هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
#1
کوییرل کیم دی؟اونو ول کن....حالاااااا بگردووووننننشششششششش....حالااااا بچرخوننننشششششششششش....آهاااا آههااااا آهااا آهااااا....

اهم اهم!


اون کسی باش که هستی یا اون کسی که هستی باش


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۹ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
#2
من بعد 7 ،8 سال که نیومدم سایت،یهو هوس کردم که بنویسم...اگه بده به خفنی خودتون ببخشین):


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(صحنه اول:تاب خوردن دو دختر نوجوان در خلاف جهت یکدیگر از نیم رخ/بسیار مفهومی!!اصن یه وضضیی!!)
:tab:
(قیییییژژژژ قییییییژژ قییییییژ قققققیییییژ)
- هی لیلی!اون پسره رو میبینی ته پارک!خیلی وقته تو نخشم!
-اون کله روغنیه رو میگی؟!!(تصویر کلوز آپ روی اسنیپ در حالیکه قطره های روغن بر روی صورتش غلطیده و به آرامی وارد دهانش میشه)اون که خیلی داغونه!!
-تو هنوز بچه ای،نمیفهمی!!الان دیگه شوهر پیدا نمیشه!اینم که به نظر گاگول میاد.راحت میشه مخش رو زد!!
-من بچه ام؟!!حالا خوب نگاه کن...(و در حالیکه کش سرش را باز میکنه بعد از چند حرکت چرخشی سر و پریشان کردن گیسوان،خرامان و جفتک اندازان و عشوه شتری کنان به سمت پسرک روانه میشه.)


-سلللللللام!
-(پسرک بدون اینکه سرش را بالا بیاورد/به سردی):سلام
-ببین چی اینجاس!!(و با ظرافت گل رزی را از بوته ای در نزدیکی پسرک میچینه...
پتونیا با دهان باز از دور شاهد ماجراست.در همین حین که لیلی مشغول هنرنمایی بود،جیمز از طرف دیگر پارک نزدیک میشه.درست در یک قدمی اونها:
-ااااککککهههیی!!بند کفشم چرا بازه!!(و زانو میزنه تا بند کفشش را ببنده،که ناگهان با صدای جیغی از جا میپره!)
-اووووه!شما دارید ار من خواستگاری میکنید؟خب اگه من زنت بشم،وصله تنت بشم...وقتی دعوامون بشه،بگو منو با چی میزنی؟
-م م من...ب ب بند کفشم...
-بند کفش؟؟!(خنده ای دلبرانه):اوووووه جیم جیم!از دست توووو!حالا این حرفا رو ول کن!اسم بچمون رو چی بذاریم؟
-من...من...ه...ههر...
-هری؟!!وااااااای چه اسم قشنگی!!حالا بیا به خواهرم معرفیت کنم!!(و بازو در بازوی هم به سمت پتونیا میرن)
(صچنه آخر:زوم در دهان باز پتونیا تا توی حلق و زبون کوچیکه)
فوفع ما وقع


______________
خوب بود !
تایید شد !


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۷ ۹:۱۴:۳۴

اون کسی باش که هستی یا اون کسی که هستی باش


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
#3
سلام به همه جادوگران توی خونه!!میدونم باورش سخته ولی این همون آلیشاست که داره صحبت میکنه!با همون طراوت و شادابی!!
فکر نمیکردم من برم،این سایت زیاد دووم بیاره ولی میبینم که مقتدرانه و لجوجانه و کنونانه*به فعالیتش باقیه!!
انتقاد و پیشنهاد که دیگه از سن ما گدشته...یهو توی خواب طلبید که یه سر اینجا بزنم...و دیدم چقدر جوون بودیم و خام و بامزه! و کم مونده بود خودشیفتگیم کار دستم بده و بشینم با اشک شوق همه پست هام رو بخونم ولی به موقع به خودم اومدم!!
همین دیگه!گفتم یه ابراز وجودی کرده باشم!انقدر چپ چپ نگاهم نکنین،خودم میرم...
خلاصه که خسته نباشین!
پ.ن:اگه هیچکس منو نمیشناسه، به روم نیارین و به یه لبخند ملیح بسنده (بصنده؟بثنده؟)کنین!!


