هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#1
به نام خدا

مسابقه بين دو تيم راونكلاو و گريفيندور

(پست بازیکن ذخیره به جای جسيكا پاتر)

قرن 10، كوهستان هيماليا
قله كوه اورست در تلألو درخشان خورشيد نمايان بود. عده اي جادوگر اسكاتلندي، از شمال اروپا يك راست به قله اورست سفر كرده بودند تا تكه هاي بزرگ سنگ را از آن جدا نموده و با خود به كشورشان بازگردانند. شش قوي هيكل پس از جدا كردن سه تكه عظيم از نوك قله آن را به داخل يك توري انعطاف پذير انداختند و با افسون سبك سازي آن را سبك كرده و به سمت كشورشان حركت كردند.

قرن 11، باتلاق كوييرديچ
عده اي جادوگر قوي هيكل در كنار باتلاق گلالودي كه كوييرديچ نام داشت مشغول تراشيدن سنگ هاي قيمتي خريداري شده از اسكاتلند بودند. اين سنگهاي قيمتي جزء ده نوع سنگ اول جهان از لحاظ مقاومت در برابر ضربات سنگين قرار داشتند. آنها توانستند چند توپ سنگين را با تراش دادن آن سنگها بسازند.
دقايقي بعد سنگها را جادو كرده و در حين پرواز با دسته جارو، آنها را با چماق به سمت يكديگر مي فرستادند.

قرن 16، موزه كوييرديچ
چندين مامور وزارت سحر و جادو در موزه اشيا كوييديچ كه با نام «موزه كوييرديچ» مشهور بود گرد هم آمده بودند و بقاياي شيشه هاي شكسته و ديوارهاي خردشده را بررسي مي كردند.
- آره! همون دو تا سنگ خونريزو دزديدن!
- امكان نداره كسي بتونه اونا رو بدزده! اونا اولين بلاجرهاي ساخته شده در عرصه كوييديچ بودن! موزه روي نگهداري از اونها حساسيت زيادي داشته.
- يك نفر ميگفت ممكنه خودشون جادوها رو شكسته باشن و فرار كرده باشن...
- با بررسي هايي كه ما انجام داديم احتمال دزدي از اين مكان تقريبا صفره...

قرن 21، زمين كوييديچ هاگوارتز

آفتاب روشن تر از هميشه در عمق آسمان مي درخشيد. دانش آموزان و معلمان از ساعتي قبل در جايگاه تماشاچيان حاضر شده بودند.
مادام هوچ، داور و استاد كوييديچ، بوسيله جادو جعبه توپها را حمل مي كرد و به سمت مركز زمين مي برد.
كم كم ورودي رختكن ها گشوده شد و بازيكنان دو تيم كوييديچ گريفيندور و راونكلاو به زمين وارد شدند. با ورود آنها تماشاگران به تنوع سلايق خود تيمشان را تشويق نمودند و هورا كشيدند.
با دستور مادام هوچ فنگ و استرجس پادمور دو كاپيتان خوش آوازه با يكديگر دست دادند و تكليف انتخاب زمين را مشخص كردند.
سپس هر كدام از بازيكنان سوار بر دسته جاروي خود به پرواز درآمدند.
مادام هوچ بلاجرها و اسنيچ را رها كرد و سپس كوافل سرخ رنگ را در دست گرفت و به پرواز درآمد.
- با سوت من شروع ميكنيم! آماده؟ يك.. دو... سه!
و آن را به هوا پرتاب كرده خود كنار رفت.

