هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#91
آرام آرام نفس می کشید.عمیق و منظم...
به خانه ریدل ها نگاه کرد. خانه ای که دوبار قبل تر باعث شد شکست بخورد.خانه ای که آرزویش بود در آن به لرد خدمت کند.
به خود آمد.
می خواست راه برود و در را باز کند. ولی ... ولی نتوانست!
پاهایش به او اجازه راه رفتن نمی دادند.
صندلی در آن نزدیکی پیدا کرد و روی آن نشست. چرا؟...چرا انقدر ضعیف بود؟ حتما این دفعه هم به او جواب منفی می دهند.
پیتر جونز نفس عمیقی کشید.
دست توی جیبش کرد و جونده ای که در خود گوله شده بود را بیرون کشید. آن سنجابش بود.فندق... پیتر آهی کشید. چه اسم مسخره ای. انگار به پسری که اسم سنجابش را فندق می گذارد اجازه مرگخوار شدن می دهند! پیتر شرایط لازم را نداشت... او برای این کار زیادی بچه بود... یا حتی زیادی... هرچه که بود شرایط لازم را نداشت.
سنجاب را نوازش کرد. این کار به او آرامش می داد. اصلا چرا؟چرا باید دوباره به آن خانه می رفت؟ چرا دوباره با این که می دانست احتمال قبول شدنش خیلی کم است خطر مسخره شدن توسط دوستانش را به جان می خرید؟
چرا ؟ خود نیز جواب را می دانست ولی از روبرو شدن با آن هراس داشت.
او به تاریکی تعلق داشت.
پیتر نمی توانست این خانه را رها کند. نمی توانست. با این که بار اول لرد سیاه به او گفته بود شرایط لازم را ندارد و بار دوم بلاتریکس لسترنج. نمیتوانست و خود نیز دلیل این کشش را نمی دانست. به خود نهیب زد. قوی باش! اگر لرد این حال پیتر را می دید دیگر به او اجازه نمیداد به خانه اش بیاید.چه برسد به این که تست دهد!
پیتر دیده بود. پیتر ماموریت ها و کار های لرد ومرگخواران را دیده بود. در تک تک عمل هایشان(پست هایشان.) آن ها در این کار مرگخواری(نویسنده ای) قدر بودند!
پیتر به آن ها نمی خورد!
او تمام کارهایشان را دیده بود. با آن ها خندیده بود. احساس غمناکی کرده بود و...
پیتر اصلا مرگخواری قدر نمیشد!
او جلوی آن ها کارهایی انجام داده بود.(پست هایی زده بود.) و اطمینان نداشت اصلا آن را میدیدند(میخواندند) یا نه...
بلند شد.
باید خود را به چالش می کشید.
انقدر زحمت کشیده بود...
باید مزد آن را می دید . باید...

به سمت در خانه قدم برداشت.
در را باز کرد و برای سومین دفعه در آن قدم زد.
صدای خنده و شادی در اتاق ها به گوش می رسید. پیتر چشم هایش را بست و با حسرت به صدا گوش داد.
در اتاقی باز شد.
تام جاگسن از آن بیرون آمد و تا پیتر را دید دستش را دراز کرد.
_جونز... درسته؟ تازه واردی؟
پیتر هول شد:
_بله... یعنی... نه... اومدم تست بدم.
تام سر تکان داد.
_باشه . من توی راه کتابخونه به بلا میگم که بیاد بهت رسیدگی کنه.
کتابخانه!


پیتر دلش برای دیدن آن پر کشید ولی چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد بلاتریکس به سراغ پیتر اومد.
_دوباره تو جونز! بیا ببینم این دفعه قبول میشی یا نه.

حدود 30 دقیقه بعد...
پیتر بیرون اومد...
باورش نمی شد.
اون قبول شد!
هیجان زده به سمت ربکا دوید.
_سلام.من پیترم. جدیدم. میشه بگین کتابخونه کجاست؟
ربکا به پیتر نگاهی کرد وآدرس آن را گفت.
پیتر به سمت کتابخونه دوید و تام را دید که در حال خواندن کتابی بود.
_قبول شدی؟
_بله.
_شنیدم خوره کتابی. این 4 تا کتاب به نظرم بهترینن. بخونشون.
پیتر اطاعت کرد و روی صندلی نشست ومشغول شد.

