هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷
#91
- البوس ،دوست دارى يه جاى باحال ببينى ؟
- معلومه که مى خوام.
- دستمو بگير.
- باشه!

البوس دست راستمو گرفت. نمى دونستم از کارى که مى خوام بکنم خوشش مياد يا نه ؛ اما روى جايى که مى خواستم برم تمرکز کردم.و بعد به ان اپارات کردم.حالت چرخشى ناراحت کننده اى داشت. اما مى تونستم دست البوس را حس کنم.
بعد از چند ثانيه ما کنار ابشار بوديم جايى که مى خواستم بيايم. البوس هنوز دستمو ول نکرده بود.

- اشلى تو.... تو از کجا اپارات کردن ياد گرفتى؟

- زياد سخت نيست.حالت خوبه؟

- اره....ولى اينجا کجاست ؟

-بهترين جاى لندن.معمولا توريستا و مردم از اينجا خبر ندارن. قبل از اينکه وارد دنياى جادوگرى بشم ؛ با برادرم اينجا رو پيدا کرديم.دنبالم بيا.

البوس جورى بود انگار خوشکش زده بود.

- بهم اعتماد ندارى؟
- معلومه که دارم.

و بعد از ان دنبالم راه افتاد. من او را به کنار تخت سنگى بردم. چوبم را روبه تخت سنگ گرفتم و گفتم:"اپارسيوم " چند نوشته روى تخت سنگ ظاهر شد.
- اينجا اسم کساييه که اينجا رو ديدن ،تو هم بايد اسمتو بنويسى.
- باشه.

البوس چوبش را در اورد و روى ان اسمش را حک کرد.

-" البوس سوروس پاتر" اين اسم کاملته ؟

- اره خب قاعدتا.

- يه چيز ديگه هست که مى خوام نشونت بدم.

من سمت ابشار رفتم. و از کنار ابى که از بالا مى امد وارد غار پشت ابشار شدم.البوس داد زد:

- اشلى!
- بيا ،مى خوام يه چيزى نشونت بدم. مراقب باش خيس نشى.

البوس خيلى اروم از کنار ابشار رد شد و پيش ن امد.

- يا مرلين! اينجا کجاست؟
- نترس. فکر کردم، ميدونى پشت ابشار يه غاره.
-ولى خب راستش مى خواستم يه چيز ديگرو نشونت بدم .

و بعد به سمت سنگى ميز مانندى رفتم.

- وقتى بچه بودم،مردم منو بخاطر عجيب بودنم مسخره مى کردن ميومدم اينجا؛ اين ميزو مى بينى ؟

البوس کمى جلوتر امد و نگاهى به تخت سنگ انداخت.

- جاى دو تا دست ؟ خيلى عجيبه.

من کمى جلو تر امدم و يک دستم را در طرف ميز گذاشتم.

- اين جاى دست هميشه اندازه ى دست من بود و با من رشد مى کرد.اون جاى دست هيچ وقت قد من نبود.

البوس دستش را روى طرف ديگر ميز گذاشت.جاى دست کاملا اندازه اش بود و بعد از ان راه پله اى جلوى تخت سنگ ايجاد شد.که به طبقه ى پايين مى رفت...


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷
#92
اه بلاخره به لندن رسيدم.زادگاهم.البته چند وقت شنيدم يه جوگير رو شهردار کردن که تو روز اول کارش فقط 52 نفر رو اعدام کرده! و عجيب تر اينکه من تو هواپيما تنها بودم. و دو خانم بغل دستم اين چيزا رو مى گفتن.دو گوشى هندزفريمو گذاشتم تو گوشم و ،هيچى پلى نکردم بتونم گوش بدم چى مى گن.ولى در کل ي چند وقى يه شهردار ديوونه داريم.

حدوداى ساعت پنج صبح از هواپيما پياده شدم.

- اه لندن زادگاهم.

داشتم از هواپيما پيده مى شدم که چشمم به پسر اشنايى افتاد؛اه ...اون برادرم بود چند وقت بود نديده بودمش پدر و مادرم هم اجا بودند. برايشان دست تکان دادم و به سمتشان دويم . و تک تکشان را بغل کردم؛ انها ماگل بودند ولى در هر حال خانواده ى من هستند.بعد از ان ما سوار ماشين قديميمان شديم و به سمت خانه رفتيم.اما يه چيزى عجيبى در وجود من بيدار شده بود. حسى که احساس مى کردم در پيش رو اتفاق عجيبي در را است. وقتى به خانه رسيدم مى خواستم چرخى در لندن بزنم.پس بايد از خانه خارج مى شدم پس اولين چيزى که گفتم اين بود:

- من ميرم يه دورى اين اطراف بزنم.