يك ساعت بعد
گزارشگر مسابقه، زاخارياس اسميت، با صداي بي روحي ليستي را كه در دست داشت مي خواند:
- تا اينجاي كار هدويگ و جسيكا پاتر هر كدوم 4 گل و اندروميدا 7 گل براي گريفيندور زدن، در حاليكه راون كلاو توسط چوچانگ 10 گل به ثمر رسونده!
مهاجمان گريفيندور به شدت تلاش مي كردند كه تا حد ممكن از حريفشان پيش بيفتند. پنجاه امتياز اختلاف تضمين كننده برد آنها نبود. از طرفي راون كلاوي ها تنها تقلايشان اين بود كه اسنيچ را بيابند و كار را تمام كنند.
پنه لوپ كليرواتر، دانش آموز سال هفتمي راون كلاو تمام حواس خود را به يافتن اسنيچ معطوف كرده بود و يك لحظه از حال رقيب سرسختش، مريدانوس، غافل نمي شد.
در لحظه اي بحراني شي طلايي رنگ معروف از كنار گوشش وزوز كنان گذشت. برگشت و به دنبال اسنيچ به پرواز درآمد. دقيقا همان توپ طلايي را پيش روي خود مي ديد. يك متر جلوتر از او با سرعت در حركت بود. پشت سرش، مريدانوس تعقيب كننده بود.
اسنيچ هر لحظه تغيير مسير مي داد، به زمين مي رسيد و دوباره راه آسمان را در پيش مي گرفت. انگار نمي خواست تحت هيچ شرايطي تسليم چنگال حريص پنه لوپه شود. اما او نيز دست از تعقيب بر نمي داشت و سايه به سايه توپ گردو شكل پرواز مي كرد.
فقط يك آن نگاهش به دو گلوله سياهي افتاد كه از جلو به سمتش مي آمدند. دو بلاجر، صفيركشان يكي پس از ديگري بر بدن او فرود آمدند و او را از دسته جارويش به زير انداختند.
مريدانوس (كه همچون پنه لوپه به دنبال اسنيچ بود) جيغ كشان از سر راهش كنار رفت.
همه نگاه ها ابتدا به دخترك سال هفتمي بود كه با ضربه شديد به زمين برخورد كرد و پس از آن به دو بلاجر سياهي كه اين بار مريدانوس را هدف قرار داده بودند.
جاخالي داد و به سمتي فرار كرد. اما بلاجرها دست بردار نبودند و از دو طرف به جارويش ضربه مي زدند.
مرلين و استرجس پادمور خود را رساندند و هر كدام با يك بلاجر درگير شدند، اما كنترل آن توپ هاي سياه و سنگين خارج از توان دو دانش آموز ساده و دو چماق كوچك بود!
مريدانوس جيغ مي كشيد: كمك! يكي اينا رو از من دور كنه!
تمام بازيكنان دست از بازي كشيده بودند و ناباورانه به اين صحنه مي نگريستند. مادام پامفري به همراه دو پرستار (كه جديدا به پرسنل هاگوارتز اضافه شده بودند) مشغول معاينه پنه لوپه بود.
برودريك بود و الكسا بردلي نيز به كمك مرلين و استرجس آمده و با دو بلاجر خونين دست و پنجه نرم مي كردند.
برودريك فرياد زد: اينطوري فايده نداره! بايد بازي رو نگه داريم!!‌
استرجس كه از تقلاي فراوان خيس از عرق شده بود با علامت دست به مادام هوچ تقاضاي وقت استراحت كرد.
يكي از دو توپ سياهرنگ حال به دنبال بينز، مهاجم راونكلاوي، افتاده بود و از آنجا كه بينز در كارهاي سريع ضعف داشت با برخورد بلاجر به دسته جارويش سرنگون شد.

اين بار توپ سياهرنگ مادام هوچ را نشانه گيري كرده بود، ولي او باتجربه تر از اين ها بود و افسوني به كار برد: استاپيفاي!!!

نور قرمزرنگي از نوك چوبدستي اش درخشيد و بلاجر در ميان زمين و هوا از حركت بازايستاد.

آن يكي بلاجر سرآخر با ضربه مهلك مرلين از مريدانوس دور شد و به سمت دروازه گريفيندور به راه افتاد.
سارا اونز شك نكرد و چوبدستي اش را كه از قبل حاضر كرده بود به سمت توپ گرفت و فرياد زد: استاپيفاي!
سرعت بلاجر كم شد و همچون برادرش بر زمين افتاد.
پروفسور فليتويك و پروفسور اسنيپ كه دقايقي قبل وارد زمين شده بودند به سمت بلاجرها يورش بردند و آنها را به جعبه بازگرداندند.

به دستور مادام هوچ تمام بازيكنان به زمين بازگشتند تا به اين مورد رسيدگي شود.
دامبلدور به همراه يك مامور از وزارت اشياء تاريخي نيز به جمع پيوستند و پس از احوالپرسي از بازيكنان مصدوم به بررسي بلاجرهاي خونريز پرداختند.

فرداي آن روز، پيام امروز

پيدا شدن بلاجرهاي گم شده، پس از 400 سال

ديروز، دو بلاجر خونريز در يك بازي داخلي در مدرسه هاگوارتز اختلال ايجاد كردند. به گزارش خبرنگار ويژه ما، ريتا اسكيتر، وزارت اشياء تاريخي تاييد كردند كه اين دو بلاجر همان دو سنگ خونريزي هستند كه اولين بار در باتلاق كوييرديچ مورد استفاده قرار گرفتند. يك جن خانگي با نام «كريچر» نيز در اين ماجرا دستگير شد و دزدي موزه را كه توسط اجداد بلك ها انجام شده بود تاييد كرد.


