آنها به طرف سالن ریونکلاو رفتند.
آیلین گفت:
-شومینه، ما می خوایم دوئل کنیم. تو بشو داور.
شومینه به حرف آمد.
-در عوض یک شکلات.
-بیا!
آیلین یک شکلات را به طرف آتش پرت کرد و عقب رفت. آنها خم شدند و چوبدستی هایشان را برای دوئل آماده کردند ولی آیلین خبر نداشت که سرنگ در چوبدستی هیزل پنهان شده است.
اول آیلین جلو آمد.
-
کروشیو!هیزل روی زمین افتاد. در حالی که از درد به خود می پیچید جلوی برخورد چوبدستی با زمین را می گرفت.
-خب! اگه راست میگی بیا جلو!
هیزل بلند شد و نوک سرنگ را برای حمله آماده کرد.
-اه خفه شدم! شما دیگه چه آدمایی هستین! چند روزه هی منو تو رگ اینو اون فرو می کنن و اصلا به فکر این نیستن که منم وجود دارم! الانم که منو تو یه تیکه چوب خشک قایم کرده بودن!
سرنگ چوبدستی را شکسته، بیرون آمده بود و حالا داشت بلند بلند حرف میزد! هیزل نمی دانست چکار کند.