هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۸
#91
پرفسور منم تکالیفم رو انجام دادم.http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=343069

۲.
اما با عجله وارد کتابخانه شد و محتویات کیفش را (که شامل انواع کتاب ها می شد) روی میز خالی کرد . او مثل همیشه آمده بود تا در کتابخانه درس بخواند . تمام وسایلش را روی میز چید و با عجله دنبال کتاب ریاضی جادوییش گشت . در این موقع چشمش به کتاب جدیدی افتاد که رویش کاغذ کوچکی قرار داشت . اما کاغذ را برداشته و نوشته اش را خواند : "اما این کتاب خیلی مفید تقدیم به تو. از طرف بچه های گریفیندور" اما با خوشحالی کتاب را باز کرد و ناگهان احسای سنگینی، به او دست داد.

در ذهن اما

- خیلی خب! دیگه رسیدم اینجا باید ذهن اون دختره باشه . می تونم برم یکم جلوتر چادر بزنم.
- آقا پاشو برو اون ور، اینجا محل عبور و مروره!
- تو کی هستی که به بوکات بزرگ دستور می دی؟
-یعنی تو من رو نمی شناسی؟! من ویکتور هوگو هستم! نویسنده کتاب بینوایان ، گوژپشت نتردام ، مردی که می خندد و...
- باشه باشه لازم نیست بیشتر معرفی کنی می رم اون ور چادر می زنم . ... آخیش! اینجا دیگه...
- توقف بیجا مانع کسب است . پاشو برو یک جای دیگه!
- تو کی هستی که به من دستور می دی؟
- بابا من گابریل گارسیا مارکز هستم . نمی شناسی؟
- نچ!
- نویسنده کتاب مشهور صد سال تنهایی ، پاییز پدر سالار ، رستاخیز مردگان ...
- نخواستیم!توضیح نده. الان می رم پیش اون خانوم ها چادر می زنم . هرچی باشه اونا بهتر باید باشن. ... روز خوش! من می تونم اینجا چادر بزنم؟
- بله حتما! ولی به شرطی که سوار قطار من بشید .
- آخ جون ! حالا اسم شما چی هست؟
- با افتخار آگاتا کریستی هستم . نویسنده رمان قتل در قطار سریع السیر به سمت شرق ...
- قتل در قطار؟! بی رحمی نیست؟ شما ها همه نویسنده اید؟
- بعله!
- می شه یکم خودتون رو معرفی کنید؟
- من رولد دال هستم . نویسنده رمان های ماتیلدا و روباه شگفت انگیز ، چارلی و کارخانه شکلات سازی و...
- من چارلز دیکنز . نویسنده آرزوهای بزرگ .
- مارک توین. شاهزاده و گدا و...
- هریت بیجر استو . کلبه عمو تم.
- جی کی رولینگ . هری پاتر.
- آنتوان دوسنت اگزوپری . شازده کوچولو.
- ریچارد باخ . جاناتان مرغ دریایی.
- جین آوستن . غرور و تعصب.
- سر آرتور کانن دویل . شرلوک هلمز
-هازیش بل . عقاید یک دلقک.
- لئو تولستوی . جنگ و صلح.
- ارنست هیمینگ وی . پیرمرد و دریا.
- جورج اورول. قلعه حیوانات.
- و...

نویسندگان بادیدن بوکاتی که سر گیجه گرفته و داشت از حال می رفت ، ساکت شدند. یکی از آنها هم از سر مهربانی برایش مقداری آب قند آورد.
- شما... چرا.اینقدر ... زیادین!؟ نویسنده ی معروف دیگه ای تو جهان هست که نیومده باشه؟
- آره!مثلا جوجو مویز و خیلی های دیگه حق ورود ندارن. به خاطر ژانر کتاب هاشون.
- خدارو شکر! من کم کم دیگه داشتم نگران این دختر می شدم .
- بله اینجا تنها چیزی که زیاده هوش و تخیله . که البته به سبک قدیمی می شه دیدش. در اینجا همیشه به روی نویسندگان معتبر بازه.

