در محفل ققنوس، صبحها ساقه طلایی با چایی کمرنگ سرو میشد و شبها سوپ پیاز. به نهار و میان وعده هم اعتقاد چندانی نداشتند. بنابراین دامبلدور که مدتها بود رنگ میوه و ویتامین ندیده بود، از این پیشنهاد استقبال کرد.
قطعات میوه در حلق دامبلدور فرو میرفت و قطعات قند در دل مروپ آب میشد. برای مرگخواران همه چیز غیرعادی به نظر میرسید اما کسی مایل نبود ایرادی به آنچه موجب رضایت صددرصدی مروپ از زندگی شده است، وارد کند.
- مادر شما همیشه از غذا خوردن من انقدر هیجانزده میشی؟
- البته پسرم! بالاخره هرچقدر هم بزرگ بشی و برای خودت کسی شده باشی برای من هنوز همون گوجه گیلاسی کوچولوی مامانی.
دامبلدور بدش نمیآمد به مرگخواران القا کند که ابهتی که برای لرد در نظرشان شکل گرفته پوشالی است همچنین ممکن بود بتواند اطلاعات مفیدی هم به دست بیاورد. بنابراین مروپ را به ادامهی صحبت تشویق کرد.
- مادر من وقتی کوچولو بودم چجوری بودم؟
نوار رضایت مروپ از زندگی از صددرصد عبور کرده و لبریز شد و اضافهی آن به شکل اشک شوق از چشمش جاری شد. آنگاه با صورتی خیس شروع به داستانسرایی از کودک دلبندش کرد.
- فندق مامان نمیدونه که مامان چه شبهایی رو بر بالینش ...
پیش از آن که مروپ فرصت نقل چیزی از فداکاریهای خود را پیدا کند، دامبلدور حرفش را برید.
- دستشویی کدوم طرف بود؟
او واقعا در خوردن میوه زیادهروی کرده بود.
- تو مطمئنی وارث بر حق جد منی؟
- میشه این بحثو بذاریم برای بعد از ...
- سالازار کبیر هیچوقت نمیر*د!
*- چی؟ یکم عفت کلام داشته باش پدربزرگ! اینا همش افسانه ...
- تو ر*دن جد بزرگت رو دیدی پسر؟
- نه!
فقط لطف کنید یکم عفت کلـ...
- پس اونی که افسانه است ر*دن ایشونه.
دامبلدور هیچ وقت اینطور قانع نشده بود.
* در این باره، گوگل کنید: رهبر کره شمالی به دست شویی نمیرود!