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۲۱:۵۰:۴۶
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۲۲:۵۰:۴۳
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۲۳:۰۴:۰۱

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵
#2
گریفیندور و اسلايترين

(پست بازیکن ذخیره به جای اندرومیدا بلک)

در مغز یک بازیکن گریفی
بالاخره گوی زرین رو دید که داشت بالای سر تماشاچیها پرواز میکرد. با نهایت سرعت به سمت اون پرواز کرد و در حالیکه جریان سریع هوا رو روی صورت و در گوش هایش حس میکرد، خودش رو به نزدیکی اون رسوند. دستش رو دراز کرد و خواست به چنگش بیاره که ییهو همه چی محو شد و صدای استرجس گوشش رو پر کرد:
- پاشو دیگه مری...مثلاً مسابقه داریما.
مریدانوس خمیازه کشان گفت:
- صدام نکرده بودی الان برده بودیم.
استرجس:

سر صبحانه
ساعت 8:30 همه بچه های تیم گریف درحال نوش جان کردن صبحونشون بودن. هدویگ درحالیکه نوکشو برق مینداخت رو به لوییس گفت:
- مربا بده بابا.
لوییس که مربا رو به هدویگ میداد، جسیکا گفت:
- بچه ها زیاد هم نخورین که یه وقت اون بالا...اهم اهم .
سارا:
- میگم کم کم بهتره بریم تو رختکن.
( خب در اینجا اتفاق خاصی نیفتاد.)

در رختکن
بروبچز لباس های تیم رو تنشون کردن و نشستن تا به آخرین حرفهای استرجس قبل از مسابقه گوش کنن. استرجس که به حرف افتاد، همهمه جمعیت هم از داخل زمین به گوش رسید.
- بچه ها نمیخوام حرف های تکراری بزنم، ولی...
همهمه ی جمعیت:
- هووو...هااااااا...هووووووو...
استرجس:
- ازتون میخوام که امروز...
صدای فردی از بیرون:
- اوهوش...به آبجیه من چی کار داری؟
فردی دیگر:
- از کی تابحال ورود خواهران به استودیوم آزاد شده؟!
فرد اول:
- یابو...مگه اینجا استودیوم آزادیه؟!!!
بروبچز گریفی رو به استرجس:
استرجس:
- ... داشتم میگفتم...
همون موقع صدای بوق و شیپور و کوفت و زهرمار از بیرون اومد که زمان ورود دو تیم رو به زمین اعلام میکرد.
استرجس:
- هیچی بابا بیخیال .

