هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چرا از انتشار "هری پاتر و فرزند نفرین شده" هیجان زده نشدیم؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵
#1
من خودم خیلی خندیدم وقتی خوندم. حسابی دلی از عزا درآوردیم و شاد شدیم. برخلاف خود نمایش که خیلی تحسین شده از نظر فنی، نمایشنامه خام اون رو خیلی ضعیف معرفی کردن جراید و نقدهای سنگینی هم شد روش.

بهرحال ما گاهی با مطالب ضعیف و فان شاد میشیم و جذاب هم هستن گاهی. سوژه میده کلی دست ما خصوصا برای بخش ایفای نقش که همین بخش از سایت و خیلی از رول هامون قورت میدن چنین فن فیکشن آماتوری رو که فقط مهر تاییدی از رولینگ گرفت.

حالا برای ما ایرانی ها که خرجی برنمیداره فعلا خوندن نسخه انگلیسی یا همین چند ترجمه های فارسی آنلاین، ولی خب در خارج از ایران که ملت حسابی چپاول شدن. برای خیلی از نسل جدید هواداران جذاب بود چون سن شون پایینه و هیچ وقت تجربه نکردن انتظار برای هیچ کدوم از جلدهای هری پاتر رو و تجربه انتظار اول بوده شاید براشون.


با من مپیچ که تلخم...


چرا از انتشار "هری پاتر و فرزند نفرین شده" هیجان زده نشدیم؟
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۵
#2
نمایشنامه «هری پاتر و فرزند نفرین شده» منتشر شد

روزنامه USA Today مقاله ای منتشر کرده بود و در اون بحث کرد درباره اینکه چرا خیلی از هواداران قدیمی و نسل اول مجموعه هری پاتر اونقدرها برای انتشار این نمایشنامه هیجان زده نیستند. این مقاله رو به فارسی ترجمه کردیم و در قسمت مقاله ها گذاشتیم:

چرا از انتشار فرزند نفرین شده هیجان زده نشدیم؟

دلایل عنوان شده در مقاله البته که تا حدودی درست بودند ولی تا حدی بومی به نظر می اومدن و من تصور میکنم هواداران ایرانی هری پاتر خصوصاً بعضی از قدیمی هاش که گاهی سر میزنن به سایت، بدشون نیاد اینجا پستی بزنن و بحث کنن در این مورد.

آیا علاوه بر موارد ذکر شده در مقاله، میشه مواردی دیگه ای مثل ضعف مدیریت سایت در تبلیغات و اطلاع رسانی، بی انگیزه بودن مدیریت سایت برای هواداری درست و منظم از مطالب هری پاتری و غیره رو هم دخیل دونست در این سرمای هواداری؟ آیا فکر می کنید مدیریت سایت میتونست از چند ماه قبل با تشکیل تیم ترجمه منسجم مستقیما ترجمه کنه (مانند وبسایت دمنتور) این نمایشنامه رو و کمی از این سرما کم کنه؟ آیا اصلا می تونست تاثیر داشته باشه این حرکات یا نه و مشکل از اساس با حرکات بعد از کتاب آخر هری پاتر هستش؟ تا چه حد اقدامات بعد از انتشار کتاب ها و فیلم ها را تجاری می دانید؟

آیا حدس می زنید نمایشنامه منتشر شده از نظر کیفی با نمایشنامه/رول های ماندگار سایت جادوگران قابل مقایسه باشد (نظر به اینکه رولینگ گویا تنها اصلاح کرده این نمایشنامه از پیش نوشته شده رو)؟
بحث کنید.
نظر شما چیه؟


با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
#3
مصاحبه ای بسیار کسل کننده و تکراری.

پیوست:


zip Delphi.zip اندازه: 702.37 KB; تعداد دانلود: 262


با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#4
نقل قول:

وندلین شگفت انگیز نوشته:
با سلام و خسته نباشید:)
دوستان من پس از پاسخ دادن پیام شخصی‌هام با همچه تصویری مواجه میشم که در پیوست مشاهده می‌فرمایید. میشه لطفا اون سایه آبی پست نوشته ها رو بردارید؟
به جان خودم اگه از قبل نمی‌دونستم محتوای اون صفحه قراره چی باشه، فکر می کردم پیکسلای مانیتور سوخته‌ن یا نورشون پخش شده:))

ممنون:)

ویرایش:
ای بابا در پیوست مشاهده نمی‌فرمایید که :|
دوباره پیوست نمودم:دی


سلام خائن.
میدونم. تمپلیت های سه چهار ماژول هستن که قراره آپدیت کنم در این تابستون و از قبل برنامه ریزی کردم براشون. یکی از اونها همین پیام شخصی هست. لازمه جاهایی استایل های اختصاصی اضافه بشن. ولی برای این که برنامه تفریحی و نوستالژیک ملت بهم نخوره، روی لوکال خودم دارم کار میکنم و یه دفعه همه رو با هم بعد از انجام تست ها اینجا پیاده میکنم. بعد از این فاز هم دیگه میتونم با خیال راحت بمیرم


با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#5
تلالو آخرین باریکه های نور نوید غروبی حماسی را به الوار الوار پوسیده و نم گرفته عمارت کهنه ای می داد که روزگاری تصویر منزلی باشکوه را بر فراز بلندترین تپه دهکده لیتل هنگلتون در ذهن اهالی آنجا تداعی می کردند. بال هایی به سپیدی قو رقص کنان از میان ابرهای غم زده و خاکستری راهشان را به سوی باغچه مزین به خس و خاشاک عمارت قدیمی باز می کردند. شاید بر چشم هر ماگل و یا حتی جادوگری فرود زنی بالدار در حالیکه فرد شنل پوشی را در آغوش حمل میکرد، آن هم درست وسط باغچه این چنین خانه ای متروک و نفرین شده، توهمی بیش نبود، لیکن حالا به چشم تو رنگ حقیقت به خود می گیرد.

