هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۶:۲۴ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
#1
لطفا شناسه ي من رو ببنديد.

ما که مسخره شما نیستیم یه بار میگی ببندید بعد میگی نه ننبدید بعد دوباره ...
در ضمن شناسه ها در سایت بدون دلیل بسته نمیشن.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۲:۳۶:۵۳

هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۲۵ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#2
من منصرف شدم! مشكلم حل شد! حذفم نكنيدا!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵
#3
آنيتا براي بار شونصد و شصت و ششمين بار در عرض دو دقيقه به ساعت رختكن نگاه كرد. ديگه نمي تونست اين وضع رو تحمل كنه. پس پاش رو محكم به زمين زد و فرياد زد:
- كوشين پس؟ شماها كوشين؟!! اگه گيرتون بيارم...
همين جوري مشغول فرياد زدن بود كه در رختكن باز شد و یک تن پشم وارد شد!
- سلام آنيتا! خوبي؟ چطوري؟ خوشي؟
بعد دست تو پشماش كرد تا شكمشو بخارونه كه يهو دستش اون تو گم شد! از اون ور آنيتا كه به اين حالت دراومده بود:
- تو كجا بودي؟!! بقيه كجان؟ الان بازي شروع مي شه! يعني همين الان شده!! آخه...
مك بون موفق شد دستشو پيدا كنه و بعد گفت:
- چي كار كنيم آخه! تو همه ي دستشويي ها يه چيزي ريخته بودن نمي شد ازشون استفاده كرد. كريچ گفت درست مي كنه!! ولي تا حالا موفق نشده. الان همه تو صفن.
آنيتا كه صورتش داشت كم كم تغيير رنگ مي داد گفت:
- مگه اين رختكن كوفتي دستشويي نداره!
- چرا! ولي مگه يادت نيست تو مسابقه ي قبلي همه رفتن تو شيكم بقيه و بعد هم تو شيكم دستشويي! از اون موقع طرف دستشوئیه(!) بی مصرف شده! ای خاک بر سر نامردش کنن!
آنيتا با خودش فكر كرد كه تيم بايد هرچه سريعتر مي رفت تو زمين وگرنه هنوز به هوا نرفته مي باختن. از بازيكني ذخيره هم خبري نبود چون همه ي ريوني ها گرفتار شده بودن!‌ فقط يك راه مونده بود.
- مك بون! آماده شو كه بريم!!

گزارشگر كه داشت خودشو باد مي زد، دوربينشو در آورد تا بهتر ببينه و بعد گفت:
- باورم نمي شه! تيم راونكلا فقط دو بازيكن داره!!
همه ي چشم ها روي آنيتا و مك بون قفل شد!
مك بون كه نگران بود گفت:
- آنيت! مطمئني اين تنها راهه؟!
آنيتا جواب نداد و عوضش براي دراكو دست تكون داد.
ايدي:
داور كه داشت كتاب مي خوند و هيچ چيز ديگه اي غير از كتابش رو نمي ديد، جلو اومد تا به كاپيتان ها بگه كه دست بدن. همون لحظه كه آنيتا و دراكو آماده شده بودن، يهو در رختكن باز شد و ملت بازيكن ريوني( در حالی که تکنو می رفتن!) به طرف زمين شيرجه ... نه، شيرجه نرفتن چون همه تو در جمع شده بودن و هركس سعي مي كرد زودتر بيرون بره. اشك آنيتا دراومد و آروم گفت:
- مي دونستم! مي دونستم كه تنهام نمي ذاريد!!
بعد از اون تا يك ربع بعد بازيكن هاي ريوني مشغول تعارف بودن كه كي زودتر بره. بالاخره آنيتا رفت جلو و يكي يكي اونارو تو زمين كنار مك بون پرت كرد. بعد لباساشو تكوند و با حالت دی دو نقطه گفت:
- ما آماده ايم!

