هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: داستان آخر
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
#1
دیگر همه چیز به پایان رسیده بود... تاریکی ها، بدی ها از روی زمین محو شده بود.
لحظه ای که هری سال ها انتظار آن را می کشید فرا رسیده بود.
بعد از مبارزه ای طولانی سرانجام فرد پیروز مشخص شده بود.
چه کسی باورش می شد که لرد ولدمورت، کسی که در زمان خود سیاه ترین جادوگر قرن به حساب می آمد نابود شده است؟
غیر قابل تصور بود... اتفاقی که باورش برای همگان دشوار بود به حقیقت پیوسته بود... رویایی که بچه ها تا بزرگ ها هر شب آن را می دیدند و به امید آن زندگی می کردند به واقعیت تبدیل شده بود.
هری نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت.
چطور می توانست ناراحت باشد در حالی که به هدفش رسیده بود و توانسته بود بزرگ ترین کمک را به دیگران بکند و از طرفی چطور می توانست از صمیم قلب خوشحال باشد در صورتی که دیگر بعد از آن هدفی برای قوی ماندن و مبارزه با سختی ها نداشت.
هیچ کس جز هری و جسد بی جان لرد ولدمورت که با فلاکت تمام گوشه ای افتاده بود، حضور نداشت.
مبارزه ای که صورت گرفته بود تنها بین ولدورت و هری بود و حالا هری پیروز بود.
هری توانسته بود انتقام افرادی بی گناه که به خاطر پستی ولدمورت کشته شده بودند را بگیرد... توانسته بود دنیا را از تاریکی نجات بدهد و مهم تر از همه توانسته بود به تمام مردم بیاموزد که تنها قدرت برای زندگی لازم نیست، در واقع این عشق است که در قلب های انسان ها نیرویی به وجود می آورد که در مقابل تمام قدرت های اهریمنی مقاوم است و مبارزه می کند و در آخر پیروز می شود.
ولدمورت نتوانست خودش را بیابد چون نتوانسته بود هدف واقعی اش را بشناسد به همین دلیل شکست خورد، حتی از افراد ضعیف، چرا که در قلب آن ها نیز عشقی هر چند اندک پیدا می شد.
هری به سمت جسد ولدمورت قدم بر داشت. نفسش را در سینه حبس کرده بود وقتی بالای سر او رسید چشمانش را بست سپس آن ها را به آرامی باز کرد.
ولدمورت حتی در آخرین لحظه ی زندگی اش دست از پستی هایش برنداشته بود. چهره اش این را نشان می داد.
هری چیزی به زبان نیاورد در واقع نمی توانست چیزی بگوید انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود... هر کسی دیگری هم که جای او بود چنین حسی داشت.
در همان لحظه صدایی از پشت هری به گوش رسید.
او با سرعت برگشت و به دو نفر که با سرعت به طرف او می دویدند خیره شد.
آن ها دوستانش بودند که تا آخرین لحظه او را همراهی کردند یعنی هرمیون و رون.
سرانجام آن دو به هری رسیدند.
در چشمان هرمیون اشک حلقه زده بود در حالی که نفس نفس می زد گفت: هری... هری... حالت... خوبه؟
هری سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
رون با تعجب به هری نگاه کرد. دستش را روی شانه ی هری گذاشت و گفت: چی شد؟ اونو...
با دیدن جسدی که کمی آن طرف تر بود حرفش را قطع کرد و تته پته کنان گفت: ت ت ت تو... اون ن ن نو... ش ش ش شکست... د د دادی؟ و بعد با صدای بلندی خندید طوری که در فضای بی روح و خفقان آور آن جا طنین انداخت.
هری باز هم جواب نداد. چون باورش نمی شد او بود این کار را کرد.
سرانجام هری بعد از چند دقیقه لب به سخن گشود و گفت: بقیه کجان؟
هرمیون با لحنی غمگین گفت: نمی دونیم.
رون گفت: فکر می کنم همین دور و ورا باشن می تونیم با اونا برگردیم.
هری با ناامیدی گفت: چطوری؟
رون جواب داد: نمی دونم.
هری چند قدم به جلو برداشت و گفت: فقط بریم نمی تونم این جا رو تحمل کنم.
در این هنگام اعضای محفل که برای مبارزه ی نهایی آمده بودند از فاصله ای دور نمایان شدند.
هرمیون لبخند بی رمقی زد و گفت: بالاخره اومدن.
آن ها با اضطراب به طرف هری آمدند و اولین سوالی که از او کردند این بود: حالت خوبه هری؟
و هری هم مانند گذشته فقط سرش را به علامت مثبت تکان داد در حالی که درونش چیز دیگری می گفت.
دست تانکس یک پورتکی دیده می شد.
او جلو اومد و رو به همه اعلام کرد: وقت رفتنه.
تنها چند نفر از آن ها باقی ماندند برای از بین بردن حتی اثر کوچکی از لرد ولدمورت!
آن چند نفر باقی مانده دور هم جمع شدند و دستشان را روی پورتکی گذاشتند. کم تراز چند لحظه انگار زمین بلند شد و آن ها را به سویی دیگر پرت کرد.
آن ها برگشته بودند و حالا می توانستند با راحتی زندگی کنند. خصوصاً هری!