*(کنه وار)


اون کسی باش که هستی یا اون کسی که هستی باش


Re: 㭎Ǥ堏퐠ӦчΧ tabindex=
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۸۵
#4
لوسیوس:بله!این که میبینین (در حالیکه مستقیم به دوربین نگاه میکرد)کار شرکت فاضلاب لندنه!
ناگهان فضای اطراف لوسیوس محو میشه و لحظه ای بعد لوسیوس در میان تعداد زیادی لوله قرار میگیره و در حالیکه سعی داره حرکات دستش را با سخنانش تنظیم کنه میگه:
"آیا از نبود یک فاضلاب در خانه یا محل کار خود رنج میبرید؟پس با ما تماس بگیرید...
سپس صفحه ی سیاهی ظاهر میشه و کلمات یکی بعد از دیگری بر روی آن نقش میبندد.
"شرکت فاضلاب لندن شما را به دیدن ادامه ی برنامه دعوت مینماید."
بار دیگرفضای گرد و خاک گرفته ی میخانه ظاهر میشه که در سکوت سنگینی فرو رفته بود.بالاخره مرلین که به تلاش بیهوده اش برای بیرون آوردن پایش ادامه میداد گفت:خب اینجا که خیلی سوت و کوره...
هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که همه ی حاضران در اثر شنیدن صدایی بلند تکان خوردند.تل زیادی از دیگ ها به زمین ریخته و صدای مهیبی را ایجاد کرده بود.سرانجام از میان گرد و خاک هیکل دختری نمایان شد که بدون توجه به خرابکاری های اخیر خودش را بر روی نزدیکترین صندلی انداخت گویی که آمدن به میخانه از عادت های هرروزش بود.دخترک بدون اینکه حتی به خودش زحمت حرف زدن بدهد با یک بشگن مرلین را متوجه خود نمود و سپس با چشم و ابرو به لیوان نوشیدنی و بعد به پیخوان اشاره کرد.مرلین با سردرگمی به دخترک خیره شده بود.بعد از مدتی انگار که تازه متوجه منظور دخترک شده باشد با صدایی خشن گفت:میدونی من کیم؟من مرلینم!
دخترک با خونسردی پاسخ داد:خب مرلین...بدو پسر که خیلی گرمه...ببینم!چقدر تو شبیه مرلین خدا بیامرزی!پیرمرد خرفتی بود...اینقدر ریشش بلند شده بود که به پاش گیر میکرد و با کله میخورد زمین!فکر کنم آخرم ضربه مغزی شد و مرد.مردک بیچاره!(بعد با لحنی دلسوزانه در حالیکه به ریش های مرلین اشاره میکرد گفت:)خیلی دست و پا گیرن نه؟بزار الان درستش میکنم.
و قیچی ای را از جیبش در آورد و قبل از اینکه مرلین بتواند عکس العملی نشان دهد ریش هایی را که هزاران سال طول کشیده بود که به آن اندازه برسد را با یک حرکت قیچی برید!مرلین از شدت خشم قرمز شده بود و به خود میلرزید.لوسیوس که اوضاع را وخیم دید قبل از اینکه جنجالی به پا شود لیوانی نوشیدنی را بر روی میز مقابل دخترک گذاشت.دخترک نوشیدنی را یک نفس سرکشید و در حالیکه دست های نوچش را با بقایای ریش مرلین که طولش به زحمت به نیم متر میرسید پاک میکرد گفت:چرا نشستین؟باید اینجا رو راه بندازیم.زود باشین که وقت نداریم...
بعد به فلور که با حیرت به وقایای اخیر نگاه میکرد اشاره کرد و گفت:هی دختر!قربون دستت...بیا این پشت ما رو بمال که بدجوری گرفته!
همون لحظه چشم دخترک به هدویگ افتاد.زیر لب زمزمه کرد:اه این پسره یا خودش همه جا هست یا جغدش!
حالا دیگر تنها مرلین نبود که از خشم به خود میلرزید.مدت زیادی از ورود آلیشیا نگذشته بود که نگاههایی بین حاضران رد و بدل شد که حاکی از این بود که چگونه این موجود مزاحم را که حالا پاهایش را بر روی میز دراز کرده بود و لبخند خبیثانه اش با برق شیطنت بار چشمانش هماهنگی داشت را بیرون کنند...


