هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۱ دی ۱۳۸۴
#1
چقدر نازه!!!
هر ماه دقيقا همون شب مي شينم تا بياد.
فرياد هاش تا اعماق قلبم مي ره و آروم آروم به تپش مي اندازدش.
وقتي مي دوه و دندون هاشو نشون مي ده دلم كلي پر مي كشه.
ولي حيف كه اون فقط ماهي يك شب مي آد.
يك شب كه اي كاش تا ابد ادامه داشته باشه.......
و اينگونه بود كه خون آشام هر شب انتظار ديدن لوپين گرگينه رو مي كشيد!!!!!!



Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۴
#2
دوباره صداي در مي آد.......
بانو در حالي كه از عصبانيت رنگش قرمز جيگري شده بود وارد مغازه مي شه.
- ببينم پسره ي احمق ايكبيري....منو مسخره مي كني؟مي خواهي گازت بگيرم حالت جا بياد؟
همگي با تعجب به سمت صدا بر ميگردند.
رون با ترس و لرز و در حالي كه رنگ به صورت نداشت زير لب گفت:
- چچچي ..... شششده؟؟؟
- چي شده؟! من از تو آبنبات خوني خواستم.بعد تو به من چي دادي؟ آب نبات خوني.......!!!
اومدم دادم به برادرم(ورژن قديمي دوست پسرم)بعد به جاي اينكه بخوره خوشش بياد روي زبونش مو در آورده!!!!!!!!!
بعد با عصبانيت به طرف رون هجوم!برد تا بلكه بتونه يك گاز ازش بگيره كه با فريادي متوقف مي شه.
-صبر كن ببينم!
صداي آلبوس دامبلدور بود كه داشت با خشم فرياد مي كشيد.
-فكر كردي چي كار داري مي كني؟مگه توي قوانين هاگوارتز رو نخواندي كه بي احترامي به معلم باعث اخراج مي شه؟مگه نمي دوني كه اگر فعال نباشي از مدرسه شوت مي شي، مگه........
-ولي آلبوس جان اينجا كه مدرسه نيست!من........
دامبلدور بازوي هري را گرفته بود تا از شدت عصبانيت روي زميين نيافته.
-خيلي خب بسه!بانو جان من شرمنده......
-شرمنده؟!!! برادرم ديگه توي روم نگاه نمي كنه.مگه نمي دوني تو اين زمونه شوهر،ببخشيد
برادر پيدا كردن سخته؟؟!!
-خب مي توني از اين معجون هاي عشق ببري!مطمئن باش عشق برادريش! از قبل بيشتر مي شه.
همين موقع دوباره دامبلدور مي پره وسط:
-معجون عشق.......؟ويزلي مگه قوانين رو نخوندي؟ مگه نمي دوني كه معجون عشق........
ولي صداي بلندي مانع از ادامه ي حرف هاي دامبلدور مي شه.شخصي وارد مغازه شد.قد بلند و خوشتيپ!
اكبر پاتر دوباره به طرف رون مي ره.در حالي كه متوجه نگاه هاي تحسين آميز بانو بر روي خودش نيست...
-آقاي ويزلي نمي شه لطفا منم يه تاپيك به اسم روسري(!) فروشي اكبر پاتر باز كنم؟
رون خودش رو براي جواب دندون شكني آماده مي كنه كه بانو بهش مي گه:
-دلشو نشكن! بزار باز كنه ديگه.وگرنه مي دوني كه من......
-ولي آخه.....
-نشنيدم!
-باشه.باشه.مجوز داده شد.ولي اگر توي دو هفته فعال......
اكبر پاتر با خوشحالي در حال بالا پايين پريدن توي مغازست .
بانو با خنده به رون مي گه:
-ببينم اون پيشنهاد معجون عشق هنوز هست؟؟؟

****15 دقيقه بعد*****
بانو دست در دست اكبر پاتر از مغازه ي ويزلي خارج مي شوند.........

---------------------------------------------
اميدوارم ببخشيد ديگه......
---------------------------------------------