- بله! بالاخره بازي شروع شد. بازيكنا سر پستاشون رفتن. واي كه چه شور و هيجاني!
توپ دست اسلي ها افتاد. الكتو سرخگون رو گرفت و داد زد:
- اولين گل همين الان زده مي شه آنيتا كفي!
و همين طور هم شد: الكتو مستقيم به جلو حركت كرد. از بازدارنده ي لونا كه مثل خودش پيچ و تاب مي خورد!، جاخالي داد و به ايگور پاس داد. ايگور هم وقت رو تلف نكرد و همون لحظه سرخگون رو به طرف دروازه شوت كرد! يونا كه داشت كتاب " يك دروازه بان جهاني!‌" رو مي خوند با خودش گفت:
- خب! بايد به خلاف جهتي شيرجه برم كه فكر مي كنم سرخگون از اون طرف مي آد! چون براي گمراه كردن من...
اما وقت نكرد جمله شو تموم كنه چون سرخگون وارد دروازه شد بدون اينكه به طرفي شيرجه بره!
صدای کنده شدن موهای آنیتا به دست خودش، بین فریاد تشویق طرفدارای اسلیترین، گم شد!
جستجوگرها هم هنوز در حال گشتن بودن. چو سرماخورده بود. چون دستمال هاش ته كشيده بودن، رفت و از تماشاچيا چند كيلو دستمال قرض گرفت و تو جيباش چپوند. دراكو هم براي اذيت كردنش الكي وانمود كرد گوي رو ديده و به سرعت به طرفي رفت. وقتي هم چو دنبالش كرد و ديد الكي بوده، هرهركركر خنديد!!
اين دفعه سرخگون دست ريوني ها بود. پني در حالي كه انگار داشت هليكوپتري مي زد به زحمت جلو رفت و به مك بون كه اونم حركات عجيب و غريبي انجام مي داد، پاس داد. مك بون تونست با استفاده از اون حركات، شانسي از بازدارنده هاي بارتيموس و ايدي جاخالي بده! نزديكاي دروازه به آنيتا پاس داد و آنيتا هم بسيار استادانه! سرخگون رو پرتاب كرد. بليز فقط تونست سرخگون رو لمس كنه و نتونست مانع رفتنش توي حلقه ي سمت چپي بشه.
- صداي گزارشگر در ورزشگاه پيچيد:
- گل گــــــــــــــــــــل!! حالا دوتيم مساوين!
بعد از تشويق هاي بي پايان، بازي از سر گرفته شد. سرخگون دست آنيتا بود. كمي جلو رفت و بعد وايستاد تا براي دراكو كه داشت نگاهش مي كرد، دست تكون بده. اما متاسفانه جوگيرز شد و دو تا دستش رو تكون داد. درنتيجه سرخگون افتاد، بلرويچ تو هوا قاپيدش و دومين گل اسلايترين رو زد.
از قضا، دستكش هاي يونا بزرگ بودن و يكيشون از دستش افتاد پايين و معلوم نشد کودوم بوقی افتاد! یونا هم با کمال آرامش_ البته داشت به شدت قر کمر می رفت!_ رفت تا دستكشو پیدا کنه! که متعاقبا، دروازه بدون دروازه بان شد و فوقع ما وقع!
بعد از دومين گل اسلي ها، ريوني ها همين جوري در حال سوراخ سوراخ شدن بودن! معلوم نبود چرا غير از آنيتا بقيه اينقدر افتضاح بازي مي كردن و حركات عجيب غريبي روي جارو انجام مي دادن! انگار يك چيزي رو نمي تونستن تحمل كنن. چون الكسا وسط بازي فرياد زد:
- ديگه نمي تونم تحمل كنم مامان! شيطونه مي گه بپر تو رختكن اسلي ها... اما نه! نمي شه!!
دليلش به زودي مشخص شد:
وسطاي بازي يعني بعد از هشتاد و چهارمين گل اسلايترين، كريچ در رختكن ريون رو به سمت زمين كوييديچ باز كرد و در حالي كه داشت حركات موزون اجرا مي كرد، فرياد زد:
- بالاخره درست شد!! خودم به تنهايي درستش كردم!
ملت ريوني که تا اون موقع داشتند به شدت قر کمر ، تکنو، هلیکوپتری و سایر حرکات جلوگیزری از شدت... اهم! همون! با خوشحالی داد زدن:
_ بچه ها! شیرجه تو مرلینگاه!
هر كدوم از ريوني ها(چه تو جايگاه تماشاچيا و چه تو زمين كوييديچ) تا اولين جمله ي كريچ رو شنيدن، در حالي كه رو سر و كول هم مي پريدن بالا، سعي مي كردن زودتر به تالار برسن. بعد از حدود يك دقيقه تو زمين كسي به جز اسلايتريني ها، داور، آنيتا و چو كه نمي دونست بره يا نره، نبود! يهو بادي تيريپ صحرا وزيد و درختچه اي تو زمين غل خورد!
چو به خاطر نياز شديد به مرلينگاه و اين كه هرچه زودتر بايد بره، نيروي عجيبي در خودش احساس كرد! چشماش با يك چرخش كوچيك، گوي زرين رو ديدن. به دراكو گفت:
_ اون توپ زرده کوچولویه اونجاست!
با دست جاشو نشون داد و ادامه داد:
- من وقت ندارم بگيرمش! مي ري براي من بگيريش؟!!!!
دراكو كه به اين حالت دراومده بود: جواب داد:
- حتما! زحمتي نيست!