اون کسی باش که هستی یا اون کسی که هستی باش


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵
#5
در آن روزها دانش آموزان تنها درباره ی مسابقات هفته ی آینده صحبت میکردند.آنها که از امتحانات اخیر خسته بودند به دنبال هیجانی می گشتند که این مسابقات به خوبی به این نیازشان پاسخ میداد.در اینجا تنها اعضای تیم کوییدیچ بودند که باید علاوه بر هیجان اضطراب ناشی از مسابقات را نیز متحمل می شدند.این نگرانی به خوبی در چهره ی بازیکنان گریفیندور که همگی در رختکن حاضر بودند به چشم می خورد.آنها باید میکوشیدند که در این هفته ی آخر کم کاری های خود در دوره ی امتحانات را جبران کنند.سخنرانی های کاپیتان تیم استرجس پادمور نیز در آن ظهر گرم تابستانی بازگوی همین خبر برای آنها بود.
سرانجام این هفته هم با تمام سختی هایش سپری شد و در روز آخر به اجازه ی کاپیتان اعضای تیم به استراحت پرداختند تا فردا با حداکثر انرژی خود در مسابقه حضور یابند ولی این انتقادات و تذکرات صریح کاپیتان بود که گاه و بی گاه آنها را غافلگیر میکرد و حتی بیش از تمرین های سخت روزهای گذشته آنها را عذاب میداد و خسته میکرد.
* * *
با ورود بازیکنان دو تیم به زمین صدای تشویق تماشاچیان به اوج خود رسید.آلیشیا با صدایی که به طرز عجیبی به صدای استرجس شباهت داشت گفت:بچه ها شماها به هیج دردی نمیخورین.همتون سرتاپا اشکالین...حالا ببینم چیکار میتونین بکنین.
در این میان صدای لی جردن به گوش میرسید که از فرصت قبل از شروع بازی استفاده کرده بود:همونطور که میبینید گریف ها با همون ترکیب قبلی تو تیم حاضرند.و اما تیم ریونکلا...خب انگار دامبل که در بازی قبل کاری جز جمع کردن ریشش نداشت دیگه در تیم به چشم نمیخوره و به جای اون دویل را میبینیم.بازیکن فرز و تیزیه...به هر حال امروز اولین بازی تیم ریون بدون دامبل را شاهد هستیم...راستی تا یادم نرفته از فدراسیون که چمن زمین را به مناسبت مسابقات عوض کرده باید تشکر کنیم.نمیدونم چی فکر کرده...لابد تو روحیه ی بچه ها تاثیر داره...خب انگار بازی شروع شده.توپ در دست گریفه...بذار ببینم...بله این کوییرل که با چه سرعتی جلو میره آنیتا براش مزاحمت ایجاد میکنه و بالاخره توپو میگیره حالا پاس میده به پنه لوپه...سرعتش بیشتر از اونه که کسی بتونه جلوشو بگیره...بلاجر اندرو هم تاثیری نداره...توپ از میان دستان تدی به سمت حلقه میره...و گگگل... توپ در دست آلیه...واتر روجا میذاره...حالا پاس میده به جسیکا...ایول دختر برو جلو...اه...بلاجر لونا به انتهای جاروش برخورد کرد...کوییرل به موقع توپ رو گرفت و آنیتا هم با ظرافت اونو قاپ زد...حالا بلاجر استرجس کارشو میکنه...عجب بازییه پسر!و اینم گل گریف.یونا خیلی عصبانیه.بابا یه گل خوردی تازه!!....

بازی با همین روند ادامه داشت.هر گلی که از طرف یک تیم زده میشد پس از مدتی کوتاه از طرف تیم مقابل جبران میگشت و نتیجه را بار دیگر مساوی میکرد.ریونکلایی ها خشونت اسلایترینی ها را نداشتند ولی به قدو کافی فرز و چابک بودند تا رقیب خوبی برای گریفیندوری ها محسوب شوند.
در بالای زمین رون ناامید از پیدا کردن گوی زرین توجهش به بازی که به دلیل خطای الکسا به روی جسیکا برای چند لحظه متوقف شده بود جلب شد.ولی بعد به خودش آمد که وظیفه ی دیگری نیز بر عهده دارد.او نیم نگاهی به چو چانگ جستجوگر ریون انداخت.در این لحظه چیزی در دلش فروریخت و درد شدیدی در ناحیه ی قلب خود احساس کرد.ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چو کش سرش را باز و با یک حرکت چرخشی سر موهایش راپریشان کرد.رون تازه متوجه شد که احساسات اخیرش به دلیل نباز فوری او برای رفتن به دستشویی است.پس رویش را به طرف دیگری کرد و با خود گفت:این چرا همچین میکنه!؟...بنده خدا خله انگار..
بعد به این فکر فرو رفت که آیا باید بازی را متوقف کند؟چه دلیلی برای استرجس میتوانست بیاورد؟...در همین افکار بود که گوی زرین را در نزدیکی زمین و درست در مقابل در مستراح مشاهده کرد.پس با سرعت به طرف آن اوج گرفت.هدفش که فراتر از یک گوی زرین بود سبب شد که با سرعتی باورنکردنی به طرف آن هجوم بیاورد.به همین دلیل چو با وجودی که کمی بعد از او به حرکت در آمده بود فاصله ی زیادی از رون داشت.و سرانجام رون موفق شد...
همه ی اعضای تیم با خوشحالی در نزدیکی رون فرود آمدند تا به او تبریک بگویند ولی رون که دیگر توان تحمل نداشت تنها آرزویش این بود که به دری که در مقابلش بود برسد...