و بعد به سرعت از خانه خارج شدم. همين طور که به جلو مى رفتم کسى صدايم کرد.

- سلام اشلى!

- سلام! اوه البوس اينجا چى کار مى کنى؟

البوس کنار برادر بزرگش بود.احتمالا او هم مى خواست چرخى اين اطراف بزند.البوس پاتر از بچه ها اسلايترين بود اما علاقه ى عجيبى به او داشتم.که باعث شد گونه هايم سرخ شود.اما البوس جواب سوالم رو داد.

- ما براى تعطيلات اومديم لندن تو چى؟

- اوه من تو لندن به دنيا اومدم. تابستون ميام اينجا! اگه خواستى مى تونم چند جاى خوب لندن رو نشونت بدم.

برادر البوس که معمول بود مى خواست از شر برادرش راحت شود گفت:
- خب البوس مى تونى برى با دوستت يه دورى بزنى فقط تا ساعت هشت برگرد خونه.

- باشه فقط اشلى مشکلى نيست باهم يه گشتى بزنيم؟
- معلومه که نه. نهار خوردى؟
- اره ممنون خداحافظ جيمز
- خداحافظ.


- مى گم تو از اين ماجراى شهردار جديد خبردارى؟
- شنيدم خيلى خل و چله.

وبعد چند تا اداى مسخره در اوردم. که باعث خنده البوس شد.

- راستش ما به خاطر اون اومديم وزارت خونه خواسته پدر و مادرم بفهمن الکتو براى کى کار مى کنه.

- يعنى فکر مى کنى اون از مرگ خوار ها بوده؟

- شايد ، ولى فعلااين چيزا مهم نيست.

و بعد دستش را به سمتم دراز کرد. و بعد دستم را گرفت...


ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۴ ۲۰:۲۱:۲۵

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
#93
فصل اول
امروز مى خوايم بلاخره با هاگوارتز به يه اردوى تفريحى بريم (بلاخره)جاى بدى نيست، اسکله ى تفريحى براى دخترا خوبه ولى فکر کنم براى پسرا خيلى خسته کننده باشه.(بيچاره ها) در هر حال مهم نيست. خب کارهاى که ما و پسرا انجام مى ديم خيلي متفاوتان خیلی کارهاي که ما انجام مى دم:
صحبت مى کنيم.
اهنگ گوش مى ديم.
غيبت مى کنيم.
بازم صحبت مى کنيم.
حالا کار هايى که پسر ها انجام مى دهند:
شوخى خرکى هايى که سر دخترها خالى مى کنند.
شوخى خرکى هايى که سر دخترها خالى مى کنند.
شوخى خرکى هايى که سر دخترها خالى مى کنند.
اما در هر حال احتمالا ما دختر هاى گريف با هم مى چرخيم. که خيلى چيز عجيبى نيست.اما پسر ها به محض اينکه سوار اتوبوس شيم.دو کار را شروع مى کنند:شوخى هاى احمقانه.مخ زنى.اردوى قبلى فقط تو جيب من و سوفى (دوست صميميم) ده تايى کاغذ شماره بود حالا اين بار چى بشه خدا مى دونه!در هر حال بايد سر کرد. و البته مهم ترين مسئله براى دختر ها و کم اهميت ترين مسئله براى پسر ها
" چى بپوشم؟"
قطعا بحث امروز کلا همينه! ولى خب من انتخابمو کردم.يه تى شرت کهکشانی و شلوارک جينم. اره خودشه. خب خدارو شکل اين مشکل هم حل شد..اخيش!
بهتره ديگه برم سر ميز شام .
امروز ميز شام اشفته تر از هر وقت ديگس. سوفى براى من جا گرفته بود . يه پسر بالا ى سر سوفى وايساده بود و با تمسخر با سوفى حرف مى زد:
-مهمونمون باشيد.
-برو بابا چى مى گى؟

