هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#91
درود بزرگترین ارباب دنیا

میشه بی زحمت خواهشاً لطفاً اینو نقد کنید؟
ببخشید مزاحم شدما


سلام پلاکس!

چه درخواست فوق مودبانه ای بود این!
یاد درخواستایی افتادم که مثلا لینکو می ذاشتن و می گفتن اینو نقد کن! امروز نقد بشه!

نقد شما با تک شاخ بدون شاخ فرستاده شد.



ارباب یه وقت غصه نخورینا اونا بی ادبن.
شما خیلی لطف میکنید پست های مارو نقد میکنید

اصلا من چرا دارم میرم سفید بشم؟ می‌خوام بیام سیاه بشم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۰ ۱۵:۱۱:۳۴
ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۰ ۱۷:۲۲:۲۵


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۰۱ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#92
فکر کنم ترک کردم


فکر کنی؟ فقطط فکر کنی؟! ما با بودجه‌ی مدرسه شما رو ثبت نام نکردیم تو انجمن که فکر کنی! می‌ری استشهاد محلی جمع می‌کنی و با قطعیت برمی‌گردی.
+4


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۴ ۲۱:۰۹:۰۳


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#93
هنوز هم شک داشت آمدنش درست باشد، ولی شک که فایده نداشت، باید اشتباهش را قبول میکرد و به سوی پاکی میرفت:
- امممم... سلام.

ساحره لاغر و استخوانی که پشت میز نشسته بود سرش را بالا آورد و نگاه بی حسی به پلاکس انداخت:
- مشکلت چیه؟
- م... من... معتاد شدم.

ساحره که به نظر میرسید با دسته ای برگه در حال جنگ است برگه ای را بیرون کشید و به سینه پلاکس کوبید:
- مشخص کن اعتیادت به چیه.

پلاکس برگه را گرفت و نوشته هایش را با صدای نسبتا آرامی خواند:
- سیگار، تریاک، شیشه، هشیش، ماری جوانا...

و چیز هایی که معلوم نبود چه چیزی هستند.

- اما اعتیاد من به اینا نیست!

ساحره کاغذ هارا روی میز کوبید و چشمانش را گرد کرد، سپس با ابرو هایی که تا حدی بالا رفته بود به پلاکس نزدیک شد:
- پس اعتیادت به چیه؟

پلاکس ترسید، از اعتیادش ترسید، از صاحب اعتیادش هم ترسید، حتی از یاران وفادار اعتیادش هم ترسید، و لرزید:
- م... من... من... معتاد شدم... به... به...

صدایش به شدت پایین آمده بود:
- به ارباب.

چشمان ساحره درخشید:
- یعنی چی؟

پلاکس که تصور میکرد ساحره همدم خوبی برای درد هایش است، سفره دلش را باز کرد:
- آخه تو نمیدونی، ارباب خیلی خوبن، ارباب خیلییی خوبن، انقد مهربونن، انقد پر وجنات هستن، اصن میام تو سایت میبینم ارباب نیست نعشه میشم، فک کنم به ارباب... معتاد شدم.

پلاکس با وجد زدگی از وجنات ارباب تعریف میکرد، غافل از این که بلاتریکس از تاپیک بغلی برای مرگش نقشه میکشد.

ساحره دیگر اختیار خودش را نداشت، از جا بلند شد و لحظه به لحظه به پلاکس نزدیک میشد.
ناگهان دود بنفشی تمام دفتر را فرا گرفت، چند ثانیه ای گذشت تا دود ها از بین رفت.
پلاکس به سمت ساحره برگشت تا راه حل ترک را بشنود.
اما اثری از ساحره نبود، بجای او زنی با موهای آشفته و چشم هایی که از شدت خشم قرمز بود ظاهر گشت.
لحظاتی بعد از ظاهر شدن، بلاتریکس به سمت پلاکس یورش برد و موهای او را در دست گرفت:
- تو چی کار کردی؟ چه غلطی کردی، من خودم تورو میکشمت، تو غلـــــــــــــــــــط کردی به ارباب معتاد شدی!

پلاکس قالب تهی کرده بود، زهره اش ترکیده بود، نفسش بالا نمی آمد، رنگش به مثال گچ دیوار بود، خلاصه داشت از ترس می مرد به حق مرلین:
- م... من... غلط کردم، می... ميخواستم... ترک کنم.

