هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بهترين نويسنده در بحثهای هری پاتری ( خارج رول پلینگ )
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵
#1
من هر وقت که میام توی سایت میبینم ایگور پست زده و چند تاشو خوندم خیلی خوب بود!
منم به ایگور رای میدم!


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲:۵۱ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#2
دراکو روي لبه جلوي پنجره نشسته بود و در حالي که بيرون را نگاه مي کرد داستان را تعريف مي کرد.
دراکو : خلاصه اينجوري شد که دستگيرش کرديم ...
دراکو برگشت و همه رو جز بيل در اين حالت ديد
همه جز بيل :
دراکو :
بيل يک نگاه به دور و برش کرد و همه رو در خواب ديد سپس با دست راستش يک نيشگون از پاي مايکل کند و گفت : مايکل بلند شو
مايکل در خواب : اه ... نکن ، برو حالا دنبال بقيه خودم ميام
دراکو همچنان :
بيل : پاشو احمق ما الان تو وزارت خونه هستيم
مايکل از خواب ميپره و وزير رو جلوي چشمهاش ميبينه
مايکل : ا ... من .. من ... من داشتم به حرفاتون ... آخه ديشب اصلا ...
بيل : مايکل توروخدا خفه شو و بقيه رو از خواب بيدار کن
مايکل بلند ميشه و همه رو از خواب بلند ميکنه
همه :
دراکو در حالي که به هلکا و مايکل اشاره ميکنه ميگه : مثلا اينا معاون و بازرس ويژه تو هستن؟
بيل : جناب وزير زياد سخت نگيريد اينا فقط يکم بدخوابن ، شما که در جريان ماموريت هاي قبلي ما هستيد
با اين حرف بيل همه کارآگاه ها سينه صاف ميکنن و استرجس از اون طرف با خوشحالي شصتش رو به بيل نشون ميده
متاسفانه وزير اين صحنه رو ميبينه و برداشت بدي ميکنه
دراکو : خاک بر سر بيشعورت کنن ... تو خجالت نميکشي؟
بيل :
استرجس که خيلي هول شده حرف هاشو قاطي ميکنه و ميگه : جناب چيز ، من ...
دراکو : چیز خودتی مرتیکه
بيل : اي خدا
دراکو رو به بيل ميگه : بايد بدم همتون رو از دم کنن
در اين لحظه مريدانوس از خواب ميپره
مريدانوس : آقايون خانومها بيخيال شيد صلوات رو بريد تو کارش
همه تو خواب صلوات ميفرستن و مريدانوس هم دوباره به خواب ميره
دراکو :
دراکو عصاش رو در دست ميگيره رو به بيل ميگه : مردشورتو ببرن با اين کارآگاه هات من ميرم خودتون ميدونيد و اين جکول
سپس اشاره اي به بليز که پنهاني داره ميخنده ميکنه و هر دو خارج ميشن
بيل تا بيرون در آنها رو همراهي ميکنه و سپس برميگرده ميبينه دوباره همه بخواب رفتن
مايکل : آخيــــــــــــــــــــش ! خوب شد رفت
بيل :
که صدايي از پشت سرش ميگه : بيل اين يارو بايد بازجويي بشه
بيل برميگرده و هلگا رو پشت سرش ميبينه
بيل : باشه
هلگا : خوب پس تاوقته که تو بازجويي ميکني من يک چرتي بزنم راسته کار خودته
بيل :
بيل به سمت جکول ميره که صداي دراکو رو از بيرون ميشنوه ، ميره لب پنجره و دراکو رو اون پايين ميبينه
دراکو : راستي يادم رفت بگم يک سنگ که بهش نامه بسته شده بود شيشه رو شکست اومد تو بگرد نامه رو پيدا ميکني
بيل :
...


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: اگر جادوگر بودی چه قدر تغییر می کردی؟
پیام زده شده در: ۱:۴۲ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#3
من که مینشستم یک جا هر کاری دلم می خواست رو با جادو انجام می دادم دیگه نیازی به زحمت نبود.
در ضمن حال هر کسی رو که دلم میخواست رو هم می گرفتم ، البته مطمئن باشید اگر واقعا می تونستیم جادو کنیم اینقدر مشکلات پیش می اومد که مطمئنم اصلا همه چیز نابود می شد و غیر قابل کنترل و همچین چیزی ممکن نیست.
اگر واقعا دو دنیای جادوگری و غیر جادوگری وجود داشت که دیگه بدتر می شد ، اصلا قابل پنهان کردن نبود.