مسابقه
جسیکا از گریف، سرخگون به دست داشت به سمت حلقه های دروازه ی اسلی پیش میرفت که با یک بازدارنده متوقف آمد. ایگور کارکاروف سرخگون رو گرفت و اون هم باز در همون نقطه به محض به دست آوردن توپ سرنگون شد. بعد از اون سر سوروس اسنیپ، هدویگ و لوییس هم همین بلا اومد. اما مارکوس فلینت که ترسیده بود ترجیح داد همون جایی که هست بمونه.
داور:
- مگه کلاً ما چند تا بازدارنده داریم که اینقدر سریع سر و کلشون پیدا میشه؟...مشکوکه .
و هر چهار نفر مدافع رو با دقت از نظر گذروند. اما هر چهارتای اونها اندِ بچه مثبت، رو هوا، رویِ جاروهاشون نشسته بودن و فقط هر از گاهی پلک میزدن( ). ملت به ناچار بیخیال شدن و بازی رو از سر گرفتن.
سوروس اسنیپ سرخگون رو پاس داد به مارکوس فلینت و اون هم پاس نداد به ایگور کارکاروف و خودش تنها به سمت دروازه ی گریف پرواز کرد و با نزدیک شدن به دروازه، سرخگون رو با تمام نیرو پرت و خودشو آماده کرد تا برای اولین امتیاز، داد و هوار راه بندازه. اما سارا توپ رو به راحتی و فقط با یه دست گرفت.
مارکوس فلینت:
ملت گریفی:
سارا:
حالا هدویگ بود که سرخگون رو در اختیار داشت. جسیکا:
- برادر پاس بده اینجا...
هدویگ:
- صبر کن ببین میخوام چی کار کنم .
هدویگ این رو گفت و شروع کرد با چوب جاروش از سمت چپ به راست به دور خودش دَوَران کردن و در عین حال با سرعت زیاد به جلو پیش رفتن. ملت رقیب و هم تیمی اندر کفِ این تکنیک جدید ماندن و هیچکس نتونست حرکت کنه. هدی که شکل یه گلوله تفنگ بزرگ شده بود به دروازه ی اسلی نزدیک شد و بعدش تنها چیزی که ملت فهمیدن این بود که اولین گل به نفع گریف زده شده. ملت گریفی فریاد سر دادن و شادی کردن، اما هدویگ نتونست در این شادی با اونها شریک شه، چون مجبور شد این دفعه از راست به چپ دوران کنه تا پیچ خوردگی های بدن و بال و پرش باز بشه.
بچه های اسلی بی معطلی حمله خودشونو شروع کردن و مثل باد به سمت دروازه ی گریف حمله ور شدن. نه بازدارنده ای اونها رو متوقف کرد و نه مهاجم گریفی ای. حتی سارا هم کمی ترسید. اما ییهو صدای ملت و داد و فریادشون، خبر از پیدا شدن گوی ذرین توسط هر دو جستجوگر، داد. مریدانوس و آرامینتا دوشادوش هم به تعقیب گوی ذرین پرداختن و جفتشون فقط چهار پنج متر با اون فاصله داشتن. ایگور کارکاروف هم در فرصت پیش اومده، سرخگون رو گُل کرد، خودش خودش رو تشویق کرد و مثل بقیه به تماشای تعقیب گوی ذرین نشست.
مریدانوس:
- مال خودمه.
آرامینتا:
- ببند...
گوی زرین:
جفت جستجوگرها شروع کردن به زدن تنه های قانونی به همدیگه. حالا فاصلشون با گوی ذرین کمتر از یک متر بود و هر لحظه به اون نزدیک تر میشدن. هر دو دستشون رو دراز کردن، اما درست قبل از به چنگ آوردن گوی زرین، آرامینتا متوجه درخشش زرین دیگری در سوی دیگر زمین شد. ولی وقتی که فهمید اون نوک طلایی هدویگ بوده، دیگه دیر شده بود. به همین خاطر، مریدانوس که سر تمرینها به نوک طلایی هدویگ عادت کرده بود، گوی زرین رو به چنگ آورد. ملت گریفی فریاد شادی و اسلی ها گریه سر دادن. گریف با صد و شصت امتیاز، اسلیِ ده امتیازی رو شکست داد، اما باز هم برای خیلی ها تجربه نشد که با گریف جماعت در نیفتن.

بعد از بازی
ملت در حال خروج از استودیوم:
یه مامور:
- برادر...آبجیه تو چرا اینقدر مشکوکه؟!
- بابا چرا همه به آبجیه من گیر میدن؟!!
مامور دوم:
- من احساس میکنم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست!
همون موقع آبجیه اون یارو به حالت تشنج روی زمین افتاد و به شکل یک دستگاه دراومد.
مامور اول:
- این چیه؟!
- یه بازدارنده پرت کنه .


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۱۶:۵۹:۵۰
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۲۲:۴۰:۵۸

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
#3
دوئل کیست: جونم براتون بگه که قدیم مدیما یه آدم بوده که اسمش بوده آلفرد. دوئل هم از اسم اون برداشته شده. چجوری؟ خب در طول زمان تغییر کرده. اینکه حالا چرا اسم این یارو آلفرد رو برای دوئل انتخاب کردن برمیگرده به این که اون خودش خواست که بزارن.

دوئل چیست: والله فکر کنم یه جور مبارزست، ها؟. میگن دو نفر وقتی سر یه چیز رگ غیرتشون گل کنه با هم دوئل میکنن تا کل همدیگرو بخوابونن. دوئل ظاهراً شکلهای مختلف داره. هم با شمشیر، هم با تفنگ، هم با حرف و... خلاصه روش های مستقیم و غیر مستقیم زیاد داره.

دوئل کجاست: هوووم.... نمیشه که هم اسم کسی باشه هم اسم چیزی باشه و هم اسم جایی. اصلاً مگه من چقدر حقوق میگیرم که به همه سوالا جواب بدم؟


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ثبت نام در جشن تولد سه سالگی سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۸ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۸۵
#4
میام من...
رفقا زیادن تو این جشن...نمیشه از دست دادش. 2000 تومان که هیچ، 2000000 تومان هم...... نمیارم
خوش باشین.