اون کسی باش که هستی یا اون کسی که هستی باش


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۴
#6
اعضای تیم گریفیندور هر کدام در گوشه ای لم داده بودند و بااینکه دیروقت بود و همه خسته بودند هیچ کس تلاشی برای رفتن به رختخواب نمیکرد.استرجس که خیال میکرد وظیفه دارد حتما حرفی بزند مدام تذکرهایی به اعضای تیم میداد و حالا کمتر کسی به حرفهایش توجه میکرد.
-ببینین بچه ها خودتون میدونین که این اسلایترینی ها یکم وحشی ان.پس مواظب خودتون باشین .اصلا مهم نیست که ببریم یا نه !فقط سالم از زمین بیاین بیرون.
همه لحظه ای به استر نگاه کردند ولی با دیدن قیافه ی گیج و خواب آلودش فهمدیدند که کلمه ای از حرف های خودش را نفهمیده و فردا در زمین کوییدیچ به آنها یادآور میشود که:فقط باید این مسابقه را ببریم.حتی اگه له شین هم به بازی ادامه میدین...

***
اینبار نیز همه چیز طبق روال همیشگی اش پیش میرفت و طولی نکشید که بازی سختی بین دو تیم درگرفت.اسلایترین ها گویی هدفشان آسیب رساندن به بازیکنان تیم مقابل بود نه پیروزی و برای اینکار از خشونت کافی بهره مند بودند.
صدای آشنای لی جردن به گوش میرسید که با اولین گل گریف فریادی از شادی کشید:
-حالا توپ در دست مارکوسه.این دراکو هرچی آدم هیکلیه جمع کرده تو تیمش ولی غلط نکنم مغزشون قدر یه اسنیچم نمیشه.هووووِی!چرا تنه میزنی مرتیکه!یعنی ببخشید انگار مشکلی پیش نیومد.حالا پاس میده به بارتیموس.ولی نه کوییرل گرفتش...
کوییرل با سرعت به سمت حلقه ها میره حالا آمادس که گل بزنه.ولی در همون لحظه صدای فریادی را از فاصله ای دور میشنوه.به سمت زمین نگاه میکنه ...
بالاخره همه ی بازیکنان متوجه مردی با چهره ای رنگ پریده در پایین زمین میشوند و در نزدیکی او فرود میان.
دراکو که گویی مرد را میشناخت با اضطراب پرسید:مشکلی پیش اومده؟
مرد به سختی پاسخ داد:آره.باباتو بردن آزکابان.فردا محاکمش میکنن.
دراکو با صدایی گرفته فریاد میزنه:نههههههه!
در همون حال دستانش را در میان موهایش فرو میبره(صحنه آهسته میشه و دراکو به سمت عقب در حال افتادنه)همه منتظرن که دراکو به زمین بیفته.
همه:
سرانجام شخصی از میان جمع فریاد میزنه:ددد بیفت دیگه لامصب!
(صحنه دوباره تند میشه)
-آآآآآآخ
***
بدین ترتیب به دلیل ضربه مغزی جستجوگر تیم اسلایترین تیم گریف برنده اعلام میشه


ویرایش شده توسط آلیشا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۳ ۰:۵۷:۵۷
ویرایش شده توسط آلیشا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۳ ۱:۰۳:۴۲


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
#7
تماشاچیان به طرز وحشیانه ای از همه طرف فریاد میکشیدند.آلی به اطرافش که به صحنه ی سیرک شباهت داشت نگاه کرد.در گوشه ای استرجس دو بلاجر رو در هوا به حالت دایره وار میچرخواند.در طرف دیگر کوییرل در حالی که روی جارویش ایستاده بود رو به تماشاچیان تعظیم میکرد.آلی چشمش به حلقه ی آتشی افتاد که در مقابلش بود.حالا نوبت او بود که از حلقه رد شه.همه منتظر بودند...
-نهههههه نمیتونمممم!
ناگهان آلی از خواب میپره و با قیافه ای وحشت زده به اطرافش نگاه میکنه.با وارد شدن جسیکا سعی میکنه قیافه ای عادی به خودش بگیره.
-تو که هنوز اینجایی.تو رختکن همه منتظر تو ان...

