هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
#91
- اگه میتونی منو پیدا کن!

وین بعد از کمی اتاق رو با چشم گشتن، چشمش به پیاز خورد و آروم آروم رفت سمتش. پیاز جا خورد.
- تو قاعدتا نباید منو پیدا میکردی! من مطمئنم پشت یکی قایم شدم!
- این حرفا فایده نداره.

وین به سمت پیاز هجوم برد...

بوووووم

انگار واقعا پیاز پشت کسی قایم شده بود.

- چی تو محفل به شما یاد میدن؟ ها؟ یادتون نمیدن در نزده وارد نشین؟

وین گیج شده بود. یکی داشت حرف میزد، همین الان با یکی برخورد کرد، ولی اون "یکی" دیده نمیشد. دستشو بلند کرد و بی هدف توی هوا چرخوند.
- بابا بزرگ، تویی؟ برگشتی؟ فکر میکردم مردی!
- بابا بزرگ کیه؟ من بانزم!

پیاز اهمیت نمیداد بابابزرگ کیه، بانز کیه، مهم این بود که الان قرار بود وین تیکه تیکه ش کنه و توی دیگ بریزه. پس دوباره دو طرف خودشو گرفت و پا به فرار گذاشت. وین متوجه فرار پیاز شد. سریعا چاقوشو برداشت و دوید.

بوووووم

- ببخشید با... بانز! هافل، بدو بگیرش، داره در میره!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۸
#92
* سوژه جدید! *


- از اینور! اون لباسا رو نذار اونجا ماتیلدا! دست بجنبون دیگه رکسان، این لباسا خودشون نمیرن سرجاشون!

دورا سریع رفت و رکسان رو از توی قفسه لباسا بیرون آورد. رکسان از ترس میلرزید و سعی میکرد دوباره برگرده سر جاش، اما دورا محکم نگهش داشته بود و تنها نتیجه دست و پا زدنش، بلند شدن گرد و خاک از روی زمین و نشستنشون روی یه کپه لباس بود که کمی اون طرف تر گذاشته شده بود.

- بیا. خوب شد؟! الان باید همشو بشوری!

وقتی ناراحتی و ترس رو تو صورت رکسان دید، لبخندی از سر رضایت زد و رفت به بقیه نظارتش برسه.
- ماتیلدا، ببین گربه ت با این لباسا چیکار کرده؟!

ماتیلدا سریعا از چیدن لباسا دست برداشت و دوید سمت دورا.
- مگه چیکار کرده؟
- مگه چیکار کرده؟! زده لباسا رو درب و داغون کرده! چروک شدن، پاره شدن، کثیف شدن... همشو درست میکنی! رودولف تو هم اون مانکنو بذار سر جاش.

رودولف که دم در مغازه مچش گرفته شده بود، همونجا مانکنو گذاشت روی زمین.
همه بچه های هافلپاف پشیمون بودن که قبول کرده بودن به دورا توی چیدن دکوراسیون و جنس های مغازش بهش کمک کنن. لباسای دخترونه، دست دوم و شیک دورا که قرار بود به عنوان دست اول فروخته بشن.

سدریک و آریانا که کوهی از لباس رو حمل میکردن و نمیتونستن جلوی چشمشون رو ببینن، محکم به هم برخوردن و همه لباسها زمین ریخت.
- یعنی یه آدم اینهمه لباس میخواد چیکار؟
- نگران نباش، الان درستش میکنم!

و همه برای گرفتن چوبدستی آریانا، خیلی دیر اقدام کردن.
- اکسپلیارموس!

بوووووم!

دورا لباسی که روی سرش افتاده بود رو برداشت و با عصبانیت به سمت آریانا رفت.
- میدونی با هر کدوم از این لباسای دخترونه، میشه چند دست لباس پسرونه خرید؟! میدونی میشه چند بار رفت آرایشگاه و موها رو پسرونه کوتاه کرد؟...

آریانا که ایندفعه منتظر یه کتک اساسی بود، وقتی صدای دورا قطع شد، چشماشو باز کرد و دستاشو از جلوی صورتش برداشت.