ناگهان فکر هوشمندانه ای (که فقط به ذهن یک بوکات می رسد) به ذهن بوکات رسید!
- ورودی اینجا کجاست؟ چون فکر کنم می تونم اونجا چادر بزنم. می شه من رو راهنمایی کنید!

نویسندگان بامهربانی حرف بوکات را پذیرفته و آن را به سمت دریچه ذهن بردند.


بیرون ذهن اما

اما درحال سعی کردن بود که زندگی نامه شکسپیر را بخواند و به فراموشی نسپارد.
- شکسپیر یک... یک... یک ... آهان فهمیدم! یک نقاش ایرلندی بود! ... شایدم فرانسوی؟!...نه بابا ! شکسپیر خلبان بود! نه ملوان بود! نه مرزبان بود! ..نه...
- اما می شه بلند بلند فکر نکنی. مثلا اینجا کتابخونه ست!
- ببخشید. نمی دونم چرا هیچ چیز نمی رم تو ذهنم . فکر کنم دارم آلزایمر می گیرم .

مسئول کتابخانه به اما که چشمانش داشت پر از اشک می شد لبخندی زد و گفت : خب ناراحت نشو! شاید چون اولین باره که داری می خونی. کامل یادت نمی مونه!
- نه این طور نیست! من قبلا ۱۳۸ بار این کتاب رو خوندم. ولی الان یادم نمیاد شکسپیر کیه.
- از کی این اتفاق واسه ت افتاد؟
- از وقتی که خواستم این کتاب رو بخونم . بچه های گریفیندور به من هدیه دادن.
- آهان!تازه دلیلش رو فهمیدم.
- دلیلش چیه؟
- این روز ها بیشتر بچه ها برای شوخی لابه لای کتاب های همدیگه بوکات می ذارن . حتما دوستانت هم با تو این شوخی رو کردند.
- حالا من باید چیکار کنم؟
- فقط برو پیش پیش پرفسور روزیه ، درستت می کنه .
- ممنون.

اما سریع وسایلش را جمع کرد تا پیش پرفسور برود ( چون با این وضع چیزی را درک نمی کرد) و بعد راهی پیدا کند برای تلافی کردن کار دوستانش.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸
#92
دروئلا به فکر فرو رفت . آیا چنین فرضیه ای حقیقت داشت؟ او برای فهمیدن جواب سوالش باید به کتابخانه می رفت . ولی نه حالا، حالا فقط باید تام رازیر نظر می گرفت و تغییراتش را یادداشت می کرد.

- وا... پس کجا رفت؟

دروئلا مات و مبهوت به جایی که قبلا تام در آنجا بود ، خیره شد .

- به نظرتون برای یافتن جدولی مناسب از کجا باید شروع کنم؟
- از همین جا تام!
- تو بازم جای من جواب دادی؟ دوست داری باز برم و قهر کنم؟!
- آره برو!اصلا تام من رو بیشتر دوست داره . این دفعه دیگه نمیام دنبالت.
- مگه می تونی به حرف تام عزیز گوش نکنی؟!
- من...
بس کنید! درد گرفتم ، واقعا تو این وضعیت به جای کمک دارید اوضاع رو بدتر می کنید. به جای اون بگردید ببینید جدولی چیزی پیدا می کنید

چشمان تام ، بعد از شنیدن حرف های سر ، دوباره خجالت کشیده و دیگر حرفی نزدند .
- خب تام ، به نظر من از بچه هایی که این اطراف هستند بپرس ببین جدول دارن یا نه.

تام پیشنهاد سرش را پذیرفت و به سمت یکی از دانش آموزان رفت که از روی خوش شانسی تام ، یک جدولی همراه خود داشت .
- سلام ! من می تونم یک لحظه این جدول رو از شما قرض بگیرم؟
- بله بفرمایید!

تام با خوشحالی جدول را از دست پسرک گرفت و شروع کرد به حل کردن .