بلاتریکس کبود شده بود، مکثی کرد و بعد از ول کردن موهای پلاکس از دفتر خارج شد.
صدای گرومپ، بومب، آخ، رحم کن، آه، وای، زارت، چخ، پخ و... از بیرون شنیده شد.
پس از چند دقیقه بلاتریکس با دست و بدن خونی وارد شد، نفس عمیقی کشید:
- خیلی خب، سعی میکنم آروم باشم.

اما این آرامش طولی نکشید و در ثانیه سوم دوباره فریادش به هوا رفت:
- تــــــــو... غلـــــــــــــــــــط... کـــــــــــــــردی... بــــــــــــه... اربـــــــــــــــاب... مـــــــــــــن... معتـــــــــــاد... شــــــــــدی!

پلاکس چنان آب دهانش را قورت داد که صدایش در اتاق پیچید.

- تا سه میشمارم! اگه ترک کردی که کردی. اگر... تــــــــــرک... نکـــــــردی... انقد کروشیو بهت میزنم که ترک کنی.

بلاتریکس هنوز "یک" را به زبان نیارده بود که پلاکس ترک کرد:
- م... من غلط کردم، اصلا از اولشم ترک کرده بودم، من به دنیا که اومدم ترک کردم، غلط کردم، چیزی خوردم، ارباب فقط متعلق به شماست!

بلاتریکس از کبودی به قرمزی تغییر رنگ داد:
- خوبه... گمشووووووووو!

پلاکس با عجله از دفتر خارج شد و همانطور که سعی میکرد خودش را قانع کند ترک کرده است از آنجا دور شد.

پایان



ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۹ ۸:۵۹:۴۸


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#94
پست شماره 1

کمی فکر کرد، کمی بیش از کمی فکر کرد، کمی بیشتر تر از کمی فکر کرد.
دیگر فکر نکرد چون داشت خز میشد.
دلش میخواست وارد تاپیک شود و شخصیتش را معرفی کند، اما در بین آن همه مرگخوار خجالت میکشید. آیا درست بود؟ خب از نظر او مسلما درست بود. گونه هایش طبق معمول بر اثر مهربانی قرمز شده بود و چشم های مشکی اش برق میزد:
- من که باهاشون مشکلی ندارم، حتی اگه مرگخوار هم باشن، از محبت خوار ها گل میشود.
اصلا نشود، مهم اینه که من بهشون بگم هیچ مشکلی باهاشون ندارم.
اما پس فردا که محفلی شدم با چه رویی تو چشاشون نگاه کنم؟
اصلا مهم نیست، مگه تاپیک شخصیه؟ منم میرم پست میزنم تا به همشون نشون بدم با مهربونی میشه دنیا رو آباد کرد، من با لیسا آشتی میشم، به گابریل کمک میکنم همه جا رو وایتکس بکشه، واسه رودولوف ساحره میبرم، تازه با آیلین هم صحبت میکنم که به مردم کروشیو نزنه... وااای... اگه ارباب ازم پرسید اینجا چیکار میکنی چه جوابی بدم؟ خب بهش میگم که آدم چقد بدون مو و دماغ جذاب و خوشگله!
ولی مگه دامبلی نگفته بود نباید به مرگخوارا محبت کنیم؟
دامبلی هم یه چیزی میگه ها.
خب مرگخوارا هم قلب دارن، تازشم انقد مهربونن.
اگه نبودن چی؟ اگه منو کشتن چی؟
مگه میشه آدمی مهربون نباشه، جواب مهربونی همیشه خوبیه.
خب دیگه بهتره دست از چونه زدن بردارم، خوب نیست ملت مرگخوار رو واسه دریافت محبت منتظر بذارم.

پلاکس لبخند همیشگی اش را روی لب نشاند و بلاخره به سمت تاپیک آژانس مسافرتی رفت تا بلیتی برای گذراندن تعطیلات تهیه کند.