2 ساعت بعد...

_تام گور به گورنشده مامان و تازه وارد مامان. بیاین براتون خورشت خیار درست کردم.
پیتر به تام نگاهی انداخت و تام زیرلب به او گفت:
_عادت می کنی.
پیتر سر تکان داد و همراه مروپ به سمت اتاق مذکور وارد شدند.
افراد درون اتاق به گرمی از او استقبال کردند. پیتر با خوشحالی با آن ها حرف می زد و شوخی می کرد.

پیتر عاشق زندگی در خانه ریدل شد...




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#92
بلا در حالی که از فکر جدیدش سرحال آمده بود گفت:
_ایده ی من اینه که ارباب رو به بهونه گرفتن مواد ببریم بیرون و توی یه کمپ ترک اعتیاد بستریش کنیم.

مرگخواران کمی به یکدیگر نگاه کردند. آخه اگه ارباب بعد از فهمیدن این که مرگخواران وفادارش اونو توی کمپ آوردن خیلی عصبانی می شد.
_خب؟
_چی خب؟
_خب الان باید موافقتتون رو اعلام کنید دیگه.
_خب ما...

بلا که کلافه شده بود به مرگخوارا نگاهی کرد و دنبال کسی بود که عصبانیتش رو روش خالی کنه.
_پیتر!
او یقه پیت رو گرفت وگفت:
_یا موافقتتون رو اعلام می کنین. یا به این کروشیو میزنم.
_بزن خب...
_من هنوز نمی شناسمش.
_زیاد برام مهم نیست...

پیتر تازه وارد بود. و برای هیچ کس آشنا نبود.بلا که اوضاع رو دید گفت:
_الان یا موافقت میکنین یاخودم میرم و حال ارباب رو خوب میکنم و بهش میگم که شما اصلا نمیخواستین این کار انجام بشه.
یهو همه آوای موافقت سر دادند!

بلا که راضی به نظر می رسید شروع به کشیدن نقشه کرد.
_پیتر!تو بازیگر خوبی هستی. باید نشون بدی که حال تو هم بده وباید با ارباب بری و مواد پیدا کنی.
_هکتور!تو یه معجون مرکب درست می کنی تا شکل فرشنده مواد شی.
_بانز!تو ارباب رو از پشت هل می دی توی کمپ.
_فنریر!تو...

به هرکس یه نقشه ای داد.
اونا آماده بودن که اربابشون رو نجات بدن...




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#93
کی؟
حسن مصطفی.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#94
چیکار؟؟
با میرتل گریان آواز میخوندن.

اما دابز با بلاتریکس لسترنج وقت گل نی توی دستشویی دخترونه طبقه سوم با میرتل گریان آواز میخوندن.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
#95
با کی؟
بلاتریکس لسترنج.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
#96
کجا؟
زیر زمین خونه اقدس خانوم.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#97
چی کار؟
تصمیم به سوپرایز اما دابز که با مگی جونز حرف می زد کردن.

پیترجونز همراه با دامبلدور توی خوابگاه گریف تصمیم به سوپرایز اما دابز که با مگی جونز حرف می زد کردن.




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#98
خانه دوباره خرناس کشید.خرناس خشمگین.
آخه معلوم بود.کدوم مامور گاز میومد می گفت:
_از چی ناراحتی خونه؟؟
اینم یکی از مشکلات فرستادن اگلانتاین بود.
مرگخوارا یه لحظه هیچی نشنیدن.ولی بعدش اگلانتاین رو دیدن که شوت شده و داره از سمت آسمون پرت میشه رو زمین.
اگلانتاین روی پیتر افتاد.
همونجور که اگلانتاین به فنا رفت پیتر بیشتر به فنا رفت.
لرد نگاه خشمناکی به اگلانتاین انداخت و اگلانتاین دور شد.
مرگخوارا به پیتر نگاه کردن.
_مگه این قرار نبود با ما نیاد؟
_مگه نگفتین من دیگه مرگخوار آینده ای به نام پیتر ندارم؟؟
_به قیافش نمی یاد بتونه کمکمون کنه.