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۴
#3
ساعت ها گذشت.هيچ صدايي از درون قصر شنيده نمي شد.گويي قصر در خوابي عميق فرو رفته بود.
نارسيسا به آرامي چشمانش را باز كرد.سردرد خيلي بدي داشت.جايي رو نمي ديد.به زحمت از جايش بلند شد.چند ثانيه اي طول كشيد تا چشمانش به تاريكي عادت كنند.كمي به فكر فرو رفت.و ناگهان تمام اتفاقاتي كه افتاده بودند رو به ياد آورد.
ترس و وحشت سروپاي وجودش رو فرا گرفت.با نگراني و با بيشترين سرعتي كه بدن كوفته اش اجازه مي داد از جاش بلند شد.به اطراف نگاه كرد.توي اتاق خودش بود.البته اتاقش ديگر شباهتي به قبل نداشت.پرده ها همه بر روي زمين بودند و در بيشتر جاها سوخته.تمام لوازمش هم شكسته و در گوشه كنار افتاده بودند.در آن شلوغي و تاريكي به زحمت توانست شمعي رو بر روي زمين پيدا كند.با زحمت شمع رو روشن كرد.
هيج كجاي قصر كسي نبود.اون تنهاي تنها بود.اين فكر وحشتناك كه مامورين وزارت خانه همه ي افراد خانوادش رو گرفتن راحتش نمي گذاشت.ياس و نااميدي بر وجودش چيره شدو ناگهان
گويي ديگر تاب و تحمل نداشت و در هم شكست.بر روي زمين نشست و با بيشترين قدرتي كه داشت شروع به گريه كرد.
صداي گريه ها و فرياد هايش حتي افراد داخل قاب رو هم به گريه واداشت.از ته قلبش ناله مي كرد،براي لوسيوس براي پسرك عزيزش،بلا و براي اين سرنوشت شومي كه خانوادش رو ازش گرفته بود.
متوجه گذر لحظات نمي شد.اما ناگهان صدايي اون رو به خودش آورد.با تعجب به روبرويش نگاهي كرد.دريچه اي كه لوسيوس براي پنهان كردن وسايلش ساخته بود داشت تكان مي خورد.حتي قدرت پاشدن و فرار كردن رو هم نداشت.
دريچه با صداي غژغژ آرومي باز شد.وود از داخل دريچه بيرون آمد.
بار ديگر ياس به سراغش آمد.توقع ديدن شخص ديگري رو داشت.لوسيوس....يا شايد هم دراكو.......
وود به طرف بانويش رفت و تعظيمي كرد.نارسيسا با چشمان اشك آلودش بهش خيره شد.
- بانوي من وود مي خواست چيزي رو به شما گفت.
نارسيسا تنها سرش رو به نشانه ي تاييد حركت داد.
- بانو وود قايم شده بود و ديد كه اون آدم بد ها ارباب دراكو رو با خودشون بردن.ولي ارباب مالفوي و بانو بلا و آقاي اسنيپ از آيينه اتا......
- آيينه راه به جا..!!!
نارسيسا با نيرويي ناگهاني از جايش بر خاست.با شادي به طرف اتاقش رفت.
- اونا آيينه رو بردن بانوي من.
در وسط راه پله ها متوقف شد.به سوي جن خانگي برگشت.
- وود ديد كه چند مرد اونو از قصر بردن و وود ديد كه دو تا مرد بد به اتاق بانو رفتند و يكي خودش رو به شكل آيينه و اون يكي به شكل صندلي در آوردن.
فكري به ذهن خسته و پريشان نارسيسا خطور كرد.چوبدستيش رو در آورد .اما بالا نگه نداشت.آرام به اتاقش رفت.حق با وود بود.آيينه رو برده بودند.ولي يك آيينه كوچيك رو زمين بود.و يك صندلي كمي آن طرف تر.
يكدفعه چوبدستيش رو بالا گرفت.پرتوي سرخ رنگي ابتدا به آيينه و سپس به صندلي برخورد كردند.صداي ناله اي اومد ودو مرد بيهوش بر روي زمين افتاده بودند.
لبخند پيروزي روي لبهاش نشست.با طلسمي اون دو رو با طناب نامرئي بست.
به پذرايي رفت.و با صحنه اي غير منتظره مواجه شد.
وود در حال صحبت كردن با يكي از تابلو ها بود.تابلوي پدر بزرگ لوسيوس بود ولي به جاي اون خود لوسيوس داشت از داخل تابلو صحبت مي كرد.
باعجله به طرف تابلو رفت و وود رو به كنار زد.
- اوه لوسيوس چطور......
- سيسي من الان وقت ندارم.اين از جادو هاي لرده.وود به من گفت اون دو تا كاراگاه رو بيهوش كردي.عاليه.در حال حاضر لرد در تدارك يك حمله است.هم دراكو رو آزاد مي كنيم و هم تورو از توي قصر نجات مي ديم.
- ولي آخه....
- گوش كن! فقط تا مي توني سعي كن اگر كسي توي قصر اومد طبيعي رفتار كني.من بايد برم.دوستت دارم.خدا حا......
و ناپديد شد و بار ديگر صاحب عكس به تابلو بر گشت.
نارسيسا در حال فكر كردن به گفتگويش با لوسيوس بود كه در قصر باز شد و ..........