- لباس بنفشم نیست!

همه با نگرانی به هم نگاه کردن. میدونستن نبودن لباس بنفش دورا چه معنی میتونه داشته باشه.
- تا لباس بنفشم پیدا نشه، هیچکس از جاش تکون نمیخوره!

ارنی اونقد حواسش به داد و بیداد های دورا بود که متوجه نشد لباس های توی دستش، یکی یکی ناپدید میشن.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۲:۰۳:۳۸

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸
#93
سریــع و خــشن


پست اول


- خب، بذارین یه بار دیگه نقشه رو مرور کنیم... پس ما باید بریم سرزمین آدم خوارا؟...
- آره!
- ... و خودمونو دستی دستی به کشتن بدیم؟
- آره!

همه اعضای تیم به سمت رکسان برگشتن که هر دفعه جوری "آره" میگفت که انگار قرار بود برن به مهمونی.

- یعنی تو الان نترسیدی؟
- نه! چرا باید بترسم؟
- تو از یه تیکه کاغذ میترسی، از عینک میترسی، بعد از غولای غارنشین و آدم خوارا نمیترسی؟
- خب آخه غول غارنشین که ترس نداره!
-

ارنی نفس عمیقی کشید. سعی کرد خودشو کنترل کنه تا دیوونه نشه. اون کاپیتان تیم بود.
نقشه ای که از طرف فدراسیون کوییدیچ گرفته بود رو روی میز پهن کرد. همه اعضای تیم دور میز حلقه زدن. از شدت لرزش رکسان ذوق زده، میز هم در حال لرزیدن بود.

- میشه همچین نکنی رکسان؟... رکسان؟ کجایی؟
- من... من اینجام!

آریانا متوجه شد چند ثانیه ای هست که ماهیتابه ش بیشتر از حد عادی سنگین شده. ماهیتابشو بالا آورد و بعد از مشاهده چیزی که توش پهن شده بود، اونو به عقب پرتاب کرد.
- از نقشه میترسه، به ماهیتابه پناه آورده. میگفتی ارنی.
- اهم... خب... نظرتون چیه؟
- نظرمون؟

اعضای تیم نمیدونستن دقیقا در مورد چی باید نظر بدن. ارنی آهی کشید و به نقشه اشاره کرد.

- آها، این... نقشه قشنگیه.
- رنگی رنگیه!
- به نظرم خیلی هوشمندانه ست. سه بعدیه.

ارنی آهی از سر تاسف کشید، ولی نتونست توجه همگروهیاشو جلب کنه. به تقلید از آمبریج، چندتا سرفه تصنعی کرد، ولی تنها نتیجه ش این بود:
- چیزیت شده، ارنی مامان؟
- ارنی مامان؟ من صد سال ازت بزرگترم مروپ.

مروپ شونه ای بالا داد و دوباره سمت نقشه برگشت و مشغول نظر دادن شد. ارنی که دید تلاشهای قبلیش نتیجه نداد، ترجیح داد به جای غیر مستقیم جلب توجه کردن، مستقیم جلب توجه کنه.
- به نظرتون از کدوم راه باید بریم؟
- آها...اون!
- از اول میگفتی.

این دفعه، همه با جدیت مشغول بررسی نقشه شدن. اونقد جدی که خود نقشه با ترس به اعضا گفت:
- پیس... اتفاقی افتاده؟ اگه اتفاقی افتاده بهم بگین، من طاقتشو دارم.

اعضا نقشه رو نادیده گرفتن و به بررسی مسیر پرداختن. نقشه هم که دید همه اعضا محوش شدن، مشغول بررسی خودش شد. شاید لکه ای روی لباسش بود.

- ما میگیم از این راه بریم.