پس از فرودی نسبتاً سنگین، زن جوان به زحمت سعی میکرد بال های روییده از ستون فقراتش را از دست عشقه های خشکیده روی دیوار خانه رها سازد. پس از چند لحظه ای کلنجار و سوراخ سوراخ شدن دکلته سراسر مشکی اش، به سمت مرد شنل پوشی برگشت که او را به دشواری قبل از خودش وسط راه سنگفرش شده مشرف به درب نیمه باز خانه فرود آورده بود.

«سرورم... سرورم... منو ببخشید...»

زن با دستپاچگی مقابل اربابش زانو زد و ضمن طلب زبانی عفو، سریعا در حال بلند کردن مرد شنل پوش از زیر بغل او بود. بلاخره مرد را بلند کرد و یک دستش را دور گردن خودش انداخت و با همدیگر کشان کشان به سمت درب خانه گام بر می داشتند. صدای بی روح، سرد، سرشار از افسوس اما پر ابهت مرد، آن زن را شرمنده کرد...

«هیچ وقت یاد نمیگیری. هیچ وقت یاد نمیگیری دلفی. »

زن با خجالت و چشمانی ریز شده سرش را پایین انداخت. از لابلای تار های موی مشکی و صافش، قطرات رقیق و سفید رنگ اسهال کبوتر روی سینه اش می چکید...

«سرورم. کبوتره رو ندیدم. از ناکجا ظاهر شد وسط صورتم. پیشکشی هم با تمام وجود تقدیمم کرد. من تلاش...»

واژگان جاری بر زبان زن با صدای پوزخند مرد شنل پوش در گلویش خفه شد و دیگر هیچ نگفت. زن دستش را دور کمر مرد شنل پوش گرفت و او را از چند پله مقابل در بالا کشید. سرانجام درب نیمه باز و تقریبا خرد شده و از چندجا شکسته را به داخل هل داد. مرد شنل پوش چند قدمی به جلو برداشت و به چارچوپ در تکیه زد. کلاه شنلش را از روی سرش برداشت و و با آهی عمیق در دل به تالار پذیرایی منزل پدرش اش زل زد که حالا چیزی به جز تار عنکبوت و خاک و کوهی از لوازم خانگی تکه تکه شده از آن باقی نمانده بود.

نگاه خونین و همچون مار ارباب تاریکی به آرامی از سوی سکوت و ماتم قرارگاه سابقش به سمت دلفی چرخید که با چشمانی اشک آلود و نگاهی شیفته به او زل زده بود. لرد ولدمورت بی آنکه مجبور باشد با نگاه سردش چیزی بگوید، زن کف دستانش را به سمت اربابش تکانی کوتاه داد و از ناکجا چوبدستی جادویی بین انگشتان دست راست مرد ظاهر شد و عصایی هم زیر دست چپش را گرفت و پاهای برهنه و ناتوانش را به حرکت وا داشت.

قدرتمندترین و پر ابهت ترین جادوگر تاریخ حال تبدیل به پیرمردی شکسته و غمگین شده بود. با چشمانی بسته، به سوی راه پله قدم بر می داشت و با هر قدم، صدای تک تک یارانش در گوشش طنین می انداخت و او را به روزهایی می برد که سراسر آن پذیرایی بجای شکل دخمه امروزی اش،‌ باشکوه بود و پر از دوستانی که جانشان را برای ارباب خود فدا می کردند.

«معجون بدم ارباب؟ ارباب ارباب. من پیکسی ام. مگس نیستم. چرا مگس کش آخه؟ سرورم ! اجازه بدین من این بی مصرف ها رو کروشیو کنم. ارباب؟ ساحره تازه وارد داریم؟ سرورم ! من برم پدر مادرمو بکشم الان برمیگردم.. دایی؟ دایی ژون. کوژا گژاشتی اون منقل منو. دایی؟ اومدیو نشاژیا. ئه. دایی؟ ارباب؟ ارباب؟ میشه در یخچالو باز کنید؟ اینجا ده ساله هوا مطبوع نیست. سرورم. من املت شما هستم. ارباب؟ لواشک در دوازده طعم بدم؟...»

به زحمت خود را از آخرین پله بالا کشید و قدم در راهروی طبقه دوم گذاشت. اصوات زنده درون گوشش تبدیل به چروک های روی صورت سرد و بی روحش شدند. در تاریکی راهرو به سوی اتاق انتهایی گام برداشت.

«ارباب این شیره ره میل بفرمائید. مال گاومیش دِهه مون هسته. »

لحظه ای گمان برد که مرگخوار دهاتی اش واقعا آنجا بود و کاسه بدست شیر تعارف می کرد. لبخندی تلخ و گذرا بر گوشه لبش می نشیند اما سریعا آن را می بلعد. همچنان با چشمان بسته پیش می رود و نهایتا خود را به آخرین درب راهرو می رساند. صدای فریاد وحشتناک و غیر منتظره ارباب تاریکی لرزه بر اندام دلفی انداخت که پشت سرش او را دنبال می کرد.