یک هفته بعد در روزنامه ی پیام امروز:

لرد ولدمورت نابود شد!
این تیتر بزرگی بود که در صفحه ی اول روزنامه ی پیام امروز خودنمایی می کرد و باعث شده بود توجه همه به آن جلب شود.
هری بعد از خواندن مطالب آن موضوع که همه را از حفظ بود لبخندی زد و روزنامه را روی میزش گذاشت و به یک نقطه خیره شد.
دستش را روی زخم پیشانی اش کشید و به یاد آورد که دیگر جای این زخم نخواهد سوخت. بنابراین دیگر چیزی به عنوان جای یک زخم غیر عادی برای او تعریف نشده بود.
---------------------------------------
حوصله نداشتم سرنوشت افرادو بگم.



Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#2
لطفا شناسه من را حذف کنین
با تشکر



Re: جاپاهای مرموز
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#3
سکوت بر همه جا حکم فرما بود هیچ کس در آن مکان تاریک حضور نداشت اما نه... ناگهان صدای قدم هایی شمرده سکوت محوطه را در هم شکست صدای پایی موحش... قدم هایی آهسته که رازی را در خود پنهان کرده بود.
ناگهان صدای پا قطع شد و دوباره سکوت برقرار شد. دوباره... این بار تند تر از گذشته...
چه کسی می توانست در آن موقع شب در مکانی که هیچ فردی در آن حضور نداشت قدم بزند...
بله...! او هر کسی که بود از این کارش هدفی داشت! هدفی شیطانی...!
صدای پا هر لحظه دور تر و دورتر می شد تا جایی که دیگر هیچ کس قادر به شنیدن آن نبود.
او هیچ چیز از خود به جا نگذاشت جز رد پا...
جای پاهایی مرموز در آن جا باقی مانده بود جای پاهایی که در آن لحظه عاملش مشخص نشد.


چند روز بعد روزنامه پیام امروز:
چند شب قبل رد پایی مرموز در یکی از مکان های خلوت لندن مشاهده شد اما هنوزعامل آن شناخته نشده است. بسیاری از افراد عقیده دارند که او ولدمورت بوده است.
اما آیا او واقعاً ولدمورت بود؟

---------------------
چقدر زیاد شد



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#4
دامبلدور عزیز من در هیچ کجای این از کلمات محاوره ای استفاده نکردم من اصلا نمی توانم محاوره ای بنویسم بعضی از اعضای سایت هم می گفتن کتابی ننویسین من هم خیلی سعی کردم این کار را نکنم اما نمی توانم (البته در بعضی موارد می تونم)
من اصلا منظور شما را از نمایشنامه نویسی متوجه نمی شوم
شما می گین از لحاظ پارگراف بندی ضعیف بود!!!!
نمی دانم هر چه خودتون صلاح می دونین
درست است چون داستان نویسی با نمایشنامه نویسی فرق دارد و من توانایی در نوشتن نمایشنامه ندارم فقط می توانم داستان بنویسم