و اينگونه شد كه آنيتا براي نهصد و نود و نهمين بار اقدام به خودكشي كرد! خدایش بیامرزد!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵
#4
آنيتا براي بار شونصد و شصت و ششمين بار در عرض دو دقيقه به ساعت رختكن نگاه كرد. ديگه نمي تونست اين وضع رو تحمل كنه. پس پاش رو محكم به زمين زد و فرياد زد:
- كوشين پس؟ شماها كوشين؟!! اگه گيرتون بيارم...
همين جوري مشغول فرياد زدن بود كه در رختكن باز شد و یک تن پشم وارد شد!
- سلام آنيتا! خوبي؟ چطوري؟ خوشي؟
بعد دست تو پشماش كرد تا شكمشو بخارونه كه يهو دستش اون تو گم شد! از اون ور آنيتا كه به اين حالت دراومده بود:
- تو كجا بودي؟!! بقيه كجان؟ الان بازي شروع مي شه! يعني همين الان شده!! آخه...
مك بون موفق شد دستشو پيدا كنه و بعد گفت:
- چي كار كنيم آخه! تو همه ي دستشويي ها يه چيزي ريخته بودن نمي شد ازشون استفاده كرد. كريچ گفت درست مي كنه!! ولي تا حالا موفق نشده. الان همه تو صفن.
آنيتا كه صورتش داشت كم كم تغيير رنگ مي داد گفت:
- مگه اين رختكن كوفتي دستشويي نداره!
- چرا! ولي مگه يادت نيست تو مسابقه ي قبلي همه رفتن تو شيكم بقيه و بعد هم تو شيكم دستشويي! از اون موقع طرف دستشوئیه(!) بی مصرف شده! ای خاک بر سر نامردش کنن!
آنيتا با خودش فكر كرد كه تيم بايد هرچه سريعتر مي رفت تو زمين وگرنه هنوز به هوا نرفته مي باختن. از بازيكني ذخيره هم خبري نبود چون همه ي ريوني ها گرفتار شده بودن!‌ فقط يك راه مونده بود.
- مك بون! آماده شو كه بريم!!

گزارشگر كه داشت خودشو باد مي زد، دوربينشو در آورد تا بهتر ببينه و بعد گفت:
- باورم نمي شه! تيم راونكلا فقط دو بازيكن داره!!
همه ي چشم ها روي آنيتا و مك بون قفل شد!
مك بون كه نگران بود گفت:
- آنيت! مطمئني اين تنها راهه؟!
آنيتا جواب نداد و عوضش براي دراكو دست تكون داد.
ايدي:
داور كه داشت كتاب مي خوند و هيچ چيز ديگه اي غير از كتابش رو نمي ديد، جلو اومد تا به كاپيتان ها بگه كه دست بدن. همون لحظه كه آنيتا و دراكو آماده شده بودن، يهو در رختكن باز شد و ملت بازيكن ريوني( در حالی که تکنو می رفتن!) به طرف زمين شيرجه ... نه، شيرجه نرفتن چون همه تو در جمع شده بودن و هركس سعي مي كرد زودتر بيرون بره. اشك آنيتا دراومد و آروم گفت:
- مي دونستم! مي دونستم كه تنهام نمي ذاريد!!
بعد از اون تا يك ربع بعد بازيكن هاي ريوني مشغول تعارف بودن كه كي زودتر بره. بالاخره آنيتا رفت جلو و يكي يكي اونارو تو زمين كنار مك بون پرت كرد. بعد لباساشو تكوند و با حالت دی دو نقطه گفت:
- ما آماده ايم!