- پرنده ای آتشین با بال هایی سرخ رنگ که هرگز نمی میرد و از خاکستر. متولد می شود ؟ حرف اولش' ق'در اومده... یعنی جواب چی می تونه باشه؟

تمام بدن و حتی سلول ها و ذرات تشکیل دهنده تام به فکر فرو رفت.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸
#93
سلام پرفسور
من http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=343056 نوشتم .
اگه امتیازی اضافه می کنید ، بی زحمت به گریفیندور اضافه کنید . اگه هم کم می کنید فقط از من کم کنید.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸
#94
سلام دفترچه خاطرات عزیز.
من دیروز ،مثل همیشه بعد از کلاس به کتابخانه رفتم. در بخش کتاب های تاریخی به دنبال کتابی مناسب می گشتم تا بخوانم . در این موقع چشمم به کتاب کهنه و رنگ و رو رفته ای افتاد که روی آن نوشته بود:"افسانه اولین جارو" با خودم فکر کردم این کتاب حتما کمکی به انجام تکلیف پرفسور سوجی می کند . پس :
اولین جارو پرنده در جهان توسط "جولی ریچاردز" در آمریکا ساخته شد . جولی یکی از بردگان سیاه پوستی بود که به همراه اروپایی ها ( که به تازگی قاره آمریکا را کشف کرده بودند) به آمریکا رفته بود . همانطور که قبلا گفتم ، جولی یک سیاه پوست بود ، پس برای برخی سفید پوستان نوعی کالا محسوب می شد و سفید پوستان اروپایی حقی در خرید و فروش او داشتند . دوشیزه ریچاردز بعد از رفتن به آمریکا، توسط خانواده رابرت خریداری شده و در خانه ی آنها مشغول به کار شد ، آن هم کاری بسیار سخت و طاقت فرسا . کار او از قبل از طلوع خورشید شروع شده و تا ساعت ها در نیمه شب ادامه داشت . خانواده رابرت ( به علت نژاد پرست بودن) زیاد با او مهربان نبودند و تا حدامکان از او کار می کشیدند .آنها از آن دسته آدم هایی بودند که فکر می کردند ، صاحب و مالک همه چیز و همه کس هستند و کسی حق اعتراض از آنها را ندارد ، مخصوصا سیاه پوستان ...
بگذریم!

جولی در خانه خانواده رابرت از وضعیت مناسبی بر خوردار نبود. غذای کم ، کار زیاد ، سروصدای فراوان بچه ها و... و البته از سویی دیگر دوری از خانواده بسیار آزارش می داد . در آن زمان هیچ مکانی خاصی برای جادوگران وجود نداشت و جادوگران مجبور بودند همراه مشنگ ها زندگی کنند . بیشتر جادوگران خود را از چشم مشنگ ها پنهان می کردند به همین خاطر هیچکس به وجود چنین افرادی در جامعه پی نمی برد . دوشیزه ریچاردز نیز از این گروه بود . جادوگری زبر دست و ماهر که بدون نیاز به چوبدستی ( که در آن زمان معمولا فقط گیر افراد خوش شانس می آمد) همه کاری می کرد ، البته ناگفته نماند که دور از چشم مردم ، همه کاری می کرد ...