(در رختکن):
اینبار کوچکترین نگرانی ای در چهره ی بچه ها به چشم نمی خورد.انگار همه ی اعضای تیم برد خودشون رو حتمی میدونستن.
استرجس بعد از یک سخنرانی طولانی در آخر اضافه کرد:بچه ها این تییم راونکلاو یکم قناصه...یعنی بازیکناش آدم نیستن...
(از سوراخی):-اهم اهم...
-منظورم اینه که یه ققنوس و یه جن خونگی تو ترکیب تیمشونه(و با پوزخندی ادامه داد)کافیه یکم دقت کنیم تا برنده از زمین بیرون بیایم.
(در زمین):
بازیکنان دو تیم به صورت پراکنده در زمین بودند و کاپیاتان ها با داور مسابقه درباره ی مسئله ای بحث میکردند.در همین لحظه پسرکی از بین تماشاچیان خودش رو به زمین بازی میرسونه و به سمت بازیکنان هجوم میاره. این هریه که بالاخره در مقابل کریچر متوقف میشه.
-ای جن پدر سوخته...سیریوس رو که کشتی حالا اومدی کوییدیچ بازی کنی(و با صدایی نازک در حالی که دست مشت کرده اش را بر سینه میکوبید هق هق کنان ادامه داد:)الههههههی خیر نبینه...الهی به زمین گرم کوییدیچ بیفتی...
کریچر که با خونسردی به پسرک نگاه میکرد دست در جیبش کرد و شکلاتی را درآورد و در حالیکه آنرا به پسرک میداد گفت:گریه نکن! بیا پسرم...
لحظه ای بعد دو نفر با لباس هایی سفید وارد زمین شدند و پسرک را با ملایمت از زمین دور کردند.طولی نکشید که همه چیز به حالت عادی خود برگشت.بازیکنان سوار جاروهشان شدند و بازی آغاز شد.


بازی با سرعتی باورنکردنی در جریان بود.صدای لی از بخش گزارشگر به گوش میرسید که فریاد میزد:
حالا نتیجه ی بازی 30-10 به نفع راونکلاو ا...این چو ا که داره جلو میره...پاس میده به تانکس.تانکس در مقابل بلاجر استر جاخالی میده و حالا آمادس که گل بزنه.تدی میگیریشا!صبر کن ببینم.بلاجر استر خورد به کریچر.اوخی!این جن های خونگی چقدر بد بختن.وواه.عجب زپرتی بود این یارو!چه سقوطی...
بازی متوقف میشه و همه به سمت کریچر که روی زمین افتاده بود هجوم میارن.کریچر که زخم بزرگی روی زانویش دیده میشد با ناله تکرار میکرد:بالاخره این پسره کار خودشو کرد.
در این میان ادی نمیگذاشت کریچر را به درمانگاه ببرن و در برابر اصرار داور مقاومت میکرد.
استر که میخواست هرچه زودتر به این وضع خاتمه بدهد فکری به سرش زد.به سمت ققنوس رفت و پس گردنی محکمی به او زد.
-مگه مرض داری؟
-زود باش گریه کن.
-گریم نمیاد خوب...
استر آماده بود تا دومین ضربه را هم بزنه.ققنوس به سرعت گفت:باشه بابا.الان یه کاریش میکنم.
و بعد از کلی زور و فشار در حالیکه همه بازیکنان دماغ هایشان را گرفته بودند بالاخره قطره ای اشک از چشمان ققنوس بر زخم کریچر سرازیر شد...