- بله! بالاخره بازي شروع شد. بازيكنا سر پستاشون رفتن. واي كه چه شور و هيجاني!
توپ دست اسلي ها افتاد. الكتو سرخگون رو گرفت و داد زد:
- اولين گل همين الان زده مي شه آنيتا كفي!
و همين طور هم شد: الكتو مستقيم به جلو حركت كرد. از بازدارنده ي لونا كه مثل خودش پيچ و تاب مي خورد!، جاخالي داد و به ايگور پاس داد. ايگور هم وقت رو تلف نكرد و همون لحظه سرخگون رو به طرف دروازه شوت كرد! يونا كه داشت كتاب " يك دروازه بان جهاني!‌" رو مي خوند با خودش گفت:
- خب! بايد به خلاف جهتي شيرجه برم كه فكر مي كنم سرخگون از اون طرف مي آد! چون براي گمراه كردن من...
اما وقت نكرد جمله شو تموم كنه چون سرخگون وارد دروازه شد بدون اينكه به طرفي شيرجه بره!
صدای کنده شدن موهای آنیتا به دست خودش، بین فریاد تشویق طرفدارای اسلیترین، گم شد!
جستجوگرها هم هنوز در حال گشتن بودن. چو سرماخورده بود. چون دستمال هاش ته كشيده بودن، رفت و از تماشاچيا چند كيلو دستمال قرض گرفت و تو جيباش چپوند! دراكو هم براي اذيت كردنش الكي وانمود كرد گوي رو ديده و به سرعت به طرفي رفت. وقتي هم چو دنبالش كرد و ديد الكي بوده، هرهركركر خنديد!!
اين دفعه سرخگون دست ريوني ها بود. پني در حالي كه انگار داشت هليكوپتري مي زد به زحمت جلو رفت و به مك بون كه اونم حركات عجيب و غريبي انجام مي داد، پاس داد. مك بون تونست با استفاده از اون حركات، شانسي از بازدارنده هاي بارتيموس و ايدي جاخالي بده! نزديكاي دروازه به آنيتا پاس داد و آنيتا هم بسيار استادانه! سرخگون رو پرتاب كرد. بليز فقط تونست سرخگون رو لمس كنه و نتونست مانع رفتنش توي حلقه ي سمت چپي بشه.
- صداي گزارشگر در ورزشگاه پيچيد:
- گل گــــــــــــــــــــل!! حالا دوتيم مساوين!
بعد از تشويق هاي بي پايان، بازي از سر گرفته شد. سرخگون دست آنيتا بود. كمي جلو رفت و بعد وايستاد تا براي دراكو كه داشت نگاهش مي كرد، دست تكون بده. اما متاسفانه جوگيرز شد و دو تا دستش رو تكون داد. درنتيجه سرخگون افتاد، بلرويچ تو هوا قاپيدش و دومين گل اسلايترين رو زد.
از قضا، دستكش هاي يونا بزرگ بودن و يكيشون از دستش افتاد پايين و معلوم نشد کودوم بوقی افتاد! یونا هم با کمال آرامش_ البته داشت به شدت قر کمر می رفت!_ رفت تا دستكشو پیدا کنه! که متعاقبا، دروازه بدون دروازه بان شد و فوقع ما وقع!
بعد از دومين گل اسلي ها، ريوني ها همين جوري در حال سوراخ سوراخ شدن بودن! معلوم نبود چرا غير از آنيتا بقيه اينقدر افتضاح بازي مي كردن و حركات عجيب غريبي روي جارو انجام مي دادن! انگار يك چيزي رو نمي تونستن تحمل كنن. چون الكسا وسط بازي فرياد زد:
- ديگه نمي تونم تحمل كنم مامان! شيطونه مي گه بپر تو رختكن اسلي ها... اما نه! نمي شه!!
دليلش به زودي مشخص شد:
وسطاي بازي يعني بعد از هشتاد و چهارمين گل اسلايترين، كريچ در رختكن ريون رو به سمت زمين كوييديچ باز كرد و در حالي كه داشت حركات موزون اجرا مي كرد، فرياد زد:
- بالاخره درست شد!! خودم به تنهايي درستش كردم!
ملت ريوني که تا اون موقع داشتند به شدت قر کمر ، تکنو، هلیکوپتری و سایر حرکات جلوگیزری از شدت... اهم! همون! با خوشحالی داد زدن:
_ بچه ها! شیرجه تو مرلینگاه!
هر كدوم از ريوني ها(چه تو جايگاه تماشاچيا و چه تو زمين كوييديچ) تا اولين جمله ي كريچ رو شنيدن، در حالي كه رو سر و كول هم مي پريدن بالا، سعي مي كردن زودتر به تالار برسن. بعد از حدود يك دقيقه تو زمين كسي به جز اسلايتريني ها، داور، آنيتا و چو كه نمي دونست بره يا نره، نبود! يهو بادي تيريپ صحرا وزيد و درختچه اي تو زمين غل خورد!
چو به خاطر نياز شديد به مرلينگاه و اين كه هرچه زودتر بايد بره، نيروي عجيبي در خودش احساس كرد! چشماش با يك چرخش كوچيك، گوي زرين رو ديدن. به دراكو گفت:
_ اون توپ زرده کوچولویه اونجاست!
با دست جاشو نشون داد و ادامه داد:
- من وقت ندارم بگيرمش! مي ري براي من بگيريش؟!!!!
دراكو كه به اين حالت دراومده بود: جواب داد:
- حتما! زحمتي نيست!

