اکثر ما کارهایی تو زندگیمون انجام دادیم که نتایج خوشایندی نداشته. شایدم داشته، ولی برای ما، نه دیگران.
هیچکس از ما نمیپرسه که چرا و به چه دلیل اون کار رو انجام دادیم. اونا فقط به نتیجه ی کار ما نگاه میکن.
نمونه اش خود من. اگه اون روز، به حرفشون گوش میکردم، الآن به اینجا نمی رسیدم.
فلش بک
سوزان در اتاقش مشغول انجام کاری بود.
چه کاری؟ کسی نمی دانست. این چیزی بود که عده ی زیادی می خواستند از آن سر در بیاورند. چرا که احتمالا او باز هم مشغول دسته گل آب دادن بود.
بووووووووووووووممممممم
اعضای خانه با عجله به سمت منبع صدا، که طبق معمول مشخص بود کجاست، دویدند.
از زیر در اتاق دودی به رنگ قرمز، خارج میشد.
یکی از حضار، با ترس به سمت در رفت و آن را باز کرد.
فضای درون اتاق وحشتناک شده بود. همه چیز بهم ریخته بود و به رنگ قرمز در آمده بود. حتی برفی، خرگوش سفید رنگ سوزان، که زیر میز، پشت یک سطل رنگ پنهان شده بود نیز، به رنگ قرمز در آمده بود.
سوزان درست در وسط اتاق ایستاده بود و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، به پاتیل جلوی پایش نگاه میکرد.
هنگامیکه متوجه حضور اهل خانه در آن سوی در شد، بغضش ترکید و گفت:
- من از قرمز متنفرم.
حضار که از کارهای سوزان خسته شده و به اوج عصبانیت رسیده بودند، هر کدام شروع به گفتن نظرات خویش کردند:
- دختره ی بوقی. چرا دست از این کارهات بر نمیداری؟
- نگاه کن چه بلایی سر اتاقت آوردی. همه از دستت خسته شدند. همسایه ها تا حالا چندبار ازت شکایت کردن. چرا سر عقل نمیای؟
- اصلا معلوم هست موقع انجام این کارا چی با خودت فکر میکنی؟
- اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه خطایی ازت سر بزنه خودت میدونی. تا موقعی هم که اتاقت رو مرتب نکردی، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. فهمیدی؟
وقتی حرف هایشان تمام شد، از اتاق بیرون رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. فکر می کردند حرفهایشان این دفعه کارساز می شود.
ولی سوزان به حرف هیچ یک از آنها اهمیت نمیداد. همیشه همین بود. همیشه توی سرش می زدند. همیشه تهدیدش میکردند. اما اهمیت نداشت. او باید موفق میشد. زحماتش باید به نتیجه می رسید.
با ناراحتی به اطرافش نگاه کرد. لبخند تلخی روی لبانش نقش بست و مشغول جمع کردن اتاقش شد.
وقتی کارش تمام شد، خود را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت.
تا حالا آزمایشات زیادی درباره ی رنگ ها انجام داده بود. مثلا رنگی که قرار بود در تاریکی بدرخشد ولی به جای آن کاغذ را سوراخ میکرد. یا مثلا نقاشی ای که قرار بود هر روز ترکیب رنگ متفاوتی با روز قبل پیدا کند، در عوض وقتی یک نفر از کنارش رد میشد، گاز سمی ای تولید میکرد که فرد مذکور را به حالت تهوع دچار میکرد. و...
ایندفعه قضیه فرق داشت. او میخواست طلسمی اختراع کند که با آن بتواند نقاشی هایش را به واقعیت تبدیل کند.
ولی چه گونه؟
آنقدر در افکارش غوطه ور شد تا اینکه خوابش برد.
فردای آن روز سوزان در حالیکه پشت میزش نشسته بود، مشغول امتحان کردن طلسم هایی که به ذهنش می رسید، بر روی نقاشی ای که تازه آن را کشیده بود، بود.
- زنده شو.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- حر کت کن.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- برخیز.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- کالر. مووینگ. کالموو.
و باز هم...نه . درست میدید؟
خرگوش درون نقاشی در حال بیرون آمدن از کاغذ و چند بعدی شدن بود.
- چی؟ دارم درست میبینم؟ نکنه طلسمه توهم زا بوده؟
در همین لحظه کشیده ی آبداری نثار صورت خود کرد. از درد، اشک در چشمانش حلقه زد.
- نه خواب نیستم. توهم هم نیست. دارم درست میبینم. من...من بالاخره موفق شدم.
پایان فلش بک
و اینگونه شد آنگونه که بود.
کالمووووووووو