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۸۵
#5
ماموریت محفل
- نه رومسا...نرو...من تنها باشم میترسم.
رومسا نگاه عجیبی به لوییس انداخت و گفت:
- چند سالته شما؟!
-
رومسا رفت پیش فایرنز و با اون اختلاط کرد. توی این مدت هم لوییس با نوک چوب جادوش مشغول تمیز کردن زیر ناخونهاش شد که یهو یه جرقه ی قرمز از چوبش بیرون زد و اونو درست پای اون دو تا شنل پوش پرت کرد. همگی از گروه خشن گرفته تا مرگ خوارهای حاضر، به لوییس که روی زمین پهن شده بود خیره شدند. سفیدها اینجوری: وسیاه ها اینجوری: . باقی ملت هم اینطوری:
لوییس سرشو مثل یه مرد گرفت بالا و با دیدن چهره دو شنل پوش مثل یه بچه انداخت پایین.
- شرط میبندم که یکی از اون سفید مفیداست .
-
رومسا چند متر اونطرف تر:
- باز این گند زد
فایرنز:
-
دارن همون لحظه غیبید و درست جفت پا رو شکم لوییس ظاهرید و باعث شد که لوییس فریادی بی صدا بکشه
- این بار دیگه با هم ظاهر نشدیم...
دو شنل پوش:
-
بعدش چوبهاشون رو کشیدن بیرون و به سمت دارن و لوییس گرفتن.
دارن و لوییس:
-
اما قبل از اینکه دو تا شنل پوش بتونن کاری کنن از سوی رونان یه اکسپلیارموس جانانه نثارشون شد و بدین ترتیب نبردی دیگر بین سیاه ها و سفیدها شکل گرفت


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۷ ۲۲:۵۳:۳۱

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵
#6
سوفیا پشت یقه ی فایرنز رو گرفت و کلیه اونو محکم سه بار به میز کوبید و گفت:
- بنا به زدن باشه...من بهتر از خودت که تو رو بزنمت...حالا بهتره زودتر ازدواج کنیم...
رومسا:
- چه جلف...
لوییس:
-آره...
فایرنز:
- باشه...بریم مهظر...

ساعاتی بعد
نواری در حال پخش شدنه:
بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا....
دنیس:
- به افتخار عروس و داماد یه کف مرتب...
ملت:
فایرنز:
- سوفی یادت باشه بعد از جشن بریم گرینگاتز...باید سریع وام رو جور کنم.
سوفیا:
- الان که ولدی تو بانکه...نمیشه
یهو رنگ سوفیا مثل گچ شد...
- نباید اینو میگفتم.
فایرنز:
- چی شد؟!...ولدی؟!...تو بانک؟!...تو از کجا میدونی؟!...
سوفیا که گند زده بود لبخند مضحکی زد و گفت:
- چیزه....میدونی...اصلا من از ازدواج با تو منصرف شدم...الان هم میخوام برم خونه...
فایرنز خشمگین گفت:
-شما هیچ جا نمیری...
سوفیا:
- نه دیگه، مزاحم نمیشم...
فایرنز دستش رو گذاشت جلوی دهنش و اونطور که همیشه شیوه اشون بود آروم گفت:
- جمع شین...
و بدین ترتیب گروه در مقابل فایرنز و سوفیا ظاهر شدند و چون دارن و لوییس در یک نقطه ظاهر شده بودند بینشون دعوا شد:
- من زودتر اومدم...
- خیلی لوسی...دفعه قبل هم این کار رو کردی...
فایرنز فریاد زد:
- خفه....مسئله مهمی پیش اومده...ما در بین خودمون یه جاسوس داریم...
ملت:
- وای...راست میگی؟...
رومسا:
- نکنه سوفیاست و لو داده که ولدی تو گرینگاتزه؟
سوفیا:
- آبجیمون چه زرنگه ماشالله
. فایرنز هم گفت:
- معلومه خیلی تجربه داری ها رومسا...
رومسا:
فایرنز:
- الان ولدی تو گرینگاتزه...احتمالا میخواد با "مرگ کوفت کن" هاش به بانک دستبرد بزنه...پس سریع دست به کار شیم...
سوفیا:
- شما میتونین
همه اعضای گروه که اسم خودشونو گذاشته بودند "گروه خشن" شروع کردند به انجام حرکات موزون و بعد چوب هایشان را درآوردند و هر کدام به سمتی گرفتند و فریاد زدند:
- ما گروه خشنیم.
سوفیا:
- نه بابا...
بالاخره هر گروهی برای خودش یه نشونی داره دیگه.