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱:۳۲ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#4
قبل از اینکه سارا از در خارج بشه جغد دیگری از پنجره وارد میشود و روی صندلی بیل می نشیند.
استرجس به سرعت به سمت جغد بیچاره حمله می کنه و نامه رو با دستپاچگی از پای او جدا می کنه.
نامه رو باز می کنه و چند بار اونو آروم میخونه و ناگهان فریاد میزنه
استرجس : همه بجز کارآگاهان بیرون !
همه مات و مبهوت به استرجس می نگرند
استرجس : گفتم همه بجز کارآگاهان برن بیرون !!!
همه بلند میشن و از دفتر بیل خارج میشن
مایکل : هدفت از این کار چی بود؟
استرجس : بچه ها یک لحظه به فکرم رسید شاید مونتاگ همدستی داشته باشه و چه بسا که اون فرد در وزارت خانه نباشد
همه :
مریدانوس : خب شاید هم بین خودمون باشه
استرجس : فعلا مجبوریم به هم اعتماد کنیم
سارا : نمی خوای نامه رو بخونی؟
استرجس : چرا ... فکر می کنم این مونتاگ تازه کاره ... مشخصه که هول کرده ...
مایکل : آره ... نامه های پشت سر هم
هلگا : خب چی نوشته حالا
استرجس : نوشته = محل معاوضه عوض شد ... منتظر بمونید !
مایکل : هوووم ... چه مشکوک!
رونان : ولی فکر می کنم بهتر باشه یک سری به کافه بزنیم ... شاید سرنخی بدست بیاریم
استرجس : آره ، از این که دست روی دست بگذاریم بهتره
هلگا : خیلی خوب ... دو نفر برن به کافه و دو نفر هم در دیاگون نگهبانی بدن
استرجس : من ، هلگا و مایک باید اینجا بمونیم
مایکل و مریدانوس همزمان : من میرم!
هلگا : خوبه ... شما دو نفر برید به کافه
مایکل : چی؟ ... نه ... می دونی من منصرف شدم یعنی برم نگهبانی بهتره
مریدانوس :
استرجس : دست از این بچه بازیها بردارید تو این موقعیت حساس
هلگا : خیلی خب مایکل و سارا با هم میرن به کافه ... مریدانوس و رونان هم میرن برای نگهبانی
هر چهار نفر سرشان را به نشانه موافقت تکان می دهند و به راه می افتند
مایک : موفق باشید ...
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
آیا مایکل و سارا می توانند سرنخی بدست آورند؟
آیا مریدوانوس و رونان به فرد مشکوکی در دیاگون بر می خورند؟
استرجس ، هلگا و مایک چه خواهند کرد؟


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#5
_ شما كارآگاه ها هنوز معجون مركب پيچيده رو خوب نمي شناسيد ... سر‍ژ واقعي منم !
همه :
مریدانوس : از همون اول در عجب بودم که این مایکل دست و پا چبفتی چطوری تونسته تانکیان رو شکست ببده
مایکل : هااااااااااا .... یعنی چی؟!؟
سارا : اه ول کنید بابا ... باید بیل و هلگا رو نجات بدیم بابا
مایکل : مگه ندیدی این شروع کرد؟
استرجس : مایکل اگر خفه نشی تو رو میندازیم وسط شنل پوش ها
مایکل :
رونان : من نقشه ای دارم
همه : بگو بگو
رونان : اگر از روی پشتم بیابن پایین میگم ... 4 نفری رفتین اون بالا کمرم شکست
مایکل : من که پام آسیب دیده پایین نمیام ... شماها برید پایین
همه :
مریدانوس : چه رویی داره
مایکل : حسودیت میشه؟ ... سواری خیلی حال میده
رونان یک لحظه رگ سانتوریش بالا می زنه مایکل رو از روی پشتش پرت می کنه روی زمین
شنل پوشان :
کارآگاه ها :
سارا : رونان ، چیکار کردی بدبخت شدیم
مایکل در حالی که پاش رو گرفته بود و درد می کشید خودش رو روی زمین می کشید تا بتونه خودش رو به جوب آب برسونه و بیافته توش
چند تا از شنل پوش ها به سمت مایکل می دویدند و چیزی نمانده بود به او برسند که استرجس از پشت درخت با یکی از شیرجه های معروفش خودش رو انداخت بیرون و در حالی که روی هوا بود چند تا طلسم به سمت مرگخوارا فرستاد و همه شون رو نفله کرد و به بقل روی زمین افتاد
همه :
استرجس به سمت مایکل دوید تا بلندش کنه که 3 تا مرگخوار دیگه به سمتشون اومدن
حالا نوبت رونان بود که خودش رو بندازه وسط حواس مرگخوار ها رو پرت کنه تا مایکل و استرجس خودشون رو بندازن توی جوب
از اون طرف بیل و هلگا به طریقه ماگلی چند تا از شنل پوشان رو که حواسشون به صحنه مبارزه این طرف بود خلع سلاح کردند
سارا : مری فقط من و تو هیچ کاری نکردیم ضایع هست ها
مریدانوس : من برای اون مایکل هیچ کاری نمی کنم
سارا : حالا کی گفت واسه مایکل ، بیا بریم
سارا و مریدانوس که خیلی جوگیزر شده بودند با فریاد همه برای یکی ، یکی برای همه وارد صحنه مبارزه شدند و با طلسم دو تا از شنل پوشان نقش بر زمین شدند
تعداد شنل پوشان تقریبا نصف شده بود
بیل و هلگا به دنبال تانکیان و دو شنل پوش دیگه که در حال فرار بودند رفتند
استرجس و رونان با سه تای دیگه می جنگیدن
از اون طرف دو تا از شنل پوش ها به سمت مریدانوس و سارا می رفتند که روی زمین بیهوش بودند
دو شنل پوش به بالای سر مریدانوس و سارا رسیدن و چوب دستی های خودشون رو به سمت اون ها گرفتن
آماده اجرای طلسم بودند که یک نفر از فاصله پنج متری شیرجه زد جلوی دو تا شنل پوش که طلسم کروشیو رو اجرا کرده بودن
در همون لحظه سارا و مریدانوس هم که خودشون رو به بیهوشی زده بودند دو طلسم اکسپلیارموس رو اجرا کرده بودند
همه طلسم ها این وسط خورد به مایکل و افتاد روی زمین
همه اعم از کارآگاهان و شنل پوشان :
رونان و استرجس که شنل پوشان رو شکست داده بودند به صحنه رسیدن و با کمک سارا و مریدانوس دو تا شنل پوش دیگه رو هم سقط کردن
باز دوباره همه بالای سر مایکل جمع شدن
سارا : ما ... ما نمی خواستیم و میزنه زیر گریه
مریدانوس هم یواشکی داره میخنده
استرجس : دو تا طلسم کروشیو ... دو تا اکسپلیارموس ... در یک لحظه ... اوه اوه ... باید با کاردک جمعش کنیم
مریدانوس : الکی خودش رو انداخت وسط ... داشتیم کارمون رو می کردیم
رونان : شاید داره مثل دفعه قبلی مسخره بازی در میاره
میریدانوس : صد در صد
سارا : هووووم ... مایکل !!!
همه به مایکل نزدیک تر میشن و سعی میکنن به هر شکل ممکن به هوش بیارنش ...
استرجس موهاش رو می کشه ، رونان با سم هاش میکوبه روی دست مایکل ، مریدانوس و سارا هم قلقلکش میدن
یک دفعه مایکل شروع میکنه به کف بالا آوردن
سارا : ای وای ... بدترش کردیم
همه : استرجس مایکل رو میندازه روی پشت رونان ... رونان هم به سریع ترین شکل ممکن به سمت سنت مانگو حرکت می کنه
هلگا و بیل با تانکیان از راه می رسن
هلگا : گرفتیمش!
استرجس : مایکل آسیب دید ، رونان بردش سنت مانگو
مریدانوس : آسیب چیه ... مطمئنم ناقص شد
بیل : من میرم سنت مانگو دیدنش شما هم تانکیان رو ببرین و دو ساعتی بالای سرش بمونید که این یکی تقلبی نباشه
در این لحظه مایک لوری از راه میرسه
مایک : من اومدم ... کو؟ ... شنل پوش ها کجان
همه : دیر تر می اومدی
مایک : ای بابا چرا همه رو نفله کردین ... یکی هم واسه من نگه می داشتین
بیل : تو با اینا تانکیان رو ببر
سارا : شنل پوش ها چی میشن؟ ... بزاریم روی زمین بمونن؟
بیل : آره ... شب آشغالی میاد جمعشون میکنه