روزی از روز ها ارباب جولی با او و سایرین بسیار بد رفتاری کرد ، در این هنگام جولی از شدت خشم کنترل خود را از دست داده وبه کمک جادو باعث شد گلدان های فرانسوی وگران قیمت آقای رابرت بشکند . خلاصه بعد از این اتفاق ، جولی به شدت تنبیه شد تا یادبگیرد قدرت خود را کنترل نموده و درس عبرتی برای دیگران باشد. و در ضمن او دیگر حق نداشت شب ها بخوابد ، مگر اینکه کل. خانه و حیاط را( که به بزرگی یک قصر بود) جارو بزند . جولی همیشه خانه را مانند دسته گل کرده ولی تا می رفت بخوابد ، خورشید طلوع می کرد بنابر این او بیشتر اوقات را بیدار می ماند و با مشکل کمبود خواب مواجه شده بود . یک شب جولی از شدت خستگی بسیار ، ایستاده به خواب رفت . در خواب خود را دید که به دیارش باز گشته و دارد با هم نژادان خود در خوبی زندگی می کند .
ناگهان از خواب می پرد و پی می برد ، احساس عجیبی نسبت به جاروی داخل دستانش دارد ، نه منظورم احساس نفرت نیست! بلکه احساس علاقه است ، او پس از درک نزدیکی به جارو ، آن را برداشته و یک سری تغییرات روی آن جاروی مشنگی ایجاد می کند. سپس با اشتیاق فراوان جاروی خود را امتحان کرده و برای همیشه از خانه رابرت ها دور می شود .
برخی از منابع نشان می دهند مدت ها بعد نوادگان دوشیزه ریچاردز جارو سازان ماهری می شوند و پاک جارو هایی می ساند که خیلی به درد جادو گران. برای پرواز و حمل و نقل می خورد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: اگه بخواین از پارک هری پاتر یه چیز بخرین اون چیه؟
پیام زده شده در: ۷:۲۷ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸
#95
چوب دستی
شنل نامرئی
زمان برگردان


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: به نظر شما ممکنه ولدمورت از چیزی بترسد؟
پیام زده شده در: ۷:۲۴ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸
#96
ولدمورت از محبت ، مهربانی و قلبی که هرگز نداشته می ترسیده . چون انسان های دارای قلب و روح ، هرگز به فکر کشتن دیگران نمی افتند .


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
#97
کی؟
جینی ویزلی.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۸
#98
با سلام .
اوایل ورود منم این اتفاق پیش اومده بود . به طوری که حدود هفت یا هشت بار من ،برای ورود به ایفای نقشم متن نوشتم ولی ارسال نشد. پیوند ها اول میگه سایت شده ولی وقتی درخواست رفع می دی می گه مدیر شما رو بلاک کرده ، چون هکرید. من گفتم شاید گوشی ویروسی شده اما بعد از دوهفته سایت رو دوباره آورد .
راستی ببخشید قسمت پیام های شخصی من دوباره خراب شده ، حتی بعد از لاگین کردن مجدد هم نمیاره.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۸
#99
رون به پشت سرش نگاه کرد تا شاید بتواند راه فراری بیابد، اما افسوس که آنجا فقط یک پنجره بزرگ بود و هیچ راه دیگری برای فرار نداشت. ناگهان فکری به سر رون زد. او می توانست از پنجره بیرون بپرد و خود را روی مجسمه ی زیر پنجره بیاندازد، بعد از روی مجسمه به سمت راستش حرکت کند و بعد از لبه پنجره ی بگیرد و چند درجه به سمت غرب حرکت کند بعد...
- دارم میام الیاف های قرمز.
- خواهش می کنم نیا.

رون از پنجره پایین نپرید. او اهل خطر کردن نبود ، معمولا بیشتر حرف می زد تا عمل. پس با دیدن تی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد، شروع کرد برای یاری طلبیدن از مرلین.
- ای مرلین بزرگوار! ای تو والا مقام! ای تو ابر قدرت... ای تو شاهد بی مو شدن من! کمکم کن!... کمک!

ولی صدای او که به مرلین نمی رسید. پس باید از اهالی قلعه کمک می گرفت : کمک! مردم کمک!. رون با تمام قوا فریاد می زد.
- داد نزن کسی صدای تو رو نمی شنوه!