ساحره چاقی که پشت میز نشسته بود عینک نیم دایره ای اش را صاف کرد:
- شما هم میری تبعید؟
- نه خانوم، من که مرگخوار نیستم، من محفلی آینده ام. میخوام برم تعطیلات، شما میدونی کجا خوبه؟
خانوم دفتر دار که زیاد هم مهربان به نظر نمی رسید نگاهی به پلاکس انداخت و نگاهش را به سمت کامپیوترش چرخاند:
- همه سوژه های باحال رو مرگخوارا برداشتن، دیگه جایی نمونده شما تشریف ببری!
پلاکس لبخندش را پر رنگ تر کرد و در حالی که سعی میکرد صدایش بچه گانه و دلنشین باشد گفت:
- اما من خیلی دلم میخواد برم تعطیلات، اصلا یه بلیت واسه سوژه لیسا بهم بده برم کمکش کنم.
ساحره که خیلی فهمیده بود و دختر مهربانی مثل پلاکس را درک میکرد سوژه های تاپیک را بررسی کرد:
- اگه یه جای خالی بخوای... میتونی بری پیش خود ارباب، ولی سوژه اش خیلی خسته کننده است و ممکنه بجای لیلی و جیمز یه آواداکداورا بهت بزنه ها!
پلاکس دوست داشت برود، خیلی هم دوست داشت برود، بلاخره فرصتی پیدا کرده بود که به ارباب بگوید بدون دماغ و مو خیلی زیباست:
- همین خوبه، میخوام برم همینجا که گفتی.

ساحره سری به نشانه تاسف تکان داد و از جایش بلند شد.

دقایقی بعد ساحره جارو و یک نقشه یه دست پلاکس داد و او را به سمت دره گودریک روانه کرد.


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۵:۱۱:۱۸


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#95
درود بر محفلیان بزرگ
این هم ماموریت اول اینجانب
بابت تاخیر عذر خواهی میشود.



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#96
ـ چه شرطی؟
چهره طلبکار و از خود راضی هلنا ناگهان حالت متفکری گرفت و خودش را عقب کشید:
- خ... خب... شرط دیگه!
- تو باید بگی چه شرطی تا من انجامش بدم.
هلنا گیر افتاده بود و سلول های مغرور مغزش اصلا از این وضع راضی نبودند.
سلول های مغرور: زود باش بهش بگو چه شرطی و پوزش رو به خاک بمال!
هلنا: ا... اما... من نمیدونم چه شرطی بذارم.
سلول ها:
هلنا: آخه اون کله هویجی چیکار میتونه برای من بکنه؟
هلنا اصلا متوجه نبود که جمله آخرش را بلند گفته است ولی سلول ها متوجه شدند و سکوت پیشه کردند، باشد که رستگار شوند.

- خوشم نمیاد بهم بگی کله هویجی!
- حرف نزن، زود باش شرطمو انجام بده.
- هنوز نگفتی شرطت چیه.
- خب تو چیکار داری شرط من چیه، تو فقط انجامش بده.
رون فهمیده بود که هلنا بدجور گیج شده؛ البته این را نمیدانست که گیج شدن هلنا بخاطر بی عرضه بودن خودش است.
- ببین هلنا من کار های زیادی میتونم برات انجام بدم.
بحث برای سلول های مغرور جالب شده بود.
- مثلا؟
- مثلا...
- هوففف انگار این شرط طلسم شده.
-آهان!
هلنا توجهی به لامپ روشن شده بالای سر رون نکرد و نگاهش را به رون دوخت:
- خودم میدونم، اصلنم لازم نیست تو راهنمایی ام کنی کله هویجی.
- عه؟ باشه، پس منم نمیگم که تو بعد از چندین سال روح بودن جسم داری و میتونی کارهایی که تو این مدت حسرتشونو کشیدی انجام بدی!
- اومممم... فکر بدی ام نیست! اما...
هلنا چشم هایش را تنگ کرد و ناگهان فریاد زد:
- غذا! آره، غذا میخوام، به اندازه کل این اتاق برام غذا بیار.
- چ... چقد!؟
هلنا که تازه متوجه شده بود با تمام وجودش گرسنه است با تمام توان فریاد کشید:
- به.. اندازه.. تمااام.. این.. اتاق!
- آروم باش بابا، چه خبرته؟ باشه میارم، غذا میارم... و... ولی از کجا؟
هلنا سعی کرد کمی آرام باشد و غرور همیشگی اش را حفظ کند، در حالی که به چهره درمانده رون پوزخند میزد، شانه ای بالا انداخت:
- خب به من چه؟ مشکل خودته!
- اصلا من چرا باید وآسه تو غذا بیارم دختره عجوزه؟
هلنا سرخ شد، کبود شد، مشکی شد، اما گرسنگی بر احساساتش غالب شد و دوباره خاکستری شد. پس از این تغییر رنگ متعدد بلاخره زبان باز کرد:
- باشه. لازم نیست توی کله... خب باشه نمیگم... تو واسه من غذا بیاری، منم میرم پیش بانو مروپ و بهش میگم تو چقد بی عرضه ای! اونوقت باید بیای و دراکوی جزغاله شده رو تحویل بگیری.
رون به سختی آب دهانش را بلعید:
- ت... تو صبر میکنی تا به مامانم نامه بدم، درسته؟
هلنا دوباره جوش آورده بود، سلول های مغرورش عصبانی بودند و او مجبور بود طوری فریاد بزند که شیشه های دفتر هم به خود بلرزند:
- چی؟ داری میگی من دستپخت یه ویزلی رو بخورم؟ من دستپخت یه ویزلی رو بخووووورم؟
اینبار نوبت رون بود که جوش بیاورد:
- تو حق نداری به دستپخت مامان من توهین کنی. اصلا میخوای نخور. به درککک.
هلنا حالت خونسردی مصنوعی به خود گرفت:
- من میرم پیش بانو مروپ، بحث با تو بی فایده است کله پوک.
رون کله هویجی را به توصیف جدید ترجیح میداد:
- اجازه میدی برم تو کتاب ها رو بگردم تا راهی پیدا کنم؟
هلنا طوری وانمود میکرد که انگار ساعت هاست با آرامش به رون می نگرد:
- میتونی بری رون عزیزم.
رون زیر لب " خل و چل" ی نثار هلنا کرد و به سمت قفسه کتاب آن اطراف رفت:
- چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم! اما اینا همشون فقط یه کتابن.
گرسنگی شدید هلنا باعث شده بود فراموش کند برای هر موضوع کوچکی سر رون فریاد بزند:
- رون عزیزم چطوره از وردی که دامبلدور واسه غذا های سرسرا استفاده میکنه کمک بگیری!
- آفرین هلنا... ولی من که اون ورد رو بلد نیستم.
- بشقاب های جادویی مک گونگال چطوره؟
- یعنی میتونم وسط مسابقه از وسایل دیگران استفاده کنم؟
- این که نمیتونی هیچوقت قانون نبوده.
رون جواب هلنا را نداد، با سرعت خودش را درون شومینه اتاق انداخت اما پودر جادویی آن اطراف نبود، به سمت پنجره دوید اما چوب جارویش هم آنجا نبود ، برای همین مجبور شد مثل ماگل های احمق تا دفتر مک گونگال با مترو برود.




ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۰:۴۷:۵۹


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#97
سلام بر بانو مروپ عزیز
تکلیف جلسه دوم خدمت شما


در تالار اسلیترین، صبح روز شنبه از کسل کننده ترین ساعات هفته به حساب می‌آید.
در هر گوشه اتاق یک نفر ولو شده و مشغول انجام تکالیف سخت بسیار ارزشمند پرفسور اسنیپ بود.
در چنین حالت خسته کننده ای ناگهان در باز شد و بانو مروپ به وسط تالار پرتاپ گشت.
تمامی چرت زنندگان به صورت عمودی در آمده و سرود «چی شده؟! » سر دادند.
بانو مروپ نگاهی به ملت خواب آلود اسلیترین انداخت:
-سلام کسلای مامان، صبح شنبه تون بخیر. اومدم یه خبر مهم بدم؛ بابای خوشگل مامان عصر امروز برای سرکشی به تالار اسلیترین میان اینجا.
ملت اسلیترین:
بانو مروپ: از همتون می‌خوام که پاشید خودتونو جمع کنید و مشغول بشید سبزکای مامان.
ملت اسلیترین: مشغول چی؟!
بانو مروپ: تمیز کاری، تعمیر کاری، آماده کردن تالار و پختن یه غذای خوشمزه برای بابا ماروولوی مامان.
ملت نگاهی به همدیگر انداختند و می‌خواستند دوباره ولو بشوند که فریاد بانو مروپ به هوا رفت:
- پاشیــد دیــــگه!
هر کس به طرفی دوید و بعد از برخورد با جسم سختی مانند: دیوار، کمد، مبل‌، در و.... دوباره سر جای خود برگشت.
بانو مروپ نگاهی سرشار از «وای به حالتون اگه همه چیز مرتب نباشه» به آنها انداخت و از تالار خارج شد.