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#5
صدای خشن آن موجود لرزه بر اندام مایک انداخت اما او سعی کرد آرامش خود را تا حد ممکن حفظ کند به همین خاطر با شجاعت پرسید: کجا؟
آن موجود غرشی کرد و گفت: ساکت باش.
مایک بعد از شنیدن این حرف چوبدستی اش را که در جیبش بود محکم فشرد می خواست ان را بیرون بیاورد اما به دلیلی نا مشخص از انجام این کار صرف نظر کرد و حالا او مجبور بود همراه آن موجود کریه برود.
آن ها دوباره همراه با هم حرکت کردند به جایی که مایک از ان جا خبری نداشت اما نسبت به آن هیچ حس خوبی نداشت آن ها از بین شاخه و برگ های در هم پیچیده عبور می کردند و همان طور به راه خود ادامه می دادند صدای جشن آن ها هر لحظه بیش تر و بیش تر می شد تا جایی که مایک و آن موجود واقعا به ان جا رسیده بودند
مایک با دیدن صحنه جشن نفسش بند آمد قدرت تکلم نداشت و فقط با چشمانی گشاد به آن صحنه خیره شده بود آن جا مکانی بود پر از موجودات زشت بد هیبت و وحشتناک. مایک به تک تک آن ها نگاه کرد و در این بین توانست چهره ای آشنا را پیدا کند بله او جوزف بود مایک از دیدن او خوشحال شد هرچند که دوست نداشت او هم مانند خودش به دردسر بیفتد ابتدا جوزف متوجه وجود مایک در آن جا نشده بود اما بعد از این که خبردار شد رگه ای از امید در وجودش به وجود آمد آن موجود مایک را در کنار جوزف نشاند و خودش به طرفی دیگر رفت مایک زیر لب زمزمه کرد: چطور شد تو هم این جا آمدی؟
جوزف با صدای بسیار ارامی جواب داد: من هم مثل تو!
مایک به اطرافش نگاه کرد سپس زیر لبی گفت: فهمیدم افرادی که به این جا آمدند به چه سرنوشتی دچار شدند برای همین بود که هیچ کدامشان از این جا سالم بیرون نمی آمدند.
جوزف که ترسیده بود گفت: یعنی آن ها می خواهند...
مایک متوجه منظور جوزف شده بود به همین خاطر حرف او را که نیمه تمام بود تایید کرد.
مایک دوباره با لحن آرامی گفت: باید یک کاری بکنیم... هر وقت بهت گفتم چوب دستی ات را بیرون بیاور.
جوزف نفسش را بیرون داد و گفت: نمی دانم کجاست... فکر کنم انداختمش.
مایک نگاهش را به زمین دوخت و گفت: مهم نیست با همین یکی هم باید بتوانیم کاری بکنیم.
در همان لحظه سکوت برقرار شد حالا هیچ کس در آن جا حرف نمی زد سرانجام بعد از مدت کوتاهی یکی از آن موجودات که به نظر بزرگ تر و قوی تر از دیگران به نظر می رسید با صدای کلفتی گفت: امشب هم دوباره پذیرای یکی دیگر از مهمانان دره سکوت هستیم و آمدیم تا ازشان استقبال کنیم.
بعد از این حرف او همه خندیدند جز مایک و جوزف چون آن ها می دانستند چه بلایی سرشان خواهد آمد. مایک با صدایی که تنها جوزف قادر به شنیدن آن بود گفت: ولی این ما هستیم که از شما استقبال می کنیم.
بله او تصمیمش را گرفته بود در واقع چاره دیگری نداشت در غیر این صورت پایان کار ان ها تنها مرگ بود او در جیبش چوبدستی اش را لمس کرد و بعد به سرعت ان را بیرون آورد...



Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#6
معجون عشق با این بدبخت چی کار کرده!!!

زیباترین کلمه ها را در وجود تو می یابم
دلنشین ترین سروده ها را از درون تو می شنوم
آرام ترین صدا را همرا با تو می بینم
چگونه می توانم به عشق بی نهایتت دست یابم؟
ای آفتاب شهر رویاهایم
و ای تجلی بخش زندگی من
اسنیپ عزیزم :bigkiss:


ویرایش شده توسط اما ایوانز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۰ ۲۱:۳۴:۴۶


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#7
اما با سرعت به طرف دفتر دامبلدور دوید از قیافه مضطرب و نگرانش می شد فهمید اتفاقی افتاده است و می خواهد آن را گزارش بدهد اتفاقی باور نکردنی! سرانجام بعد از مدتی کوتاهی اما روبروی دفتر دامبلدور ایستاد و کلمه رمز را ادا کرد سپس پله های مارپیچ را دو تا یکی بالا رفت تا این که روبروی در دفتر ایستاد نفس نفس می زد چند ثانیه ای ایستاد تا حالش جا بیاید و بعد در زد صدای آرامی از درون دفتر آمد که می گفت: بیا تو اما.
اما چشمانش از تعجب گرد شد دامبلدور از کجا می دانست که او می خواهد به آن جا بیاید او در را باز کرد و با قدم هایی شمرده وارد دفتر شد می خواست حرفی خصوصی با دامبلدور در میان بگذارد اما او تنها نبود بلکه چند نفری دیگر هم آن جا حضور داشتند چهره آن ها آشنا بودند طوری که اما توانست آن افراد را بشناسد آن ها اعضای محفل ققنوس بودند
اما کمی جلو رفت و سپس با شک رو به دامبلدور گفت: شما می دانستید من این جا می آیم؟
دامبلدور با لبخند دلنشینی گفت: بله حدس می زدم این جا بیایی
اما بریده بریده گفت: پس... حتما می دانید... آمدم چه بگویم؟
دامبلدور سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: بنشین اما مثل این که خیلی دویدی
اما در حالی که به لوپین و بقیه اعضا نگاه می کرد گفت: به شما گفتند چه کسی توی... دامبلدور حرف اما را قطع کرد و خودش آن را تمام کرد: جنگل ممنوع پرسه می زدند؟ به اما نگاهی انداخت و اضافه کرد: تو کار خوبی کردی که آمدی به من خبر بدهی اما نمی دانستی که رفتن به آن جنگل قدغن است؟
اما سرش را پایین انداخت و با لحن خاصی گفت: متاسفم...
سرانجام مک گونگال لب به سخن گشود و گفت: فعلا این حرف ها را بگذارید کنار بهتر است ببینیم باید چه کار کنیم؟
لوپین گفت: به نظر من برویم محفل آن جا بهتر می توانیم در موردش بحث کنیم
دامبلدور متفکرانه گفت: فکر خوبی است ولی قبل از آن... رویش را به طرف من کرد و ادامه داد: اما ممنون از این که اطلاع دادی می توانی بروی.
اما در حالی که با ناراحتی به اعضای محفل اشاره می کرد گفت: فایده ای نداشت قبل از من به شما گفته بودند
دامبلدور برای تسکین او لبخندی تحویلش داد و گفت: به هر حال متشکرم
اما سرش را تکان داد و برگشت و به طرف در رفت ناگهان ایستاد سرش را به سرعت به طرف آن ها چرخاند و گفت: شما دارید می روید به محفل؟
لوپین جواب داد: بله چطور؟
چند قدم جلو آمد و گفت: من هم می توانم با شما بیایم؟... مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد: در واقع می توانم یکی از اعضای محفل شوم؟
مک گونگال با تاکید گفت: نه
اما اصرار کرد و گفت: تعطیلات کریسمس است بیش تر بچه ها از مدرسه رفتند هیچ کس هم متوجه نبود من نخواهد شد به علاوه من می توانم عضو خوبی برای محفل باشم و قابل اعتماد!
دامبلدور مخالفت کرد: نه اما... برای تو عضو شدن در محفل زود است و برایت مشکل است چنین وظیفه بزرگی را بر دوش داشته باشی اما مطمئنم اگر عضو می شدی یکی از بهترین اعضا بودی!
اما پافشاری می کرد دوباره گفت: حداقل فقط برای یک مدت کم قول می دهم خوب عمل کنم اما دامبلدور باز هم مخالفت می کرد در این بین لوپین گفت: به نظر من عضو شود اما فقط برای یک مدت کوتاه
اما در دلش به او پوزخندی زد چون می دانست اگر عضو بشود برای همیشه عضو ان خواهد ماند
او قبول کرد و گفت: باشد
دامبلدور بالاخره راضی شد او با تردید گفت: قبول می کنم
اما از خوشحالی نمی دانست چه کار کند این بهترین خبری بود که تا به حال شنیده بود سپس گفت: واقعا ازتان ممنونم
دامبلدور خنده کوتاهی کرد و بعد گفت: به محفل خوش آمدی... تو کوچک ترین عضو آن هستی.
اما فقط به او نگاه خاصی انداخت می خواست با نگاهش از او به خاطر این کارش تشکر کند نه تنها او بلکه تمام اعضای محفل!!!