ایول بانوی خون آشام ... بیخود نبود گیزر داده بودی نقد کنم ولی جدی اصلا ازت توقع نداشتم شاید به فکر خودم هم همچین چیز جالبی نمی رسید برای ادامه دادن پست نارسیسا ... بیشتر نوشته هات منو یاد ادگارد الن پو میندازه مخصوصا تو این پستت . همین طور ادامه بده و از نقل قول بپرهیز واقعا نمایشنامه هایی که نقل قول توش کمه ( از نظر من ) بهتر از 1000 پست طنزی که پر از نقل قول باشه ست ... در کل خیلی خوب بود یعنی عالی بود ... منتظر نمایشنامه های عالیت تو این تاپیک هستم


ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱ ۲۲:۲۸:۴۸


Re: انتقادات...پيشنهادات...نظرات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴
#4
خب من فكر كردم كه شايد بد نباشه اگر يك نظر سنجي در مورد معلم ها زده بشه.اينجوري مي شه ديد كه كار كدوم معلم ها بهتره و بچه ها از كلاس كدوم معلم ها بيشتر خوششون مي آد.



Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴
#5
صبح زود بود.خورشيد هنوز به طور كامل طلوع نكرده بود.
پروفسور كوييرل از چند ساعت قبل توي مغازش در حال تعمير چند چوبدستي بود.در كوچه دياگون جز صداي سكوت شنيده نمي شد.
هنوز كسي براي شروع كارش نيامده بود.

صداي قدم هايي سكوت كوچه را شكست.قدم هايي آرام و محكم بر روي سنگفرش خيابان طنين مي انداخت.

هيكل شنل پوشي وارد تنها مغازه ي روشن كوچه شد.
كوييرل سرش رو بلند كرد.اتظار حضور شخصي را در آن ساعت نداشت.با لبخندي كه سعي داشت صميمانه جلوه كند رو به شخص شنل پوش كرد:
- چه كمكي از من ساخته است؟!
شخص شنل پوش به آرامي شنلش را از روي سرش كنار زد.و مستقيما در چشمان كوييرل خيره شد.
كروييل با تعجب به بانو چشم دوخت!!!
- ا...شما هموني نيستي كه داشتي از من غلط املايي مي گرفتي؟
بانو در حالي كه از اينكه كروييل او را به سرعت شناخته بود شادمان بود و با لحن صميمانه اي كه به هيچ وجه با حالتش سازگاري نداشت گفت:
- خودمم!!!
- فكر كنم كه جزو گروه مرگ خواران هم باشي؟؟؟
بانو كه لبخندش لحظه به لحظه كسترده تر مي شد با همان لحن صميمانه گفت:
- آره كاملا درسته!
-خوب چه كمكي از من ساخته است؟
- من شنيدم كه شما بهترين چوب دستي ها رو مي سازيد.پس لطفا يك چوب دستي به طول 25 سانتي متر با پر ققنوس و انعطاف پذير كه بتوان باهاش تمامي طلسم هاي نابخشودني رو اجرا كرد برام بسازيد.
كوييرل در حالي كه با شگفتي به اين سفارش گوش مي داد پرسيد:
- مگر شما خون آشام ها چوب دستي هم لازم داريد؟!
ناگهان صورت بانو مملو از خشم شد.چشمانش رو به چشمان كوييرل دوخت.
كوييرل داشت از درد فرياد مي كشيد و صدايش سرتاسر كوچه دياگون را به لرزه در آورد.
سپس دردش به همان سرعت از بين رفت.
بانو كه لبخند تمسخر آميزي گوشه ي لبش نقش بسته بود گفت:
- نه چوب دستي لازم نداريم....! ولي خوب چوب دستي كلاسش بيشتر بيد جييييگر....!!!!!!
و به آرامي از مغازه خارج شد.......
-------------------------------------------------------------------------
راستي ايميل لازم داره...؟!
خوب ايميلم ايميلم:
maniekbiganam@yahoo.com