نخود نخود هر که رفت دنبال کار خود


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#6
سلام دوستان ... اومدم قسمت سوم رو بزارم ... این دفعه پاراگراف بندیش رو درست کردم که بخونیدش
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هفت سال در شرق دور!
((قسمت سوم))

چند لحظه ای همه بی حرکت بودیم ، قدرت حرکت کردن را نداشتیم. صحنه سقوط محافظ را تا جایی که به زمین کنار رودخانه برخورد کرد دنبال کردم. بالاخره راه بلد به خود آمد و گفت : او جانش را برای آکیسوهارا فدا کرد! باید هر چه زودتر گیاه رو به روستا برسونیم...
هرگز فکر نمی کردم آکیسوهارا تا این حد برای مردم روستا مهم باشد ، تا حدی که آنها حاضر بودند جانشان را برای او فدا کنند. دوباره طناب ها را بستیم و شروع به پایین رفتن از همان کوه نحس کردیم.
کم کم از دامنه کوه گذشتیم و به رودخانه نزدیک شدیم. حالا می توانستم جسد محافظ را روی زمین ببینم. سرش تقریبا متلاشی شده بود و دست پایش در اثر برخورد پیاپی به صخره ها شکسته بود. به جرأت می گویم دلخراش ترین صحنه در طول تمامی دوران زندگی ام تا آن لحظه را می دیدم. آکیکو ، راه بلد و معجون ساز در حال دعا خواندن و اجرای مراسم کوچکی برای محافظ ناکام بودند و من از آن صحنه دلخراش دور شدم تا آبی به دست و صورتم بزنم. بعد از چند دقیقه جسد را به آب روان رودخانه سپردند و حالا باید راه برگشت را در پیش می گرفتیم. از سطح پر عمق رودخانه گذشتیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
سه روز گذشت و هنوز نتوانسته بودیم حتی نیمی از راه برگشت را طی کنیم. این بار برخلاف جهت آب حرکت می کردیم و این کار را بسیار مشکل می کرد. شب ها جریان آب بالا تر می آمد و شدتش بیشتر می شد. شب چهارم بود و جریان آب خیلی بالا آمده بود. راه بلد امکان جلوروی را صفر می دانست و می گفت باید اطراق کنیم و صبح زوده به حرکتمان ادامه دهیم اما معجون ساز و آکیکو مخالفت می کردند. آنها می گفتند ممکن است دیر برسیم و نباید وقت را تلف کنیم. راه بلد مجبور شد قبول کند پس به راهمان ادامه دادیم ولی انگار اصلا جلو نمی رفتیم. بعد از یک ساعت هنوز محلی را که از آنجا راه افتاده بودیم پشت سرمان می دیدیم. به جایی رسیدیم که باید از کنار کوه که راه باریکه ای داشت حرکت می کردیم. از آنجا نیز گذشتیم و سرعت حرکتمان کمی بیشتر شد. هوا کاملا تاریک شده بود و جز روشنایی چوبهایمان که تنها مقداری از راه را برایمان روشن می ساخت چیزی دیده نمی شد. راه باریکه تمام شد و حالا باید از عرض رودخانه عبور می کردیم و به آن سمت می رفتیم. سطح آب به بالاترین وضعیت رسیده بود و شدتش فوق العاده زیاد بود به طوری که بیشتر به سیل شبیه بود. جایی برای اطراق نبود و باید به راه ادامه می دادیم. چاره دیگری نداشتیم.
راه بلد طنابی را به خود بست و سر دیگرش را به ما سه نفر سپرد و داخل آب شد. هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که آب پاهای او را از کف رودخانه کند و حالا او در رودخانه معلق بود و جریان آب او را به شدت به صخره ها می کوبید. هر چقدر تلاش می کردیم نمی توانستیم بر نیروی آب غلبه کنیم. بالاخره معجون ساز گفت باید او را رها کنیم اگرنه خودمان هم به داخل آب کشیده می شویم. اما من مخالفت کردم. نباید او را رها می کردیم. او به ما اعتماد کرده بود و جان او در دستان ما بود. در حالی که هر لحظه بیشتر به سمت آب رودخانه کشیده می شدیم به آنها گفتم نباید رهایش کنیم اما معجون ساز زبان مرا بلد نبود و آکیکو حرفهای من را برایش ترجمه نمی کرد. فقط به من گفت باید با شماره 3 طناب را رها کنم. فریاد زدم و خواهش کردم اما معجون ساز شروع به شمارش کرد. به زبان محلی می گفت اما می دانستم سومین کلمه به معنای لحظه مورد نظر است. ولی واقعا قصد رها کردنش را نداشتم. اشک در چشمهایم جمع شده بود و همچنان خواهش و تمنا می کردم اما کاملا بی فایده بود. با شماره 3 طناب را رها کردم تا خودم زنده بمانم و راه بلد که جانش را به من سپرده بود را به جریان وحشی آب سپردم. روی زمین افتاده بودم و دور شدنش را با چشمانی آکنده از اشک و غم نظاره می کردم. برگشتم و به آکیکو گفتم نباید رهایش می کردیم ، فریاد زدم که چرا حرف های مرا برای معجون ساز لعنتی ترجمه نکردی اما در جوابم فقط گفت فرصت نبود ... باید جان خود را نجات می دادیم !