خب....
رول پليينگ سايت جادوگران طوري نيست كه به صورت محاوره اي توش نمايشنامه نويسي كرد.نمايشنامه نوشتن با داستان نوشتن فرق داره.اينو اصلا توجه نكردي!
در ضمن پارگراف بنديت هم در بعضي جاها اصلا خوب نبود و جملات خبري در پس ديالوگها قرار داشتند.
به اينا حتما توجه كن.
ولي از لحاظ فضاسازي و ديالوگ عالي بود!

پيشنهاد من بهت اينه كه كمي نمايشنامه هاي بچه هارو بخوني!
بهت حتما كمك ميكنه

**دامبلدور**


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۶:۳۹:۵۶


دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#8
نام: اما ایوانز
سابقه: 5 سال در هاگوارتز درس خواندم
کلاس های مورد علاقه: ریاضیات جادویی... اختر شناسی ( نجوم تو همین مایه ها) تغییر شکل... گیاهان جاودویی و مهم تر از همه مبارزه با جادوی سیاه

تاييد نشد!(تويه رول پليينگ سايت بيشتر فعاليت كنيد تا با طرز نوشتنتون آشنا بشم بعد تاييدتون ميكنم)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۰ ۱۲:۵۶:۱۶


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#9
دانش آموزان هاگوارتز برای رفتن به هاگزمید آماده شده بودند برف شدیدی باریده بود و باعث شده بود که همه با لباس هایی کلفت و گرم به محوطه بیرون از هاگوارتز قدم بگذارند صدای خنده شان در گوش اما که تنها و با ناراحتی گام برمی داشت طنین می انداخت هیچ کس نمی دانست او برای چه انقدر غمگین است هیچ کس جز خودش! او تا مدتی بدون هیچ هدفی راه می رفت و از این ور و آن ور دیدن می کرد تا این که خسته شد و وارد رستوارن سه دسته جارو شد و سفارش یک شیر کاکائو داد سپس نشست و دوباره با چشمانی اندوهبار به یک نقطه خیره شد ناگهان دختری آمد و لبخند زنان در کنار او نشست اما که جا خورده بود نفس عمیقی کشید و گفت: تویی هلگا؟
هلگا لبخند زنان گفت: آره... چرا تنهایی آمده ای این جا؟
اما سرش را پایین انداخت و گفت: حوصله هیچ کس را نداشتم
هلگا گفت: چرا؟ امروز خیلی ناراحت به نظر می رسیدی همه به من می گفتند برای همین امدم ببینم برای چی این جوری شدی؟
اما لبخند تلخی زد و گفت: هیچی نشده... اما با دیدن قیافه هلگا که با شک به او نگاه می کرد حرفش را تصحیح کرد و گفت: خب البته نمی شود گفت چیزی نشده به هر حال مهم نیست.
هلگا اخم کرد و گفت: چطور می تواند مهم نباشد؟
اما با تاکید گفت: گفتم... مهم نیست چند ساعت بعد بهتر می شوم.
هلگا با خوشحالی گفت: شاید یک چیزی بتواند خوشحالت کند
اما با کنجکاوی پرسید: و آن چیز چیست؟
هلگا جواب داد: ارتش الف-دال
اما با تعجب پرسید: الف- دال؟ می شود توضیح بدهی؟