مروپ با عشق و محبت به کیفی که ازش آویزون بود و ولدمورت، ورژن کودکیش توش قرار داشت، نگاه کرد.
- چی مامان جان؟ از اینجا؟ قربونت برم مامان، اینجا خطرناکه.
- همه مسیرا خطرناکه! زمین آدم خواراست ناسلامتی!
- اما این یکی از بقیه خطرناکتره ارنی مامان. توی نقشه، توی این جنگل، عکس آدم خوارا اینجا بیشتر از بقیه جاهاست!
- آره... تام؟ هیجان دوست داری؟ میخوای بعد از بازی بریم تونل وحشت؟

ارنی امیدوار بود با این حرفش، تام و درنتیجه، کل تیم که نظر ولدمورت کودک رو یه دستورمیدونستن، منصرف کنه. اما اون روز کسی به ارنی کوچیکترین توجهی نداشت. حتی نگرانی و محبتهای مادرانه مروپ هم نتونست تام رو از نظرش برگردونه. پس خودشو کوچیک نکرد.
- هوف... راه میفتیم. تیم سریع و خشن، به پیش! رکسان...

ولی قبل از تموم شدن حرف ارنی، رکسان اونجا بود.
- ترسم ریخت! بریم!
-

جنگل غول های غار نشین

- ا... ارنی... گفتی... چرا نمیشه... با اتوبوس بیایم؟... خسته شدم خب! تصویر کوچک شده

- اینقد... تنبل نباش... آریانا... به زودی... می رسیم! تصویر کوچک شده


تاتسویا که سعی میکرد مودب باشه و پشت سر بزرگتر از خودش راه بره، حوصلش سر رفت. کاتانا رو کمی از غلافش بیرون کشید و کمی زمزمه کرد، بعد سریعا به سمت ارنی و آریانا دوید که به سختی نفس نفس میزدن.
- ارنی سان، آریانا چان، کاتا میگه رکسان و مروپ سان و مافلدا سان عقب موندن...
- پس... چرا واسه... رکسان... سان نذاشتی...
- رکسان خودش سان داره، آریانا چان!

ارنی و آریانا از مرلین خواسته، روی زمین ولو شدن تا نفسی تازه کنن.

نیم ساعت بعد

- نیومدن بچه ها؟

آریانا به ساعت مچیش نگاه کرد.
- میان حالا.

یک ساعت بعد

- کاتا میگه بریم یه سر بزنیم ببینیم چه بلایی سرشون اومده.

ارنی که داشت از این استراحت لذت میبرد، سریعا دستپاچه شد و سعی کرد تاتسویا رو از برگشتن این همه راه، منصرف کنه:
- خب دخترم، تو ورزشکاری، جوونی، من و آریانا رو ببین...
- من پیرم ارنی؟
- چیز... من و مافلدا... مافلدا نیومده؟... خب، خودم اصن!

سه ساعت بعد

- سنگ، کاغذ، قیچی!
- قبول نیست، تو جر زدی آریانا!
- یه کم جنبه باخت داشته باش خب.

تاتسویا، برای بار شونصدم، با کاتانا، چند تا سامورایی روی خاک کشید. ولی دیگه خسته شده بود. رو کرد به آریانا و ارنی، که به یه درخت تنومند تکیه داده بودن.
- شما استراحت کنید ارنی سان، من میرم دنبال بقیه تیم.
- باشه دخترم، برو. تو هم یه بار دیگه قیچی بیاری، از تیم میندازمت بیرون.
- خب تو همش کاغذ میاری. یه چیز دیگه بیار خب.

ارنی میخواست هر طور شده، این بار حتما آریانا رو شکست بده. آریانا هر دفعه قیچی میاورد. پس حتما این دفعه هم همینطور بود.
- خب حالا، سنگ، کاغذ، قیچی!

تاتسویا درحالیکه چشماشو تو حدقه میچرخوند و آهی از سر تاسف میکشید، دور شد.

- چـــــــــــی؟ تو تقلب کردی! خودت به من میگی کاغذ نیار، بعد خودت کاغذ میاری؟
- جنبه باخت نداری بازی نکن.
- من اصلا قهرم!

ارنی پشتشو به آریانا کرد. آریانا هم اصلا سعی نکرد پیرمرد رو آشتی بده. اون هم روشو برگردوند.
- منم قهر... اون چیه؟
- من گولتو نمیخورم.
- جدی میگم...