«خیانت ! دلفی. ذره ذره وجود این خونه بوی خاطراتی رو میده که آغشته به خیانت شدن.»

پلک های چشمان سرخش رو به دستگیره در مقابلش بالا رفتند. قطره اشکی نقره فام گوشه چشم لرد ولدمورت پدیدار گشت اما قبل از اینکه احساساتش برانگیخته شود، اشک تبدیل به قطره خونی شده بود که آرام آرام از بین چین و چروک های صورت سفیدش راهش را پیدا می کرد. با اشاره لرزان چوبدستی اش، در اتاق گشوده شد. آخرین پرتوهای خورشید در حال غروب از میان پنجره ای با شیشه های ترک خورده و خاک گرفته راهش را به داخل اتاق و صورت او باز کرد. پیش از آنکه قدم دیگری در اتاق خاک گرفته، خالی و کثیفی بگذارد که روزگاری دفتر باعظمت و ترسناک او بود، نقش بر زمین شد.

«سرورم ! »

«به من دست نزن دلفی. »

پیش از آنکه دلفی خم شود تا او را بلند کند به عقب رانده شده بود. لرد تاریکی به زور بدن نحیف و کوبیده شده اش را از زمین کند و خودش را کشاند پای پنجره.

«برایم یک صندلی بیار.»

دلفی نگاهی به اطراف اتاق انداخت و در گوشه ای کنار یک تخت، صندلی چوبی و شکسته ای یافت. انگشت اشاره اش را به سوی صندلی گرفت و صندلی تبدیل به یک صندلی نو و محکم شد و مقابل پنجره ظاهر شد. پنجره شکسته را باز کرد و سپس به سمت همان تخت زهوار در رفته رفت و با ناله هایی مبهم و زمزمه هایی اشک آلود و دخترانه روی تخت ولو شد و ملتمسانه به اربابش نگاه می کرد.

ارباب تاریکی با چهره ای مات و خونسرد اما پیکری دردمند به تماشای آخرین پرتوی نور خورشید و غروب نشسته بود. آه عمیقی کشید و گفت:

«در طول تمام این سالها جان انسان های زیادی رو گرفتم، دلفی. از جادوگر تا ماگل. از بچه تا بزرگسال. اما میدونی تصویری که ازم به خاطر اینها در ذهن مردم ساخته شده چیه؟ میدونی دلفی؟»

«سرورم ! خواهش میکنم...خوا...ه...»

دلفی از روی تخت خود را به زمین انداخت و سجده کنان با ناله و گریه خود را به سمت پای اربابش می کشید.

«اینقدر ناله نکن. حرف های منو به لجن میکشی. داری حال من رو بهم میزنی دلفی. کروشــــ.. ــــ.....ووو»

پیش از آنکه لرد ولدمورت بتواند نفرین شکنجه را به سوی خادمش روانه کند، چوبدستی اش از میان دست لرزانش بیرون جهید و مقابلش روی زمین افتاد.

«آه ! می بینی دلفی؟ حتی دیگه نمیتونم تنبیه ات کنم. »

لرد سیاه به چوبدستی نگاه می کند که مقابلش روی زمین افتاده بود. روزهایی که با آن بی نظیرترین جادوهای تاریخ را اجرا می کرد به سرعت از مقابل چشمانش رد می شدند. به بازی زمانه پوزخندی زد و سرش را بالا گرفت و به تپه هایی در دوردست نگاه می کرد که رفته رفته خورشید را جایی در فراسوی خودشان به آغوش می کشیدند.

«به خاطر کشتن آدم های زیادی به من گفتند و میگن جنایتکار و و قاتل ! اما مساله اینجاست که من هیچ کدام اینها نبودم و اونها هیچ وقت متوجه نشدند... »

سری با نشانه تاسف تکان داد و با مکثی کوتاه گفت:

« من وسیله یا عامل مرگ نبودم. من خود مرگ بودم و از جنس سرنوشت. و اونها شایسته رویارویی با من. اونها هیچ وقت یاد نگرفتند و هنوز هم نمی فهمند که نیکی و سیرت خوب برای برقراری نیکی مطلق، یک تلاش بی فایده برای بر هم زدن توازن دوره ای خیر و شر بوده. حداقل بخاطر تلاش شون شایسته رها شدن از این زخم دردناک و عفونی دنیوی بودند. اونها هیچ وقت نمیفهمن دلفی. همچنان که یاران و دوستان من هم نفهمیدند و یک به یک خیانت کردند. افسوس !»

شعله ای مهیب و سبز رنگ از کمر دلفی ظاهر شد و بال هایی آتشین از پشت زن بیرون جهیدند، مشت محکمش را بر پارکت اتاق کوبید، چوبدستی مقابلش به پرواز در آمد و دوباره میان مشت اربابش قرار گرفت. روی پاهای لرد تاریکی خم شد و گلوی خودش را جلوی نوک چوبدستی گرفت.

«منو بکش ! منو بکش ارباب !»

لرد ولدمورت با تمسخر و قهقهه ای ممتد گردنش را بالا رو به سقف اتاقی گرفت که با غروب رفته رفته در تاریکی فرو می رفت. دلفی اشک هایش را پاک کرد و با صدایی دورگه ادامه داد:

«منو بکشید ارباب ! توی جوونی حس پیرزنی رو دارم که تنها نگرانیش شستن دندون های مصنوعیش هست. کاش توان شستن همین زندگی مصنوعی را داشتم یا لا اقل توان پاک کردن خودمو از زندگی واقعی. حجم نفرتی که به سمتم اومده بی نهایته سرورم. آوار قلبهایی که شکسته ام داره خردم می کنه و تنها دلخوشیم همینه که هیچ چیزی نیستم جز ذره ای از جرقه این دنیا ! خلاصم کنید و ادامه بدین.»