و اينگونه شد كه آنيتا براي نهصد و نود و نهمين بار اقدام به خودكشي كرد! خدایش بیامرزد!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#5
بينز در حالي كه داشت همه ي بچه ها رو برانداز مي كرد، گفت:
- الان وقتشه كه اولين دوئل عمرتون رو بكنيد! ببينم، هدويگ آماده اي؟ بچه ها خيلي مشتاقن كه با تو دوئل كنن! مي دوني كه! دير اومدي...
هدويگ به اين حالت در اومد:
- نه من...
بينز: اعتراض نداريم! بذار انتخاب كنم كه كي اولين دوئل رو باهات بكنه.
به نظرش بچه ها كمتر اومدن. پس اونا رو شمرد و ديد يه نفر كمه! بچه ها رو دور زد و ديد كه يونا روي زمين نشسته و سرش رو با دستاش نگه داشته! يونا بينز رو كه به طرفش مي اومد ديد. پس از جا پريد و گفت:
- واي نه! من نمي تونم دوئل كنم! من از بچگي خاطره ي بدي از دوئل دارم!! من نمي خوام نه!!
اما بينز كشيدش و كنار سكوي دوئل ولش كرد. گفت:
- همين حالا مي ري رو سكو دوئل مي كني! زود باش! اميدوارم همه ي نكته هايي كه گفتم يادت باشه.
حتي بعد از يك ربع تقلا و التماس به اين شكل: ، بينز راضي نشد. يوناي بيچاره رفت روي سكو و روبروي هدويگ ايستاد. هدويگ كه خيالش راحت شده بود، داشت نوكش رو برق مي انداخت!
يونا سعي كرد به جاي زل زدن، با زيركي به هدويگ نگاه كنه! اما نتونست. نتيجه ي تلاشش هم چيز خنده داري از آب دراومد! نوبت تعظيم كردن رسيد. هدويگ تعظيم كرد. يونا كه انگار مغزش خالي شده بود، براي چند ثانيه همون جوري ايستاد. اما بعدش سلول هاي مغزش دوباره به كار افتادن! و بالاخره تعظيم كرد.
- شروع كنين!
يونا كه همه ي حواسش به كاغذ توي دستش بود و اينكه چه جوري بخونتش تا بينز نفهمه، " شروع كنين‌" رو نشنيد. هدويگ هم يه ترانتاليگرا به سمت يونا كه مستقيما روبروش ايستاده بود، فرستاد. يونا كه پاهاش داشتن همين جوري حركات موزون انجام مي دادن، از فرصت استفاده كرد و نگاهي به كاغذ انداخت. وردهاي زيادي رو نوشته بود اما اصلا نمي دونست به چه كار مي آن! تصميم گرفت امتحانشون كنه!
اولين وردي كه گفت، درست هموني بود كه لازم داشت. يعني از بين برنده ي اثر ورد هدويگ! ( چه خوش شانس!)
هدويگ هم كه ديد اثر وردش ازبين رفته، فرياد زد:
- ايمپديمنتا!
اما يونا بازم شانسي ورد درست رو انتخاب كرد: پروتگو! و ورد هدويگ خنثي شد. بينز يك لحظه سرش رو برگردوند تا به بچه هايي كه داشتن اونور با هم دوئل مي كردن، هشدار بده. درنتيجه يك موقعيت ديگه براي يونا پيش اومد تا نگاهي به كاغذ بندازه!
هدويگ هم سعي كرد از اين موقعيت استفاده كنه. پس دستي به نوك تيز شده اش كشيد و بعد به طرف شيكم يونا حمله ور شد! يونا هنوز سرش تو كاغذ بود و حمله ي هدويگ رو نديد. اما شانسي به طرف چپ رفت و جاخالي داد. فقط با صداي برخود چيزي با ديوار سرش رو بلند كرد.
چند ثانيه بعد، هدويگ موفق شد نوكش رو از ديوار در بياره. در حالي كه نوكش رو مي ماليد، ايستاد و نگاه " حالا وايستا! نشونت مي دم " رو به يونا انداخت. يونا هنوز نفهميده بود كه هدويگ تو ديوار چي كار مي كرده. چوبدستيشو بالا آورد و گفت:
- له وي كورپوس!
هدويگ كه سخت مشغول ماليدن نوكش بود، غافلگير شد و نتونست كاري بكنه. پس وارونه تو هوا آويزون شد.
هدويگ:
بينز دستاشو به هم زد، با لبخند به سمت يونا اومد و گفت:
- آفرين! عالي بود!
يونا هنوز برنده شدنش رو هضم نكرده بود! وقتي به خودش اومد، فهميد كه دوئل هم خيلي حال مي ده!‌ پس گفت:
- خواهش مي كنم! يه دوئل ديگه!! من بازم مي خوام!
چقدر اين معجون خوش شانسي كه امروز صبح اشتباهي خورده بود، محشر بود!!!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۷:۳۰ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#6
من ساعت يازده صبح و يازده شب اومدم اما تو سايت نمي شد رفت. الان هم سريعتر از هفت و نيم صبح نمي تونستم بنويسم. اميدوارم قبول كنيد!
------------------------------------------------------------------------
سوال اول
مردم دريايي، سنتور

سوال دوم
كمتر به جانورهاي اطراف خودش اعتماد داره. نمي خواد به انسان ها نزديك بشه چون نمي خواد حيوان خانگي اونا بشه! خودش هوشمنده و مي خواد دورتر از بقيه مثل انسان ها، زندگي كنه چون بهشون هيچ نياز و وابستگي نداره و حتي فكر مي كنه (شايدم واقعيته) كه از اونا هوشمندتره.

