مدتی می شد که خودش را در دستشویی متروکه حبس کرده بود. آرام و بی صدا به در زنگ زده تکیه داده و به درون و عمق سیاهی چاه خیره شده بود. احساس می کرد که از خودش بدش می آید. از تمام تصمیماتی که تا به آن روز گرفته بود. از راهی که طی کرده و راهی که در پیش روی خودش قرار داده بود. همه آن ها را چونان کابوسی بی پایان تصور می کرد که جداره های قلبش را می خراشیدند. دنیایش را تیره و تار می کردند و او را در زندان تنهاییش حبس می نمودند.
طوفان این تصورات سرانجام بغض او را ترکاند و اولین قطره اشک سرد و شور از گوشه چشمش سرازیر شد. لرزش ضعیف بدنش را احساس می کرد. صورتش در هم رفته و سرخ شده بود. نفسش بالا نمی آمد. روی سنگ سفید دستشویی که بر اثر جرم گرفتگی به رنگ زرد تیره ای درآمده بود خم شد. گلوله های اشک از روی صورتش به عمق لوله ها می افتادند و صدای تالاپ ضعیفی می دادند. تالاپ تالاپ تالاپ.
چندین متر پایین تر، جایی در میان لوله که این صدا می پیچید، شبح سرگردانی که سال های زیادی از دوران زنده بودنش نمی گذاشت این صدای ضعیف را شنید. لبخندی از روی شیطنت زد و به سمت اقامتگاه ابدیش به راه افتاد.
دراکو مالفوی هنوز درون دستشویی بود و داشت خودش را برای رفتن به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حاضر می کرد. دلش نمی خواست که اسنیپ متوجه شود که او گریه کرده است. خصوصا در این شرایط که او فقط به دنبال یک بهانه بود. آستینش را بالا آورد تا با آن صورت خیسش را خشک کند. اما ناگهان سرمای عجیبی را درون سینه اش احساس کرد.
- هری مهربون من برگشته؟
میرتل گریان، شبح سرگردان دستشویی طبقه دوم، این را با لحن کشداری گفته بود و دراکو را خشمگین کرده بود. خشم دراکو برای خزیدن بی اجازه به درون خلوتش نبود، بلکه به خاطر نام منحوس پاتر بود! همه جا پاتر! سردر نمی آورد که چرا این قدر پاتر را گنده می کنند؟ کسی که مدام سر کلاس ها قش می کرد و احتمالا برای دامبلدور ادای بچه یتیم های پاک و معصوم تنها را بازی می کند تا بتواند زیر ردای آن پیرمرد خرفت قایم شود.
- گم شو شبح بدبخت زشت!
نمی دانست این کلمات چه گونه به زبانش آمدند اما از به زبان آوردنشان چندان پشیمان نبود. اما از طرفی هم دوباره جمع شدن اشک را در چشم های خودش احساس می کرد. در مقابل او چشمان خیره و بی رنگ میرتل با بهت و ناراحتی به او خیره شده بود.
- تو لوسیوس مالفویی؟
لوسیوس مالفوی؟ پدرش در آن لحظه در آزکابان و به دور از خانواده، در سرمای آن جزیره با دمنتور ها سر و کله می زد. این مسئله کمی قلبش را به درد آورد. آستینش را بالا آورد و دوباره صورتش را پاک کرد.
- من پسرشم.دراکو.
چشمان شبح از تعجب گرد شد. اما لحظه ای بعد با ناراحتی رو به پسر گفت:
- خب معلومه من زیادی این جا بودم. زمانی که من سال اولی بودم، پدر بزرگ تو یکی از ارشدا بود و اون هم .. همون اون .. سال بالایی ما بود. باورم نمی شه که یه زمانی ازش خوشم می اومد.
در آن لحظه مالفوی می توانست تغییر رنگ صورت شبح را ببیند.شرط می بست که اگر زنده بود، مثل لبو سرخ می شد.
- خب البته این فقط من نبودم.وای! نمی خوام دیگه راجع به اون حرفی بزنم! حتی حرف زدن راجع به اون آدم هارو می ترسونه. تو هم از اون می ترسی؟
مالفوی بی صدا به شبح چشم دوخت. نمی دانست چه باید بگوید. با صورتی که حالا آرامش بیشتری در آن دیده می شد رو به شبح گفت:
- منم ازش می ترسم.
تایید شد.
گروهبندی.