قیافه لرد تاریکی هیچ تغییری نکرد و همچنان از میان پنجره به جایی در دوردست خیره مانده بود و انتظار چیزی را می کشید. بلاخره پس از چند دقیقه سکوتش را شکست.

«دلفی ! مایل هستم با برادر عزیز و نیمه گمشده ام ملاقات کنی. ایشون سالهاست در امر حمل و نقل بدون به اون طرف بدون هیچ چشم‌داشت و مزایایی، با من همکاری دارن. »

در میان خنده های دیوانه وار و ترسناک لرد ولدمورت، دلفی چانه اش را از زیر چوبدستی اربابش کنار کشید تا به سمت فرد شنل پوشی برگردد که پس از آخرین اثرات نور، از میان قاب پنجره وارد اتاق شده بود.

«دلفی، مرگ ! مرگ، دلفی ! اوه. چقدر دیر کردی برادر. میخواستم با نگاه به منظره غروب تموم بشه.»

مرگ هیچ نگفت. صورت تاریک و ناپیدایش هم گویای چیزی نبود. تنها به نشانه تعجب شانه هایش را به بالا انداخت و داس تیزش را محکم بر کف اتاق کوبید و منتظر به لرد تاریکی نگاهی کرد. دلفی با دستپاچگی از کف اتاق بلند شد، بال هایش را تکان داد. با اشاره انگشتش گلوله ای آتش پشت صندلی اربابش ظاهر کرد اما قبل از اینکه بخواهد لرد تاریکی را از روی صندلی بلند کند و داخل آتش بپرد، گلوله آتش با اشاره چوبدستی لرد ولدمورت در هوا منجمد شد و مانند گلوله برفی بر کف اتاق فرو رفت. گویی ساعت چند دقیقه ای به عقب برگشته باشد، خورشید کمی از پشت تپه بیرون آمد تا دوباره غروب را ترسیم نماید.

«سرورم...»

«دستمو بگیر دلفی !»

انگشتان زن جوان میان انگشتان نحیف و چروکیده اربابش قفل شد. لرد ولدمورت نگاه سرخ و نافذش را روی مردمک چشم دلفی قفل می کند و با صدایی آرام و متین زمزمه می کند:

« ما نقشای اصلی داستانی بی نویسنده ایم که ذهن سیال طبیعت به هر سو که دلش بخواد سوق مون میده. هر از گاهی به قریحه جبر، کتابی رو میسازیم. از جنینی که توی رحم مادرش تلف میشه و فقط مبدل میشه به یه پاورقی گمنام بگیر تا مردمی که زندگی شون کتابی کهنه و چند صد صفحه ای به کهنگی چروک های عمیق صورتشونه.»

قبل از آنکه زن سرش را بالا بگیرد، نوک چوبدستی لرد ولدمورت روی مچ خودش قرار گرفته بود. آخرین لبخند مصنوعی اش را تحویل دلفی می دهد و با لبخندی مضحک به مرگ نگاه می کند. مرگ با متانت از مقابل پنجره کنار می رود تا ارباب تاریکی بتواند غروب دوباره بازسازی شده اش را باری دیگر ببیند. ولدمورت آرام زمزمه می کند:

«آوادا....کــداورا...»

جرقه ای سبز رنگ همانند جریان هم آغوشی مخدر و رگ، از نوک چوبدستی لرد تاریکی به آرامی بیرون می جهد و درون مچ دست خودش فرو می رود و آرام آرام وارد سراسر پیکر نحیف و دردمندش می شود. آخرین نگاهش را از غروب آفتاب بر می دارد و مردمک چشمان خونینش روی دلفی از حرکت باز می ایستد. نگاهی که می رود تا ابد در وجود دلفی ثبت شود. ارباب تاریکی به همراه «مرگ» از قاب پنجره درون آسمان تاریک محو می شود و جنازه اش را با زن گریانی تنها می گذارد که قطعه روحی از او بنام خود «مرگ» را در حین عروجش در آغوش کشید و آن را هیچگاه تسلیم همجنسش یعنی «مرگ» نکرد...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۱:۴۷
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۴:۳۶
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۶:۲۰
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۹:۳۸
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۴۶:۳۴

با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#6
مک (بلای جدید) هم قبلا این مشکل رو با فیلد محل زندگی بهم اعلام کرد و چند بار خودم تست کردم و‌ مشکلی ندیدم اما خودش بعدا بهم گفت بعد از چند بار تست تونست تغییر بده گرچه نه کاملا مطابق نظرش. نمیتونم حدس بزنم چیه دردش. اگه خواستی به یکی از مدیران پیام خصوصی کن برات تغییر بدن. همون راه های معمول پاک کردن caches و cookies معمولا حل میکنه این چنین مشکلاتو.