ارنی دیگه نتونست طاقت بیاره. سریع به جایی نگاه کرد که آریانا خیره شده بود. یه غول که پوشک پوشیده بود و پستونک توی دهنش بود، معصومانه بهشون نگاه میکرد و پستونکشو میخورد. آریانا و ارنی دیگه نتونستن تحمل کنن.
- آخی!


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۷ ۲۳:۰۶:۳۱
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۳:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۳:۳۱:۵۳

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸
#94
- کراب، اونجا رو!

کراب اونجا رو نگاه کرد، ولی چیزی اونجا نبود. با اخم به لینی نگاه کرد که با فرمت درحال پرواز بود. آهی از سر تاسف کشید و راه افتاد دنبال لینی. چند قدم که جلو تر رفتن، کراب یهو متوقف شد.
- لینی، اونجا رو!
- اونجا رو نگاه نمیکنم!

لینی مصمم بود اونجا رو نگاه نکنه، و حواسش نبود که منظور کراب از "اونجا"، دقیقا جلوی روشه.

بوووووم!

این چیزی بود که لینی شنید. لینی محکم با شخصی برخورد کرد و به زمین افتاد. کراب و شخص که اصلا متوجه لینی نشده بودن، به همدیگه زل زده بودن.
لینی بعد از اینکه به سختی تعادلشو بدست آورد، پرواز کرد و رفت بالا تا بتونه صورت شخص رو ببینه. به نظر لینی و کراب، لباسهای شخص خیلی آشنا میومدن، ولی صورتشو تا الان ندیده بودن.

- سلام کراب. سلام لینی.
- سلام... ام...
- بانز هستم.
-

لینی یاد دفترچه توی دستش افتاد. دهنش که تا زمین رسیده بود رو جمع کرد.
- اهم، چیزه... بانز، دوست داری به ارتش صورتی ها ملحق شی؟
- ارتش صورتی ها؟ چی هست؟
- خب... ما میخوایم لرد سیاهو بکشیم و قدرت دنیا رو بدست بگیریم.
- همین؟

کراب و لینی به هم نگاه کردن. همین؟! چی میتونست بیشتر از این باشه که قدرت دنیا رو بدست بگیرن؟!
بعد از گذشت دو سه ساعت، بانز از نگاه های متعجب این دو نفر به هم خسته شد.
- خب...


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
#95
سلام ارباب. خوبین ارباب؟

ارباب، میخواستم اینو برام نقد کنین. میدونم پشت سر هم درخواست نقد کردن کمی بی فایدست و باید نکاتی که توی نقدهای قبلیتون گفتین جا بیفته، ولی این یکی رو سعی کردم سوژه رو برگردونم به مسیر اصلیش.


نقد پست شما ارسال شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۶ ۲۱:۴۸:۴۳

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
#96
پشت نگاه ماتیلدا، معانی زیادی وجود داشت، که هاگرید هیچکدومو متوجه نمیشد. پس ماتیلدا سعی کرد علاوه بر نگاه معنی دار، ادا های معنی دار هم در بیاره.

- چیکار داری میکونی ماتیلدا؟ پانطومیم بازی میکونی؟

ماتیلدا که با نگاه کریچر، دست از اداهای معنی دارش برداشته بود، همچنان که توی ذهنش به هاگرید محبت میکرد، لبخند ژکوندی تحویل داد.
- هیچی! ... کمک! زلزله!
- این زلزله نبود ماتیلدا. صدای شیکم من بود... گوشنمه! کاش میشد ذنگ بزنیم...
- فهمیدم!

ماتیلدا اینو گفت و فوری گوشی تلفنشو بیرون آورد و شروع کرد به شماره گرفتن. هاگرید با خوشحالی، دستاشو به هم مالید.
- به کودوم فصت فودی ذنگ میزنی؟
- به آریانا زنگ میزنم.

هاگرید به امید اینکه منظور ماتیلدا، "فست فودی آریانا" باشه، سرشو به گوشی نزدیک کرد، که حالا روی گوش ماتیلدا بود.

