یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید
یه روز مزخرف آفتابی***-دوباره...
-اه نه دوبارررررره...
-لعنتی بخدا اینا یه طوریشون میشه
ترزا با عصبانیت سر دختر خاله ی جادوگرش داد کشید:بسسسه شورشو درآوردی هنگ کرده مهم نیست!فردا میریم رو در رو باهاش حرف میزنی !
-
-اینجوری نگاه نکن زود باش بلند شو و یه جوری رفتار نکن انگار از سرزمین دیگه ایی اومدی!
فردا صبح***-اهم ....اهم جسیکا بیدار شو تو که میدونی خوشش نمیاد منتظر بمونه!
جسیکا با بی حالی چشمانش را باز کرد و اجازه ی ورود پرتو های کور کننده خورشید را به چشمش داد.
البته همه ی تابستان ها اینطوری بود پدرش او را در خانه ی خاله اش رها میکرد و خودش برای کار در لندن می ماند.
از جایش بلند شد و روی تخت نشست.
-متاسفم. من نمیام!
-
-چیه خب نمیام.حال ندارم
-
-خب مچمو گرفتی ازش می ترسم .تازه یکی از ملمامون گفته بود آدما مثله لولوخورخوره ان
-
-اهم.... چیزه یعنی من نمیام صبر میکنم تا اون شبکه ملی فرگیرتون لودینگ کنه.
ترزا که دیگر زیر پایش چمنزار روییده بود دست جسیکا را محکم گرفت و به زور او را از در خانه بیرون انداخت(البته قبلش لباس هم تنش کرد)
سرقرار***-قربان دو نفر اومدن میگن اومدن شما رو ببینن
قمه ی روی میز برداشته شد مرد سرش را تکان داد و خدمتکار به بیرون رفت.
-اهم من نمیام نمی تونم
-
-شوخی کردم حتما میام
خدمتکار آنها را به داخل راهنمایی کرد...
پس از چند ثانیه صدای شیون دلخراش جسیکا محله را پرکرد..
-عهه اینکه...پروف...رودو...لس... اهم..شما مشق.. لولو...
- خب پس حتما همدیگه رو میشناسین
رودوف و جسیکا:نه..
جسیکا نفس رحتی کشید و گفت:لولوخور خوره نبود پروف... اهم
خلاصه جسیکا و دختر خالش بعد از حرف هایی که معلوم نیست چی بودن از دفتر بیرون اومدن و پروفسور به خوبی و خوشی نمره جسیکا رو وارد دفترش کرد.
و داستان تمام شد