هرى به ارامى دست ،جينى را گرفته بود و قدم مى زد.موهاى جينى در باد تکان میخورد،و باعث مى شد بوى خوش انها به صورت هرى بخورد. صداى نفس هاى ارام او و ناموزون او را مى شنيد ،عشق را در وجود يکديگر حس مى کردند.اين احساس خوشبختی واقعى بود.خورشيد هنوز طلوع نکرده بود اما عشق در قلب هاى انها طلوع کرده بود.ولى در هواى گرگ و ميش کنار يکديگر قدم مى زنند.نيمه شب هرى با نقشه ى قارت گر جينى ،را از قلعه بيرون اورده بود،تا شايد بدون مظاحمت کسى کنار هم تنها باشند.هردو همان لباس هاگوارتز را پوشيده بودند.اما جينى براى هرى ،زيبا ترين شکل دنيا بود،صدايش گوش هاى هرى را نوازش مى کرد.
-هرى؟
-بله؟
-از وقتى ابريج مدير شده خب...ميدونى خيلى وقته که با هم نبوديم . نمى دونم از کجا اين راه فرار رو پيدا کردى،اخه خيلى عجيبه...
هرى که به بالا نگاه مى کرد گفت:
- بعضى وقتا ،مهم نيست که خيلى چيزا از کجا پيداشون ميشه . مهم اينکه براى چى به کار ميان.
جينى نفسش را بيرون داد. تپش قلبش تند شده بود.
-فکر مى کنى دامبلدور کجاست؟
-دامبلدور ،اون هميشه يه راه فرار داره.
-هرى من يکم نگرانم... ممکنه تو دردسر بيوفتيم.
-ارزششو داره،چون معلوم نيست دوباره بتونيم از قلعه بيرون بيايم.
و حالا بدونه انکه چيزى بگويند ،قدم مى زدند.هيچ چيز براى او بهتر از،اين سکوت نبود...
-اقاى پاتر ،اميدوارم براى برون اومدن اين موقع شب دليلى ،داشته باشيد.
اين صداى اسنيپ بود. صداى نفس کشيدن جينى بلند تر شد. معلوم بود ترسيده. هرى دست هاى او را مى فشرد،تا شايد کمى از ترس او کم کند. او قبلا با اسنيپ مواجه شده بود.
-مطمئن،باشيد پرفسور امبريج ،زياد از خلوت هاى شبانه ى شما ،خوشحال نمى شه. اما خوشبختانه ،ايشون تنبيه بچه هايى که شبانه از قلعه خارج مى شوند رو وظيفه ى من،صلاح ديدن.دوشيزه ويزلى شما بهتره،سريعا به خوابگاهتون برگردید.
هرى دست جينى را ول کرد. جينى نگاهى به هرى انداخت. هرى زير لب گفت:
-برو!
جينى بلاخره از او جداشد، و رفت. و کم کم از ديد محو شد.
-خب ،پاتر سريعا دفتر من!
هرى به دنبال اسنيپ ،به سمت دفترش رفت.اما از مواجه با اسنيپ ترسى نداشت. اسنيپ به صندلى ، اشاره کرد و هرى هم روى ان نشست.
-تو حتى از پدرت هم،بى سر و پا ترى.اون هم ديگه اينموقع شب اطراف قلعه قدم نمى زد!
هرى که عصبانى شده بود،سر اسنيپ داد زد:
-پدر من بى سروپا نبود! اين تويى که ترسويى!
-چطور جرعت مى کنى ، که با من اينطورى حرف بزنى.يک ماه تنبيه!بهتره براى يک ماه با کوييديچ خداحافظى کنى! من اين ماه تو رو از کوييديچ حظف مىکنم.
و بعد لبخندى موضيانه به هرى زد.
-چى؟
هرى که عصبانى بود ،سعى مى کرد خود را کنترل کند ،اما چاره ى ديگرى نداشت.ولى هرگز اسنيپ را نمى بخشيد.گريفيندور بايد دنبال يک يابنده ى ديگر مى گشت.
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... snape-confront%5B1%5D.jpgدرود بر تو فرزندم.
اینبار خیلی بهتر شد.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی