هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#91
مرحله دوم جام آتش



نماینده گریفندور


- مطمئنی طرز کارش رو بلدی؟

با اعتماد به نفس نگاهی به سر تا پای هم سفرش انداخت.
- معلومه که مطمئنم! مثل اینکه خودم...
قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، چیزی با شدت بر ملاجش کوبیده شد.

- اینقدر قپی نیا، آخه چرا من با این دلقک هم سفر شدم؟
- مون منبور مودی؟ (چون مجبور بودی؟)

در صدم ثانیه نگاهش به طرف هم سفرش که دولپی مشغول خوردن همبرگر، پر گوشتی که لذیذ به نظر می آمد، چرخید.
- اونو از کجا پیدا کردی؟

هم سفرش غذایش را قورت داد.
- از اون رستواران بغلی.
- تو این بر بیابون رستوران کجا بود...
باورش نمی شد وسط بیابان یک فست فودی به اسم " اصغر فنگ پز" سبز شده بود.

- ولی من یادمه که وقتی داشتیم از اینجا رد می شدیم، همچین چیزی وجود نداشت. ولی خب لنگه کفش تو بیابون نعمته!

هم سفر که داشت آخرین لقمه های همبرگرش را گاز می زد، گفت:
- این آخریش بود و گفتن بعد از دوازده شب، رستوران تبدیل به توآلت عمومی می شه.
سپس نگاهی به ساعتش انداخت.
- یعنی دو دقیقه بعد.

و درست سر ساعت دوازده، شکل رستوران تغییر کرد و تبدیل به توآلت عمومی شد! هاج و واج به توآلت عمومی که دو دقیقه پیش رستوران بود، خیره شد.
- من گرسنه مه!
- به من چه...
تا به خود بیاید همبرگر از دستانش قاپیده شد بود و ثانیه بعد در دهان هم سفر بود.

- با چه جرئتی همبرگرم رو...
قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند زمان برگردانی که چند دقیقه پیش در دست داشت، از دستش افتاد و دو نیم شد.

- شکست!
- می دونم!
- تنها راهمون برای خارج شدن از اینجا!

هم سفر کله اش را خاراند.
- چی کار کنیم؟
کمی فکر کرد و گفت:
- به نظرم تا صبح بمونیم، ببینیم چی می شه.
و اینگونه بود که هم سفران تا صبح فردا کپه... چیز خوابیدند.


فردا صبح


چشمانش را گشود. به دستانش نگاه کرد، همه چیز عادی بود، اما گویا یک چیز عادی نبود.
- گشنمه! می خوام همه چیز رو بخورم!

صدایی از درونش فریاد زد.
- اون دیالوگ منه!
- تو اون تو چی کار می کنی؟

صدا کمی فکر کرد.
- نمی دونم از وقتی بیدار شدم همین جا بودم!

این اصلا شرایط راضی کننده ای نبود. او خودش را می خواست اصلا دوست نداشت یک کنه ی لوده درونش باشد، خواست کمی فکر کند، اما قار و قور شکمش مانع این کار شد.
- دیدی چی کار کردی؟ عین تو شدم! همش گرسنه مه! ارباب عمرا دیگه منو قبول کنن.

هم سفر چشمانش را چرخاند. در این حین جرقه در ذهنش شکل گرفت.
- ببین منو تو با هم ترکیب شدیم تو بدنی و من ذهن! گرسنگی من ویژگی تو شده پس منم مغز تو رو دارم.
- غیب گفتی!

هم سفر بدون توجه به هم سفرش ادامه داد.
- ما وقتی از بیابون سر دراوردیم کاملا نرمال بودیم این وسط مسطا، یه سری اتفاق افتاده که باعث این پدیده شده.

پوفی کرد و گفت:
- حالا می گی چی کار کنیم؟
- صبر کن دارم فکر می کنم... آهان فکر کنم فهمیدم چه اتفاقی افتاده!

با بی حوصلگی پرسید:
- چی شده؟
- این نفرین زمان برگردانه! زمان برگردان از ما ناراحت شده که شکونیدمش، باید به هم وصلش کنیم.

کمی مسخره به نظر می آمد اما امتحان کردنش بی ضرر بود.
با کمی گشتن زمان برگردان های دونیم شده را یافتند.

- حالا با چی بچسبونیمش؟
- تف!
- ایییییی!
اما برای گفتن این حرف دیر شده بود، زیرا مقداری زیادی آب دهان به دستش مالیده به دو طرف شکسته زمان برگردان، زد.

- من چرا همچینک شدم؟
- چه جالب نمی دونستم قابلیت کنترلت رو هم دارم.

بعد از چسباندن زمان برگردان، بلافاصله، هیچ اتفاقی نیوفتاد.
هم سفر که گیج شده بود، کله اش را خاراند.
- نمی دونم چی شده؟ مثل اینکه محاسباتم غلط از آب دراومد.
- یعنی چی؟ پس چی کار کنیم؟ چه جوری از اینجا خلاص شیم؟

صدای قار و قور شکم گرسنه اش در کل بیابان طنین انداخته بود.

- شرمنده م فکر کنم تئوری که دادم کلا غلط بود!
- دوباره بگو چرا من باهات هم سفر شدم؟











ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۰ ۲۱:۵۷:۵۲



پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰
#92

ادامه‌ی داستان جام آتش*

دانش‌آموزی به سوی حسن آمد. دستش را فرو کرد لای دفترچه؛ اما پیش از آن که حسن دفترچه را باز کند، فورا آن را بیرون کشید.

- عامو ای چه کاریه می‌کنی؟ له لهوم کردیا! خو بذار لاش ببینیم فالت چی چی درمیاد دیگه!

دانش‌آموز دوباره فرو کرد. سپس بیرون کشید. سپس فرو کرد. سپس بیرون کشید.

- عامو نخواسیم! این پطروس فداکار درونش فعال شده ... بیا برو بچه! برو ... ما شانس نداریم الان فداکاریتو به ما می‌کنی شرفمون جلو دانش‌آموزا می‌ره. نخواستیم!

همین که حسن کودک را عقب فرستاد، همگروهیش که نشان ارشد بر روی سینه‌اش خودنمایی می‌کرد جلو آمد.

- چرا دارین این کاره می‌کنین؟ چرا این بچه ره بازی می‌دین؟ بذارین این بچه یه نفس راحت بکشه! این بچه خستس! این بچه تحت فشاره! ساعت یازده شب بهش میگین انگشتتو بذار اون لا ... شبه! تاریکه! می‌فهمین؟ اصلا این جام آتش چی بود انداختین تو دامن ما؟ خدایا خسته شدیم! خدایا بسه دیگه!

حسن متحیر از این همه الم شنگه‌ی زمین و آسمان دوز، فرستاد خدم و حشم هاگوارتز برای دانش‌آموز خردسال یک قالب پنیر سوییسی اعلا (از این‌ها که توی تام و جری بود) تهیه کنند که هی انگشت کند توی هر سوراخش که دوست داشت و از هر سوراخ دیگر که دلش خواست بکشد بیرون که همه راضی باشند و صفا باشد و این‌ها. سپس دانش‌آموز نورچشمیش را فراخواند.

- تو بیا! آااااا! باریکلّا! ببینین چجور او انگشتای ظریف و سفیدشه می‌ذاره لای دفتر ... جونُم!

حسن دفتر را کشید و باز کرد و انگشت دانش‌آموز که میان آن جا مانده بود را بوسید و گذاشت در جیب ردایش.

- خو! نماینده‌ی شما شد «بِن!» حالا چجوری او سانتورو گروه بندی شده دیگه نَمی‌دونُم! خوب بچه حالا تو برو ... یکی دیگه بیو! آااااا ... خوب! نماینده‌ی شمام شد «استن شان‌پایک!» آااا ... ای استنو یه بار همچی زیر اتوبسش لهُم کرد که شیش تا مهره کمرم گم شد و قطع نخاع شدم. حالا الان چطور راه می‌رم دیگه نَمی‌دونُم!

- عمو حسن؟ می‌شه ما دوباره بیایم؟

حسن خیلی دلش می‌خواست با یکی دو تا پس‌گردنی و اردنگی، دانش‌آموز مذکور را راهی خوابگاه کند اما لحظه‌ای چشمش به ارشد گروه افتاد و پشیمان شد. آب دهانش را به شکلی صدادار قورت داد و گفت:

- ها عمو! چرا نمی‌شه ... بیو دوباره! فقط جان جدت این دفعه نکشی بیرونا ... خو! باریکلا! مال شما هم شد «دابی» که حالا باز نَمی‌دونُم ای طلسمو که رو دفترچه گذاشتم چرا ای طوری کار می‌کنه ... جن خانگیاره ما کی گروه بندی کردیم آخه! خو! گروه آخر. یکیتون بیاد جلو ببینم.

کسی از جایش تکان نخورد.

- چرو نمیاین پس؟
- ما بدون هماهنگی ارشدمون کاری نمی‌کنیم.
- خو ارشدتون یکیتونو بفرسته ...
- ارشد رفته گل بچینه.
- شوخی نکن بچه! شب شد می‌خوایم بریم پی کار و زندگیمون. ارشدو کجاست؟
- ارشد رفته گلاب بیاره.
- مدیرو دست می‌ندازین ها؟ یه زمان مدیر ارج و قربی داشت. الان قشنگ زیر پا له لهمون کردن. اصلا نمی‌خواد! برین بخوابین. همین سه تا نماینده بسه.

حسن همه را کیش کرده بود تا بروند به خوابگاه‌هایشان که ارشد گروه آخر سر رسید.

- صبر کنین! پس نماینده ما چی؟
- صبح به خیر! عامو حال ای موقع؟!
- خوب آخه ... چیز بود ... گنگ بود همه چی! ما نمی‌دونستیم باید کدوم انگشتو بذاریم که! سبابه؟ شست؟ بدون هماهنگی من یه سال اولی از همه جا بی‌خبر میومد انگشت وسط می‌ذاشت خوب بود؟
- نمی‌شه! مهلت تموم شد. اصلا ای مسابقه اسمش سه جادوگره. نمی‌شه که چهار تا جادوگر شرکت کنن!

حسن راهش را گرفت که برود. ارشد که دستی بر آتش تغییر شکل داشت، سعی کرد دکور خود را دخترشیرازی‌وار کند و دوباره مقابل حسن قرار گرفت.

- حالو نمی‌شه یک تخفیف و ارفاقی سی ما در نظر بگیرین؟
- آااااا! چرا نمی‌شه! سی شما دو تا تخفیفم می‌دیم. شما اصلا دفترچه چیه! بیا انگشتتو بذار ... فرق سر مو! بعد فشار بده له لهُم بکن!

حسن با نیش باز دفترچه را بالا گرفت ارشد بلافاصله غیب شد و او را با دانش‌آموز گروهش تنها گذاشت.

- ای دخترو ... نماینده شما چیز شد ... نَمی‌دونی کجا رفت؟ «سیریوس بلک» شد. ای سرکار خانم ...

حسن نفس عمیقی کشید و عمیق‌تر آن را بیرون داد و راهش را گرفت که بالاخره به دفترش برود.

- آقا!
- عاقو و ...
- این جوری که عادلانه نیست!
- چجوری؟
- همین که اونا انگشتشونو دوباره فرو کردن. و اون یکیا دیر فرو کردن!
- خو چه کنم؟
- شرکت نکنن.
- خوب شما با کی مسابقه بدین؟
- خوب شرکت کنن ولی امتیاز نگیرن.
- خوب چرا شرکت کنن؟
- خوب شرکتت کنن امتیازم بگیرن ولی ما امتیاز کامل بگیریم.
- خوب شما کاری نکنین ولی امتیاز کامل بگیرین عادلانس؟
- خوب پس چرا بروسلی و پسرش یه شکل مردن؟

حسن به این جایش رسیده بود!

- اوی! ایوا! مگه ای مسابقه رو قرار نبود او وزارتخونه خراب شده برگزار کنه؟ بیا خودت سر و کله بزن ما رو نجات بده ... کچلم کردن ... له لهمون کردن اینا!

ایوا که تمام مدت گوشه‌ی سرسرا ایستاده بود و ساندویچ سوسیس بلغاری گاز می‌زد، از خدا خواسته جلو آمد. از همان جلو شروع کرد و یک یک ارشدها و نماینده‌ها و هر دانش‌آموز یا حتا استاد دیگری که سر راهش بود را یکی یکی خورد. به طرز عجیبی او عادت همیشگیش که طعمه‌های خود را درسته می‌بلعید، کنار گذاشت و حسابی آن‌ها را جوید. شاید چون برای اولین بار بود که هدفش از خوردن، رفع گشنگی نبود. حسن داعاشیِ او بود و حالا ایوا داشت بدخواه‌های او را به مرتضای علی با دندان‌های خود جر می‌داد.

* نکته کنکوری: داستان این قسمت توسط یکی دیگر از اعضا نوشته شده.


سوژه مرحله دوم


همونطور که توی رول بالا خوندید، ایوا شرکت کننده‌ها رو به همراه یک عده دیگه، جویده!
در این مرحله شرکت کننده‌ها باید برای نجات پیدا کردن، خودشونو از بقیه سوا کنن!

روال مسابقه:


* درفاز اول هر شرکت کننده 3 روز (تا پایان روز شنبه 20 شهریور) فرصت دارد رقبایش را با شخصیت‌های دیگر مخلوط کند!

+ برای این کار، باید یکی از رقبا را انتخاب کنید.
+ یک شخصیت دلخواه (از ایفای نقش یا کتاب) به غیر از رقبا نیز انتخاب کنید.
+ یک رول با موضوع آزاد در مرلینگاه عمومی هاگزمید یا سفر با زمان‌برگردان بنویسید. شخصیت اصلی رول شما باید ترکیبی از دو نفری باشد که انتخاب کردید. به عنوان مثال اگر رقیب من کوییرل باشد و من لرد ولدمورت را نیز انتخاب کرده باشم، می‌توانم در مورد کوییرلی بنویسم که لرد ولدورت پس کله‌اش است! این که این دو شخصیت دقیقا به چه شکلی و چرا ترکیب شده‌اند (فقط از لحاظ ذهنی یا ظاهری یا ترکیبی از این دو یا مانند مثال، همزیستی یا ...) به اختیار خود شماست.
+ شما اجازه دارید به جای یکی از دو تاپیک قید شده، در هر دو نیز پست بزنید. در این صورت باید برای هر پست یک رقیب مجزا و یک شخصیت دل به خواه متفاوت انتخاب کنید.


*در فاز بعدی، هر شرکت کننده 3 روز (تا پایان روز سه‌شنبه 23 شهریور) فرصت دارد خودش را نجات داده و شخصیتی که به او چسبیده را فراری دهد!

+ برای این کار، با خواندن پست رقبا در روزهای قبل، باید تشخیص بدهید که کدام پست یا پست‌ها در مورد شما نوشته شده.
+ به ازای هر یک از این پست‌ها، یک پست در تاپیک تنبیه‌سرای هاگوارتز نوشته و شخصیتی که حریف با شما ترکیب کرده را تنبیه کنید.

* شیوه امتیازدهی:

+ به ازای نوشتن هر پست در فاز دوم، که شخصیت ترکیب شده را به درستی تشخیص داده باشید، 2 امتیاز کسب می‌کنید.
+ اگر در پایان فاز دوم، هیچ شخصیتی به شما نچسبیده باشد، 3 امتیاز کسب می‌کنید. (تفاوتی ندارد که در ابتدا سوژه‌ی چند تا (0 یا بیشتر) از پست‌های فاز اول بوده‌اید)
+ به ازای هر پستی که شما در فاز یک نوشته‌اید و رقیب به درستی آن را تشخیص داده، شما 1 امتیاز کسب می‌کنید.
+ در صورتی که شما در فاز یک، پستی در مورد یکی از رقبا نوشته باشید، و رقیب دیگری به اشتباه در فاز دو در واکنش به آن پستی بنویسد، شما 3 امتیاز کسب می‌کنید.

در صورت بروز هرگونه ابهام و سوال، با مسئولین برگزاری مسابقه تماس بگیرید.



پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰
#93
نتایج مرحله ی اول جام اتش:


هافلپاف:6
۴ امتیاز مرموز بودن پست
۲ امتیاز حدس درست

ریونکلا: ۳
۰ امتیاز مرموز بودن پست
۳ امتیاز حدس‌ها

اسلیترین:0
۰ امتیاز مرموز بودن پست
۱ امتیاز حدس‌ها

گریفیندور: .
۰ امتیاز مرموز بودن پست
۱ امتیاز حدس‌ها
***

نکته:
در این مرحله از جام اتش، به گروه گریفیندور ارفاق شد و اونها تونستن با تاخیر نماینده انتخاب کرده، پستشون رو بفرستن و وارد مسابقه جام اتش بشن. همینطور این موضوع راجع به گروه سلایترین هم صدق میکنه. برای اینکه پستشون رو دیر تر از زمان تعیین شده فرستادن.
و به دلیل این تاخیر، امتیاز حدس این دو گروه که 1 امتیاز هست، به عنوان جریمه ازشون کثر میشه.

و لطفا پست اطلاعیه ای که برای مرحله بعد، فردا فرستاده میشه رو دقیق مطالعه، و از زمان تعیین شده برای ارسال پست و سوژه مطلع بشید. اگر هم مشکلی وجود داشت و سوالی براتون پیش اومد، حتما برام پیام شخصی بفرستید که توضیح بدم.
ممنونم از شرکت کننده ها و ناظرین گروه ها.



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۰:۲۷:۲۱


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰
#94
مرحله اول جام آتش



نماینده گریفیندور

در حالی که از خستگی نای راه رفتن نداشت، در جنگلی بزرگ می گشت. می گفتند که جنگل ممنوعه پر از موجودات عجیب و اسرار آمیز بود، حال خودش هم جزو این موجودات محسوب می شد. سرش را چرخاند و نگاهی به دم آسیب دیده اش انداخت. چقدر زمان داشت برای اینکه به حالت اولیه اش برگردد؟ آیا درمان می شد؟ البته این اولین بارش نبود که با چنین دردسری روبه رو می شد. به هر حال بیشتر عمرش در تعقیب بود.

" کار زیادی از دستم بر نمیاد، همیشه همینطور بوده. همیشه تنهایی مبارزه کرده م..."

با گفتن این حرف خودش را سرزنش کرد. چطور می توانست جنگیدن دوستانش را نادیده بگیرد؟ چطور توانسته بود چنین فکری بکند؟

" اونا همیشه از من شجاع تر بوده ن. همه شون!"

البته این فقط در حد حرف بود. شجاعت مثال زدنی اش همیشه ورد زبان همکلاسی هایش بود. اما همه چیزش را از دوستان عزیزش داشت.
لبخند تلخی بر لبانش نشست. گروه چهار نفری شان در کل مدرسه مشهور بود. مگر می شد خاطراتش را از یاد ببرد. آری اگر دوستانش نبودند او نیز نبود.

" شاید اگه الان اینجا بودن از حرفم خنده شون می گرفت؛ ولی من از درون ضعیف بودم."

با پیچیدن دردی عمیق درون پایش از راه رفتن ایستاد. نگاهی دقیق به درخت روبه رویش انداخت.

" وقتشه!"

لحظه ای بعد موجود پشمالویی که دقایقی قبل در جنگل پرسه می زد، ناپدید شده بود و جایش را به قامت بلند مردی میانسال داده بود. روی کنده درخت نشست تا نفسی تازه کند. با دقت نگاهش را تا سر تا سر جنگل سوق داد. چقدر مانده بود تا به مقصدش برسد؟
جنگل ساکت بود و موجود عجیب غریبی در نزدیکی پیدا نمی شد.، فقط و فقط تاریکی مطلق.

" چی شده پیرمرد! از تاریکی می ترسی؟"

با فکر کردن به این حرف خنده اش گرفت؛ سپس خودش جواب خودش را داد.

" حالا اونقدر ها هم پیر نیستم."

دستی به صورتش که با ده سال قبلش تفاوت آشکاری داشت کشید.

" حداقل از نظر سنی!"

نگاهی به پای زخمی اش انداخت. آنقدر ها هم که فکر می کرد جدی نبود. بعد از یک ساعت دوباره به راهش ادامه می داد، البته امیدوار بود که در راه با موجود عجیبی برخورد نکند، زیرا دیگر توان جنگیدن نداشت.

" چقدر غرغرو شدم! کل اهدافم رو از یاد برده م."

با گفتن این حرف چشمانش را بست و به صدای جنگل گوش داد. صدایش متفاوت از چیزی که می شناخت بود؟ حس می کرد حتی حال و هوای جنگل نیز با وقتی که جوانتر بود با دوستانش به اینجا می آمدند، متفاوت بود. شاید هم او تغییر کرده بود، به هر حال هر کسی که پا به سن می گذارد، با جوانی اش متفاوت است.
موهایش را از روی صورتش کنار زد. به هدفش فکر کرد. آیا به موقع می رسید؟ آیا می توانست او را ملاقت کند؟ آیا او حرفش را باور می کرد؟

" همه اینا به شانسم بستگی داره و اینکه تا چه حد شبیه باباشه."

با گفتن این حرف لبخند محوی بر روی لبانش شکل گرفت و در خاطرات خوب گذشته غرق شد. روز هایی که با دزدی از آشپزخانه و شب های که با پرسه های یواشکی در جنگل می گذشت. همه و همه یادآور روزهای شیرینی بود که هرگز باز نمی گشتند.
بدون اینکه بداند به خواب عمیقی فرو رفت و در رویای بودن دوباره در مدرسه ای که پر از خاطرات و تلخ و شیرین بود، گم شد. البته شیرینی اش بیشتر از تلخی اش بود زیرا تنها راهی که می تونست ننگی که گریبانش بود را از یاد ببرد همان خاطرات بود.
صبح فردا با قطره ی شبنمی که روی صورتش می خورد، بیدار شد. صدای پرندگان در سرتاسر جنگل شنیده می شد و نسیمی صورتش را نوازش می داد.

" صبح شده؟"

جواب را با گشودن چشمانش و نور خورشیدی که به چشمانش برخورد می کرد، یافت. دستش را سایبان کرد و به دور دست خیره شد. برج هاگوارتز را از فاصله نه چندان دور می دید. پس برخلاف تصورش راه زیادی نمانده بود.
از جایش بلند شد و خود را تکاند. حال که قلعه را دیده بود بر تصمیمش مصمم تر بود بدون تردید به راهش ادامه داد. نباید اینبار شکست می خورد باید همه چیز را درست می کرد.

" من دارم میام، فقط یکم صبر کن!"


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۵ ۱۷:۳۸:۴۱



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#95
- ببین چه کار کردی!

خوشحال بود. امروز روز خوبی بود. البته از بعضی لحاظ، برای او تمام روز هایش ناخوشایند و بد بودند. اما در آن لحظه فکر می‌کرد که شاید توانسته مقداری از نفرت قبلی‌اش به اربابش را نشان بدهد.

آن روز، مثل همیشه از خواب بلند شده بود. اول از هر کاری ردای کثیفش را تکاند تا شاید کمی تمیزتر بشود، و بعد جای خواب کثیفش را مرتب کرد. باید قبل از همه بلند می‌شد و همه چیز را برای ارباب و خانواده‌اش آماده می‌کرد، چرا که انجام ندادن و ناقص انجام دادنش مساوی بود با از دست دادنِ بیشترِ وسایلی که دوست داشت.
- ارباب بد! ارباب بیشعور! وااااای جن بد از اربابش بد گفت، باید کتک خورد!

این روز ها خود درگیرے اش عود کرده بود. از اربابش بد مے گفت و بعد وقتے متوجه مے شد خودش را تنبیه مے کرد و قصه‌ی هر دقیقه اش بود.

هیچوقت اربابش را دوست نداشت و فقط مجبور بود به او خدمت کند و تازه چاره اے هم نداشت. او محکوم بود به خدمت کردن.
امروز بعد بلند شدن از خواب، اولین کارش درست کردن صبحانه بود و فرصت بسیار خوبے براے تلافے کردن.

او تصمیم گرفت صبحانه اے درست کند که همیشه یاد اربابش بماند و وقتے اربابش خواست از آن یاد کند چهره اش در هم برود.

سر میز- موقع صبحانه

- این دیگه چیه! چرا انقدر بد مزه‌ست؟
- من اصلا این کار رو نکرد.

پایان خاطره اول

به اینجا که رسید لبخندی زد و سپس دوباره مشغول فکر شد.

اتاق ارباب

- کے این کار رو با شلوار و رداے من کرده؟
- چے شده عزیزم؟
- لباسای من رو ببین! الان چجوری برم بیرون؟
- پناه بر مرلین!

حدس مے زد کار چه کسے باشد. کار جن دردسر سازشان بود. اگر جنشان جن خوبی نبود، به جایش او ارباب خوبی بود و می‌دانست جنش از چه تنبیهی بیشتر ناراحت میشود.

پایان خاطره دوم

جن خانگی اصلا از اربابش خوشش نمی‌آمد، چون او وسایل موردعلاقه و یادگاری هایش را میگرفت؛ برای همین قرار نبود این پایان خراب‌کاری‌ هایش باشد.

سالن اصلی

مهمانان در سالن اصلی بودند و مشغول حرف زدن با هم بودند. همه به شدت خوشحال بودند و همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت.
جن خانگی همان‌جا فهمید چه کاری مناسب است و سپس تصمیش را گرفت و لبخند زد.

- وقت آوردن کیکه!

جن خانگی که از ذوق و شوق مهمانان و همچنین صاحبش خوشحال بود، کیک را از آشپزخانه خارج کرد و به جلو پیش رفت.

-

هیچکس نمی‌توانست پلک هم بزند. جن خانگی دردسر ساز کیک را با شدت به صورت صاحبش کوبیده و در رفته بود.

پایان خاطره آخر

با اینکه بعد از آن کارش حسابی از خجالت خودش درآمده و از خودش کتک خورده بود، اما این خاطره‌ ی خوبی بود. شاید در آینده تکرارش میکرد.




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#96
مرحله اول جام آتش

ریونکلاو

امروز هوا بسیار سرد بود.
شاید از نظر عابری بیرون از این محیط، چنین به نظر نمی‌ رسید؛ اما پیچش باد در برگ‌هایی که آرام دست در دست هم می‌گذاشتند و به زمین می‌افتادند تا ارجِ زندگی را به عابران یادآوری کنند، این را در گوش‌هایم زمزمه می‌کرد.

روز برای من، با موجی از صدای کودکانی که گویی به رقابت می‌پرداختند شروع شد.
صدایی که پیکِ شادی بود و انگیزۀ زندگانی برای روزی دیگر را در کالبدم دمید. از پشت انبوه درختانی که جلوی دیدم را گرفته بودند، تلاش کردم تا لرزۀ پاهایشان بر روی زمین را از خاکِ ترِ زیر پاهایم دریافت کنم و حالشان را متصور شوم.

کار زیادی برای انجام نداشتم، به همین دلیل به سمت غار به راه افتادم تا روزم را به تفریح و گشت در آن بگذرانم. با هر قدم که جلوتر می‌رفتم، بیشتر این را درک میکردم که جنگل، شاعرانه زیباست.
به هر عنصر تشکیل دهندۀ آن که بنگری می‌توانی کامل بودن و نظم موجود را با تمام وجود درک کنی. از صدایِ آب دریاچۀ سیاه هنگام همراه شدن با زوزۀ گرگ‌ها و خوانشِ گوش‌نوازِ پرندگان، تا جلوۀ جادویی تک‌شاخ‌ها و سانتورهایی که با وقار و در سکوت آسمان را می‌نگرند؛ همه و همه آرامش و ثبات را به جنگل می‌بخشند.

آرامش و ثبات که وجود داشته باشند، هر چیز دیگری دست‌یافتنی است. باید به طبیعت اجازه داد تا در سکوت کارش را پیش ببرد و رویه‌اش را دنبال کند. این آموختنی‌ای است که جز با بودن در طبیعت و همسان شدن با خاک و سبزه‌اش، نمی‌توان فرا گرفت.

زمانی که در این فکرها بودم، فریاد کودکان مدرسه لحظه‌ای از جای لرزاندم. شور موجود در فریادهاشان نشان می‌داد احتمالاً حالا برندۀ بازی مشخص شده است. این ویژگی کودکانِ انسان‌ها جالب‌‌ِ توجه است؛ زمانی که چیزی به وجدشان می‌آورد، تا وقتی که از دستش بدهند برایش شادی می‌کنند. خوشحالی هم‌گروهی‌های تیم برنده تا زمانی که تیمشان ببازد ادامه خواهد داشت و سپس همینطور زنجیروار بین گروه‌های مختلف می‌گردد.
چنان که گفته بودم، طبیعت کار خودش را خواهد کرد و همه طعم شادی را خواهند چشید.

تلنگری که صدای جادوآموزان هاگوارتز به فرو رفتنم در بطن جنگل زد، باعث شدتا به خود بیایم و فاصله‌ام تا برکه را بفهمم. تلاش کردم تا با حداقلِ خیس شدن پاهایم، از کنار برکه ردشان کنم و به صدای مجذوب کنندۀ برگ‌هایی که زیرپاهایم خش خش می‌کردند، گوش فرا دهم.
بعد از گذشتن از برکه، دیگر فاصله‌ای تا غار نداشتم. از همین فاصله، ردپای مارپیچ دوستانم بر روی ورودی غار قابل مشاهده بود. تعجبی هم نداشت؛ به هر روی بهترین پهنۀ دیدی که از هاگوارتز خواهید داشت همینجاست. از درون این غار، نه‌تنها ساختمان هاگوارتز و جنگل درست جلوی دیدِگانتان است، بلکه اگر کمی تلاش کنید، می‌توانید دودهای حاصل از هاگزمید را هم نظاره‌گر باشید.
نمایی چنین، قطعاً طرفداران زیادی هم دارد.

از سنگ‌ها صعود کرده و در گوشه‌ای از دهانۀ غار لم دادم. شور و حرکت از ساختمان مدرسه و شلوغی از هاگزمید قابل مشاهده بودند اما آن چیز که بیش از همه برایم اهمیت داشت، سکوت بود. سکوتی که آرامش جنگل بود. آرامشی که نعمت بود. نعمتی که بعد از نبرد بزرگ، حالا بیشتر از همیشه برای بازماندگان آن نفرین، قابل ستایش بود.

چشم‌هایم را که بستم، کلمات توصیف‌کنندۀ روزم مانند برگ‌هایِ در دست باد در ذهنم به رقص درآمدند: «امروز هوا بسیار سرد بود.»


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#97
الو؟... صدام میاد؟... نمیدونم چی میگی! خب اشکال نداره، من میگم.

عاقو همین پریروز با بروبچ رفته بودیم گردش. هکتور یه چی داده بود، زدیم، اصلا نفهمیدیم معجون روی ماست، ما روی معجونیم، خلاصه خیلی جنسش خوب بود. نذاشت داداش پیرمون رانندگی کنه، گفت حواست نیست، به کشتن میدیمون. بعد خودش میانگین آمار کشته ها در سال رو تو کشور یه عالمه جابجا کرد.

بگذریم، گشتیم و گشتیم و گشتیم و کشته دادیم و اینا، آخر شب اومدیم همه بریم توی مسافرخونه تام بخوابیم، چون بچه ها زناشون خونه راهشون نمیدادن، تام هم راهمون نداد. گفت مشتریامونو منحرف میکنین. د آخه لامصب، منحرف کن ما خودش مشتری درجه یک خودته!

بگذریم، گفتیم این هم نشد، عب نداره! شب تو اتوبوس می‌خوابیم.
قبل خواب اومدیم بساط آتیش و کارت انفجاری پهن کردیم. وسط اتوبوس یه سوراخ گنده درست شد ولی اشکال نداره. هکتور گفت برای همه چی یه معجون داره.
نمیدونم چی شد، بحث رفت سر بدبختیامون. هکتور میگفت بلا توی خونه ریدلا راهش نامیده چون سر یه معجون یه بار خونه رو منفجر کرده بود. نزدیک خونه بشه کروشیو میخوره
ریگولوس هم که از بس موقع دزدی لو رفته بود دیگه طرفای خونه گریمولد، سایه شو هم با تیر میزدن.
داداش پیرمون خیلی افسرده بود. میگفت یه عشقی داره که یه مانع بزرگ سر راهشه.
منم که دیدم دارم کم میارم، لاتی شو پر کردم گفتم:
- بابا شما نمیدونین بدبختی چیه، دنبال بازی چیه! منو بگو که صبح تا شب دمنتورا دنبالمن!

یعنی حال میکردم این خوف‌و تو چشاشون میدیدما! یک ساعت درباره لذت شکنجه دادن خون کثیفا باهاشون صحبت کردم، یهو به خودم اومدم تا ای داد بیداد! رفقای ناباب منو دست بسته آوردن تحویل دمنتورا دادن! بابا ما حالمون خوب نبود یه چی گفتیم!
بعداً فهمیدم کار داداش پیرمون بود... بابای پیرمون البته. اتوبوسو برداشته، ننه ما رو برده ماه عسل. گفته هر وقت برگشتن درم میارن از این تو.

تو چی؟ از تو چه خبر؟... چی، ماچ میخوای؟ اشکالی نداره یعنی؟ یه آدم با یه دمنتور؟ اوکی.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۳ ۲۱:۵۶:۰۶

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰
#98
اطلاعیه ای در ادامه ی اطلاعیه ی قبلی!


با توجه به درخواست بعضی از عزیزان، قرار شده که تغییرات کوچیکی در مرحله ی اول جام آتش صورت بگیرد.

1-مهلت ارسال پست ها تا پایان ساعت 23 ی روز 13 شهریور، و مهلت ارسال حدس ها به پیام شخصی من، تا پایان ساعت 12 شب روز 13 شهریور، تغییر کرده است.
2-نماینده ها هر گروه، میتوانند از شخصیت هایی که گروهشان در کتاب مشخص نشده هم به عنوان کاراکتری که قرار است در پستشان در موردش خاطره بنویسند هم استفاده کنند.

با تشکر.

ویرایش دوباره:

لطفا همزمان با فرستادن پست هایتان در تاپیک خاطرات هاگوارتز، نام شخصی را که راجع بهش خاطره نوشتید برای من از طریق پیام شخصی ارسال کنید. مرسی.



پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰
#99
دریاچه برای مدتی به مروپ خیره شد. سرانجام دهانش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
-من تا وقتی که اون حسو دوباره و سه‌باره و حتی هزارباره نچشم، ول کن نیستم!
-پس ولکن نیستی دریاچه مامان؟
-نه!
-دِ، بچه بی تربیت! باید فلکت کنم؟! زمان ماروولو هر چیزی که می گفت، جوابش آره بود! نه می گفتیم تا تک تک رگامون نترکیده بود ما رو فلک می کرد! حالام برو تا اون روی باسیلسیکیم رو نشونت ندادم!

دریاچه اشک در چشمانش جمع شد، چشمانش پر شد و با صدایی بغض آلود گفت:
-به این چشما نگاه کن! دلت میاد بهش بگی نه؟

مروپ سعی در دیدن چشم های دریاچه کرد ولی در آن هیچ چشمی نبود! او با خشم و غضب رو به دریاچه گفت:
-تو که چشم نداری فلان فلان شده! زود تر از جلو چشمم برو کنار و بذار به بازجوییم برسم!
-خب از منم بازجویی کن! لطفا، لطفا، لطفــــا!
-آبغوره نگیر، آبغوره نگیر! تا کاری که گفتمو نکنی از بازجویی خبری نیست!

در همین حین که دریاچه و مروپ مشغول جر و بحث بودند، اگلانتاین پیپ خاموشش را بر دهان داشت و در حال دیدن منظره خشک شده از پنجره بود...
-هی بروبچ منظره‌رو! کلی آدم گوش دراز با پوست قهوه‌ای اینجا افتادن!

لینی که همیشه خود را نخود هر آش می کرد، اولین نفر به کنار اگلانتاین آمد و با حالتی تاسف‌بار گفت:
-اونا آدمای دریایی‌ان اگلا!
-آدمای دریایی؟ چه مسخره! من بهشون میگم آدمای گوش دراز!

اگلانتاین به قدری بلند حرف زد که حواس همه به او جمع شد! اما با شنیدن نام «آدم های دریایی» جرقه‌ای در ذهن مروپ روشن شد...
-دریاچه مامان! اگه بری بیرون قول میدم اون حس رو صد... حتی هزار... حتی شاید ده‌هزار بار بچشی!




پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
برگزاری مسابقه ی جام آتشِ ترم 25 هاگوارتز


سلام به جادوآموزان درس‌خون و باهوشی که اصلا هم از پشت گوی های ارتباطی که پروفسور دلاکور بهشون قرض داده، درس ها و امتحانای آنلاین رو تقلب نمیکنن.

این ترم از هاگوارتز، وزارت‌خونه‌ی سحر و جادو قصد داره مسابقه ی جام آتش رو بین 4 نماینده، از سوی چهار گروه هاگوارتز برگزار کنه.
این مسابقه، سه مرحله داره که هر کدوم از مراحل با هم تفاوت دارن؛ هر مرحله، رول نویسی متفاوت، و ممکنه قوانین متفاوتی از مرحله ی قبلش داشته باشه.


معرفی نماینده های هرگروه:
ارشد های چهار گروه هاگوارتز، برای شرکت در جام آتش باید یک نماینده از بین اعضای گروه خود انتخاب، اما لازم نیست که نماینده ی مشخص شده رو معرفی کنند؛ نماینده ی گروه، موقع فرستادن پستِ اولین مرحله ی جام آتشِ خود در تاپیکِ مشخص شده، معرفی میشود.
***
سوژه ی اولین مرحله از مسابقه ی جام آتش:
ایوا کلا همیشه، هر جا که می‌رفت سوابق درخشانی از خود به جا می‌گذاشت.
بچه‌های هاگوارتز، از این موضوع، با توجه به اردوی خاطره انگیزی که ایوا، همراه با اتوبوس اجاره ای اش در ذهنشان به جا گذاشته بود، مطمئن بودند.
و اکنون ایوا، که از توانایی های خودش مطمئن تر از همیشه بود، جام آتشی که دورش را پارچه ای، برای اطمینان ازآسیب ندیدنش توسط ایوا پیچیده بودند، به سمت سرسرای هاگوارتز میبرد.
در حالی که جام، و البته اسامی جادواموزانی که اسم هایشان در آن انداخته بودند در دستش سنگینی میکرد، پیچید و کجکی وارد سرسرای خالی شد.
-یعنی هیچ کس اینجا نیستش که از من استقبال کنه؟

چندان اینطور به نظر نمی رسید. ایوا احساس کرد سرسرای ساکت به او خیره شده است.
-جام رو آوردما! امروز اسم بچه های از توش بیرون میفته.