به نظر برای آکیکو تنها جان پدربزرگش مهم بود و جان دیگران بی ارزش ، با خود فکر می کردم اگر من هم گرفتار شوم او مرا رها خواهد کرد؟ ، این سوالی بود که در سر داشتم و به جوابش آگاه بودم. بله ، مطمئنا او مرا هم مثل دیگران رها می کند.
باید بیشتر از قبل مراقب خود می بودم ، در این منطقه خطرناک و شوم هر لحظه ممکن بود با زندگی خداحافظی کنیم. در این فکرها بودم که آکیکو گفت باید راه چاره ای دیگر بیاندیشیم ، اما مغز من که کار نمی کرد ، پس همانجا در تاریکی نشستم و به زندگی فکر کردم. در تمام این سال ها مرگ کسی را ندیده بودم اما حالا در عرض شاید شش ساعت مرگ دو نفر را از نزدیک ترین فاصله ممکن می دیدم و حتی در مرگ یکی از آنها مقصر بودم.
صدای آکیکو را شنیدم که می گفت به کوه نزدیک شویم ، بلند شدم و کاری که گفته بود را انجام دادم. آکیکو به سمت رودخانه رفت و به بالای کوهی که ما به آن چسبیده بودیم نگاه کرد. در واقع دامنه کوه توسط آب برش خورد بود و پشت سر ما کاملا صاف بود. آکیکو چوب دستی اش را دست داشت و بالای سر ما را هدف گرفته بود. اخگری آبی رنگ از نوک چوب دستی اش خارج شد و به جسمی در بالای سر ما برخورد کرد ، آکیکو به سرعت به سمت ما دوید و به کوه چسبید تا از خطر دور بماند. صدای ریشه کن شدن درخت به گوش رسید و بعد از چند لحظه تنه بزرگ درختی روی رودخانه افتاد. باید به این فکر آکیکو آفرین می گفت اما در آن وضعیت اصلا نمی خواستم با او صحبت کنم چه برسد به آفرین گفتن.
بعد از این از محکم بودن جای تنه درخت اطمینان پیدا کردیم یکی یکی از روی آن عبور کردیم. ابتدا آکیکو بعد معجون ساز و مثل همیشه در آخر من از روی تنه درخت عبور کردم. به همین راحتی بود ، ای کاش لحظاتی زودتر به فکر آکیکو می رسید و الان راه بلد در کنار ما بود.
اما حالا مشکلی جدید داشتیم ، راه بلد را از دست داده بودیم! می دانستیم باید راه آب را دنبال کنیم اما در چندین و چند جا به دو راهی می رسیدیم و در چند جا هم باید از روی کوه های نچندان بلند می گذشتیم. اما باز هم چاره ای نبود ، نمی توانستیم برای همیشه آنجا بمانیم.
چند ساعتی راه آب را دنبال کردیم تا به جایی رسیدیم که آب از دو راه متفاوت به سمت ما می آمد. نمی دانستیم باید از کدام راه برویم اما به ناچار یکی را انتخاب کردیم. معجون ساز راه سمت چپ را انتخاب کرده بود و آکیکو راه سمت راست و من نیز ساکت بودم گرچه به آکیکو بیشتر اعتقاد داشتیم اما بهتر بود ساکت می ماندم.
با لجبازی معجون ساز از راهی که او گفته بود رفتیم. نزدیک به دو ساعت حرکت کردیم و حالا کم کم هوا روشن شده بود. چیزی برای خوردن نداشتیم و فقط راه می رفتیم. هوا که کاملا روشن شد به جایی رسیدیم که دیگر خبری از راه آبی نبود! یک کوه بزرگ پیش رویمان بود که آب از دل همان کوه می آمد.
راه را اشتباه آمده بودیم اما برای برگشت هم دیر شده بود. باید چندین و چند ساعت راه را باز می گشتیم و این از همه نظر غیر ممکن بود. از آن مهم تر غذا نداشتیم و مطمعنا هر سه از گرسنگی می مردیم. آکیکو که معجون ساز را مقصر می دانست این بار خودش تصمیم گرفت و معجون ساز نیز چاره ای جز قبول کردن نداشت.
قرار شد از کوهی که در مقابل داشتیم بالا برویم و از آنجا راه خود را یک بار دیگر به سوی رودخانه در پیش گیریم. از کوه بالا رفتیم ، به سختی کوهی که گیاه را از آن کندیم نبود اما با وجود گرسنگی و خستگی شدید بالارفتن برایمان به همان اندازه مشکل بود. بعد از تقریبا یک ساعت کوه نوردی به قله نزدیک شدیم. وقتی به بالای کوه رسیدیم با عجیب ترین صحنه سفرمان مواجه شدیم.
در آن سوی کوه دره ای قرار داشت که دور تا دورش را کوه های مرتفع تشکیل داده بودند و آب از میان دره عبور می کرد. اما مهم این دره نبود. آنجا محل زندگی غول ها بود! چندین و چند غول با جسه های بزرگ و تنومند در وسط دره بودند و چندین و چند غار بزرگ در اطراف دره در دل کوه ها به وجود آمده بود که احتمالا در آن ها نیز غول های زیادی زندگی می کردند.
این اولین بار بود که از نزدیک غول ها را می دیدم ، البته در درس موجودات جادویی اطلاعاتی راجع به آن ها بدست آورده بودم و عکس های آنان را نیز دیده بودم اما این غول ها شرقی بودند و کاملا متفاوت.
به عقیده آکیکو شانس به ما رو کرده بود و درست هم می گفت. حالا حداقل می توانستیم مقداری غذا به دست بیاوریم و شکم خود را سیر کنیم. البته رفتن به میان آن غول ها دیوانگی بود و شاید خودمان غذای آنها می شدیم و شکم آن ها سیر می شد اما برای ما تنها راه چاره بود...


