب درخت گیلاس.

علاقه مندی ها: سبدم. شنلم. گرگ ها. کلوچه و شیرینی جات. مامان بزرگم. خیلی چیزهای دیگه.

ظاهر:شنلی قرمز بر دوش.سبدی در دست. لباس های قشنگی بر تن.

اخلاقیات: با اراده است و خیلی دوست دارد که بالاخره به خونه مادر بزرگش برسه و همینطور هم از انجام دادن آزمایشات مختلف روی گرگ ها لذت می بره و گاهی هم ناخون های دست و پای اون ها رو از بیخ می کنه شایدم بعضی از انگشتای اضافی شون رو اره کنه که خوشتیپ تر به نظر بیان. تو سبدش هم همیشی یه چند صد لیتر واسه تجزیه کردن نمونه های آزمایشگاهی اش داره. از واکنش افراد به آمپول هوا هم لذت می بره. جانور نمای گرگ هم هستش(با گرگینه فرق داره!) جدای از این ها بهترین و بزرگترین تفریحش پرورش گیاه است.گیاه های آدام خوار، گیاه های اسید پاش و بمب افکن و همینطور هم درخت پاستیل. چندین جایزه پرورش گیاه هم گرفته.


پاترونوس: کلم پرنده

جارو: چه جوری دلتون می آد یه درخت رو جارو کنید! من به دلیل مخالفت هیچ جارویی استفاده نمی کنم.


امیدوارم که تایید بشه.

نمره گروهبندی شما 3 هست که در حال حاضر گروه اسلیترین رو شامل میشه.شخصیت انتخابی شما مال گریفندوره و در نتیجه نمیتونید این شخصیت روبردارین.یه شخصیت دیگه لطفا معرفی کنید.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۱۹:۳۷:۲۶

be happy


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
#96
مدتی می شد که خودش را در دستشویی متروکه حبس کرده بود. آرام و بی صدا به در زنگ زده تکیه داده و به درون و عمق سیاهی چاه خیره شده بود. احساس می کرد که از خودش بدش می آید. از تمام تصمیماتی که تا به آن روز گرفته بود. از راهی که طی کرده و راهی که در پیش روی خودش قرار داده بود. همه آن ها را چونان کابوسی بی پایان تصور می کرد که جداره های قلبش را می خراشیدند. دنیایش را تیره و تار می کردند و او را در زندان تنهاییش حبس می نمودند.

طوفان این تصورات سرانجام بغض او را ترکاند و اولین قطره اشک سرد و شور از گوشه چشمش سرازیر شد. لرزش ضعیف بدنش را احساس می کرد. صورتش در هم رفته و سرخ شده بود. نفسش بالا نمی آمد. روی سنگ سفید دستشویی که بر اثر جرم گرفتگی به رنگ زرد تیره ای درآمده بود خم شد. گلوله های اشک از روی صورتش به عمق لوله ها می افتادند و صدای تالاپ ضعیفی می دادند. تالاپ تالاپ تالاپ.

چندین متر پایین تر، جایی در میان لوله که این صدا می پیچید، شبح سرگردانی که سال های زیادی از دوران زنده بودنش نمی گذاشت این صدای ضعیف را شنید. لبخندی از روی شیطنت زد و به سمت اقامتگاه ابدیش به راه افتاد.

دراکو مالفوی هنوز درون دستشویی بود و داشت خودش را برای رفتن به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حاضر می کرد. دلش نمی خواست که اسنیپ متوجه شود که او گریه کرده است. خصوصا در این شرایط که او فقط به دنبال یک بهانه بود. آستینش را بالا آورد تا با آن صورت خیسش را خشک کند. اما ناگهان سرمای عجیبی را درون سینه اش احساس کرد.

- هری مهربون من برگشته؟

میرتل گریان، شبح سرگردان دستشویی طبقه دوم، این را با لحن کشداری گفته بود و دراکو را خشمگین کرده بود. خشم دراکو برای خزیدن بی اجازه به درون خلوتش نبود، بلکه به خاطر نام منحوس پاتر بود! همه جا پاتر! سردر نمی آورد که چرا این قدر پاتر را گنده می کنند؟ کسی که مدام سر کلاس ها قش می کرد و احتمالا برای دامبلدور ادای بچه یتیم های پاک و معصوم تنها را بازی می کند تا بتواند زیر ردای آن پیرمرد خرفت قایم شود.

- گم شو شبح بدبخت زشت!

نمی دانست این کلمات چه گونه به زبانش آمدند اما از به زبان آوردنشان چندان پشیمان نبود. اما از طرفی هم دوباره جمع شدن اشک را در چشم های خودش احساس می کرد. در مقابل او چشمان خیره و بی رنگ میرتل با بهت و ناراحتی به او خیره شده بود.

- تو لوسیوس مالفویی؟

لوسیوس مالفوی؟ پدرش در آن لحظه در آزکابان و به دور از خانواده، در سرمای آن جزیره با دمنتور ها سر و کله می زد. این مسئله کمی قلبش را به درد آورد. آستینش را بالا آورد و دوباره صورتش را پاک کرد.

- من پسرشم.دراکو.

چشمان شبح از تعجب گرد شد. اما لحظه ای بعد با ناراحتی رو به پسر گفت:

- خب معلومه من زیادی این جا بودم. زمانی که من سال اولی بودم، پدر بزرگ تو یکی از ارشدا بود و اون هم .. همون اون .. سال بالایی ما بود. باورم نمی شه که یه زمانی ازش خوشم می اومد.

در آن لحظه مالفوی می توانست تغییر رنگ صورت شبح را ببیند.شرط می بست که اگر زنده بود، مثل لبو سرخ می شد.

- خب البته این فقط من نبودم.وای! نمی خوام دیگه راجع به اون حرفی بزنم! حتی حرف زدن راجع به اون آدم هارو می ترسونه. تو هم از اون می ترسی؟

مالفوی بی صدا به شبح چشم دوخت. نمی دانست چه باید بگوید. با صورتی که حالا آرامش بیشتری در آن دیده می شد رو به شبح گفت:

- منم ازش می ترسم.

تایید شد.
گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۷ ۲۱:۴۱:۲۷

be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.