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
#7
لوییس که بابت خرابکاریش ناراحت بود و میخواست حتما جبران کنه تصمیم گرفت تا به کنار دریاچه بره و به سوژه ای جدید فکر کنه. دست بر قضا دراکو مالفوی هم اونجا بود. مالفوی با دیدن لوییس که گرفته بود گفت:
- لاوگود، شنیدم که به ما تهمت بیجا زدی...آره؟
لوییس: ولم کن ...حوصله ندارم...میخوام فکر کنم
اما دراکو چوبش رو بیرون کشید و در حالی که اونو به سمت لوییس گرفته بود فریاد زد:
- نوزادیوس
و بدین ترتیب لوییس به یک نوزاد تبدیل شد. لوییس خواست به دراکو فحش بده که بی اختیار صدای اوووااا از خودش درآورد. دراکو زد زیر خنده و نوزاد رو گرفت و برد پشت تابلوی بانو خپله. لوییس هم نفرین کنان( اوووااا کنان ) خشمش رو بروز داد. دراکو در حالیکه داشت از خنده منفجر میشد به تابلو کوبید و خیلی انفجاری از محل جرم دور شد. لوییس که میخواست حرف بزنه فقط تونست گریه کنه.
-
همون موقع تابلو کنار رفت و هدویگ ظاهر شد.
- یه نی نی بچه ها
لوییس: اوووواااااااا(بابا منم داداش لوییس )
هدویگ لوییس رو داخل تالار برد و به بچه ها نشون داد.
مری: اولین بچه ایه که میبینم اینقدر زشته
لوییس:
رومسا: طفلک....درسته که زشته ولی به هرحال یه بچست
لوییس:
جسی: چشاش آشنا میزنه
لوییس:...اووواااااا(منم لوییس).
بچه ها یه میز گرد تشکیل دادن تا طی آن تکلیف این نوزاد(لوییس) رو مشخص کنند و از اونجایی که بین استر و هدی برای بالای میز گرد نشستن!!!( ) دعوا شده بود جلسه کمی با تاخیر شروع شد.
استر: من میگم باید این بچه رو به پرورشگاه سپرد...
لوییس با شنیدن این از اون ور تالار زد زیر گریه.
ملت: حرف های ما رو متوجه میشه؟
رومسا: به نظر من باید صبر کنیم ببینیم که چی میشه. شاید یکی از اعضای خانواده اش سر و کله اش پیدا شد.
لوییس:...اواااا(موافقم).
هدی: لوییس کجاست؟
لوییس با این حرف هدی زد زیر گریه که معنیش این بود: من اینجام
جسی: نکنه اسلی ها دزدیدنش بعد خفش کردن و بعد جنازشو تکه تکه کردن و آخر هم تکه هاشو سوزوندن؟
ملت:
مری: حالا مگه مهمه؟ ...به بحثمون ادامه بدیم بهتره.
لوییس: ...
رومسا: پس همون کاری رو میکنیم که من گفتم...فعلا نگهش میداریم.
ملت: چشم ناظر
جسی: حالا این بچه پسره یا دختر؟
لوییس:
..............
گفتم کس دیگه ای رو انتخاب کنم شاید ناراحت بشه


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۵:۴۲:۵۶

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
#8
جواد: منو بیار بیرون پسرم...بیاری قول میدم جایی نرم...
سامان: راست میگی؟
جواد: آره...
سامان جواد رو از قفس آورد بیرون و لبخندی تحویل او داد که باعث شد مقداری از محتویات عجیب غریبش سرازیر بشه...
جواد: قدم بزنیم یه کم؟
سامان: حتما...
اونوقت شروع کردن به راه رفتن تا اینکه یهو جواد شروع کرد به دویدن. سامان بر افروخته شد و دنبالش دوید اما جواد به موقع از تی وی خروجید.
ملت: باز که تو ریخت نحست پیدا شد...
جواد:ها؟...میخواین برگردم...
ملت:آره...
همون لحظه سامان دستاشو از تی وی بیرون آورد و جواد رو گرفت و در حالیکه اونو میکشید به داخل تی وی گفت:
- من باباهای بد رو دوست ندارم...میکشمشون...
بعد همینکه او بر تو تی وی یه نگاه شیطانی کرد و جواد صورتش مچاله شد. تنها چیزی که قبل از مرگ توانست انجام دهد فریاد کشیدن بود.