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: هفت سين جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#7
سوسک !
سیموس
سوروس
سیریوس
سدریک
سالازار


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: بعد از دامبلدور و لرد سیاه کی قوی ترین جادوگره؟
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#8
به نظر من هم اسنیپ هست ... چرا؟
چون که اولا همه فن حریفه ... یعنی بطور مثال هم جادوگر خوبیه و دفاع در برابر جادوی سیاه رو خوب بلده ، هم در ورد ها قویه و میتونه ورد ها رو بدون اینکه بلند بگه اجرا کنه ، در معجون سازی هم استاده ! ، ذهن خوانی رو هم که مثل دامبلدور بلده ... دیگه خدا میدونه چه چیزایی که بلد نیست ولی خدایی تو همه اینا بهترینه !


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#9
هفت سال در شرق دور!
((قسمت دوم))

یک هفته طول کشید تا توانستم مجوز سفر را از وزارت سحر و جادو دریافت کنم. از طریق یکی از معتبر ترین شرکت های جهان گردی جادویی سفر خود را آغاز کردیم. از کشورهایی همچون بلاروس ، ایران و هند گذشتیم و در مقصد پنجم که چین بود از آنها جدا شدیم تا راه خود را در پیش گیریم. از پکن به شانگ های شهر آکیکو رفتیم و در یکی از روستاهای اطراف شهر که خانه پدربزرگ آکیکو آنجا بود مدتی مستقر شدیم. طبیعت دست نخورده ، معبدهای زیبا ، لباس های محلی ، آداب و رسوم و هزاران چیز دیگر در آنجا انسان را مجذوب خود می کرد. مردم آن روستا بسیار مهمان نواز بودند ، آنها حتی به من اجازه دادند با آکیکو در یکی از مراسم های مذهبی و محلیشان شرکت کنم. گرچه نه حرکات آنها را بلد بودم و نه حرف هایی که می زدندد اما مسلم بود که در حال عبادت بودند به هر حال سعی می کردم از آنها تقلید کنم. پیرمردی در روستا زندگی می کرد که بنظرم می آمد بزرگ آنجا یا شاید ریش سفید یا هر چیز دیگری که می گفتند بود. همه مردم روستا به او احترام می گذاشتند و در مراسم مذهبی جلوتر از همه قرار می گرفت. شاید او رهبر و پیشوای مردم آن روستا بود. دو هفته ای گذشت و ما همچنان در روستای جادوگر نشین "لی هانگ" به سر می بردیم تا مقدمات سفر را آماده کنیم. آکیکو موفق شد چند کتاب دیگر درباره سرزمین تاریکی پیدا کند ، هر روز آنها را می خواند و بعضی قسمت هایش را برای من ترجمه می کرد. در این میان اربابان وحشت ، دهکده بلک بل ، کوه های بارو برگ ، سرزمین سایه و بیشتر از همه مهمانخانه چراغ جادو توجه مرا به خود جلب می کرد. البته اطلاعات زیادی راجع به آنها داده نشده بود و فقط به ذکر مکان های سرزمین تاریکی و افراد مهم آنجا بسنده شده بود. حالا دقیقا یک ماه بود که در لی هانگ به سر می بردیم. در روزهای آخر اولین ماه حضورمان در لی هانگ خبر رسید پیرمردی که پیشوای مذهبی مردم بود به سختی مریض شده است. این خبر آکیکو را بسیار متأثر کرد. هرگز فکر نمی کردم رابطه ای نزدیک با "آکیسوهارا" پیرمرد تنهای روستا داشته باشد اما متوجه شدم پیرمرد هم آکیکو را خواسته است تا در حال مریضی او را ملاقات کند. همراه آکیکو به معبدی که بنظر برای آن روستای کوچک بیش از اندازه بزرگ بود رفتیم. پیرمرد را به آنجا منتقل کرده بود و چند نفر از خادمان معبد از وی مراقبت می کردند. همراه آکیکو به انتهای معبد رفتیم ، در آنجا پرده ای سفید رنگ وجود داشت که پیرمرد پشت آن بود و من باید پشت پرده منتظر آکیکو می شدم. در طول مدتی که آکیکو به زبان محلی با پیرمرد صحبت می کرد در معبد قدم می زدم تا اینکه چیزی شبیه به سنگ که به نظر فوق العاده قیمتی می رسید را در بین دو ستون آخر معبد دیدم. دور آن را حاله ای آبی رنگ در بر گرفته بود که بنظر نوعی طلسم محافظ می آمد. سنگ به شکل ستاره ای بود که در مرکزش نگینی زیبا وجود داشت و به اندازه یک سکه بود. هر لحظه بیشتر به سمت این سنگ خارق العاده جذب می شدم مثل اینکه با نیرویی مرا به سمت خود می کشید. نمی توانستم حتی لحظه ای از این جسم زیبا چشم بردارم بالاخره طاقتم تمام شد و خواستم آن را لمس کنم دستم را جلو بردم اما قبل از اینکه دستم به حاله آبی رنگ برسد یک نفر دستم را گرفت. آکیکو بود که بنظر صحبت هایش با آکیسوهارا تمام شده بود ، به من گفت دیوونه شدی؟ ، راجع به سنگ از او سوال کردم اما مثل همیشه از درست جواب دادن طفره می رفت و فقط این را فهمیدم که سنگ با طلسمی باستانی محافظت می شود. معلوم نبود اگر آکیکو نمی رسید چه بلایی به سرم می آمد. به هر حال از معبد خارج شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. از او پرسیدم که آیا هنوز وقت سفر نشده است؟ ، جوابش مثبت بود اما می گفت کاری پیش اومده که مجبوریم مدتی دیگر را بمانیم. می گفت ممکن است بیماری پیرمرد با معجونی قدیمی برطرف شود اما برای درست کردن این معجون به گیاهی کم یاب که آن را "کاتاکاگیانو" می نامید نیاز دارند. نام این گیاه را قبلا شنیده بودم. همیشه در درس معجون سازی موفق بودم و به آن علاقه داشتم و راجع به آن کتاب های بسیاری خوانده بودم. کاتاگیانو گیاهی شبیه به مهر گیاه بود با قدرتی سه برابر و فقط در شرق دور و البته مناطقی با شرایط آب و هوایی خاص یافت می شد. بنظر می رسید آکیکو قصد دارد برای یافتن گیاه دست به کار شود. این به معنی تاخیر در سفرمان بود پس با او صحبت کردم و دلیل کارش را پرسیدم ، قرار بود سه نفر که یکی از آنها معجون ساز بود ، دیگری راه بلد و دیگری هم محافظ برای یافتن گیاه راهی شوند اما هر چه می گفت متقاعد نمی شدم که چرا او هم می خواهد همراه آنها باشد تا اینکه بالاخره اعتراف کرد آکیسوهارا پدر بزرگش است ! ... نمی دانستم دلیل مخفی کردن این رابطه خویشاوندی و بسیاری چیز دیگر از من چیست ولی مسئله اینجا بود که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ، اما نمی توانستم تنها در روستا بمانم ، بدون آکیکو در آن سرزمین غریبه فلج بودم. پس همراه او راهی شدم ، در ابتدا مخالفت می کرد اما بالاخره راضی شد تا همراه او و سه تن دیگر برای یافتن کاتاکاگیانو سفر کوتاهی را شروع کنیم. سفر کوتاهی که شاید ما را از سفر اصلی خودمان دور می کرد...
تیم جستجوی پنج نفره ما غروب همان روز به راه افتاد تا لحظه ای وقت تلف نشود. به سمت شرق حرکت کردیم ، این را قطب نمایم نشان می داد. منظره روبروی ما را رشته کوه های مرتفع و سرسبز و یک راه باریک از میان آنها تشکیل می داد. شاید رشته کوه های تبت را در پیش روی خود داشتیم ولی هر چه که بود تا چشم کار می کرد کوه بود و کوه. تا وقتی هوا کاملا تاریک شد در راه بودیم و مشکلی نداشتیم. راه کاملا صاف و بی خطر بنظر می رسید اما تاریکی مطلق اجازه پیشروی بیشتر را نمی داد. پس همانجا اطراق کردیم و پس از خوردن غذایی شبیه به اسفناج که معجون ساز درست کرده بود در چادر به خواب رفتیم...
چشمانم را که باز کردم با چادر خالی مواجه شدم ، بیرون رفتم و چهار نفر را در حال خوردن صبحانه دیدم ، به سمت رودخانه کوچک رفتم و صورتم را شستم ، حالا چیزی را که در تاریکی نمی دیدم روبرویم بود. چند مایل جلوتر راه زمینی مسدود می شد و فقط رود خانه می ماند که دو طرفش را کوه ها پر کرده بودند. نمی دانستم چطور می خواهیم از آنجا بگذریم اما گرچه خطرناک زیبا بنظر می رسید. برگشتم و صبحانه خوردم. دوباره آماده شدیم و به راهمان ادامه دادیم و بعد از اینکه چند مایل خشکی باقیمانده را پشت سر گذاشتیم به آب رسیدیم. عمق آب زیاد نبود اما بسیار سرد بود طوری که نمی توانستم برای مدت زیادی دستم را در آب نگه دارم ، از آکیکو پرسیدم چرا از چوب جارو استفاده نکردیم و او جواب داد در شانگ های تعداد کمی چوب جارو وجود دارد که ثروتمندان آنها را می خرند چه برسد به این روستای کوچک. باریکه آب کوچک تر از آن بود که بخواهیم با قایق یا چیزی شبیه به آن جلو برویم پس باید با پای پیاده می رفتیم. وسایل را با طلسمی بالای سر خود نگه داشتیم و به راه افتادیم. در ابتدا آب تا زیر زانو هایمان بود اما هر چه جلو تر می رفتیم سطح آب بالاتر می آمد و شدتش