کريچر برای گفتن این جمله کلی خودش رو کنترل کرده بود ولی اژدها کاری با حرکات کریچر نداشت و فقط چشم خود را به پیژامه ی کریچر دوخته بود.
کریچر از این که بلا و ویولت ناحیه ی پشت پیژامه رو نگاه می کردن کاملا عصبی شده بود چون اون ناحیه بسیار حساس به نگاه بود
اژدها کریجر رو با دستش گرفت و از کنار بلا و ویولت دور شد... کریچر هرگز تا این حد به دلیل ترس، عصبانیت خودش رو محفوظ نکرده بود!
← Going oon Taraf →
بلیز اومدن اژدها به سمت آن ها را گزارش داده بود و به همین دلیل همه در گوشه ای از کافه مخفی شدن تا از دسترس اون در امان باشن.
اژدها به در کافه نزدیک د و همچنان طعمه دستش بود...
اسلایترینی ها با دیدن پیژامه ی کریچر نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و همه زدن زیر خنده
ولی آژدها بدون توجه به آن ها در کافه را باز کرد و از انجا خارج شد.
دیگر دودی در کافه به چشم نمی خورد و به راحتی اعضای اسلی می توانستند بلا را ببینند که مثل موش مرده ها به دیوار تکیه داده بود و هنوز هم از دیوار دور نمی شد.
رودلف از بین اعضای اسلی با نیش خندی گفت: عجب پیژامه ی ضایعه ای بود
ملت:
- فکر کنم آنیتا اونو از خواب بیدار کرده بود تا بیاد تو رول
بلا با عصبانیت رو به رودلف کرد و گفت: خاک بر سر به جای این کارا برو جلوی اون اژدهارو بگیر مگرنه اگه یکی از وب مسترا تو راه ببیننش کل تالار اسلی رو بلاک می کنن....
- به من چه.... من چی کار کردم... نخیر.... واسه من افت کلاسه که برم یه جادوگر با پیژامه ای صورتی با نقش های گل رو نجات بدم
بلا چوبدستیش را در آورد و به سمت رودلف نشانه گرفت ولی قبل از این که بلا کاری انجام بدهد رودلف چهار نعل فرار کرده بود... .
← Going outside →
رودلف با چنان سرعتی به سمت اژدها رفت که پاهاش تعجب کردن....
در دور دست توانست یک شیء عظیم الجثه رو پیدا کنه و با اولین نگاه فهمید که اژدهاست....
( به دلیل برخی مسائل نابود کننده از گزارش راه معذوریم )
رودلف با نگاهی به اژدها از او جلو زد تا با او حرف بزند.... بعد از مدتی انجام حرکات موزون برای جلب توجه ی اژدها بالاخره توانست نگاه اژدها را به خودش متمرکز بکند؛ رودلف بدون هیچ مکثی گفت: سلام آقای اژدها... می بخشین آیا شما مایل هستین که این انسان پیژامه پوش رو آزاد کنین تا ما برایتان خوراکی بهتری مثل بلاتریکس را آماده کنیم؟
- اه اه اه... حالم بهم خورد چرا اینقدر کتابی حرف می زنی...
رودلف ییهو فهمید که در حال حاضر اژدهایی در کار نیست و کریچر در آغوش گرم مونالیزاست!!!
کریچر با دیدن چشمان گرد رودلف نگاهش را دنبال کرد تا به بقل خود رسید؛ با دیدن مونالیزا تعجب کرد و با صدایی بیهوش شد...
مونالیزا: هـــــوی پسر!!!!...
ولی موزی وقتی فهمید که صدایش نازک شده است خنده ی ریزی کرد و گفت: خوب... راستش من می خواستم.... می خواستم .... چیزه دیگه...
اما مونالیزا با دیدن کریچر دیگه ادامه نداد....
- مارکـــوس!!!
موزی دستانش را شل کرد و مارکوس نقش بر زمین شد.....
رودلف: مارکوس ایول... عجب پیژامه ی شیکیه... از کجا خریدی؟ اخه من چند روزی هستش که دنبال این رنگ پیژامه هستم ولی گیرم نمیاد همش رنگ های جلف هستش ا....
مونا با حالتی تمسخر آمیز گفت: من خیال کردم فقط خودم معجون بلدم بسازم