___________________________________________

حالا شد یه پست ارزشی...
جواد مرد...دیگه جوادی وجود نداره...
حالا برین حال کنین
شوخی هم ندارم


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
#9
سپس صدای تق دیگری آمد و بعد از آن تلویزیون در هوا روشن شد و صدای همچون خنده شیطان از او برخاست. بعد تی وی خاموش شد و دوباره در جای خود آرام گرفت. چند ثانیه گذشت و دوباره تی وی خود به خود روشن شد و البته چیزی جز برفک پخش نکرد. جواد همون موقع به داخل تالار عمومی بازگشت و لوییس نیز تی وی را خاموشید. اما تی وی دوباره روشنید.
تی وی:
این دفعه رومسا رفت و تی وی رو از برق کشید بیرون.
خاله رومسا: دیگه روشن نمیشه
اما تی وی باز هم روشنید.
تی وی:
مری: چه توهمی
ملت:
تی وی در ابتدا باز هم برفک نشون داد. اما بعد شروع به پخش فوتبال استقلال و صباباتری کرد.
ملت:
تی وی: ایشتباه شد
بعد دوباره برفک اومد و بالاخره اون چیزی که باید نشون داده میشد نشون داده شد. چاهی در فاصله سی متری دوربین در جنگلی قرار داشت که دری سنگی روی آن به چشم میخورد و از قرار معلوم باز بود. همه میخکوب شدند.
جسی: من میترسم...
جواد: نترسین بچه ها...من اینجام...کوشین؟
و در این لحظه پسر بچه ای هفت هشت ده یازده دوازده ساله که ریختش به آدم حسابی ها نمیرفت از چاه بیرون آمد. پوست بدنش سبز و پر از جوش و آت و آشغال بود.
ملت:
جسی:من میترسم....
هدی: نترس، داداشت اینجاست.
جواد: چرا هر دو تا تی وی دارن یه چیزی پخش میکنن؟
پسرک بد قواره آرام آرام و لرزان لرزان به سمت دوربین اومد و زمانی که همه انتظار داشتند که او به پشت دوربین برود دستانش را از تی وی بیرون آورد و خودش هم شروع کرد بعد از دستانش بیرون آمدن.
جسی: استر...
هدی: لونا...
مری: تدی...
لوییس: هدیه...
جواد: معصومه...
خاله رومسا: یکی منو صدا کنه
لوییس: رومسا
همه به سر و کول همدیگه زدند و از ترس موهاشون سفید شد. پسرک به طور کامل در تالار عمومی مستقر شد و نگاه ترسناکش را به ملت دوخت.
- بابام کو؟
یهو جیغ و داد ها قطع شد و همه با تعجب به پسرک توهمی خیره شدند.
جواد: پسرم...فکر کنم راه رو اشتباه اومدی...
پسرک: جواد؟!...تویی؟!...امضا میدی؟!
جواد::no:...نه نمیدم
پسرک زشت ترسناک: بابام منو انداخت تو چاه...اون منو دوست نداشت. من نصفه نیمه مردم...حالا برگشتم دنبال یه بابای درست و حسابی میگردم و تا اونو پیدا نکنم آروم نمیگیرم. ملت رو سر هفت روز میکشم ...یه بابای خوب میخوام که با خودم ببرمش به چاه...قوهاها...ژوهاها...بوهاها...
ملت: ...دهنت بو گند میده
مری: اینقدر ها نکن
ملت بعد از رفع بو نگاهی از سر آسودگی به جواد انداختند.
جواد: چرا به من اینجوری نگاه میکنین؟!
لوییس: چیزی نیست...فقط خواستم بگم که(در اینجا از قصد صداش رو برد بالا) بهترین بابای دنیایی ...
جواد:
پسرک: ها؟!...که اینطور...پس جواد با من میای...
جواد: نمیام...من عاشقم...
پسرک:
......