این بار گابریل اجازه نداد ملت ولو شوند؛ به میان جمعیت آمد و دفترچه کوچکی را در دست گرفت:
-خب، خب، خب... باید تقسیم کار کنیم.
گابریل که نگاهش را به دفترچه اش دوخته بود متوجه قیافه‌های زیر کامیون رفته ملت نشد.
برای همین ادامه داد:
-مانامی و ماریوس دستشویی، مگان و مافلدا خوابگاه، کروینوس و بلاتریکس هم تالار! زود باشید جایی که گفتم رو گردگیری کنید و برق بندازید.
اسلایدرینی ها می‌دانستند مقاومت جایز نیست؛ برای همین متواری شدند.
گابریل نگاه خبیثانه ای به رابستن و پلاکس که در وسط تالار باقی مانده بودند انداخت:
و اما شما دو نفر!
پلاکس به سختی آب دهانش را بلعید.

- برید آشپزخونه و غذای امشب رو تدارک ببینید... راستی پلاکس رابستن باید از بچش مراقبت کنه پس باید خودت این کار را انجام بدی.
-و...ولی...م...من...
-ولی و اما و اگر نداره، میری واسه من درخواست عضویت محفل میدی؟ می‌دونم باهات چیکار کنم.
گابریل دندانی تیز کرد و به سمت خوابگاه رفت.
رابستن هم دستی بر شانه پلاکس زد و در حالی که به سمت مبل می‌رفت گفت:
- اگه سوالی داشتن شدی پرسیدن بشو.
پلاکس دستی بر پیشانی کوبید و به سمت آشپزخانه رفت.
-مثل اینکه راه دیگه ای نیست، باید غذا بپزم
خب حالا چیکار کنم؟ چی بپزم؟
یادش افتاد که میتواند از رابستن سوال کند:
- رااااااب!
- بـــــــــله؟
- چی بپزم؟
- قفسه کتاب های آشپزی رو نگاه کردن بشو.
- ممنون
پلاکس چشمی چرخاند و با دیدن قفسه پر از کتاب در گوشه آشپزخانه به سمتش رفت:
- غذاهای ملل، غذاهای هاگوارتز، غذاهای ایتالیایی، غذاهای جدید، غذاهای قدیم...
ناگهان چشمش به کتاب خیلی قطور و رنگ و رو رفته افتاد:
- غذاهای اصیل ایرانی...خودشه!
کتاب را بیرون کشید و روی میز گذاشت. پس از ساعتی گردگیری کتاب، آن را باز کرد.
- برای یه پیرمرد ناتوان چی میتونم درست کنم؟ به احتمال زیاد هم قند داره، هم چربی، هم کلسترول، هم آرتروز، هم دیسک کمر، هم هزار جور درد و مرض دیگه!
کتاب را ورق زد:
- آبگوشت؛ مواد لازم، گوشت پر چربی گوسفند!... نه نه نه... چربی واسشون خوب نیست.
ساندویچ مرغ؛ مرغ، روغن، سس... اینم چیز سالمی به نظر نمیرسه
بعد از گشتن های فراوان بالاخره غذای مورد نظر خودش را نشان داد:
- آش رشته! نخود، لوبیا، عدس، سبزی، پیاز، رشته، آب، نمک و ادویه...
پلاکس نگاه رضایت بخشی به تصویر آش خوش رنگ و لعاب داخل کتاب انداخت.
- باید شروع کنم‌.
نقل قول:
نخود و لوبیا را با ۳ لیوان آب بپزید.

پلاکس از دیدن نخود های زرد رنگ متعجب شده بود، چنین چیزی را تا به حال در لندن ندیده بود:
- رااااااب!؟
- بلـــــه؟
- نخود زرد داریم؟
-نخود زرد نمی‌دونم چی بودن میشه ولی نخود سبز تو کابینت بودن میشه.
-خب... نخود... نخوده دیگه! رنگش که مهم نیست.
نگاهی به کتاب انداخت و دوباره فریاد زد:
- رااااااب؟
-بــــــــــــــــــــله؟
- لوبیا قرمز داریم؟
- لوبیا قرمز نداشتن میشیم پلا! ولی لوبیا های برتی بات با تمام مزه ها تو قفسه بودن میشه.
با خودش زمزمه کرد:
- لوبیا های برتی بات؟ تازه فقط قرمز هم نیستن... همه رنگ ها هست... آشم خوشگل تر میشه
به سمت قفسه و بعد کابینت رفت...
کمی بعد نخود سبز ها و لوبیا های برتی بات در قابلمه می جوشیدند.
نقل قول:
عدس را هم جداگانه بپزید.