Re: آیا دامبلدور مرحوم شده؟یا همش یه کلکه؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴
#6
خوب من بايد بگم كه قبول ندارم كه دامبلدور يكهو پيداش بشه و بگه كه من نمردم...!!!
ولي چيزي كه به نظرم توي كتاب خيلي مشكوكه اينه كه مرگ دامبلدور نبايد انقدر ساده مي بود.ما داريم در مورد بزرگترين جادوگر صحبت مي كنيم .مسلما اگر هم كسي تصور مي كرده كه دامبلدور بميره هيچ وقت همچين مرگي رو پيشبيني نمي كرده.خيلي الكي بود.
در ضمن بارها تو همه ي كتاب ها اشاره شده كه دامبلدور كاملا از اوضاع اطرافش خبر داشته.و ما مي دونيم كه در حقيقت دامبلدور از نقشه ي مالفوي اطلاع داشته.پس چرا دقيقا همون شب كه هري هم بهش اطلاع داد كه مالفوي موفق شده رفت؟؟؟يعني مثلا نمي تونست تا فردا صبر كنه؟هوراكراكس كه فرار نمي كرد!!!! و اگر هم اون توي مدرسه مي موند قطعا خيلي از اين اتفاقات و مرگ خودش اتفاق نمي افتاد.
نكته بعدي كه به نظرم بازم جاي تامل داره اينه كه همانطور كه گفتم دامبلدور نقشه مالفوي رو مي دونسته(در مورد كشتن خودش).از كجا؟قطعا از اسنيپ.ولي مگه اسنيپ بارها تو همون فصل 2 نگفته كه ما دستور داريم به كسي چيزي نگيم؟؟؟حالا اگر واقعا طرفدار لرد بوده و به دامبلدور خيانت كرده چرا صاف اين موضوع رو گذاشته كف دست دامبلدور؟قطعا نبايد همچين كاري مي كرد.
پس به نظرم اين موضوع مرگ خيلي حساسه.از طرفي نمي شه فرض كرد كه اون مرده باشه و از طرفي هم نمي شه گفت كه تو جلد آخر بر مي گرده.......



Re: كلاس نجوم و اختر فيزيك
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۴
#7
سلام!
من از اين جلسه قصد دارم كه در كلاس شما شركت كنم!!!
پس با اجازه..........
--------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------

در مورد زندگي نيكلا كوپرنيك...!

