ساعت ها گذشت.هيچ صدايي از درون قصر شنيده نمي شد.گويي قصر در خوابي عميق فرو رفته بود.
نارسيسا به آرامي چشمانش را باز كرد.سردرد خيلي بدي داشت.جايي رو نمي ديد.به زحمت از جايش بلند شد.چند ثانيه اي طول كشيد تا چشمانش به تاريكي عادت كنند.كمي به فكر فرو رفت.و ناگهان تمام اتفاقاتي كه افتاده بودند رو به ياد آورد.
ترس و وحشت سروپاي وجودش رو فرا گرفت.با نگراني و با بيشترين سرعتي كه بدن كوفته اش اجازه مي داد از جاش بلند شد.به اطراف نگاه كرد.توي اتاق خودش بود.البته اتاقش ديگر شباهتي به قبل نداشت.پرده ها همه بر روي زمين بودند و در بيشتر جاها سوخته.تمام لوازمش هم شكسته و در گوشه كنار افتاده بودند.در آن شلوغي و تاريكي به زحمت توانست شمعي رو بر روي زمين پيدا كند.با زحمت شمع رو روشن كرد.
هيج كجاي قصر كسي نبود.اون تنهاي تنها بود.اين فكر وحشتناك كه مامورين وزارت خانه همه ي افراد خانوادش رو گرفتن راحتش نمي گذاشت.ياس و نااميدي بر وجودش چيره شدو ناگهان
گويي ديگر تاب و تحمل نداشت و در هم شكست.بر روي زمين نشست و با بيشترين قدرتي كه داشت شروع به گريه كرد.
صداي گريه ها و فرياد هايش حتي افراد داخل قاب رو هم به گريه واداشت.از ته قلبش ناله مي كرد،براي لوسيوس براي پسرك عزيزش،بلا و براي اين سرنوشت شومي كه خانوادش رو ازش گرفته بود.
متوجه گذر لحظات نمي شد.اما ناگهان صدايي اون رو به خودش آورد.با تعجب به روبرويش نگاهي كرد.دريچه اي كه لوسيوس براي پنهان كردن وسايلش ساخته بود داشت تكان مي خورد.حتي قدرت پاشدن و فرار كردن رو هم نداشت.
دريچه با صداي غژغژ آرومي باز شد.وود از داخل دريچه بيرون آمد.
بار ديگر ياس به سراغش آمد.توقع ديدن شخص ديگري رو داشت.لوسيوس....يا شايد هم دراكو.......
وود به طرف بانويش رفت و تعظيمي كرد.نارسيسا با چشمان اشك آلودش بهش خيره شد.
- بانوي من وود مي خواست چيزي رو به شما گفت.
نارسيسا تنها سرش رو به نشانه ي تاييد حركت داد.
- بانو وود قايم شده بود و ديد كه اون آدم بد ها ارباب دراكو رو با خودشون بردن.ولي ارباب مالفوي و بانو بلا و آقاي اسنيپ از آيينه اتا......
- آيينه راه به جا..!!!
نارسيسا با نيرويي ناگهاني از جايش بر خاست.با شادي به طرف اتاقش رفت.
- اونا آيينه رو بردن بانوي من.
در وسط راه پله ها متوقف شد.به سوي جن خانگي برگشت.
- وود ديد كه چند مرد اونو از قصر بردن و وود ديد كه دو تا مرد بد به اتاق بانو رفتند و يكي خودش رو به شكل آيينه و اون يكي به شكل صندلي در آوردن.
فكري به ذهن خسته و پريشان نارسيسا خطور كرد.چوبدستيش رو در آورد .اما بالا نگه نداشت.آرام به اتاقش رفت.حق با وود بود.آيينه رو برده بودند.ولي يك آيينه كوچيك رو زمين بود.و يك صندلي كمي آن طرف تر.
يكدفعه چوبدستيش رو بالا گرفت.پرتوي سرخ رنگي ابتدا به آيينه و سپس به صندلي برخورد كردند.صداي ناله اي اومد ودو مرد بيهوش بر روي زمين افتاده بودند.
لبخند پيروزي روي لبهاش نشست.با طلسمي اون دو رو با طناب نامرئي بست.
به پذرايي رفت.و با صحنه اي غير منتظره مواجه شد.
وود در حال صحبت كردن با يكي از تابلو ها بود.تابلوي پدر بزرگ لوسيوس بود ولي به جاي اون خود لوسيوس داشت از داخل تابلو صحبت مي كرد.
باعجله به طرف تابلو رفت و وود رو به كنار زد.
- اوه لوسيوس چطور......
- سيسي من الان وقت ندارم.اين از جادو هاي لرده.وود به من گفت اون دو تا كاراگاه رو بيهوش كردي.عاليه.در حال حاضر لرد در تدارك يك حمله است.هم دراكو رو آزاد مي كنيم و هم تورو از توي قصر نجات مي ديم.
- ولي آخه....
- گوش كن! فقط تا مي توني سعي كن اگر كسي توي قصر اومد طبيعي رفتار كني.من بايد برم.دوستت دارم.خدا حا......
و ناپديد شد و بار ديگر صاحب عكس به تابلو بر گشت.
نارسيسا در حال فكر كردن به گفتگويش با لوسيوس بود كه در قصر باز شد و ..........
ایول بانوی خون آشام ... بیخود نبود گیزر داده بودی نقد کنم ولی جدی اصلا ازت توقع نداشتم شاید به فکر خودم هم همچین چیز جالبی نمی رسید برای ادامه دادن پست نارسیسا ... بیشتر نوشته هات منو یاد ادگارد الن پو میندازه مخصوصا تو این پستت . همین طور ادامه بده و از نقل قول بپرهیز واقعا نمایشنامه هایی که نقل قول توش کمه ( از نظر من ) بهتر از 1000 پست طنزی که پر از نقل قول باشه ست ... در کل خیلی خوب بود یعنی عالی بود ... منتظر نمایشنامه های عالیت تو این تاپیک هستم