- سلام آریانا...

هاگرید وقتی مطمئن شد منظور ماتیلدا، واقعا همون آریانا دامبلدوره، با نا امیدی عقب رفت.

- خب، آریانا... حقیقتش اینه که... برادرت داره میمیره! و میخواد قبل از مردنش، تو رو ببینه!

ظاهرا ماتیلدا بلد نبود مقدمه چینی کنه. هاگرید و کریچر مرلین رو شکر کردن که جای آریانا نیستن و همچین خبری رو از ماتیلدا نمیشنون. از طرفی هم از مرلین خواستن هیچوقت موقعیتی پیش نیاد که ماتیلدا هیچ خبری رو بهشون بده. ولی از اونجا که جواب آریانا در چنین لحظه ای خیلی مهم بود، هر دو به سمت ماتیلدا رفتن و گوششون رو به گوشی ماتیلدا چسبوندن.

- وای داداشم...

صدای شکستن چیزی از پشت گوشی اومد که خبر میداد مقدمه چینی نکردن ماتیلدا کار خودشو کرده. محفلیا فهمیدن خودشون باید برای بردن آریانا دست به کار شن. اما آریانا کجا بود؟

- فس... پاپا؟ فس... کجایی؟!

ماتیلدا گوشی رو قطع کرد.
- خونه ریدل هاست. و این یعنی... باید بریم دزدی.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۰۸ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۸
#97
- ارباب، من بیام؟
- بله، بیا جمعشون کن ببرشون.
- بچه تربیت شده مو نشون ندم ارباب؟
- تویی، خالی؟ بچه تربیت شده تو نشونمون بده، بعد جمعشون کن ببرشون.

رکسان خیلی خوشحال شد. سریعا دستشو از کادر بیرون برد و از بیرون کادر، بچه مو قرمزی وارد کادر کرد.

- موهاشو قرمز کردی؟
- نه ارباب، این یکی خودش موهاش قرمز بود، گفتم شاید از فک و فامیلای ما باشه... چیز... ویزلیا باشه، گفتم با همین کار کنم، مبادا تعلیمات غلط ویزلیا روی این بچه هم تاثیر بذاره. پس...

لرد میدونست اگه بحثو عوض نکنه، تا صبح باید وراجی های رکسانو تحمل کنه.
- خیلی خب... بچه ای که تربیت کردی چیکار میکنه؟
- اتفاقا به نکته ریزی اشاره کردین ارباب... ویزلی؟

بچه مو قرمز، اسباب بازیشو از دهنش بیرون آورد و با دهن باز، به رکسان خیره شد.
- آفرین، اسم جدیدتو خوب یاد گرفتی. خب... حالا اونی که تازه یادت دادمو انجام بده!

بچه همچنان با دهن باز به رکسان خیره مونده بود. رکسان مضطرب شد.
- چیز... ارباب، فکر کنم ابهت شما رو که دید، تعالیممو فراموش کرد... بهش یاد داده بودم چجوری وقتی با خطر روبرو شد قشنگ جیغ بنفش بکشه... البته هنوز جیغ صورتی میزد. بعد یادش دادم چجوری فرار کنه که خطر به هیچ عنوان بهش نرسه...
- خالی؟
- بله ارباب؟
- دور شو... فقط دور شو! این دوتا رو هم جمع کن ببر... بچه ویزلیتو هم ببر!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
#98
سلام ارباب. خوبین ارباب؟
میشه اینو واسمون نقد کنین ارباب؟


سلام خالی!

بله...می شه...شد!
نقد پست شما ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۱ ۱۵:۵۰:۴۱

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
#99
خلاصه:
گربه ماتیلدا بر اثر معجونی، بزرگ و گنده شده و دامبلدور رو قورت داده و دامبلدور وقتی متوجه شد میتونه گربه رو کنترل کنه، تصمیم گرفته کارهایی که وقتی دامبلدور بوده و نمیتونسته انجام بده، انجام بده. گربه و دامبلدور، بعد از چندتا خرابکاری که به بار آوردن، یه دل سیر غذا خوردن و این بار، به سمت کتابفروشی فلوریش و بلاتز حرکت کردن. گربه داره کوچیک میشه ولی هنوز اونقد بزرگ هست که دامبلدور توش جا بگیره. ماتیلدا و بقیه محفلیا نگران دامبلدورن.