بعد از اين حرف پسر از سوفى دور شد.
از هر طرف پرنده هاى کاغذى اين ور ان ور مى رفتند. سر و صدا همه جا رو پر کرده بود.و صدا به صدا نمى رسيد.
يکى از پرنده ها ى کاغذى که ديگه بال بال نمى زد جلويم نشست. کاغذ را باز کردم.
"اسکورپيوس مالفو ى"چى؟
از سر جايم بلند شدم. و با خوشونت به سمت ميز اسلايترين رفتم. و راهم را ادامه دادم. تا بلاخره پسر رو پيدا کردم.او که اهميتى به عصبانى بودن من،نمى کرد گفت:
- جوابت مثبته؟
- خفه شو.
- چرا ؟

کاغذ را مچاله کردم و با تمام قدرت،به ميز اسلايترين کوبيدم.که باعث شد نيمى از انها به من نگاه کنند. يکى از انها بهم اشاره کرد که بيا بيا. اهميتى بهش ندادم و وقتى مى خواستم به سمت ميز بروم ،کريستوفر جلوم بود.وقتى به سمت چپ رفتم او هم به سمت چپ رفت؛
- اوه ...ببخشيد.
- نه نه گفتم ،اگه خواستى فردا،خب باهم باشيم.
- چى؟ البته باشه. فردا مى بينمت فعلا خداحافظ.
- فردا مى بينمت ساعت هشت ،در جلوى هاگوارتز.فعلا

سريع به سمت سوفى دويدم اصلا حواسم نبود. شام نخوردم.فقط سوفى را بلند کردم. و به سمت خوابگاه رفتم. باور نکردنی بود.


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۷
#94
امروز وقتى به باشگاه دوئل دير رسيدم ؛و همين برايم بدبختى افريد .وقتى رسيدم لبخندى مظطرب زدم که اوضاع را بدتر کرد.•﹏•

-اميدوارم براى دير رسيدن تون دليلى داشته باشين.
-ام....خب...راستش ،آم...
-براى تنبيه شما دوئل رو شروع مى کنيد.
-چى؟من؟
-بله،شما خانم ساندرز.
چاره اى نداشتم و به سمت ميز مبارزه رفتم.تپش قلب تند تر شده بود؛نمى توانستم خوب نفس بکشم.انگار کسى داشت خفه ام مى کرد.
-اقاى مالفوى(اسکورپيوس مالفوى اسم کاملشه) شما هم به ما ملحق مى شيد.

يکى از دوست هاى مالفوى به پشتش زد و او را به جلو فرستاد.
مالفوى پسرى لاغر قد بلند با موهاى تقريبا سفيد ، بود پوستش روشن بود و چشم هايش عسلى بود.

چشمکى تحويلم داد،و من هم چشم هايم را به بالا چرخاندم.بعد گفت:
-نگران نباش بهت آسون مى گيرم.

من پيچى به موهايم که بالا بسته بودم دادم و گفتم:
- ولى من اينکارو نمى کنم.

پرفسور که داشت عصبانى مى شد گفت:
-کافيه... شروع کنيد.

هر دو هم زمان چوب هايمان را بالا اورديم،بعد چرخيديم،و وقتى برگشتيم شروع به شليک کرديم.
اولين ورد را من گفتم:
-اکسپليارموس
اما متاسفانه طلسمم خطا رفت.
بعد از ان او فورا طلسم بعديش را به سمت من فرستاد.
-ريکت سمپيا
ناگهان انگار کسى با ،يک پر گنده داشت قلقلکم مى داد.خنده ام گرفته بود. اما بلاخره توانستم چوبم را بالا بيارم.
-ﻟوکوموتور مورسيس

پاهايش با تناب نامرئى من بسته شد اه من برنده ى ،دوئل بودم.نفسم را بيرون دادم.
به سمتش رفتم.طناب نامرئى را از دور پايش باز کردم و با اودست دادم.
بعد از ان به سمت دوستانم رفتم يکى از انها فرياد زد:
-گريفيندور اره.

