ادامه ی پست آیدی مالفوی:
=========================
طرفداران حذم با شور و نشاط تیم خود را تشویق می کردند و با دست هفت ساحره ی بهت زده را نشان می دادند و می خندیدند. آنها بسیار خوشحال بودند ، شاید علت آن همینی بود که مری می گفت....اما..............
آیدی گفت: هوم! به نظرتون چرا طرفدار های ما نیومدن!
سامانتا گفت: معلوم نیست ، اما همچین موضوع مهمی هم نیست ، ما روحیه مون رو نمی بازیم، اونا توی مسابقه ی قبل ثابت کردن که عاشق تیم فمن هستند. همین برای ما کافیه.
مری گفت: ما که روحیه مون رو نمی بازیم......بهتره برای بهترنمایش دادنش گردباد بیایم......
دیانا گفت:گردباد؟! نه به چه مناسبت؟
مری گفت:به مناسبت روحیه! فقط به خورده آروم ترش کنین.....از زمین هم فاصله بگیرین که چمن ها کنده نشن.....
سامانتا گفت: موافقم....همه حاضرن....
مری گفت: نه وایسین ...همون جمله ی همیشگی...
آیدی گفت: آره همون.....
تماشاچیان حذم تار کبود متحیر مانده بودند.......همه ی نگاه ها به هفت یار فمنی بود....
سامانتا گفت: آیدی برو......
آیدی در 001/0 ثانیه از زمین بلند شد......و شروع کرد به چرخیدن و بالا رفتن.....پشت سر او در سمت چپ دیانا شروع به چرخیدن کردو در سمت راستش مورگانا.............سامانتا و مری با هم از زمین بلند شد.......سرعت چرخش آنها در هوا هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و در آخر مینکی بلند شد و زیر پای اوهم خانم رایس.......
فاصله ی آنها از زمین زیاد و زیاد تر می شد...... سرعتشان را بیشتر و بیشتر می کردند و هرچه سرعت بالا می رفت نورضعیف صورتی رنگ که هاله ی چرخش آنها بود پررنگ تر و واضح تر می شد.......باد در گوش همه پیچیده بود....اما ناگهان به جای صدای باد صدای آوازی به گوش رسید....صدایی دلنشین.......صدایی که هرلحظه بلند تر می شد وطنین آن از طرف گردباد صورتی رنگ به تمام ورزشگاه هجوم می آورد.....نور پررنگ تر .....طنین آواز بلند تر و سرعت بیشتر می شد.......گردباد شروع به حرکت کرد.......و با نور صورتی رنگ بر روی زمین شروع به نوشتن کرد...با نوشته شدن هر حرف آواز آن نیز از سوی هفت یار به گوش می رسید.و در آخر این نوشته بود که بر روی زمین دیده می شد: "فمن"
همین که صدای بلند فمن تمام شد ناگهان از بالای گردباد جرقه ای بلند شد و در آسمان نوشت: "به امید پیروزی"
و ناگهان همه چیز پایان یافت و وقتی سرها از طرف آسمان به زمین پایین آمد ، این هفت دختر صورتی پوش بودند که به همه تعظیم می کردند................
دهان همه باز مانده بود...تمامی این چیزها در یک لحظه اتفاق افتاده بود و همه در بهت بودند...ناگهان همه شروع به دست زدن کردند.....حتی تماشاچیان حذم هم با شور و شوق دست می زدند.....
سامانتا گفت: مری جان...فکر کنم پیشنهاد خوبی بود!
مری گفت: وای..باورم نمی شد این قدر خوب اجرا کنیم.....اما هیچ جونی دیگه نداریم ...من...من....
چشمهای مری سیاهی می رفت.....دیانا او را گرفت تا نیفتد و آیدی گفت: مری؟ تو که انقدر ضعیف نبودی؟وایسا.....
آیدی آبی از غیب ظاهر کرد: اینو بخور دختر.....تو باید دووم بیاری....
مری گفت: معلومه که دووم میارم.....برای آبم ممنون....
و لیوان را به سوی آیدی گرفت.
آیدی گفت: خواهش می کنم...خوب دخترای فمنی...همه حاضرن؟
و به راه افتاد.....
مری لبش را می گزید و معلوم نبود این کار او نشانه ی فکر کردن است یا عصبانیت ، نمی دانست چیزی را که او دیده بود بقیه نیز دیده بودند یا نه....لکه ی صورتی رنگی که ناگهان در میان تماشاچیان ناپدید شد...چه می توانست باشد؟ شاید این فقط به نظرش آمده بود........
دیانا گفت: چی شده مری؟ چرا یه هو همچین شدی....
تا مری دهانش را باز کرد که چیزی بگوید آیدی اجازه ی این کار را به او نداد و گفت: به احتمال زیاد از اینکه تماشاچی ها نیومدن نگرانی هان؟ مهم نیست ، ما می بریم.
-نه من....
-دیگه چیه؟ نگران نباش....بچه ها راه بیفتین....
"به امید پیروزی"بقیه ی اعضا همگی بعد از او فریاد زدند:
"به امید پیروزی" و هفت ساحره با شکوه هرچه تمام تر به سوی کناره ی زمین به راه افتادند......
سامانتا که با مشاهده ی تشویق تماشاچیان متعجب شده بود گفت:اینا رو ...بابا ایول به خودمون........
مری گفت:هه ! ایول به خودمون؟! او لالا! ، تریپ مشنگی اومدی!
-نیست تو نیومدی!
-خوب دیدم تو اومدی منم اومدم!!
-حالا برو ، من نمیام!!!!!
همین که مری دهنش را باز کرد تا جواب سامانتا را بدهد:
- ای بابا...ول کنین شماهام دیگه!
دیانا با اخم رو به مری و سامانتا کرد و این جمله ی آخر را گفت.
-.......شما دو تا هیچ وقت ول نمی کنین؟!
مری گفت: بابا خواستیم روحیه بگیریم.
دیانا گفت: روحیه داریم.
مری گفت: آره می بینم . چرا اینقدر دستپاچه ای؟برای بازی؟
-نه.
-پس چی؟
دیانا در فکر بود. اما چهره اش نشان می داد که مشغولی فکر او به خاطر بازی نیست...چیز دیگری او را در فکر فرو برده بود که به احتمال زیاد خواهرش از آن اطلاع نداشت ، یا اطلاع داشت ولی به اندازه ی دیانا برایش مهم نبود....اما مری با خود اندیشید که امکان چنین چیزی وجود ندارد....روحیه ی آیدی و دیانا بسیار شبیه به هم بود و امکان نداشت چیزی که آنقدر فکر دیانا را به خود مشغول کرده بود ، آیدی را به فکر فرو نبرد..اما..نکند دیانا همان چیزی را فهمیده باشد که خودش هم به آن پی برده بود؟
مری خم شد و به صورت دیانا نگاه کرد و گفت: چی ش....
اما آیدی که تا آن لحظه صحبت های آنها را نشنیده بود حرف مری را قطع کرد و با صدایی رسا و جدی گفت: بچه ها رسیدیم.
با این حرف فرصت دیگری دست نیافت تا از علت نگرانی دیانا مطلع شود ..با خود می اندیشید شاید در میان مسابقه...
هفت ساحره پشت سر هم به صف کنار زمین در سمت راست داور ایستادند.......چند لحظه بعد از آنها تیم حذم تار کبود نیز به کناره ی زمین رسید و با اشاره ی داور دو کاپیتان با هم دست دادند و برای اولین بار در این بازی صدای گزارشگر به گوش رسید.....
===================
به امید پیروزی فمن....

مری
