آرام آرام نفس می کشید.عمیق و منظم...
به خانه ریدل ها نگاه کرد. خانه ای که دوبار قبل تر باعث شد شکست بخورد.خانه ای که آرزویش بود در آن به لرد خدمت کند.
به خود آمد.
می خواست راه برود و در را باز کند. ولی ... ولی نتوانست!
پاهایش به او اجازه راه رفتن نمی دادند.
صندلی در آن نزدیکی پیدا کرد و روی آن نشست. چرا؟...چرا انقدر ضعیف بود؟ حتما این دفعه هم به او جواب منفی می دهند.
پیتر جونز نفس عمیقی کشید.
دست توی جیبش کرد و جونده ای که در خود گوله شده بود را بیرون کشید. آن سنجابش بود.فندق... پیتر آهی کشید. چه اسم مسخره ای. انگار به پسری که اسم سنجابش را فندق می گذارد اجازه مرگخوار شدن می دهند! پیتر شرایط لازم را نداشت... او برای این کار زیادی بچه بود... یا حتی زیادی... هرچه که بود شرایط لازم را نداشت.
سنجاب را نوازش کرد. این کار به او آرامش می داد. اصلا چرا؟چرا باید دوباره به آن خانه می رفت؟ چرا دوباره با این که می دانست احتمال قبول شدنش خیلی کم است خطر مسخره شدن توسط دوستانش را به جان می خرید؟
چرا ؟ خود نیز جواب را می دانست ولی از روبرو شدن با آن هراس داشت.
او به تاریکی تعلق داشت.پیتر نمی توانست این خانه را رها کند. نمی توانست. با این که بار اول
لرد سیاه به او گفته بود شرایط لازم را ندارد و بار دوم
بلاتریکس لسترنج. نمیتوانست و خود نیز دلیل این کشش را نمی دانست. به خود نهیب زد. قوی باش! اگر لرد این حال پیتر را می دید دیگر به او اجازه نمیداد به خانه اش بیاید.چه برسد به این که تست دهد!
پیتر دیده بود. پیتر ماموریت ها و کار های لرد ومرگخواران را دیده بود. در تک تک عمل هایشان(پست هایشان.) آن ها در این کار مرگخواری(نویسنده ای) قدر بودند!
پیتر به آن ها نمی خورد!
او تمام کارهایشان را دیده بود. با آن ها خندیده بود. احساس غمناکی کرده بود و...
پیتر اصلا مرگخواری قدر نمیشد!
او جلوی آن ها کارهایی انجام داده بود.(پست هایی زده بود.) و اطمینان نداشت اصلا آن را میدیدند(میخواندند) یا نه...
بلند شد.
باید خود را به چالش می کشید.
انقدر زحمت کشیده بود...
باید مزد آن را می دید . باید...
به سمت در خانه قدم برداشت.
در را باز کرد و برای سومین دفعه در آن قدم زد.
صدای خنده و شادی در اتاق ها به گوش می رسید. پیتر چشم هایش را بست و با حسرت به صدا گوش داد.
در اتاقی باز شد.
تام جاگسن از آن بیرون آمد و تا پیتر را دید دستش را دراز کرد.
_جونز... درسته؟ تازه واردی؟
پیتر هول شد:
_بله... یعنی... نه... اومدم تست بدم.
تام سر تکان داد.
_باشه . من توی راه کتابخونه به بلا میگم که بیاد بهت رسیدگی کنه.
کتابخانه!
پیتر دلش برای دیدن آن پر کشید ولی چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد بلاتریکس به سراغ پیتر اومد.
_دوباره تو جونز! بیا ببینم این دفعه قبول میشی یا نه.
حدود 30 دقیقه بعد...پیتر بیرون اومد...
باورش نمی شد.
اون قبول شد!
هیجان زده به سمت ربکا دوید.
_سلام.من پیترم. جدیدم. میشه بگین کتابخونه کجاست؟
ربکا به پیتر نگاهی کرد وآدرس آن را گفت.
پیتر به سمت کتابخونه دوید و تام را دید که در حال خواندن کتابی بود.
_قبول شدی؟
_بله.
_شنیدم خوره کتابی. این 4 تا کتاب به نظرم بهترینن. بخونشون.
پیتر اطاعت کرد و روی صندلی نشست ومشغول شد.
2 ساعت بعد..._تام گور به گورنشده مامان و تازه وارد مامان. بیاین براتون خورشت خیار درست کردم.
پیتر به تام نگاهی انداخت و تام زیرلب به او گفت:
_عادت می کنی.
پیتر سر تکان داد و همراه مروپ به سمت اتاق مذکور وارد شدند.
افراد درون اتاق به گرمی از او استقبال کردند. پیتر با خوشحالی با آن ها حرف می زد و شوخی می کرد.
پیتر عاشق زندگی در خانه ریدل شد...