مالفوى به سمت امد و کاغذ تا شده اى را بهم داد ،وقتى کاغذ را باز کردم ،يه شماره روى ان بود. خشمگين شدم. و بودن انکه چيزى بگويم نامه را تکه تکه کردم و به او نگاهى خشمگين به او انداختم.
- خيل خب بابا حالا،چرا عصبانى ميشى؟
-دهن گندتو ببند.
همون پسرى که اول به پشت مالفوى زده بود.حالا داشت از خنده ريسه مى رفت ،بعد از ان جلو امد و مالفوى را کشيد و برد.
و بعد از ان پشتم را به ان ها کردم و از او دور شدم.


ویرایش ناظر:

اشلی عزیز

این تاپیک، یه تاپیک معمولی نیست. اینجا اعضا همدیگه رو دعوت به دوئل می کنن. بعد با توجه به سوژه ای که داورا بهشون دادن پست می زنن. شما دوئلی نداشتین.
قوانین دوئل رو می تونین اینجا بخونین.
ولی اگه بخوایین بدون داشتن حریف، درباره سوژه ها بنویسین، یه سالن دوئل انفرادی هم داریم که شاید به دردتون بخوره.
پست اولش رو بخونین که با قوانینش آشنا بشین.


موفق باشید.


ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۲ ۲۰:۳۲:۳۷
ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۲ ۲۰:۵۹:۴۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۷ ۰:۰۴:۴۷

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۷
#95
فصل اول

دفترچه خاطرات عزيز،امروز من به عنوان يک دانش اموز سال اولى،وارد گروه گريفيندور شدم.و از همين حالا هم با درس معجون مشکل دارم.و واقعا نمى دونم بتونم اين درس رو پاس کنم.اما امروز اتفاق عجيبى افتاد همين طور،که مى خواستم به سالن گريفيندور بروم،انگار پله ها مى خواستند مرا به ناکجا اباد ببرند ،و من همين چاره اى جز ادامه دادن پله ها نداشتم ؛همه جا خلوط بود. در اخر پله ها من را به طبقه ى بالا مى بردند ،تا اينکه اخر به طبقه ى هفتم رسيدم. همين طور که داشتم راه مى رفتم ناگهان ،در قهوه اى رنگى جلويم ظاهر شد ؛نگاهى به اطراف انداختم ،کسى در اطراف نبود در را باز کردم؛اتاقى بزرگ بود با پنجره هاى خاک گرفته ،و يک کتاب روى زمين بود کتاب را برداشتم و نگاهى به کتاب انداختم کتاب قديمى و خاک گرفته بود؛کتاب را باز کردم کتاب معجون سازى بود که دور بعضى چيز ها خط کشيده شده بود. و چيز هاى ديگرى نوشته بود.به صحفه ى اول که رفتم ،نوشته بود:
اين کتاب متعلق است به شاهزاده ى دورگه.

کتاب را برداشتم و رفتم. کمى ترسيده بودم ،وقتى از اتاق اومدم بيرون در پشت سرم،از بين رفت.



تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
#96
نام:اشلی ساندرز
سن: 13
متولد:17/1/2005

معرفى شخصيت:مهربان. کمى عجول. شجاع.باحال.اماده براى دعوا و دفاع از دوستان. هميشه با پسر هاى بزرگتر اسلايترين دعوا مى کنم .مورد توجه هستم;-).بسيار باهوش و با نمرات بالا. دخترى از نسل جديد. خيلى زود عاشق مى شم .با استعداد. هميشه با معلم ها دعوا مى کنم. از خقيقت دفاع مى کنم.و کارم با دليل و مدرک کار مى کنم.مانند ببرى وحشى کمى خطرناکم. اما با دوستانم بهترين حالت را دارم شوخ تبع .حاضرجواب.صلح طلب ولى جنگ که شروع شود تا پيروزى مى جنگم و دوست دارم در کارم بهترين باشم.دنبال نور و روشنايى مى گردم.کاريزماتيکم.به خودم توجه مى کنم.و به اصالت اهميت نمى دم.مدافع حقوق خوبان.دوست دارم در کارام بهترين باش.باهوش.و پشتکار زيادى دارم.وقتى زمين بخورم با قدرت زيادتر بلند مى شوم.از شکست ترسى ندارم.

چوب دستى: چوب درخت بلوط و با مغز رگ قلب اژدها و اش ققنوس.

جارو:نيم بوس 2018

ماگل زاده

ويژگى ها ظاهرى: مو هاى بلند مشکى لخت که تا کمرم مى رسد و هميشه ان را بالاى سرم مى بندم. چشم هاى ابى درشت و يک عينک دايره اى بزرگ مشکى روى ان قرار دارد لاغر و کشيده.