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۳:۳۷:۵۶

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
#10
استرجس صبح زود از خواب بلند شد و احساس کرد که دیگه بیش از این نمیتونه در رختخواب دوام بیاره. برای همین بلند شد و به تالار عمومی رفت. ابتدا متوجه حضور جسی که روربروی شومینه نشسته بود نشد اما همینکه چشمش به او افتاد جا خورد و با تعجب گفت:
- جسی؟!...تو بیداری؟!...کی اومدی اینجا؟!
جسی لبخندی به استرجس زد و گفت:
- اصلا نخوابیده بودم...
سپس به شومینه خیره شد. استر نگاهی از سر محبت به جسی کرد و در حالیکه کنار او مینشست گفت:
- نباید خودتو اینجوری خسته کنی...اصلا خوب نیست...
اما استر در ته دلش از این پیشامد خوشحال بود.
- راستش جسی...خواستم یه چیزی بگم...الان دیگه بچه ها نیستن و وقت خوبیه...خواستم بگم که...
در همین موقع تابلوی بانو خپله کنار رفت و جواد وارد شد. در حالیکه از شدت خنده به خدود میپیچید. استرجس با ناراحتی حرفش را قطع و همراه جسی به او نگاه کرد. جواد پس از اینکه توانست از شدت خنده های ترسناکش بکاهد با خود گفت:
- خیلی حال داد...ایول...
و به خودش گفت:
- خیلی باحالی جواد...
و به خنده های ظاهرا بی پایانش ادامه داد.بی آنکه متوجه حضور استر و جسی شود. ناگهان استر لب به سخن آورد:
- اوهوی...کجا بودی تا الان؟ ...فکر کنم زمانی که بیرون بودی نباید میبودی......
جواد: یعنی چی؟!
جسی: منظورش اینه که خارج از وقت مقرر از تالار خارج شده بودی...
جواد: آها...ای بابا...من که شامل این قوانین نمیشم...من اومدم اینجا صفا کنم ...قانون کیلو چنده؟ ...فقط جون هر کی دوست دارین به لو نگین من بیرون بودم این موقع ...اگه قول بدین نگین من میگم که کجا رفتم.
استر خواست به جواد بتوپد ولی وقتی جسی قول داد پشیمون شد و گفت:
- معلومه که نمیگیم ...
اونوقت جواد خنده کنان گفت:
- رفته بودم فیلم ترسناک ببینم
استر و جسی:
جسی: از کی تا حالا فیلم ترسناک خنده دار شده؟
جواد همچنان خنده کنان گفت:
- آخه فیلمش کوتاه بود و میگفتن که هر کی این فیلمو ببینه هفت روز بعد میمیره
استر و جسی:
جواد: منهم دیدم...بعد یهو یه پیغام برام اومد که نوشته بود هفت روز دیگه میمیرم.
استر: واقعا؟...حالا تو نمیترسی؟...
جواد: نه بابا...اینها چرت و پرته...حالا فیلم رو آوردم تا ببینیم
اونوقت چوبشو گرفت به سمت شومینه و گفت:
- سینما خانگیوس...
و بدین ترتیب یه سینما خانگی مجهز در روبروی استر و جسی در مکان قبلی شومیه ظاهر شد. جواد قبل از اینکه فیلم رو بزاره چوبشو به سمت راه پله خوابگاهها گرفت و گفت:
- بی خوابیوس...
اونوقت با صدای بلند گفت: بچه ها بیاین پایین ببینین چی آوردم...
صدای لوییس از خوابگاه پسرا به گوش رسید که گفت: باز این شروع کرد...
اندکی بعد همگی با لباس های خواب در تالار عمومی جمع شده بودند و خمیازه کشان در انتظار به سر میبردند.
هدی: چی شده جواد؟...چرا نمیزاری بخوابیم؟
جواد: مرامتو عشق است هدی نوک طلا...میخوامت...
هدی:
رومسا: تا جریمه نشدی بگو چی کار داری...
جواد: چشم ناظره محترمه
اونوقت یه حلقه دی وی دی رو تو دستاش بالا گرفت تا همه بتونن بینن.
- این یه فیلم ترسناکه...
ملت:
مری: ما رو بلند کردی که بگی این یه فیلم ترسناکه؟
جواد: صبور باش عزیزم...میخوایم الان با هم بشینیم نگاش کنیم...
ملت:
جواد: فیلمش کوتاهه...در واقع یه بازیه...وقتی اینو ببینین یه پیغام براتون میاد...خیلی جالبه...
بالاخره هر طور که بود همه این فیلم کوتاه رو نگاه کردند و اصلا هم نترسیدند. تمام فیلم در مورد یه مرده بود که خواست هلو بخوره اما هسته هلو تو گلوش گیر کرد و اون کم کم خفه شد.
ملت:
ولی ظاهرا لوییس ترسیده بود:
همون موقع به تعداد بچه ها جغد هایی به داخل تالار سرازیر شدن. داخل همه نامه ها این پیغام نوشته شده بود:
- میگم که گفته باشم...هفت روز دیگه میمیری ...نگی نگفتی
و برای جواد این پیغام آمد:
- مرتیکه مگه مریضی منو گمراه میکنی؟ ...چند بار فیلمو میبینی؟
ملت اول موضوعو جدی نگرفتن اما کم کم ترس به دلشون راه پیدا کرد.
مری: آخه خرس گنده...بیکار بودی این فیلمو دادی بیبینیم؟....
جواد شلوار کردیش رو بالا کشید و گفت: نگران نباشین...همش یه شوخیه...
اما با ترس بقیه خودش هم نشانه های ترس را در خود حس کرد.
به راستی آنها هفت روز بعد میمردن؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خدا کنه که قابل تحمل بوده باشه


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۰ ۱۹:۲۴:۱۲

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.