برای ایوا، اینکه زمان تعیین شده برای اعلام اسامی ساعت دوازده، و او از ذوق بیش از حدش ساعت نه صبح در سرسرا ایستاده است، مهم نبود.
-باشد.

ایوا لبخندی زد و جام آتش را روی زمین پرت کرد.
-یکم صبر میکنم حتی! بهرحال وزیرم و این چیزا دیگه... وزیر باید صبور باش‍...

ایوا هیچ وقت عشق ورزیدن بلد نبود. نه هیچ وقت فرصت این را داشته، و نه شخصی برای این کار را.
تنها چیزی که او میتوانست در زندگی اش به آن "عشق" بورزد، چیزی خوردنی، یا دست کم چیزی بود که یک ایوا میتواند بخورد.
و حالا، چشمِ یک ایوا، به جام اتشی که روی زمین پرت کرده، پارچه ی رویش کنار رفته بود و بدنه اش برق میزد افتاد.
-جادوآموزا میتونن یکم برای اینکه جام اسمشونو پرت کنه بیرون صبر کنن حتی.
***
-سنگ کاغذ قیچی بریم؟

ایده ی بدی نبود. میتواستند به شکل حذفی جلو بروند و در هر بازی، تیمی که بالا رفت با بقیه مسابقه بدهد. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که سنگ کاغذ قیچی، بازی تیمی ای نبود. ممکن بود به مشکل بخورند.
-به نظرم ده، بیست، سه پونزده بازی کنیم...

مطمئنا این بازی برای اینکه بهترین های هر گروه به عنوان نماینده انتخاب شوند مناسب بود.

-عح عح عح عح! ووی ووی ووی... یعنی نمیخندوما! داغون شدم... وزیرمون بی نظیره!

ایوا، خجالت زده، دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما فقط آتش بود که از دهانش بیرون آمد.
-اصلا لازم نیست چیزی بگی دختر جان! ما درک میکنیم.

حسن مصطفی، ووی ووی کنان، در حالی که دفترچه ای سنگین را با دست های نازکش به زور حمل میکرد، سر رسیده و سعی داشت با اینکه قدش به ایوا نمیرسید، دست نوازش بر سرش بکشد.
بالاخره بعد از اینکه دید تلاشش برای این کار بی ثمر است، دست برد و دفترچه ی مذکور را از جیبش بیرون آورد. تمام جادوآموزان هاگوراتز، مبهوتِ از اینکه دفترچه چه چیزی ممکن است باشد، به او خیره شدند.
- ووی ووی اصلا نگران نباشید!

حسن مصطفی لبخندی تحویل آن ها داد.
- ما خودمون یه آقویی داشتیم تو محلمون، این بنده خدا معروف بود که با عرش و ملکوت و اینا روبوسی داره. اینو اون بهمون یاد داد. یه روزیم گاوش یه لگد وسط کمرش گذاشت، این عمرشو داد به شمُو!

حسن مصطفی پقی زد زیر خنده و روی زمین، کنار دست و پای بچه ها شروع به غلت زدن کرد.
- عه! شما نمیدونین این چی هسته. لهما! قبلاً انقدر نادون نبودن که دانش‌آموزا. چه همه پدرام شدن :دوباره اسمایلی حسن: این دفترچه خاطرات هاگوارتزه. فقط چون وزیرمون یکم خوش اشتها تشریف داره جلدشو عوض کردیم قورتمون نده.
دفترچه را برداشت و با سرعت شروع به ورق زدن کرد.
-های تویی که اونجا واسادی... بیا هروقت گفتم دستتو بذار لای این ورقو ببینیم چی میشه.

بچه ی مورد خطاب گرفته جلو آمد و کنار حسن ایستاد.
- الان! آفرین عمو! حالا صفحه ای که دستت روش گذاشتی، خاطره هرکدوم از بچه ها باشه نماینده میشه! مدیریت کارآمد و سریع.
***



امتیاز دهی مرحله اول:

یکی از شخصیت‌های گروهتون توی کتاب رو انتخاب کنید و بدون معرفی کردن، خاطره‌اش که از توی دفترچه در اومده رو بنویسید.
بعد از این که نماینده‌های هر چهار گروه خاطره رو ارسال کردن، هر کدوم باید حدس بزنن که خاطره‌ی سه نفر دیگه مال کدوم شخصیته.
امتیازدهی: اگر همه‌ی شرکت کننده‌ها شخصیت شما رو درست حدس بزنن، یا اگر هیچ کس اون رو درست حدس نزنه، امتیازی برای رولتون دریافت نمی‌کنید. در غیر این صورت (یعنی اگر هم حدس درست داشته باشیم و هم حدس نادرست) ۴ امتیاز می‌گیرید.
ضمنا به ازای هر حدس درست خودتون در مورد شخصیت بقیه‌ی شرکت کننده‌ها، ۱ امتیاز اضافه هم دریافت می‌کنید.

برای ارسال خاطره توی تاپیک دفترچه خاطرات هاگوارتز تا پایان روز ۱۲ شهریور فرصت دارید. در روز ۱۳ شهریور حدس‌هاتون رو برای من از طریق پیام شخصی ارسال کنید.

نکته: خاطره باید بر اساس شخصیت‌پردازی‌ها و اطلاعات کتاب نوشته بشه. استفاده از نکات ایفای نقشی برای معرفی شخصیت مجاز نیست.
راهنمایی: اگر خیلی واضح بنویسید امتیاز نمی‌گیرید. اگر خیلی گنگ بنویسید هم همین طور.

موفق باشید








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.