حق با تی بود، کسی صدای رون را نمی شنید، زیرا تمام اهل قلعه در خواب بودند و کسی توجهی به او نداشت. رون که کاملا از زندگی نا امید شده بود، تصمیم گرفت که دست از کمک خواستن بردارد و به جای آن، به کار های بدی که در قید حیات انجام داده بود فکر کند.
- مامان! اون روز رو یادت میاد؟ همون روزی که داشتی برای هری کیک تولد می پختی . همون روزی که قرار بود من و فرد و جورج کیک رو برای هری به پریوت درایو ببریم . خب... راستش ما هرگز کیک رو به هری نرسوندیم. من همه کیک رو تو راه خوردم ، بعد به تو گفتم که هری خیلی خوشحال شد، درحالی که دروغ بود. امید وارم من رو ببخشی! بابا! بابای خوبم! یادت میاد یدونه پریز برق ماگلی داشتی. خیلی هم دوست داشتی روش کارش رو بفهمی، بعد دیدی غیب شده. اون زمان حسابی فرد و جورج رو دعوا کردی. گم شدن پریز تقصیر من بود نه فرد و جورج . آخه من بودم که انداختمش تو رودخونه. آی پرسی! داداش پرسی من یکبار مدال ارشدیتت رو به دستور فرد و جورج انداختم داخل کاسه توالت ولی بعد پشیمون شدم و... بعد ... بعد با... حالا یه جوری درش آوردم . شرح کل ماجرا مهم نیست ! حلالم کن. جورج و فرد عزیز می دونم که تا به حال هزاران بار چغلی شما رو پیش مامان کردم ، اما واقعا حقتون بود که از مامان کتک بخورید. به هرحال من رو ببخشید . بیل و چارلی ، شما که کلا نبودید اگه هم بودید من جرئت نزدیک شدن به شما رو نداشتم ولی محض احتیاط شما هم من رو حلال کنید. جینی! من همیشه نامه های تو رو می خوندم و حتی رمز دفتر خاطراتت رو بلدو از همه چیز با خبر بودم. امید وارم که تو هم زیاد عصبانی نشی و من رو ببخشی . هری ! هری دوست خوبم! من همیشه به تو حسودی می کردم، دوست داشتم مثل تو باشم. چند باری هم یواشکی موهات رو کوتاه کردم تا با هاش معجون مرکب درست کنم ولی نشد. تو هم مثل بقیه من رو ببخش. آخیش راحت شدم!

رون نفس عمیقی کشید و به پنجره تکیه داد ، واقعا اعتراف کردن به بعضی چیز ها انسان را سبک می کند. ولی ... ولی... رون یک نفر را فراموش کرده بود!
- صبر کن تی! من ... من... هرمیون رو فراموش کردم. لطفا صبر کن!

اما تی صبر نکرد! او به اندازه کافی منتظر مانده بود ، دیگر نمی توانست صبر کند . بنابر این به سمت رون شیرجه رفت!
- من دارم میام.
- نههه! خدا حافظ زندگی!

تصویر آهسته شد. تی روی هوا (به سمت رون ) بود و رون در طرفی دیگر فریاد می زد. تی می آمد... رون فریاد می زد... تی می آمد... رون فریاد می زد... تی می آمد... رون فریاد می زد... تی می آمد... رون فریاد می زد... تی نمی آمد... رون فریاد می زد...
- چرا داد می زنی کر شدم!

رون دست از داد و فریاد کردن برداشت. بعد به آرامی سرش را بالا آورد.
- گفتم حالت خوب نیست. قبول نکردی!
- هرمیون! واقعا خودتی؟ ... پس ... پس تی چی شد؟

هرمیون با تعجب پرسید: کدوم تی؟ ولی رون جوابش را نداد، زیرا خودش فهمیده بود که چه بلایی سر تی آمده.
به علت اینکه هرمیون از اتاقی که در سمت چپ رون قرار داشت آمده بود. تی محکم با در باز شده( توسط هرمیون) اصابت کرده و به رون نرسیده بود.
- آخ جون! من زندم! ممنون هرمیون.
- رون وضعیتت خرابه! همه ش هم تقصیر مسابقه ست. بلند شو بریم پیش خانم پامفری!

رون که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ، از جایش بلند شد و همراه هرمیون به راه افتاد.
- نه! الیاف قرمز من نرو!

رون برای تی که دور سرش ستاره می چرخید زبان درازی کرد و از آنجا دور شد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۸
با کی؟
پنه لوپه کلیرواتر


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.