بیشتر می شد. به جایی رسیدیم که آب تا بالای کمرمان رسید. سرما و شدت آب راه رفتن را مشکل می ساخت اما در جهت حرکت آب حرکت می کردیم و این کمی به ما کمک می کرد البته هر چه جلو تر می رفتیم شدت بیشتر می شد و ممکن بود تعادل خود را از دست بدهیم و خود را به آب بسپارم. غروب شد و ما همچنان در آب بودیم ... استخوان های بدنم درد گرفته بود و آب تا بالای سینه ام بالا آمده بود. به جایی رسیدیم که دوباره عرض رودخانه کمتر می شد و راه خشکی کوچکی در کنارش به وجود می آمد. به خشکی رفتیم و یک شب دیگر را در آنجا سپری کردیم...
صبح روز بعد باز هم دیر تر از بقیه از خواب بلند شدم و مجبور بودم سریع صبحانه ام را بخورم تا به راهمان ادامه دهیم و باز همان راه های سخت و همان دردسرها...
هفتمین روز بود که در حرکت بودیم ، خسته شده بودم و آرزو می کردم کاش در روستا می ماندم. حداقل باید قبلا اطلاعاتی از چگونگی این سفر از آکیکو می گرفتم تا خودم را آماده کنم. بنظرم می آمد این سفر از سفر خودمان سخت تر شده است. ولی قسمت سخت کار جایی بود که باید از کوه بالا می رفتیم ، با آن خستگی که در بدنمان بود بعید می دانستم بتوانیم از آن کوه صخره ای بالا برویم. ولی وقتی آنها به راه افتادند من هم مجبور بودم با انها باشم ، هر پنج نفر توسط طناب نامرئی به هم بسته شدیم و شروع به بالا رفتن از کوه صخره ای کردیم. راه بلد اول از همه می رفت ، معجون ساز پشت سرش بود و محافظ ، آکیکو و من هم در آخر حرکت می کردم. تقریبا تا وسط کوه را بالا رفتیم ، اما از اینجا به بعد کوه شیب تند تری داشت ، اما باز هم بالا و بالا تر می رفتیم ، بار ها پایم روی سنگ ها لغزید و قلبم تپید اما چاره ای جز بالا رفتن نبود. گاهی زیر پایم را که نگاه می کردم به مرگ خود مطمئن می شدم. راه بلد مرتب با طلسم کاهنده بالای سرش و روی صخره سوراخ بوجود می آورد تا بتوانیم دست هایمان را از آن بگیریم و پاهایمان را داخلش بگذاریم. مرتب سنگ ریزه ها روی سرم می ریخت و سرعت بالا رفتنمان خیلی کم بود ، اما خوشبختانه تا قله راهی نمانده بود. در بین صخره ها گیاهانی روییده بودند که معجون ساز آنها را چک می کرد اما هنوز به نتیجه ای نرسیده بود. نمی دانستم اگر به قله می رسیدیم و گیاه پیدا نمی شد چه باید می کردیم. احتمالا باید از آن طرف کوه پایین میرفتیم و باز از کوه دیگری بالا می رفتیم. اگر دو یا سه دقیقه دیگر به همین منوال بالا می رفتیم به قله می رسیدیم که معجون ساز فریاد زد خودشه ... اونجاست ! ... گیاهی بنفش رنگ با سه برگ گرد و بزرگ در روی صخره ای که در سمت راست ما بود و از ما کمی فاصله داشت دیده می شد. ظاهر گیاه درست مانند عکسی بود که در کتاب معجون سازی پیشرفته دیده بودم اما رسیدن به آن صخره تقریبا غیر ممکن بود. بین ما و آن صخره کاملا صاف بود. راه بلد اقدام به ایجاد سوراخ کرد اما با اولین طلسم صخره ترک بزرگی برداشت که تا زیر صخره ای که گیاه روی آن قرار داشت پیشروی کرد. ممکن بود گیاه از بین برود پس راه دیگری را در پیش گرفتند. طناب محافظ را باز کردند و او با دستان خالی به سمت صخره مورد نظر حرکت کرد. دستهای بزرگش را در صخره های کوچک جا می داد و پاهایش گاهی رها بودند. چند بار واقعا نزدیک بود سقوط کند اما بالاخره با موفقیت به صخره رسید و گیاه را کند و در کیسه کوچکی گذاشت. خوشحالی در چهره تک تک افراد موج می زد. محافظ راه برگشت را در پیش گرفت اما در یک لحظه پایش لغزید و در آسمان معلق شد ، فقط با دو انگشت یک دست خود را نگه داشته بود و با دست دیگر گیاه را در دست داشت. آن چهره های خوشحال حالا به چهره های وحشت زده و نگران تبدیل شده بودند. محافظ بلافاصله گیاه را پرتاب کرد و آکیکو آن را گرفت. راه بلد دستش را تا جایی که می توانست جلو برد. نگاهم به دو انگشت محافظ بود که هر لحظه شل تر می شد. قبل از اینکه دست راست راه بلد به دست چپ محافظ برسد قدرت دو انگشت دست راستش تمام شد و من با وحشتناک ترین صحنه عمرم مواجه شدم ...