سوال سوم
ابوالهول طبق طبقه بندي وزارت سحر و جادو جانوري خطرناكه. هوشمنده و دوست داره معما و چيستان طرح كنه. مدت هاي زياديه كه براي نگهباني از اشيا و مخفيگاه ها استخدام مي شه! اگه چيزي كه ازش نگهباني مي كنه در معرض خطر قرار بگيره، خطرناك مي شه.
همين طور كه گفتم ابولهول دوست داره معما طرح كنه پس اگه كسي خواست از راه يا چيزي كه اون محافظت مي كنه استفاده كنه، بايد اول به معماي ابوالهول جواب بده. اگرهم جواب غلط بگه ابوالهوله قاط مي زنه و هيچي ديگه.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۵۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#7
اين رو قبول كنين! چون تو سايت از ساعت 5 ديروز تا حداقل يازده و خورده اي كه مدام چك مي كردم، نمي شد رفت. من امروز صبح تا بيام و ببينم و بنويسم ساعت نزديك ده شد!!
-------------------------------------------------------------
سوال اول
كاتوليك ها به پايبندي به مذهب خيلي اهميت مي دن و مراسم مذهبي زيادي دارن. اما پروتستان ها مراسم كمترو كمي متفاوت دارن و مثل كاتوليك ها خيلي دنبال مذهب نمي رن. كار هاي پروتستان ها معقولانه تر از كاتوليك ها به نظر مي آد!
رهبر كاتوليك ها پاپه كه در قديم در كوچكترين كارهاي مردم دخالت مي كرد و مانع پيشرفتشون مي شد. پروتستان ها سعي كردن با اين كارهاي پاپ مقابله كنن.
پروتستان ها دنبال علم رفتن و تونستن خيلي از كاتوليك ها جلو بيفتن.

سوال دوم
الف) رهبران مسلمان ها: پيامبر، امامان، رهبر
بودايي ها: بودا، رهبر

ب) در مورد اسلام كه نه. رهبرانشون ازدواج مي كنن و كلا ازدواج در اسلام كار خوبيه!!
رهبران بودايي هم حق ازدواج ندارن.
در دين يهود مي تونن ازدواج كنن.
در مسيحيت كاتوليك ها نمي تونن.

سوال سوم
اسلام
اين دين، دين آسماني است و حضرت محمد آورنده ي اونه. بعد از ايشون امامان كه دوازده نفر هستن عهده دار رهبري جامعه شدن. گاهي اختلاف هايي بر سر اين كه كي حق رهبري داره ايجاد مي شد. مثلا عده اي از مردم مي گفتن كه بعد از پيامبر ابوبكر بايد رهبر بشه. از طرفي بقيه ي مردم كه مي دونستن خود پيامبر، امام علي (ع) رو معرفي و انتخاب كردن با اين كار مخالف بودن. يا وقتي امام صادق(ع) فوت كردن، بعضي از مردم معتقد بودن كه اسماعيل بايد امام مي شده. بعضي اختلاف ها نظير اين دوتا باعث شدن كه مردم از هم جدا بشن و گروه هاي مختلفي مثل: شيعه، سني، اسماعيلي و... به وجود بيارن.
مسلمان ها با استفاده از قرآن كه كتاب اسلامه و همين طور سخنان پيامبر و امامان راه زندگيشون رو پيدا مي كنن و كارهايي كه بايد اجرا بشه و نبايد رو مي فهمن. البته به شرطي كه به جاي خوندن حرف هاي عربي، ترجمه هاي به زبان خودشون رو بخونن يا سعي كنن خودشون اونا رو ترجمه كنن. مسلمان ها بايد درمورد آيه ها فكر كنن تا بتونن بهترين استفاده ازشون رو ببرن. نبايد در مورد آيه به طور ظاهري قضاوت كرد.
اسلام از همه ي دين هاي قبلش ساده تره و دليل هاي معقولانه براي هر كدوم از واجبات و كارهاش داره. اسلام كاملترين دينه.
مسلمان ها موظفن كه نماز بخونن. خداوند، پيامبر و امامان بارها به اهميتش اشاره كردن. نماز فقط دولا و راست شدن نيست!!
در اسلام به اهميت شكر و سپاس گفتن به خداوند اشاره شده و يك راهش نماز خوندنه.
روزه يكي ديگه از واجباته. كسي كه مي خواد روزه بگيره، نبايد چيزي بين اذان صبح و اذان مغرب بخوره. روزه در ماه رمضان واجبه.
بعضي ديگه از واجبات دين اسلام: حج، زكات و... .
مسلمان ها معتقدن كه آخرين امامشون روزي ظهور مي كنه و جهان رو كه در ناعدالتي و ظلم و... فرورفته نجات مي ده.
اسلام آخرين دين فرستاده شده از طرف خداست و پايدارترينه.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
#8
سوال اول
چون اين گياه به آب زيادي احتياج داره تا خشك نشه و در قابليت خودشو حفظ كنه، پس بايد درمناطق با رطوبت بالا نگه داري بشه.
در برابر جادوي سياه كمي ضعف داره.
و دليل ديگه اينكه به طلسم هايي كه به سمتش مي فرستيم واكنش نشون مي ده و بي حركت نمي مونه. اين واكنش نشون دادنش اصلا جالب نيست و ممكنه موجب زخمي شدن بشه.