در سال 1540 اخترشناسي لهستاني به نام نيكلا كوپرنيك به اين اصل مهم دست يافت كه مي توان حركت ظاهري و پيچيده سياره ها را با اين فرض كه سيارات روي مدارهايشان به دور خورشيد در حركت هستند بررسي كرد. با اين حال 150 سال وقت لازم بود تا جهانيان آن را بپزيرند.
كپرنيك در سال 1473م. در تورن لهستان به دنيا آمد.پدر و مادر نيكلا از طبقه سرشناس لهستان بودند.پدرش تاجر ثروتمند و حقوقداني با تجربه بود.
هنگامي كه نيكلا ده ساله بود،پدرش در گذشت و داييش ، لوكاس واكزنرود سرپرستي او را بر عهده گرفت.نيكلا زير نظر دايي خود به كليسا راه يافت و به تحصيل الهيات پرداخت.در 18 سالگي وارد دانشگاه كركو شد.آن زمان كركو پايتخت لهستان و از نظر رشد كشاورزي و موقعيت زرخيزي،جزو مشهورترين شهر هاي اروپا بود.نيكلا در رشته فلسفه،هندسه،ستاره شناسي و جغرافيا به تحصيل پرداخت.زبان عمومي دانشجويان ،لاتين بود و تمام كتابهاي درسي به اين زبان نوشته شده بودند.
كپرنيك علاوه بر اين كه در دانشگاه به تحصيل پرداخت،در كليسا فرائونبرگ هم مشغول به كار شد.او روي ديوار هاي دفاعي كليسا برجي شبيه رصدخانه ساخت كه مركز پژوهش ها و مشاهداتش بود.اين برج كه به برج كوپرنيك معروف است هنوز باقي است.
كپرنيك تحقيقات ستاره شناسي اعراب و يوناني ها را به دقت مطالعه كرد.او عقيده داشت بايد محاسبات نجومي جديد استفاده كرد چون عقايد مختلف نشان مي داد كه به مرور زمان در اوضاع كرات آسماني تغييراتي به وجود آمده است.
سرانجام كپرنيك تحقيقاتش را در آلمان چاپ كرد.اين آثار پراكنده بعد ها به صورت كتابي به نام«حركات انتقالي كرات آسماني»در آمد كه يكي از ارزنده ترين مجموعي هاي علمي در زمينه ستاره شناسي است.
كپرنيك علاوه بر ستاره شناسي در زمينه هاي اقتصادي نيز فعاليت داشت.كپرنيك پيشنهادي به دولت لهستان داد كه بر طبق ان پولهاي قديم و جديد با هم خرج شوند تا مردم بتوانند پولهاي جديد را پس انداز و پ.لهاي قديم را خرج كنند.اين عقيده سالهاست كه به صورت يك اصل اقتصادي به نام قانون «گرشام» معروف است.
نيكلا كپرنيك نخستين كسي بود كه با تئوري خود در مورد خورشيد جنجال آفريد.اين دانشمند برجسته سر انجام در سن نود سالگي و بر اثر سكته قلبي دار فاني را ودا گفت.

قوانين كپلر...!

1.مدار هر سياره به شكل يك بيضي كامل است كه خورشيد در يكي از كانونهايش قرار دارد.اين قانون را قانون اول كپلر ناميدند.

2.خط مستقيم واصل ميان سياره و خورشيد يا همان شعاع حامل يك سياره،در فواصل زماني مساوي مساحت هاي مساوي را در فضا جاروب مي كند.اين قانون به قانون دوم كپلر معروف شده است.

3.قانون سوم كپلر بيان مي كند كه نسبت مجذور زمان تناوب گردش دو سياره برابر است با نسبت مكعب نيم قطر طول آنها.



Re: نقد ترجمه ي گروه ترجمه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ دوشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۴
#8
خوب بايد بگم كه من تا بحال خودم رو قاطي اين مسايل نكردم و نمي خواهم هم خودم رو قاطي كنم.ولي فكر كردم به عنوان عضوي از سايت كه كار بچه ها رو ديدم بايد چند مورد رو بگم.
ببينيد من به عنوان يك شخص سوم.بايد بگم كه تمام بحث هايي رو كه شما در مورد ترجمه داشتيد دنبال كردم.ولي خوب چون من از ترجمه چيزي سر در نميارم خوب هيچي هم ننوشتم!!
اما شما به عنوان كسي كه مي گيد قصدتون نقد درست هستش براي چي كار گروهي بچه ها رو مورد تمسخر قرار مي ديد؟؟؟دليلتون براي اين كار چيه؟مگه غير از اينكه همشون زحمت كشيدند و يك متن رو ترجمه كردند؟؟؟مگر شما ادعا نمي كنيد كه توهين نمي كنيد و نقد درستي انجام ميديد؟آيا واقعا فكر مي كنيد كه صحبت هاي شما توي اين تاپيك مقرضانه نيست؟!اين جا جاي نقد كردنه!!!!!!!كسي براي مسخره كردن وارد اينجا نميشه.و در ضمن شما براي چي مسائلي رو كه با مديران داريد وارد همچين تاپيكي مي كنيد؟ببخشيد ولي من نميبينم كه اسم اين تاپيك بررسي مشكلات سايت،و يا مقايسه كار گروه ترجمه با خانوم اسلاميه باشه!!!!