* * *



گربه با لگد در کتابفروشی رو باز کرد و برای افزایش هیجان، زوزه ای سر داد. دامبلدور متوجه شد نه صدای جیغی شنیده، و نه کسی از اونجا فرار کرده.

- دهنتو باز کن فرزند، یه چیزی اشتباهه.

وقتی دید گربه امتناع میکنه، خودش دست به کار شد. متوجه شد جاش تنگ تر شده.
- فرزند؟ انگار خیلی غذا خوردی. باید از این به بعد رژیم بگیری. چربیات جای منو تنگ کرده.

به بدنش کش و قوسی داد و بالا رفت و دهن گربه رو باز کرد.
- فرزند؟ اینجا که خالیه. چی شده فرزند؟

اینو وقتی اضافه کرد که قطرات آب روی سرش ریختن و وقتی بالای سرشو نگاه کرد، اشکای گربه رو دید که سرازیر میشن. کلاهشو در آورد که روی زمین بچلونه، که چشمش به روزنامه روی زمین افتاد.

نقل قول:
حمله گربه غول پیکر به کوچه دیاگون!


در همین حین که کلاهشو میچلوند، با چشمش متن خبر رو دنبال کرد تا به این قسمت سخنرانی ماموران امنیت کوچه رسید:
نقل قول:
برای امنیت خودتون، کوچه رو سریعا ترک کنید و به خونه هاتون برگردین!


کلاهشو دوباره روی سرش گذاشت.
- خب فرزند، مسیرمون عوض شد. نگران نباش فرزند، یادت میدم با دهن باز بغض کنی!

قبل از اینکه از کتابفروشی خارج بشن، گربه نصف کتابهای کتابفروشی رو درسته قورت داد. حوصله دامبلدور توی این مسیر سخت، نباید سر می رفت!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
رکسان ناراحت بود که دیده نمیشد. هرچقد سعی کرده بود، نتونست از پشت موهای بلاتریکس، آتیشای جودی و دود ترقه های ابیگل، خودشو نشون بده و بگه که چقد برادرش اذیتش میکنه. که همیشه گوشواره هاشو برمیداره و فرار میکنه... که همیشه با کاسه های ترسناک، وحشت زده ش میکنه. ولی اون خیلی از آزار برادرش خاطره داشت!

- من بگم؟

کسی توجه نکرد. همه هنوز مشغول سبزی پاک کردنشون بودن. اینو چند دفعه داد زد. ماتیلدا چند بار سرشو بالا آورد، ولی در نهایت، فقط عرقشو پاک کرد و دوباره مشغول سبزی پاک کردن شد.

- من بگم؟

گابریل خیلی مشتاق بود ازش بخواد بگه، چون تا الان تنها ساحره ای بود که خاطره ای به ذهنش رسیده بود. ولی سعی کرد این اشتیاقو نشون نده.
- خیلی خب، بگو.
- من بگـ... چیز... من بگم؟

ساحره ها سرشونو بالا آوردن، بلکه با شنیدن خاطره رکسان، چیزی یادشون بیاد. رکسان دستپاچه شد. تا الان این همه در مرکز توجه قرار نگرفته بود. سعی کرد به خودش مسلط بشه.

- خب... من... چیز... آها! من یه بار یه هواپیمای کاغذی درست کردم فرستادم سمتش!
-

این عکس العمل همه ساحره های حاضر در جمع بود.

- خب... نقشه درست پیش نرفت. نمیدونم چرا نترسید...
- یعنی انتظار داشتی بترسه؟

قبل از اینکه رکسان چیزی بگه، گابریل دوباره توی لیوان زد.
- بعدی لطفا.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.