سوال دوم
مكانش بايد مرطوب باشه و حتما نور كافي بهش بخوره. آبي كه بهش مي ديم نبايد كم باشه و تنظيم شده باشه.
بايد به اين گياه زياد رسيدگي بشه. و از سرما دور باشه.

سوال سوم
اين گياه موادي در چوبدستي رو مي چسبونه كه مثل موي تك شاخ، پر ققنوس، ريسه ي اژدها و ديگر مواد مغز چوبدستي، جادويي باشند و روي مواد معمولي اثر نداره.
جديدا از گياه شرار در ساختن چوب جارو و به خصوص مغز جارو استفاده مي شه. قبلا از اين گياه در مغز جارو استفاده نمي كردن اما امروزه اين كار رو مي كنن. گياه شرار كه گياه معمولي نيست و حالت جادويي داره، باعث مي شه جارو سرعت بيشتري بگيره. همين طور محكمتر از قبل مي شه و صدمه ي كمتري مي خوره. الياف و اجزاش رو هم به راحتي به هم مي چسبونه. با جارويي كه شرار درش به كار رفته مي شه راحت تر و سريع تر تغيير مسير حركت داد و انعطاف پذيرتره.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#9
راه اول كه من خودم خيلي امتحانش كردم اينه كه قبل از رفتن روي سكوي دوئل بدوني كه وردات نابخشودني نيستن اما دست كمي هم از اونا ندارن.( به آدم اعتماد به نفس مي بخشه! و باعث مي شه نيشت از اين ور تا اونور باز شه )
بعد كه روي سكو رفتي محكم وايستي ( يعني تكون نخوري ) و مستقيم به چشماي حريفت خيره شي البته با نگاه " ريز مي بينمت " يا اگر مي خواي سنگ تموم بذاري: " نمي بينمت"‌. اين كار تا حدودي ترس رو كمتر مي كنه و قوت قلب مي بخشه.
وسط دوئل هم آه و اوهت نبايد بلند شه و بايد سعي كني قاطع و هوشمند و شكست ناپذير!! جلوه كني. تا هم خودت اعتماد به نفس بگيري هم شايد حريفت ترسيد.

حالا دوئل ها رو محدودتر مي كنيم!:
اگه ساحره اي و داري با يك جادوگر دوئل مي كني: بعضي از جادوگرا ساحره ها رو ضعيفه حساب مي كنن و زياد جدي نمي گيرن. در اين موارد بايد از موقعيت به نفع خودت استفاده كني و در چند حركت ناگهاني غافلگيرش كني و درس درست و حسابي بهش بدي. اين نوع جادوگران از بقيه احمق ترن! و درنتيجه دوئل باهاشون زياد سخت نيست! اگر هم حريفت كاري به اين چيزها نداشت، كه كار معموليت رو مي كني.
بعد از رعايت كردن نكاتي كه در چند خط اول گفته شده، بايد به ياد بياري كه تفاوتي با حريفت نداري.

اگه جادوگري و داري با يك ساحره دوئل مي كني: نكات چند خط اول رو رعايت مي كني و حريفت رو خيلي جدي مي گيري! شايد هم موفق شدي با حرفهايي كه زدي از اعتماد به نفس حريفت كم كني و يكم بترسونيش! تا ترس خودت كمتر بشه. گفتم شايد!!
همون طور كه گفتم، به نفعته كه اونو بي تفاوت با خودت ببيني.

حالا اگه سفيدي و مي خواي با يك سياه دوئل كني، موارد چند خط اول رو رعايت مي كني به همرا اينا:
حتما به ياد مي آري كه سياهه پشه اي بيش نيست !! و حتما موفق مي شي. (البته معلومه كه "حتما" موفق نمي شي ولي حالا اين نكته رو داشته باش كه در كل سفيد بر سياه پيروزه!)
سعي مي كني از اينكه حريفت سياهه و از وردهاي خوشايندي استفاده نمي كنه، نترسي. اگر هم ترسيدي، اين فكر رو از سرت بيرون مي كني و تو هم نشونش مي دي.

اگه سياهي و رفيقت نه.. يعني حريفت، سفيد بود:
نكته هاي چند خط اول يادت نره و:
سفيدا پشه اي بيش نيستن!! اين دوئل كاري نداره و موفق مي شي. ( همون بالايي اما: سياها بر سفيدا پيروزن!) ( )
نترس! وقتشه كه چند تا ورد خوشگل جديد بهش نشون بدي!
وايستا ببينم! اصلا تو يه سياهي و هم طرف شخصي مثل ولدمورت!! پس هيچ دليل ترسي وجود نداره. ( بذار دلشو خوش كنه ديگه!)