پاترانوس:غزال

علايق: موسيقى.وقت گذرانى با دوستان. خواندن کتاب.کوييديچ.

گروه:گريفندور

زندگى نامه:در شب هاى بعد از کريسمس در خانواده اى به جادو اعتقاد نداشتند متولد شدم مثل يه ماگل زندگى کردم. و بعد از به هاگوارتز امدم.

قدرت ها:مقابله با جادو ى سياه. معجون سازى.تاريخ جادوگرى.


تایید شد.
خوش اومدین.



ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۱ ۲۳:۴۰:۱۸

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#97
سلام
من دخترى کمى شجاع و بعضى وقت ها ترسو هستم ولى در هر حال هميشه کارى که مى خوام رو انجام ميدم ديگران مى گويند باهوش.
هميشه دنبال نور و روشنايى مى گردم (اگه به امضام دقت کنيد) و دوست دارم در کار هايم بهترين باشم انتقاد پذيرم ولى وقتى شکست بخورم بلند مى شم. از تبعيض متنفرم. و عاشق چيزى که منو به هيجان بياره و کمى شوخ تبعم و خب البته فرزند پاتر ها،پشتکار زيادى دارم و باور دارم پشتکار قوى تر از هر استعدادى است. هميشه با پسر هاى بزرگتر از خودم دعوايم مى شود کتک مى زنم و مى خورم و البته عاشق ورزش هاى رزمى (يه بار ي پسر که باهاش دعوا کردم بهم گفت وحشى اخه دستم يه نمه سنگينه )و هميشه از حق بچه هاى کوچک تر دفاع مى کنم هيچ کى حق نداره به دوستام چپ نگاه کنه !و الا دو تا حرکت مى زنم مجبورشن اين ته ديگ از کف زمين ببرنش !ولى هميشه روياى کمک کردن به انسان ها خوب را دارم شخصيت عجيبى دارم که متغير است و فقط يک چيز مى تواند مرا اروم کند و ان هم عشق است،و دوستى.اگر کسى که بهاش دعوا کردم معظرت خواهی کنه مى بخشم.کله خرابم و عاشق ازمايش کردن کار هاى جديد. جديد و خوب جواب مى دم
اگه به خودم حرفى بزنن کتلت شون مى کنم.
اگه به دوستام حرف بدى بزنن ته ديگ شون مى کنم.
اگه به خانوادم حرف بدى بزنن اسفالت شون مى کنم.

اما غير از سر دعوا شخصيت ارام مهربان و شوخ تبعي دارم و وقتى شکست بخورم با قدرت بيشترى ادامه مى دم. و از شکست ترسى ندارم. چون شکست بخشى از زندگى است.

اسلايترين و هافلپاف نه

. الويتم ريونکلاست ولى اگه نشد گريفيندور ولى لطفا ريونکلا!

راستى ميشه وقتى وارد ايفاى نقش شدم از شخصيت اريانا پاتر استفاده کنم؟؟چون من از قبل چند داستان درباره اش نوشتم.


ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۱:۵۸:۵۳
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۱ ۸:۴۸:۱۰
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۱ ۱۳:۰۷:۰۷

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#98
نقل قول:

آندریا کگورت نوشته:
In the name of the most high

نام شعر:آقا فیلینچه
شاعر:هنرمند گم نام (باشد که به اصل خویش برسد)
بازسازی:آندریا پاسفیکا کگورت

شبا که ما میخوابیم

سرایدار فیلینچ بیداره

هری خواب لرد میبینه

اون دنبال کمینگاهه

اقا فیلینچه سریعه

مچ شاگردارو زود میگیره

جرج و فرد هم اونو دوست دارن

براش شکلات میزارن


با تشکر از لودوی عزیز و بقیه دست اندر کاران.