با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۰۵ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
#7
هیچ راه حلی نمیشناسم چون که واقعاً مشکلی نیست که همه هم باهاش مواجه بشن و به صورت گروهی هم تستش کردیم این مورد رو با استفاده از چندین و چند سیستم مختلف با شرکت های مختلف ارائه دهنده سرویس نت چه داخل ایران و چه خارج از ایران. در نتیجه هیچ حدسی ندارم مگر گاهی بخاطر مشکلات سرور یا اینکه مشکلات مرورگر/نت خود کاربر. ببخشید بازم. شاید بقیه دوستان بتونن راهنمایی دیگه کنن باز. من در همین حد میدونستم.


با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۱۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
#8
«سلام علیکم. ارباب تون؟ ارباب تون دیگه کیه. آها فهمیدم کیو میگین. الان صداش میکنم.»

روبیوس هاگرید نیمه غول بی توجه به چند مرگخوار دلسوز و غمخوار ارباب شان، ضمن چپاندن کیک تولد ملکه بریتانیای کبیر درون حلقومش، آنها را در مقابل درب نیمه باز خانه شماره 12 تنها گذاشت...

«گـــُـــلی. گلی؟ بیا دم کارت دارن.»

چند لحظه بعد یک هیکل لاغر و نحیف با چادر ملی، بدون دماغ جلوی در ظاهر شد و با صدایی زنانه گفت:
«بفرمایین. با من کار داشتین؟»

«اوه مای اوس کریم »
«هولی شــــــــهید ! »
«ابر فرض ! »
...


مرگخواران حاضر در مقابل در شروع به زدن کشیده های آبدار به سر و صورت خودشان کردند و تعدادی هم همانجا رگ زدند و برخی به رگ بسنده نکردند و مشغول قطع عضو شدند تا کلاً از صفحه هستی محو شوند. مورفین گانت آخرین پک را به ماتحت سیگارش زد، آخرین عصاره اش را با دوز هشت رقمی و خون بازی طولانی به رگ خوابوند و با چشمانی بیرون زده از حدقه، دست روی شانه نحیف فرد چادری گذاشت تا بلافاصله بعد از آن دعوت مرلین را لبیک گوید.

پیش از آنکه اتفاق دیگری بیوفتد، دست زدن دایی به خواهر زاده اش مساله ساز شد. چند دقیقه بعد گشت آرشاد آژیرکشان مقابل گریمولد توقف کرد و پنجاه تا گاز ضد بی ناموسی به سمت در خانه پرتاب کرد.

دامبلدور:‌ «استغفرالمرلین ! ای بابا. بازم حرف مفت میزنه. مردک مفنگی. تو خجالت نمیکشی دست به کتف گلی ما میزنی؟ به ناموس ما؟ ئه ئه ئه. این چه دنیای بوقی شده آخه ! جناب سروان بگیرید این اراذل رو ببرید.»

مورفین روی پله ولو شده بود و داشت سوزن دیگری از خودش را وسط پیشانی اش تزریق میکرد. با خماری مطلق سر بالا گرفت و نالید: « لعنت به خیابان هایی که گربه ها درش آژادانه به وشال می رسند ولی گرفتن کتف تو در آن بوق است.»

باروفیو که در بین جمع مرگخواران حاضر به نظر می رسید تنها مهره هوشیار باشد، وضعیت را وخیم دید. اربابش مبدل به یک داف آسلامیک شده بود و یاران وی یک به یک در حال خودکشی های خیالی و ناموفق با نی نوشابه بودند.

باروفیو گاوی از ناکجا ظاهر میکنه، شیلنگه رو میبنده به درگاه سعادت و همه شیری میشن. رودودلف هم میاد کمکش میکنه اما از اونجایی که تاثیر خاصی نداره محفلیون یه ورد میزنن گاوی قربونی گشت و گوشتشم همون لحظه بین کل همسایه ها در میدان گریمولد به صورت خودجوش توزیع میشه و سریعاً این حرکت منجر به قطع یارانه ها شد.

مالی با خشم از داخل خونه میاد بیرون و کفگیرشو از توی دامنش در میاره. آلبوس کالبوس کالباس مالبوس و غیره رو از جلوی چارچوب در خونه میزنه کنار، ولدمورتی که تبدیل به گلی شده رو از پشت و دور گردن بغل میکنه و با جیغ و فریاد رو به باروفیو میگه:‌

« چش سيفيد بی حيا! حرومت بشه شيره اون گاو مرحوم!‌ تو هم غلط اضافه كردی خاطر خوا گلی ما شدی! تو بيجا كردی! آرتور بفهمه همه تونو ميزنه سر علم تكيه ش ، تا چهلم تو محل ميگردونه! گلی نانوشته ماله ممد ماست! »

رودودلف و باروفیو به همدیگه نگاه میکنن و بعدش بطور همزمان به شکم مالی نگاه میکنن و در دل رولینگ رو چونصد بار شکر میکنن که بادکنک دیگه ای در کار نیست و این ممد حتما ویزلی جدیدی نیست ولی همون لحظه خشک شون میزنه.

«آخخخخ آرتور. آرررر. توووور. کجایی بی غیرت. پاشو بیا بریم سنت مانگو. ممد ویزلی داره لگد میزنه... »

آرتور ویزلی پنجره بالا رو وا میکنه و خونسردی میگه: «از من نیست ! چیزی نیست عزیزم. معده اته. آلومینیوم ام جی بخور خوب میشی. »

محفلیون مالی رو به داخل میبرن، گشت آسلام محل رو به عنوان نیروی کمکی به مقصد میدان ونک ترک میکنه و ولدمورت در نقش گلی همچنان مات و مبهوت به یارانی خیره شده بود که روزگاری عاشقان سینه چاکش بودند. باروفیو و رودولف چند ثانیه ای در گوشی پچ پچ می کنند و قبل از اینکه گلی متعجب برگرده به سمت در و یک قدم عقب تر برداره، دو اخگر سبز رنگ میخوابه تو صورت لرد ولدمورت کبیر و دوباره تبدیلش میکنه به جسد !