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵
#10
صداي داد و فرياد دونفر از گوشه اي به گوش رسيد. پ. الكتو برگشت تا ببينه چه خبره. منبع صدا رو پيدا كرد و نزديك تر رفت تا ببينه دعوا سر چيه.
اولي: لازم نكرده! اول برو خودت رو جمع كن بعدشم اين توپكتو!‌
دومي: توپك تو بود كه به من خورد!
پروفسور كه اين بحث احمقانه رو شنيد رفت تا اون دوتا رو كه مي خواستن به هم حمله كنن از هم جدا كنه! داشت مي رفت كه يهو صداي داد و فرياد بيشتري رو شنيد. بازم برگشت و ديد كه چند نفر سر اينكه برقك كي زودتر گنجو پيدا كرده دعوا مي كنن. مي خواست بره سراغ اونا كه ديد از همه طرف صداي فرياد مي آد و بچه ها دارن به جون هم مي افتن.
بهشون اخطار مي داد تا دعوا رو تموم كنن اما كمي بعد دوباره شروع مي كردن.حدود بيست دقيقه گذشت و پروفسور هنوز موفق نشده بود كاري انجام بده! عجب غلطي كرده بود كه درس روعملي كرده بود!! اينا اصلا جنبه ي درس عملي رو ندارن! پس با صداي بلندي فرياد زد:
- تعطيله! درس عملي تعطيله! همه برين تو كلاس تا من...
اما نتونست جمله شو تموم كنه چون يكي از بچه ها با مشت زد تو شيكم يكي ديگه و اون يكي ديگه از پشت به پروفسور برخورد كرد و هر دو با هم رفتن تو شيكم يه برقك!

سوال دوم
http://i7.tinypic.com/2144foh.jpg
سوال سوم
توپك زباله گرده و همه چيز رو مي خوره و اين توانايي مفيديه.
ازش مي شه به جاي بازدارنده استفاده كرد كه در اين صورت توپك يك بار مصرفه!

سوال چهارم
چون از اول مي دونست كه بچه ها جنبه ي درس عملي رو ندارن! بعد اينكه، از اونجايي كه دانش آموزا بيش از حد باهوشن ممكن بود بلايي سر توپك و برقك و خودشون بيارن.
دليل ديگه اينكه مي ترسيد بچه ها بفهمن كه هيچي زير خاك پنهان نكرده!! (آخه ممكن بود بچه ها اونا رو برا خودشون بردارن!)

سوال پنجم
" زردمبو "
( پروفسور شما اشاره نكردين كه انسان بتونه تربيتشون بكنه!! من هم گفتم مردم دريايي مي تونن زردمبو رو اهلي كنن پس... )
چند سال پيش ايرلند رفته بوديم! جاتون اصلا خالي، خيلي بهمون خوش گذشت. يك روز كه رفته بوديم كنار يكي از درياچه هاش، هوا بد شد و يه چيزي تو مايه هاي توفان اتفاق افتاد. ما هم بدو بدو مي خواستيم بريم كه يهو من يه جانور به رنگ سبز روشن رو روي زمين ديدم. بيچاره معلوم بود حالش خوب نيست و زخميه. از اون جايي كه من سر كلاس مراقبت از موجودات جادويي خيلي به حرف معلم دقت مي كنم!، فهميدم كه جانوره يه زردمبوه. دلم به حالش سوخت. در همون موقع جملاتي كه پروفسور تو كلاس گفته بود، جلو چشمم ظاهر شدن:
زردمبو ها به انسان ها اعم از مشنگ و جانور حمله مي كنن...
وايستا ببينم! جمله ي بعدش چي بود؟ آهان:
اما مردم دريايي در امر اهلي كردن اين جانور موفق بوده اند!
خلاصه اينكه زردمبو رو به خونه مون بردم. مي دونستم بعد از اينكه حالش كمي خوب شد نمي تونم ديگه نگهش دارم چون بهم حمله مي كنه. پس با كمي مشورت با اطرافيان به اين نتيجه رسيدم كه به مردم دريايي بدمش تا ازش نگهداري كنن تا خوب بشه!
خودم اين ماموريت خطير رو به عهده گرفتم و مقداري از اون گياهي كه به آدم توانايي قورباغه مي بخشه خوردم و راه افتادم!! ( شما فكر كنين كه رسيدن و ديدار با مردم دريايي مثل پارك رفتنه تا من بتونم بقيه اش رو ادامه بدم.)
زردمبو رو بهشون دادم! ( ) سه روز يكبار مي رفتم و بهش سر مي زدم. وقتي خوب شد، تصميم گرفتن كه اهلي اش كنن. براي غذا بهش ماهي هاي كوچيك مي دادن. باهاش كلي كلنجار مي رفتن تا از حمله كردن دست برداره و چيز هاي مفيد ياد بگيره! متاسفانه از اين جا به بعدش رو نفهميدم چي شد چون گياها تموم شد و همين طور مسافرت ما!!
( خاطره نويسي شد! اميدوارم بپذيريد!!)


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.