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


**همانند يك سفيد اصيل بنويسيد!**
پیام زده شده در: ۳:۴۸ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#10
مایکل کرنر در اولین روز پس از تایید شدنش در محفل بسیار خوشحال می زد. در طبقه بالا و در اتاق رون و هری تختی برای او گذاشته بودند تا بتواند چند روزی را آنجا سپری و استراحت کند.
کرنر به طبقه بالا رفت و وارد اتاق شد ، اتاقی که هر لحظه ممکن بود سقفش روی سرش خراب شود ، شاید هم یک طلسم
از خرابی دیوار و سقف جلوگیری می کرد. رویروی درب وردی یک کمد قهوه ای رنگ لباس قرار داشت که به نظر می رسید به جای لباس لولوخرخره در آن باشد. روی کمد نیز دو قفس جغد وجود داشت که درون یکی از آنها خرچال! جغد رون قرار داشت و دیگری که احتمالا قفس هدویک بود خالی بود.
رون که خوشحال به نظر نمی رسید ، گفت : یاد نداری در بزنی؟؟
مایکل : هوووم! ... برای وارد شدن به اتاق خودم باید در بزنم؟
رون از قبل عصبانی تر شد : کی گفته اینجا اتاق توئه؟
مایکل : دامبلدور! ... مگه تخت منو نمی بینی؟
رون نگاهی به تخت سوم انداخت اما معلوم بود که بیشتر حواسش به کلمه دامبلدور است
-هوم ... خب اشکال نداره بیا تو
مایکل به سمت تختش رفت و خودش رو پرتاب کرد روی تختش که فنرهای تخت از هم پاشید یا کند یا گسیخت یا هر چی !
مایکل با کمر به زمین برخورد کرد و در حالی که درد می کشید مجبور بود صدای خنده های زننده رون رو هم تحمل کنه
هنوز خودش رو درست و حسابی از روی زمین جمع نکرده بود که هری وارد اتاق شد و با دیدن کرنر در اون وضعیت نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و پوزخند زد و به همراه رون به سمت تخت مایکل حرکت کردند که ناگهان با یک صدای بوووووم عجیب دو نفر روی آنها افتادند و حالا نوبت خنده های مایکل بود
فرد و جرج در حالی که خود را از روی رون و هری بلند می کردند نیم نگاهی هم به کرنر داشتند که هنوز در حال خندیدن بود
رون : میشه این دو قدم راه رو آپارات نکنید؟؟ ... نزدیک بود از وسط دو تا بشم
فرد : اوه چه عالی ... حتما بازم این کار رو می کنیم
جرج با حرکت سر و لبخندی موزیانه حرف فرد را تایید کرد
کرنر رو به فرد و جرج : سلام بچه ها من مایکل کرنر هستم ... می تونید مایکل صدام کنید ، چند روزی اینجا مهمونم
فرد : اوه ... چه صمیمی !
مایکل یه جورایی میخوره توی ذوقش
هری : ناراحت نشو ... منظوری نداشتن ، مدلشون همین جوریه
جرج : خب برای این که جبران کنیم ... یک لحظه بر میگردد و به فرد چشمک میزند ... تختت رو برات درست می کنیم
فرد سرش را همراه با خنده موزیانه همیشگی به علامت تایید تکان میدهد
مایکل فوق العاده شادمان از دو برادر تشکر می کند و جرج با یک طلسم کوچک به سرعت تخت رو تعمیر میکنه ، تخت حتی از اولش هم بهتر شده بود و به نظر خیلی راحت می رسید
رون و هری :
مایکل متعجب به سمت تختش میدوه و از فاصله پنج متری با یک شیرجه برق آسا خودش رو روی تخت پرتاب میکنه ، اما در یک لحظه تخت غیب میشه و مایکل با همون قسمت کمر به زمین برخورد می کنه
مایکل : مـــــــــــــــامــــــــــــــــان !
فرد : این برای این بود که دیگه به ما نخندی
جرج باز هم حرف فرد رو تایید کرد و هر دو با صدای بووووم دیگری غیب شدند
هری : بیچاره کمر نموند واسش
هری به سمت کرنر رفت تا کمک کنه از جاش بلند بشه
رون : مثل این که هر کسی باید حداقل یک بار گرفتار نقشه های شوم فرد و جرج بشه
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اولین پستم توی محفل بود ... سعی می کنم بهتر بشم

اگر بخوایم نمرات یک تا پنج به پست ها بدیم باید بگم که پستت کم کم سه و نیم میگیره...ولی من بهش چهار میدم!
طنز موضوعی خوبی داشت و شکلک هاش هم خوب استفاده شده بود.ولی باز میتونه در استفاده از شکلک دقت بیشتری بکنی و شکلک های اضافی رو حذف بکنی.به عبارت دیگه بهتره فکر کنی که شکلک در خوب یا بد بودن پستت مؤثره که دقیقا این طور هست!
موضوع پستت جالب بود و خیلی خوشم اومد.البته باید برای جاهایی که داستان ادامه ای هست بیشتر کار بکنی.چون اون شکلی سختتره تا یه پست تکی از خودت....
فضاسازیش هم عالی بود.یعنی منو برد به خانه ی شماره ی 12 گریمالد و خیلی برام جالب بود که هری و رون رو در اطاقشون با یه فرد جدید ببینم.
به هر حال یه پیشنهاد دارم و اونم اینه که در تاپیک های ادامه ای چون مجبوری از کاراکتر هایی که در داستان اون تاپیک موجود هستن استفاده کنی در این تاپیک ها هم پستهای تکیت رو این کارو بکنی که عملا یک تمرین برای اون جور تاپیک ها باشه.

این پیشنهاد من بود.ممنون....دامبلدور!





ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۳:۰۸:۵۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۱:۴۱:۳۱

تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.