-عجب مسابقه ایه...این جسی ا که داره جلو میره.پنه سعی داره توپو ازش بگیره.چو ام به کمکش میاد.اای نامردا.توپو ازش گرفتند.حالا توپ دست تانکسه.باریکلا اندرو.جای تو بودم کلشو نشونه میگرفتم.حالاکوییرل به سرعت خودشو به توپ میرسونه و به سمت دروازه پیش میره.پاس میده به آلی و آلی شوت میکنه وووو اینم یه گل دیگه.این آوریل بنده خدا مثکه درست نمیبینه.بگذریم نتیجه بازی 40-30 به نفع راون.
ناگهان ققنوس در بالای زمین چشمش به اسنیچ میفته و به سرعت به سمت اون پرواز میکنه.رون که به سمت دیگه ای از زمین نگاه میکرد با فریاد استر متوجه قضیه میشه و ققنوسو دنبال میکنه.رون از ققنوس خیلی عقبه.ققنوس به اسنیچ نزدیک و نزدیکتر میشه.الانه که اونو بگیره...
(صدای بو کردن):- ببینم..یه بویی نمیاد؟چقدر هوا گرمه لامصب...ولی بوی سوختنی میادا...وای بالم...ووی ...آی...وییی...
لحظه ای بعد ققنوس در برابر نگاه های متحیر تماشاچیان آتش میگره.حالا اسنیچ در دستان رونه که با لبخندی بر لب داره به ققنوس تازه متولد شده نگاه میکنه.



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۴
#8
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور به نزدیکی زمین کوییدیچ رسیده بودند.آنها به پیشنهاد استرجس زودتر به رختکن میرفتند تا به دور از همهمه ی تماشاچیان به آخرین تذکرهای کاپیتان گوش کنند.اما وقتی به زمین رسیدند اعضای تیم هافلپاف رو دیدند که دور درختی جمع شده و با قیافه های منگ به بالای درخت نگاه میکردند.
-آخه احمق این همه بازیکن دورته بعد تو سرخگون رو به درخت پاس میدی؟
دامبلدور در حالیکه دستهاش میلرزید برای بگمن قلاب گرفته بود.
جسیکا رو به کاپیتان کرد و گفت:جدا ما باید با اینا مسابقه بدیم؟
آلی در حالیکه با ترحم به اونا نگاه میکرد گفت:کاپی بذار برم کمکشون کنم.
-فقط زود برگرد که کار داریم.
آلی با سرعت به طرف اونها دوید و جویده جویده به اونها گفت:بچه ها چطوره از جاروتون استفاده کنین.
یکی از بچه های هافلپاف که از بقیه باهوش تر! به نظر میرسید گفت:ببین چند دفعه بهتون گفتم با این ته جارو بزنین به درخت توپه میاد پایین.
آلی نگاه متعجبی به اونها کرد و سوار جاروش شد و با سرعت به طرف بالای درخت پرواز کرد و در عرض مدت کوتاهی توپ رو پایین آورد.وقتی فرود اومد همه مثل یک قهرمان به او نگاه میکردند!
******
حالا اعضای دو تیم آماده بر روی جاروهاشون نشسته بودند و با صدای سوت داور به پرواز در آمدند.گزارشگر بازی که از بچه های هافلپافی بود با صدای ریز و گوشخراشی بازیکنان دو تیم رو معرفی میکرد.
هنوز بازی شروع نشده بود که دو مرد هیکلی وارد زمین شدند و به سمت پیتر کاپیتان تیم هافلپاف رفتند و با خشونت او را از زمین خارج کردند.آلی با سرعت به سمت پیتر رفت و گفت:چی شده پیتر؟
پیتر با درماندگی گفت:نمیدونستم قبل از مسابقه آزمایش ادرار میگیرند!
بازی با حذف کاپیتان تیم هافل جریان داشت.وجود تنها دو مهاجم برای تیم آنها مشکل ساز شده بود.حتی آنیتا هم که مهارت خاصی از خود نشان داده بود.با وجود بلاجرهای به موقع استرجس و اندرو در نیمه های زمین توپ رو از دست میداد.
حالا توپ در دست کوییرل بود که با سرعت به سمت دروازه میرفت.دامبلدور پت پت کنان با جارویش به سمت اون اومد تا مثلا جلوی کوییرل رو بگیره.
-دامبل!چقدر ریشاتو قشنگ بافتی خیلی بهت میاد!
-با منی؟ و دامبل غرق در افکاری شیرینی میشه و کوییرل با سرعت اونرو پشت سر میذاره با چرخشی در برابر بلاجر هلن جاخالی میده و توپ رو به جسیکا پاس میده.
-گل!!بله گریفیندور گل زد!البته خیلی شانسی بود.حالا توپ در دستای توانمند آنیتاست.(آنیتا با ناباوری به دستاش نگاه میکنه)این دختره پررو چیه اسمش؟آهان آلیشیا !میخواد توپو ازش بگیره ولی موفق نمیشه.بله الانه که آنیتا گل بزنه.لعنتی!گرفتش!این تدی با این هیکل گندش کل دروازه رو میگره.حالا توپ در دسته آلیه.چه بلاجری میزنه این زلر.باریکلا.اه دامبل تکون بده به خودت.کوییرل داره به سمت دروازه میره.اینم که گل شد!این سوزان داره با کی بای بای میکنه....
***
-حالا نتیجه بازی 60-0 به نفع گریفه.توپ دست دامبله.چی دارم میبینم.با چه سرعتی داره حرکت میکنه.بلاجر اندرو رو مثل پشمی پشت سر میذاره.باریکلا پسر!وووووووووو گل!بالاخره گل شششششششد!
در همون لحظه فریاد دامبلدور به گوش میرسه:آآآآی قلبم!آآآآه...
گروهی میان و دامبلدور که گویی نفس های آخر رو میکشید را از زمین خارج میکنن!با این وجود بازی ادامه پیدا میکنه!!!
***
رون که حوصله اش سر رفته بود سعی داشت هرچه زودتر به بازی خاتم بده.اون در این فکر بود بگمن با این عینک ته استکانیی که داره چه جوری میخواد اسنیچ رو ببینه.در همین لحظه صدای بگمن رو میشنوه که میگه:اه یه جونور رفته تو ردام!چقدر وول میخوره.
بگمن با ناباوری گوی زرین رو از رداش بیرون میاره.و بدین ترتیب تیم هافلپاف با وجود تنها 5 بازیکنان برنده میشه!!



Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴
#9
(اخبار شبانگاهی):
-بینندگان عزیز سلام!بار دیگه با تازه ترین خبر ها در خدمت شما هستیم:
هری پاتر طی عملی غافل گیرانه در روز دوشنبه مورخ....(آقا گیر نده)اقدام به فروش زخم خود به یکی از هواخواهانش نمود که این عمل درگیری هایی به دنبال داشت که تا امروز ادامه دارد و اکنون این پسر هویت خود را نیز از دست داده است.حال به گزارش همکارمون آقای باقری گوش میدهیم.آقای باقری سلام.لطفا توضیحاتی در مورد درگیری های اخیر و اینکه این در گیری ها از کی شروع شد در اختیار ما بگذارید.
-خانم اسپینت سلام.صدا میاد؟
-گوش میکنیم!
-الوووووووو!صدا میاد؟الو...
-آقا میگم گوش میکنیم دیگه.
-بله.ببخشید.همانطور که اطلاع دارید همه ی مشکلات از وقتی شروع شد که هری پاتر طی حراجی زخم خود را به قیمت 1 میلیون گالیون به یکی از هواخواهنش فروخت و در پی آن اعلام کرد:بعد از رفتن زی زی(گویی اسم زخمش بوده)احساس خلا میکردم.ولی چیکار کنم.من که مال خودم نیستم.واسه هم...
-آقای باقری لطفا به مسائل اصلی بپردازید.
-بله فردای اونروز به طور ناگهانی خالکوبی هایی با نشان زخم هری پاتر به بازار اومد و تا جایی که دست فروش ها هم به قیمت 1 نات این خالکوبی ها رو به فروش میرسوندند.و حالا همانطور که ملاحظه میکنید عده ی کثیری از جامعه ی جادوگری به خیابان ها ریختند و با زخمی بر پیشانی ادعا میکنند که هری پاتر واقعی اونها هستند.از سوی دیگر توی جمعیت عده ی زیادی ساحره هم حضور پررنگی دارند که همین ادعا را دارند.متاسفانه ما شواهدی برای اثبات جنسیت هری پاتر واقعی نداریم و باید با این گروه هم کنار بیایم!
پسرکی هم که برخلاف بقیه زخمی بر روی پیشانی ندارد و ما به تازگی کمی به او مشکوک شدیم میگوید:بابا من هری پاترم!مگه یادتون نیست زخمم رو همین دیروز فروختم!"ولی ما که چیزی یادمون نمیاد جامه ی جادوگری هم که تا آن زمان با وجود قیافه ی هپلی هری پاتر تنها عاملی که باعث میشد که باور کنند که این پسر همان پسری است که زنده ماند همان جای زخم بود و اکنون بدون وجود این زخم کسی حرف او را قبول نمیکند.
گروه فشار نیز شب و روز زحمت کشیده تا مردم را آرام کند ولی هنوز درگیری ها ادامه دارد.
اگر بخواهیم این مسئله را از لحاظ کارشناسی بررسی کنیم میبینم که این عمل هری ناشی از غرب زدگی است و پای استکبار...
-آقای باقری متشکریم!وقت برنامه به پایان رسیده.از خدمت شما خداحافظی میکنیم.ببینندگان این بود خبرهای امروز ما.من آلیشیا اسپینت شما رو به خدای بزرگ میسپارم.شب خوش.خدانگهدار.