قبل از اینکه محفلی ها متوجه زمین خوردن گلی شون بشن، باروفیو دوباره از ناکجا یه گاو میش دوازده سیلندر ظاهر میکنه، اربابشو میبنده ترکش و خودش و رودولف سوار بر گاوی یه تک چرخ طولانی میزنن و بعدش در آسمون غیب میشن. به دنبال اونها بقیه مرگخواران هم یکی پس از دیگری میخوان که از اونجا ناپدید بشن اما دامبلدور زودتر از اونها ظاهر میشه و بقیه مرگخواران رو بسته بندی میکنه توی یه قوطی.


دیار باقی

«بر ابرمگس معرکه لعنت ! باز که تو برگشتی؟ چند دفعه باید جونتو بگیرم و پس بدم آخه... باو من کار زندگی دارم...کلی آدم توی صف هستن... از اوباما بگیر تا مملی کلی و جنیفر لوپز و اصخر سگ ماهی ! اه ! شورشو در آورده این رولینگ !»

منوی pause روی صفحه فیفا، جایی که نتیجه مقابل دو تیم حوریان و غلمان صفر صفر برابر بود، ظاهر شد. مرگ با عصبانیت در حالیکه دسته پلی استیشن را به گوشه ای پرتاب میکرد، از روی کاناپه اش بلند شد. از جایی به نام هیچ جا شنل سیاه و مرموزش ظاهر شد و دور پیکر لختش را احاطه کرد. به متانت و قر خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت و دو تا ساندویچ هایدا از یخچال بیرون آورد و یکی از آنها را جلوی ولدمورت مبهوتی گذاشت که با یک ردای یکدست و سفید رنگ پشت اوپن آشپزخانه روی یک صندلی ولو شده بود.

ولدمورت: «مرگ؟ آیا همه اینها واقعیه یا فقط در ذهن من اتفاق میوفته؟»

مرگ: «همش کشکه و فقط داره در ایفای نقش یه سایت رخ میده. »

ولدمورت: «من قبلاً اینجا بودم؟ چرا یادم نیست؟»

مرگ: «متاسفانه مرلین ورداشت زنده ات کرد بدون هماهنگی با من و حافظه ات رو به جای مغز خودت، فرستاد روی یه دستمال کاغذی در مقر خودت. اونجا هم یکی از افرادت توی اون دستمال کاغذی که مغز تو باشه، اشتباها و ناآگاهانه فین کرد و تموم شد مرد مخت. چند لحظه پیش هم جسمت دوباره بدست دو تا از افرادت به قتل رسید. تا جایی هم که میدونم الان جسدت در اختیار این دو نفر از افرادته. مخت هم در در قالب دستمال فینی مچاله توی سطل آشغال همون منزل پدری تونه. عده ای از مریدانت هم بدست دامبول دستگیر شدن. »

ولدمورت: «آخه به چه حقی دوباره منو کشتن این دو تا بوقی؟ کیا بودن حالا این دو تا؟ شیطونه میگه پاشم برم...آه ! »

مرگ: «فعلا این هایدا رو بزن به رگ. ژامبون 100 درصده. رفته بودم جون صندوقدار هایدا تجریش رو بگیرم، پنجاه کیلو ساندویچ 100 درصد رشوه داد بهم موقتا تا هفته بعد برم سراغش. بزن تا از دهن نیافتاده.»

ولدمورت با اوقات تلخی به ساندویچ واهی مقابلش نگاه کرد و به این فکر می کرد که الان چه بالایی دارن به سر جسدش میارن.


لیتل هنگلتون – گورستان

«چی داری میگی باروفیو؟ مگه ندیدی مخ نداشت؟ مخ ارباب رو ترکوندن. ما الان اینو بتونیم به احتمال یک درصد زنده هم کنیم به هر کلکی، باز میشه همون گلی... بدبخت میشیما ! »

رودولف با دستپاچگی به اطراف نگاه میکرد و مدام چند قدم به چپ و چند قدم به راست میرفت و هر چند ثانیه یک بار به جنازه لرد ولدمورت که روی سنگ قبر پدرش قرار داشت، خیره می شد. باروفیو با خونسردی سرش را از زیر گاو بیرون آورد، دک و دهان شیری اش را پاک کرد و گفت:

«دامبول که جارو کرد همه مرگخوارا رو انگار. پرنده پر نمیزنه. برو خودت خبرت داخل اتاق ارباب رو بگرد ببین ارباب قدح اندیشه ای چیزی نداشته که بشه تزریق کنیم توی مخش قبل از زنده کردنش؟»


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱:۱۵:۰۰
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱:۲۵:۳۰
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱:۳۷:۴۸

با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#9
1- هر گونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخوران/ محفل را با زبان خوش شرح دهید.


2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟



3- مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخوارن چیست؟


4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها را انتخاب کنید و لقب مناسبی برایش بگذارید.
=

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟


6- بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟


7- در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی خواهید داشت؟
:oops:

8- چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده؟
:baaa:



خب...

چه بال های زشتی!