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
#9
او كسي نبود جز ريموس لوپين...!!!!!
همگي خشكشان زده بود.انتظار ديدن اون رو نداشتند.پس از چند لحظه كه به آرامي سپري مي شد بالاخره دراكو به حرف آمد و با صدايي كه از آشفتگي و بهت و حيرت درونيش خبر مي داد گفت:
- مگه اون توي محفل نبود....؟ اينايي كه امروز حمله كردن ماله وزارت خونه بودن......؟!
بلا به سرعت خودش رو جمع و جور كرد و با تحكم رو به سايرين كرد و گفت:چه فرقي داره؟بهتر كه ماله محفله!! حالا از شرش راحت مي شيم.
و چوبدستي خودش رو بالا آورد....
- آوادا......
- نه...نه... دست نگهدار.
و پرتوي ديگري درخشيد و طلسم بلاتريكس رو منحرف كرد.بلا با گيجي به اطرافش نگاه كرد.
-كي......؟اسنيپ!!!
در چشمان اسنيپ برق عجيبي ديده مي شد.كسي از درونش خبر نداشت ولي اون داشت به گذشته فكر مي كرد.زماني كه مورد تمسخر بود، تنها لوپين بود كه با بقيه دوستانش مخالفت مي كرد.تنها او بود كه به از صميم قلب از او تشكر كرده بود.اون نمي تونست اجازه بده كه....
- همينجا ولش كنيد تا خود لرد راجع بهش تصميم بگيره.
و پشتش رو به لوپين كرد و حركت كرد.بلا بلافاصله به مخالفت پرداخت.
- ولي اسنيپ ما بايد.....
- گفتم بگذاريد باشه.
قيافه ي اسنيپ مرگ بار بود و هيچ كس حتي بلا ديگر جرات مخالفت رو نداشت.همگي به دنبال اسنيپ به طبقه ي بالا رفتند.اتاق دراكو كاملا بهم ريخته بود.تختخواب پرده دارش اكنون روي زمين بود و پرده هاش هم كاملا پاره شده بودند.پرده هاي اتاق در چند نقطه سوخته و سياه شده بودند و سقف اتاقش را لايه اي از دوده پوشانده بود.
اتاق مالفوي بهترين ديد رو نسبت به حياط داشت.همگي جايي براي نشستن پيدا كردند و اسنيپ كماكان تو فكر بود.بلا كمي خشمگين بنظر مي رسيد و هر ازگاهي نگاهي از روي خشم به اسنيپ مي انداخت.دراكو همچنان كمي گيج و متحير بود.گويي به هيج وجه حوادث اطرافش را باور نداشت.گويا همش رويايي بيش نبود.نارسيسا و لوسيوس كنار همديگر و نشسته بودند و به تخت تكيه زده بودند.قيافه ي نارسيسا نمي تونست بد تر از اين باشه.خون خشك شده كنار لبش وجود داشت.موهاش در چند نقطه به طور آشكاري سوخته بودند.و چشمانش هم با هراس و نا آرامي مي چرخيدند.لوسيوس نيز به نقطه اي خيره نگاه مي كرد.
سر انجام پس از گذشت چند لحظه سوروس از جاش بلند شد و رو به بقيه گفت:بايد يك كاري بكنيم.نمي تونيم همينطوري دست رو دست بگذاريم تا بيايند و ما رو دستگير كنند.من پيشنهاد مي كنم كه سيسي و دراكو توي دريچه بروند و مخفي بمونند و ما هم بيرون بريم و مبارزه كنيم.شايد هم از بيرون بتونيم غيب بشيم.....
بلا مي خواست چيزي بگه كه لوسيوس به ميان حرفش پريد و گفت:
- بسه ديگه!!!خانواده ي من تو خطره.حرف سوروس درسته شما بريد تو دريچه.
نارسيسا به سمت شوهرش متمايل شد و اون رو توي آغوش گرفت.سپس در حالي كه داشت حق حق مي كرد گفت:
- خواهش مي كنم مواظب باشيد .همگي تون.من منتظر بازگشتتون هستم.
و دست دراكو رو محكم تو دست ضعيفش گرفت و با هم به سمت پايين رهسپار شدند.
هنوز چند ثانيه اي از رفتنشون نمي گذشت كه ناگهان صداي افتادن چيزي و بعد از آن فرياد دراكو خانه را به لرزه در آورد.......