خيلى باحال بود😱😱


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#99
شما دقيقا تو کارگاه نمايشنامه نويسى از ما چى مى خواين؟
اخه من هرچى مى نويسم رد مى کنين.داستان با چند تا اتفاق مى نويسم ميگيد همه چى خيلى زود اتفاق ميفته. به يه موضوع مى چسبم مى گيد عجله اى نوشتى. من چى کار کنم اخه؟؟
😢😢😢😣😣😣😲😲


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
هرى به ارامى دست ،جينى را گرفته بود و قدم مى زد.موهاى جينى در باد تکان میخورد،و باعث مى شد بوى خوش انها به صورت هرى بخورد. صداى نفس هاى ارام او و ناموزون او را مى شنيد ،عشق را در وجود يکديگر حس مى کردند.اين احساس خوشبختی واقعى بود.خورشيد هنوز طلوع نکرده بود اما عشق در قلب هاى انها طلوع کرده بود.ولى در هواى گرگ و ميش کنار يکديگر قدم مى زنند.نيمه شب هرى با نقشه ى قارت گر جينى ،را از قلعه بيرون اورده بود،تا شايد بدون مظاحمت کسى کنار هم تنها باشند.هردو همان لباس هاگوارتز را پوشيده بودند.اما جينى براى هرى ،زيبا ترين شکل دنيا بود،صدايش گوش هاى هرى را نوازش مى کرد.
-هرى؟
-بله؟
-از وقتى ابريج مدير شده خب...ميدونى خيلى وقته که با هم نبوديم . نمى دونم از کجا اين راه فرار رو پيدا کردى،اخه خيلى عجيبه...
هرى که به بالا نگاه مى کرد گفت:
- بعضى وقتا ،مهم نيست که خيلى چيزا از کجا پيداشون ميشه . مهم اينکه براى چى به کار ميان.

جينى نفسش را بيرون داد. تپش قلبش تند شده بود.
-فکر مى کنى دامبلدور کجاست؟
-دامبلدور ،اون هميشه يه راه فرار داره.
-هرى من يکم نگرانم... ممکنه تو دردسر بيوفتيم.
-ارزششو داره،چون معلوم نيست دوباره بتونيم از قلعه بيرون بيايم.

و حالا بدونه انکه چيزى بگويند ،قدم مى زدند.هيچ چيز براى او بهتر از،اين سکوت نبود...
-اقاى پاتر ،اميدوارم براى برون اومدن اين موقع شب دليلى ،داشته باشيد.
اين صداى اسنيپ بود. صداى نفس کشيدن جينى بلند تر شد. معلوم بود ترسيده. هرى دست هاى او را مى فشرد،تا شايد کمى از ترس او کم کند. او قبلا با اسنيپ مواجه شده بود.
-مطمئن،باشيد پرفسور امبريج ،زياد از خلوت هاى شبانه ى شما ،خوشحال نمى شه. اما خوشبختانه ،ايشون تنبيه بچه هايى که شبانه از قلعه خارج مى شوند رو وظيفه ى من،صلاح ديدن.دوشيزه ويزلى شما بهتره،سريعا به خوابگاهتون برگردید.

هرى دست جينى را ول کرد. جينى نگاهى به هرى انداخت. هرى زير لب گفت:
-برو!

جينى بلاخره از او جداشد، و رفت. و کم کم از ديد محو شد.
-خب ،پاتر سريعا دفتر من!

هرى به دنبال اسنيپ ،به سمت دفترش رفت.اما از مواجه با اسنيپ ترسى نداشت. اسنيپ به صندلى ، اشاره کرد و هرى هم روى ان نشست.
-تو حتى از پدرت هم،بى سر و پا ترى.اون هم ديگه اينموقع شب اطراف قلعه قدم نمى زد!

هرى که عصبانى شده بود،سر اسنيپ داد زد:
-پدر من بى سروپا نبود! اين تويى که ترسويى!
-چطور جرعت مى کنى ، که با من اينطورى حرف بزنى.يک ماه تنبيه!بهتره براى يک ماه با کوييديچ خداحافظى کنى! من اين ماه تو رو از کوييديچ حظف مىکنم.
و بعد لبخندى موضيانه به هرى زد.
-چى؟
هرى که عصبانى بود ،سعى مى کرد خود را کنترل کند ،اما چاره ى ديگرى نداشت.ولى هرگز اسنيپ را نمى بخشيد.گريفيندور بايد دنبال يک يابنده ى ديگر مى گشت.
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... snape-confront%5B1%5D.jpg

درود بر تو فرزندم.

اینبار خیلی بهتر شد.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۴:۲۸:۱۴
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۴:۴۴:۰۵
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۵۲:۵۰

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.