1- چشم ما روشن...عضو محفل که بودین! حتی بوی دامبلدور هم میاد!
2-ما در اوج شرارت امواج بدی رو به اطراف می پراکنیم و دامبلدور می شینه یه گوشه و می زنه تو سر خودش؟
3-پرواز؟...ما یاد مورفین افتادیم!
4-اوهوم!
5-گشاد کردن دهنشون؟...از کار انداختن دهنشون؟...متعجب کردنشون با پیدا کردن یک نات؟
6-چکش بدیم دستش بازی کنه؟
7-
8-گوسفند مو و دماغشون رو چریده؟
9-ما چرا مجبور شدیم این فرم رو پر کنیم؟!

کسی که لرد سیاه رو وادار به پر کردن فرم می کنه باید کشته بشه. به دست خودمان. بفرمایید تو بکشیمتان!

تایید شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۲۳:۲۹:۱۲

با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: بیگ بن (ساختمان عظیم لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#10
آقای نخست وزیر با چهره تمسخر آمیز به داخل شومینه نگاه میکنه و نیشخندی تحویل وزیر جادوگران میده که بدون هیچ اتفاقی همچنان داخل شومینه منتظر ایستاده بود و نتونست جابجا بشه.

آرسینوس که متوجه نشده بود چه اتفاقی در حال رخ دادن است، مجددا مقصدش را تکرار کرد اما باز هم اتفاقی نیافتاد. با عصبانیت ته مانده پودر پروازش رو فوت کرد تو هوا، از داخل شومینه بیرون جست و جلوی میز نخست وزیر ظاهر شد...

نخست وزیر: «بله آقای وزیر. ما هم راه ها و تکنولوژی های خودمون رو داریم که چطور علیه خرابکاری های شما مقاومت کنیم. همیشه مارو دست کم گرفتین. »

خون وزیر جادوگران به جوش آمده بود. متوجه حرفهای نخست وزیر نمیشد. تا همین چند لحظه قبل تونسته بود با جادو در دفتر او ظاهر شود اما حالا حتی چوبدستی اش هم کار نمیکرد. سینوس شاکی میشه و داغ میکنه، میره که محکم ماسکشو از روی صورتش برداره که به دلیل اتصال طولانی مدت، کلا صورتش با جا کنده میشه و عروق خونیش مثل اسپاگتی اطراف دک و دهنش آویزون میشن.

«آقای وزیر. خواهش میکنم آسیب نرسونید به خودتون. شما رو زنده لازم دارم.»

پیش از آنکه وزیر جادوگران بتواند کلامی دیگر از حلقومش خارج نماید، با اشاره انگشت آقای نخست وزیر روی صفحه کلید مشکوک مقابلش، از ناکجا یک صندلی آهنین ظاهر میشه زیر سینوس و دست و پاش بسته میشه بهش...

فراسوی قهقهه مضحک و بچه گانه نسخت وزیر بریتانیای کبیر، کبوتری که پشت پنجره دفتر وی نشسته بود، به رسم یادبود کمی محصولات لبنی/بدنی پروبیوتیک بسیار پرچرب و غلیظ و البته کاذب میپاشه روی شیشه و وسط بوم سفیدش با نوک علامت مرگخواران رو ظاهر میکنه. بعدم یه قر گربه ای میده به ایربگ های پشتش و بال میزنه سمت اتاقک ساعت مستقر در بالای برج بیگ بن.

ناگهان، چشمان نافذ شما که با امید ادامه درخشان سوژه، داره بال بال زدن و پرواز پر ابهت کفتر رو از ناحیه لگن موجود تماشا میکنه، با شتابی باور نکردنی و با زاویه نود درجه ای عمود میشه بر سنگفرش خیابون وست مینیستر که هر سوی اون زامبی های مشغول ارائه خدمات امعاء و احشائی به ملت و یکدیگر بودند. از اونجایی که تخم جفت چشمان شما به علت سقوط از این ارتفاع کلا دچار ترومای عمه دوست میشن و تبدیل به دو تا سکه شدن رسما و بعد سوم به فنا رفت، منظره خونین زامبی بازی سانسور میشه و شما دید ندارین به پشت تون. در عوض روی محیط در حال غلتیدن به داخل چاهک آب کنار خیابون هستید.

شما حسابی به زیر زمین غل خوردید و به زندگی خصوصی زیر زمینی ها سرک های فراوان کشیدین، خیانت ها دیدین و رفاقت ها، جنایت ها دیدین و محبت ها، و رازدار ده ها نفر در فاضلاب و غیره شدید و سر انجام تصادفا روی سکوی مترو ظاهر شدید، جایی که در میان انبوه جمعیت زامبی ها، یک زامبی ریشو و یک زامبی کله زخمی در تلاش بودند تا به سختی خود را داخل واگن قطاری جا دهند که راهبر آن هم یک زامبی بود. با صدای آروغی کوتاه و ممتد در بلندگو، درب قطار بسته شد و به راه افتاد و اون طرف هم تعدادی دست و پا و استخوون پرت شدن روی سکو. شما هم خوشبختانه داخل شدید در بین اون جمعیت و در نقش دو چشم سکه مانند چسبیدین به سقف واگن.