آفرین بانوی خون آشام خیلی خوب بود فقط سعی کن تو نمایشنامه هات داستان رو با موضوعات تکراری کش ندی ، سعی کن تحول بدی بهش از این راکدی در بیاری موضوع رو -- من بعد پست ها رو نقد می کنم


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۱ ۰:۱۹:۵۲
ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۱ ۱۸:۲۶:۳۸


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
#10
ويليام ادوارد:به وبمستر كل سلام كنيد!!!!!
هوكي و رون با تعجب نگاهي به هم مي كنند.......
ببينم نماينده ي من تو اين مغازه كدومتونين؟؟؟
هوكي:نماينده؟!!هان...!!!!؟؟
ويليام ادوارد با عصبانيت جلو مي آد و در حالي كه رداش- كه توسط خود ملكه اليزابت دوخته شده بود -پشت سرش با حالت سهمناكي(!) به پرواز در مي آد فرياد مي زنه كه:
كي اين جن زبون نفهم رو اينجا گذاشته؟مگه تو نمي دوني كه هرچي اينترنت و كوفته من صاحبشم...؟؟؟؟

همون لحظه لرد ولدمورت و لوسيوس كه ظاهرا چيزي رو فراموش كرده بودند بر مي گردن و ويليام ادوارد رو مي بينن كه چون حقش در حال پايمال شدنه با عصبانيت فرياد مي كشه.
لرد جلو مي ره و با همون پوزخند هايي كه مخصوص لوسيوسه مي گه:به به...ويلي جون سر افرازمون كردين از اين طرفا...!!!!
و همون موقع يك نفرين آوادا كداورا رو نسيب ويلي مي كنه ولي در كمال تعجب همه اون براش اتفاقي نمي افته..!!!!!!!!
ويلي:چيه فكر كردي فقط خودت بلدي هوراكراكس بسازي؟؟؟فكر كردي!
و در حالي كه همگي نگاهايي لبريز از تعجب و ناباوري رد و بدل مي كنند كرام از راه مي ريسه و به راحتي با فشار دكمه اي اون رو حذف كاربر مي كنه و ناپديد مي شه.

-----------------------------------------------------------------------
نمي دونم اين قسمت چه ربطي به مغازه داشت؟ولي چون رون عزيز نوشته بود من هم ادامه دادم.
----------------------------------------------------------------------
*******داخل مغازه********

صداي بي روح و لحن كشدار لوسيوس شنيده مي شه كه داره با هوكي صحبت مي كنه:
- ببينم بالاخره اون رو پيدا كردي يا نه؟من به زور لرد رو متقاعد كردم كه تورو نكشه..!!!!
هوكي در حالي كه هنوز كمي شوكه بود با صداي مضطربي مي گه:مگه بهم دو روز فرصت ندادين؟؟
لوسيوس با صداي بلندي شروع به خنديدن مي كنه و بعد از كمي كه حالش سر جاش مي آد مي گه:تو هم باور كردي...؟اينو!!!!
لرد به آرامي و با عصبانيت وارد مغازه مي شه.
-لوسيوس مگه من به تو نگفتم كه بري اون لارا رو پيدا كني؟پس اينجا چي كار ميكني؟....نكنه مي خواهي خشم لرد رو تجربه كني؟
و لوسيوس سريع ناپديد ميشه.لرد با حالتي كه حاكي از خشنودي و رضايت وصف ناپذيري بوده رو به هوكي مي كنه:
-شنيدم كه دامبلدور اينجا بوده.....
هوكي كه رنگش كاملا سفيد شده بود با لكنت مي گه:
ننه ... سسسرورمممم....
- به لرد دروغ نگو......كروشيو......
---------------------------------------------------------------------
شرمنده كه بد بود.سعي مي كنم بهتر بشه
---------------------------------------------------------------------



به نظر من خيلي خوب بود...از هر نظر...فقط كرام خيلي پارازيت وار وارد ميشه...! طنز و خشونت و جدي بودنش همه به جاي خود بود....همه چيزش خوب بود...حالي بردم!

نمره از بيست: 19.5 (اين بالترين نمره ايه كه من تا حالا به كسي دادم!!!)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۲۲:۰۲:۴۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.