عدس دیگه چیه؟ آهااان... مامان یه چیزایی در موردش گفته بود.
- راااااب؟
رابستن این بار جواب نداد.
-رااااااابستن؟
باز هم جوابی نیامد.
-هوفففف، با این حساب عدس هم نداریم، فکر نمی کنم چیز مهمی باشه! اگه مهم بود اسمش رو میذاشتن آش عدس

نقل قول:
پیاز ها را خورد و سپس سرخ کنید.

- خداروشکر دیروز از محفل یکی دوتا پیاز آوردم.
پلاکس پیاز ها را آماده کرد و همانطور که اشک می‌ریخت، مشغول خورد کردن آنها شد...
بعد از نیم ساعت پیاز های جزغاله و سیاه طلایی رنگ، آماده شدند.
نقل قول:
سبزی و عدس را به نخود و لوبیا اضافه کنید.

- سبزی؟ امروز که تعطیله! سبزی نداریم که.
ناگهان فکر بکری به ذهنش خطور کرد:
- فهمیدم...مگان یه شال داره که بهش میگه سبزی...

پلاکس نگاهی به قابلمه آش انداخت؛ نخود سبز ها و لوبیا های برتی بات به همراه شال سبزه مگان داشتند جا می افتادند.
نقل قول:
در این مرحله رشته، نمک و ادویه جات را اضافه کنید.

با دهن کجی گفت:
-هه...رشته! بی سواد ها! ما بهش میگیم نودل.
سپس چندین بسته نودل را به آش اضافه کرد.
- خب حالا نمک، پودر سیر هندی، پودر فلفل اصل، پودر آووکادو... دیگه پودر چی داریم؟... آها پودر جادویی.
پس از اضافه شدن ادویه به آش حال بهم زن خوش رنگ و لعابش نگاهی به آن انداخت و از ته دل بو کشید:
-به به! عجب چیزی پختم
نقل قول:
شعله گاز را کم کنید و بگذارید جا بیافتد.

پلاکس که حسابی خسته شده بود شعله را کم کرد و روی صندلی آشپزخانه به چرت زدن پرداخت.

شب، تالار اسلیترین

میز طویلی در وسط تالار به چشم میخورد، تمامی اسلیترینی ها اعم از مرگخوار و غیر مرگخوار دور آن جمع بودند.
در بالای میز پیرمرد عجوزه خوشگل و خوشتیپ و مهربانی نشسته بود و با چشمان نیمه بازش خاطرات زمان سالازار... مرلین بیامرز... را تعریف میکرد.
از قیافه اش معلوم بود که اسلیترینی ها وظیفه شان را خوب انجام داده بودند و حالا برای تکمیل کارشان بچه رابستن را روی گردن جناب ماروولو نشانده بودند.
پس از گذشت ساعاتی، بانو مروپ سر آشپز نمونه گروه یعنی پلاکس را صدا زد.
پلاکس که ژست گرفته بود و عینک دودی زده بود با پاتیل آش وارد شد و آن را درست جلوی جناب ماروولو گذاشت.
ماروولو که بخاطر کتک خوردن از بچه و هشتصد بار چرخیدن به دور تالار گیج میزد جلو رفت و آش را بویید:
- مضخرفه
سپس آش را با پاتیلش میل نمود و همانجا بیهوش شد به خواب رفت.

پایان


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۴:۴۷:۴۴


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#98
درود هری!

درخواست عضویت الف دال رو دارم.
ممنون

سلام پلاکس، به الف.دال خوش اومدی.
اطلاعات تکمیلی رو با جغد برات ارسال میکنم.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۴:۲۶:۲۲


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۹:۳۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#99

نقل قول:
تنبلی نکن پلاکس! لینک بده. تو درخواست قبلیت لینک پست رو دادی و می دونیم که بلدی!

پلاکس خوش شانسی هستی. امتیازای بالای 26 رو نقد نمی کنیم. ولی یادمون رفته بود توی پست نتیجه اینو بنویسیم. در نتیجه نقد می کنیم.

من تا همین پست فکر می کردم پلاکس پسره! چرا عکس رو عوض نمی کنین؟ پلاکس سوروس رو دوست داره. این قابل قبوله. ولی بهتر نیست عکس دختر بذارین؟



چشم ارباب
گوشی من اندروید نیست برای همین لینک دادن خیلی خیلی سخته.
پروفایلم هم به همین دلیل نتونستم عوض کنم.
باید از گابریل کمک بگیرم.
ممنون از نقد کاملتون.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
سلام ارباب!
امیدوارم حالتون خوب باشه.
میشه بی زحمت پست #611 باشگاه دوئل رو برام نقد کنید؟

روزتون سبز!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.