«پیشت. پیست. پروف.»
«هووومک؟»
«فکر کنم این آقاهه ناهار کود ترول خورده. »

این را هری پاتر با صدایی بسیار آرام در نزدیکی گوش پیرمرد ریشو زمزمه کرد. عینک کج روی صورت سبز شده و خونینش را با دقت صاف کرد، طوریکه اثر رنگ مصنوعی آن از بین نروند. سپس به آرامی با انگشت به پشتش اشاره کرد. دامبلدور هم با متانت جوری که ماسک خیارش دچار خدشه ای نگردد، سری چرخاند و امتداد اشاره انگشت هری را دنبال کرد و به دو عدد پا رسید که به آنها تکیه زده بودند و کمر به بالایش روی سقف واگن بالای کله دامبل و هری تا خورده بود. غول میانسال تنومند با لب و لوچه ای تلفیق شده از خامه و خون که از گوشه دهنش تکه ای ظاهرا شبیه به روده آویزن بود، مدام خمیازه های بسیار بد بویی روی کله آن دو می کشه و هر از گاهی انگشتش را تا مچ توی دهنش می کنه و باقی مونده غذاش رو بیرون میاره و به گوشه لباس هری می ماله.

دامبلدور در گوش هری پچ پچ میکنه:
«یعنی میگی اینم مثل ما جادوگره و خیلی رفته توی نقش؟ به نظرت رنک بهترین نویسنده رو میبره؟ راستی پسرم. تو کی کود ترول خوردی که بوشو اینقدر خوب تشخیص دادی؟»

هری: «پروف ما هم دوران کله خر بازی زیاد داشتیم، رولینگ و ارشاد مشترکاً سانسورمون کردن. پروف. این هگریده.»

دامبل: «بله. متوجه شدم. ولی دیگه از این کودا نخور پسرم. از من به تو نصیحت. اگه کود برات ارزش مالی-غذایی داشت، فقرا مخزن نداشتند.»

قطار چند دقیقه بعد در ایستگاه متروی میدان گریمالد متوقف میشه و به غیر از سه زامبی ریشو و کله زخمی و غول، هیچ تحرک دیگه ای رویت نمیشه. سه محفلی زامبی نما با دقت و سرعت قصد دارند پیاده بشن ولی کوهی از زامبی جلویشان قد کشیده. به زور از بین توده های چربی و ماهیچه رد میشن. یک زامبی شروع به تجسس و انگشت نگاری می کند و یکی دیگر می خواهد دکمه جیب شلوار هری رو باز کنه و کیفشو بیرون بکشه ولی موفق نمیشه و هر سه موفق میشن که پیاده بشن. با آروغی-سوتی دیگر درب قطار بسته میشه و سه نفر روی سکو ولو میشن و نگاهی به کنسرو ساردین زامبی ها میندازن .پیرمرد زامبی از پشت شیشه واگن لبخند چرکینی تحویل آنها می دهد و قطار رفته رفته از مقابل دیدگان محو میشود و شما هم همونجا در نقش سکه به سقف واگن چسبیدین و با قطار میرین.

دامبل پا میشه و انبوه ریش خونین هگرید رو از داخل یقه آخوندیش بیرون میکشه و ماسک خیار روی صورتشو باهاش پاک میکنه و میگه:
«پاشید بریم مقر. شاید چوبدستی یکی کار کرد اونجا و من باز بشر رو نجات دادم خودم. »

----------

صدها متر آن طرف تر، دو چشم نافذ سکه نمای شما با منظره ای نوتلایی و به هدایت و رهبری نسیم دل یک زامبی الکلی و مست و بی ناموس و لخت و بی شلوار و غیره در خیابان منتهی به برج بیگ بن وارد جریان هوا میشن و میرن بالا و بالاتر به امید اینکه بعد از عوام بزنن دوباره لایه ازون رو پاره پوره کنن ولی کور خوندن دو چشم شما و درست در امتداد ساعت بزرگ اما از کار افتاده برج بیگ بن، می چسبن به ایربگ همون کفتر فوق الذکر که با انتظاری عجیب روی ایوان اتاقک ساعت چمباتمه زد.

مار عظیم الجثه با زحمت آخرین پله برج یعنی پله صد و هفتادم را میخزه و جلوی کبوتر ولو میشه و بعدش کلا بادش خالی میشه و تبدیل به کرم خاکی میشه. چهره مغرور و پر ابهت ارباب تاریکی از حالت مات در میاد. بویی میکشه و بعد چشمانش رو باز میکنه. از حالت چارزانو و یوگا و توهم پرواز در میاد و از کول مار لهیده و بدبختش پیاده میشه و رو به کفتر با عصبانیت میگه:

«هوووم. گزارش بده دلفی. چه خبر شده؟ چرا چوبدستی من کار نمیکنه؟ سینوس کجاست؟ چرا من نمیتونم برای یه بارم که شده درست و حسابی با خشاب نامحدود رزیدنت اویل بازی کنم؟ این چه وضع چوبدستیه. چرا چوبدستی من کار نمیکنه. چرا هیچی کار نمیکنه. پای کی رو سیم سروره؟ حرف بزن کفتر!»

کفتری که دلفی نام داشت در میان انوار طلایی تبدیل به دختر خوشمزه و کیوت و نازی میشه که دو بال پشتش داره. دخترک مقابل لرد زانو میزنه و با چشمانی پر از اشک میگه:

«سرورم. عفو کنید. نخست وزیر، سینوس رو گروگان گرفت. ماگل ها جادوها رو از کار انداختن. »


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۲۱:۰۶:۵۸
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۲۱:۰۸:۲۵
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۲۱:۱۰:۰۵
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۲۱:۱۱:۴۴
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۲۱:۲۹:۳۸

با من مپیچ که تلخم...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.