پیتر بلند شد وگردوخاک لباسش رو تکوند و گفت:
_ارباب اونو گفتن چون فکر کردن من در می زدم. ولی من نبودم تازه من شمارو از شر مسئول فضول و اون درخته پر سرو صدا خلاص کردم.
درخت با شنیدن این حرف پیتر سر روی شونه ی مروپ گذاشت و زار زار گریه کرد.

لرد به پیتر نگاهی کرد.
_درست است.پیتر آیا تو میتونی بری با این خونه وارد مذاکره بشی؟

پیتر به دور وبرش نگاه کرد.
_معلومه میتونم.وقتی می تونم یه انسانو متقاعد کنم چیکار کنه چجوری یه خونه رو نکنم؟تازه من خیلی لجبازم. و یه چیز دیگه خونه منو نمیشناسه.

لرد گفت:
_باشه،ما تورو میفرستیم.

پیتر آب دهنشو قورت داد و به راه افتاد.

پیتر آروم آروم به خونه نزدیک شد وتازه فهمید چه چیزی گفته که خیلی دیر شده بود.
پیتر به سمت در رفت ودر زد.
_سلام...من ...من گم شدم میتونم بیام تو؟؟هرچی گشتم نتونستم پدر و مادرمو پیدا کنم.من...خیلی می ترسم.
دوباره در جلد بچه فرو رفته بود.
خونه بدون سر و صدا درو باز کرد.
بالاخره ویژگی اینکه پیتر بعضی وقت ها خیلی بچه بود. (و بعضی وقت ها خیلی صمیمی یا جدی) به دردشان خورد.
یعنی پیتر موفق می شد؟؟


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۷ ۲۰:۱۵:۰۵



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#99
پیتر دید که لرد دیگه نیازی به کمک پیتر نداره و خودش کلید قصرشو گرفت.
انگار دیگه کاری نداشت که بکنه. دوباره داشت به پوچی می رسید...

_آقای جونز،هنوز نرفتین توی قصرتون که توی جنگل خوش آب و هواست. گمش کردین؟؟

پیتر باورش نمیشد.اونم قصر داشت! تازه توی بهترین جایی که میخواست!

15 دقیقه بعد...
_بفرمایید.اینم کلید قصرتون.چیزی خواستین فقط کافیه بگین،براتون ظاهر میشه.

پیتر به سمت قصرش رفت.
قصرش از هر نظر عالی بود.
پر از خدمتکار...
پر از کسایی که می تونست براشون پرحرفی کنه...
پر از خوراکی...
کنار یه طبیعت بکر...

ومهم تر از همه...
یه کتابخونه بزرگ از کتاب های داستانی و علمی و...


پیتر داشت ذوق مرگ میشد.



زندگی توی بهشت فوق العاده بود...



"پایان"




پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
مروپ همین جور که فکر می کرد گفت:
_عزیزای مامان.بلای مامان راست میگه.یعنی بلای مامان از سارای مامان خیلی بیشتر درمورد تام مامان میدونه پس من یه امتیاز به بلای مامان میدم.

بلاتریکس لبخند پیروزمندانه ای به سارا زد:
سارا داشت از حسودی می ترکید ولی چیزی نگفت.

_خب همسرای مامان.می ریم سر مرحله بعدی. انتخاب لباس هایی که از اقدس خانوم قرض گرفتم و پوشیدنشون. تا ببینم کدوم همسر مامان سلیقه بهتری داره.

مروپ به بلا و سارا اشاره کرد که دنبالش بیایند.
آن ها به هم چشم غره میرفتند که یک دفعه بلا پرت شد جلوی مروپ.

_مروپ جونم. این سارای پلید پرتم کرد رو زمین.
سارا با شنیدن حرف بلا به این شکل تغییر شکل یافت:

مروپ چشم غره ای به سارا رفت وبه بلا گفت:
_بلای مامان،حالت بهتره؟بریم لباسا رو بپوشیم؟؟

بلا درحالی که فین می کرد گفت:
_باشه مروپ جون.

وقتی مروپ بلا را بلند کرد بلا دور از چشم مروپ به سارا این شکلک رو نشون داد:

آن ها به سمت اتاق پرو لباس می رفتند و بلا نمی دانست باید چه کند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.