ملت شریف:
مری:
آرتا:
مری: عروس...یعنی چی وووچه طور جرات میکنید....
سیبل که با چشمای گردش به فنجون امیشاف خیره شده بود فریاد زد: نـــــــه...یه طالع نحس دیگه...وای...
امیشاف:ای بابا ...
این فنجونه...باغ وحش که نیس...
سیبل: نه ...وایسا ببینم ...طالع نحس نیس...آره ...یه دختر مو مشکیه...
ملت شریف و بزرگوار :
امیشاف:
مگه خودت ناموس نیستی...
دامبلدور: بچه عین آدم بیشین...
مونا:هومممم....قضیه چیه؟...ناموس؟...جالب شد
مری: بابا من تازه اومدم یکی به من توضیح بده...
آرتا با سرعت میره پیش مری و باهاش حرف میزنه....
یک ربع بعد:
آرتا هنوز داشت با مری صحبت میکرد و امیشاف هم پشت در منتظر بود...
لودو:بابا دامبلدور...یه فکری به حال این بچه بکن... پس فردا میره با مشنگا زندگی میکنه ها...
دامبلدور:نه...اون هنوز...
ناگهان امیشاف شروع به فریاد زدن میکنه : اومد...خودشه ...آره...
و با سرعت با طرف خیابون میدوه...
30 ثانیه بعد:
امیشاف:نـــــــــــه...کمک...کمـــــک کنید...
==== دامبلدور کبیر..ادامه بده=====
شاید که این جهان، جهنم جهان دیگری باشد ... آلدوس هاکسلی