هلگا گفت: بله مخفف ارتش دامبلدور... می خواهی عضو شوی؟ شاید از این وضع هم در بیایی
اما آهی کشید و گفت: خب آره دوست دارم اما ارتش دامبلدور برای چیست؟
هلگا گفت: برای این است که ما خودمان بتوانیم از خودمان دفاع کنیم در واقع برای این که یاد بگیریم چطوری با دشمن مبارزه کنیم
اما که از مبارزه و دفاع کردن خوشش می آمد با شنیدن این حرف لبخند کم رنگی روی لبانش نقش بست سپس گفت: گفتی من هم می توانم عضو شوم؟
هلگا سرش را به علامت مثبت تکان داد سپس گفت: البته می دانم یکی از اعضای فعال آن خواهی بود
سرانجام اما خندید و گفت: جدی؟... خب چطوری می توانم عضو شوم؟
هلگا به دور و اطرافش نگاهی انداخت و بعد گفت: بلند شو باید تو را ببرم پیش اعضا آن ها هم باید تو را تایید کنند که البته می دانم این کار را می کنند مکث کوتاهی کرد و بعد با صدای بسیار آرامی که به سختی به گوش می رسید گفت: ولی کسی نباید این هایی را که بهت گفتم بفهمد
اما به او اطمینان خاطر داد که به کسی نخواهد گفت سپس هلگا از جایش بلند شد و به اما گفت: زود باش برویم
سپس اما هم از جایش بلند شد و آن ها از رستوران سه دسته جارو بیرون آمدند و از میان عده زیادی از بچه های اسلایترین عبور کردند و بعد به سمت اعضای دیگر الف-دال حرکت کردند
اعضای دیگر الف- دال هم با دیدن اما از او استقبال کردند
و حالا اما هم به آن ها پیوسته بود او هم جزوی از اعضای ارتش دامبلدور به شمار می آمد
-----------------------------
تاييد شد!


ویرایش شده توسط اما ایوانز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۷:۴۹:۲۲
ویرایش شده توسط اما ایوانز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۹:۱۲:۵۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۳:۰۵:۱۰


شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#10

نام کامل: اما وایز ایوانز
جنسیت: دختر
تاریخ تولد: 13/12/1990
رنگ مو: قهموه ای تیره
رنگ چشم: قهوه ای تیره
گروه: گریفیندور
علاقه: ماجراجویی و هیجان وقایع ترسناک جنگل ممنوع
توضیحات: یکی شاگردان مدرسه علوم وفنون جادوگری هاگوارتز بودم دیگر نیستم شاید هم دوباره بشوم
قد: متوسط

می توانم بعد از این که عضو ایفای نقش شدم شناسه ام را به همان قبلی یعنی Emma Evans تغیر بدهم؟



نخير بايد همين طوري فارسي بمونه...دليلشم اينه كه اعضاي ايفاي نقش بايد شخصيت فارسي بردارند نه انگليسي...اگر ميخواين وارد ايفاي نقش بشين بايد حتما فارسي باشه شناستون و تغيير دادنش بر خلاف قوانينه و با فرد خاطي برخورد ميشه!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۰ ۱۱:۳۴:۴۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.