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۴۵ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#10
- روزنامه!روزنامه...خبرهای مهم!خبرهای مهم...پسری که زنده ماند در اثر فشار(فشار زندگی درد زخم)بینایی شو از دست داد...روزنامه...روزنامه


-شنیدی هری پاتر کور شده؟
-آره!بیچاره...حالا چه شکلی میخواد با ولدی مبارزه کنه در حالیکه یا اون باید کشته بشه یا ولدی؟
- اااا...مگه قرار نبود این یه راز بین هری و دامبل باشه؟پس تو از کجا میدونی؟
-من نیودونم!
***

یک روز سرد زمستانی بودو کمتر کسی در خیابان ها به چشم میخورد.
-مامان!مامان!اون پسره را نگاه کن کوره!چه زخم بی ریختیم رو کلشه!
-نگاه نکن پسرم نگاه نکن!
پسرک سرگردان و مفلوک به دور خود میچرخید :
-قهوه ای!قهوه ای!*کجااااایی پسر؟
پسرک به دنبال قهوه ای از خیابان گذشت.او که که بینایی و عقل درستی نداشت متوجه سبز بودن چراغ نشد.صدای کامیونی از دور به گوش میرسید.
-بیب!بیب!بیب!
پسرک در حالیکه نور سبز چراغ بر صورتش افتاده بود با امیدواری زمزمه کرد:
-قهوه ای تویی؟
دنگ بینگ بنگ "قهوه ای" آخ شتلخ آآآآآآآ
ساعتی گذشت و پسرک چشمهایش را به آرامی گشود.نور اطراف چشمانش را میزد.بله او بینایی اش را دوباره بدست آورده بود.از جایش بلند شد و دوباره به جستجویش ادامه داد.
او رفت و رفت و رفت و رفت و بازهم رفت.هوا تاریک شده بود.وقتی به خودش آمد خود را در جنگلی یافت.ناگهان صدایی سرد و بی روح از پشت سرش شنید.
-بالاخره اومدی هری پاتر!
-قهوه ای! تویی؟
-قهوه ای قیافته انتر!من ولدمورتم!هو ها ها هاااااا...
-ول..ولدمورت..شرمنده چیزی یادم نمیاد...اشتباه نگرفتین؟
بله او حافظه اش را از دست داده بود...
ولدی که به لکنت افتاده بود تنها جمله ای که به ذهنش میرسید را به زبان آورد:
-حالا آمده ی مرگ باش پسره ی ابله!
-اوا..حالا صبرکن با هم کنار میایم.فوقش یکم فکر میکنم یادم میاد کی ای دیگه!
ولی ولدمورت که عصبانی شده بود فریاد زد:
-آواکادور(همین بود؟)
پسرک در حالی که دستانش را در مقابلش گرفته بود گویی به این ترتیب میتوانست جلوی نور سبزی که به طرفش میامد را بگیرد با دستپاچگی گفت:صبر کن بابا!(و با لحنی بغض آلود ادامه داد)تو خودت پسر نداری؟
ولدی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:نه!ولی همیشه دوست داشتم پسری مثل تو داشته باشم!
-خب من پسرتم احمق!
-پسسسسسسسرررررررم!
-پدرررررررررر!
ولی دیگر دیر شده بود!نور سبز در این لحظه به قلب پسرک اصابت کرد(تا الان تو راه بود).پسرک آهی از درد کشید و گفت:خداحافظ پدر!
-نه پسرم!نه!
ولی دیگر دیر شده بود.
ولدی که ادامه ی زندگی را بدون پسر امکان پذیر ندید چوبدستیش را بر مغزش گذاشت و کار را تمام کرد...

....................
*قهوه ای:اسم سگ پسرک







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.