هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#1
مالفوی انجا بود، چشمان خاکستری بیروحش اینبار به جای اینکه مثل همیشه با نفرت (مستقیم) در چشمان هری زل زده باشند، با (محنت) به جایی پشت دیوارهای قلعه دوخته شده بودند. هری، عاجز از بیان احساساتش، یا حتی عاجز از اینکه بداند واقعا به او چه احساسی دارد قدم پیش گذاشت... دیدن چهره ی مالفوی، خالی از (پوزخند) یا نفرت و سرشار از بدبختی و بیچارگی مثل طلسم (اگوامنتی)، آتش نفرت، خشم و کینه های چند ساله را در هری خاموش کرد. هری روی زمین (لغزنده) قدم برداشت... با صدایی که انگار از داخل لوله درمیامد، شروع کرد:"مالفوی، من متاسفم... مادرت، میدونی ، اونقدر قوی نبود که دوام بیاره...ما نتونستیم..." اما قبل از اینکه حرف هری تمام شود، مالفوی با فریادی از روی مبل پایین افتاد... و با اندک رمقی که در جانش بود شروع به گریه و فریاد کرد. هری با بیچارگی کنار او روی زمین نشست ، غم مالفوی (عظیم تر) از ان بود که هری دلداری برای ان داشته باشد:"نه!دراکو، خواهش میکنم... مادرت.، لااقل درد نکشید. من متاسف..." مالفوی وحشیانه او را کنار زد و به طرف بطری معجون ها را رفت، و قبل از اینکه هری بخواهد کاری کند، او نصف بطری زهر را نوشیده بود... "نه!" هری با وحشت به طرف او دوید و قبل از اینکه تمام بطری را بنوشد او را روی زمین انداخت، به قفسه ی (نوشداروها) چنگ زد و یکی از انها را در دهان مالفوی خالی کرد..ر)

تایید نشد !!!بیشتر از 10 خط هستش(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۵ ۹:۲۸:۰۸


به افتخار هری پاتر، پسری که زنده ماند!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#2
سال ششم، محوطه ی هاگوارتز، زیر درخت:
رون: این مالفوی خیلی مشکوک میزنه، قبلا هر وقت از کنار من رد میشد قیافش را طوری میکرد که انگار داره بالا میاره. اما این چند وقته اصلا نمیفهمه کی از کنارش رد میشه.
هری: اوه! خدا را شکر بالاخره یکیتون اعتراف کرد که مالفوی مشکوکه. من که بهتون گفتم دلیلش چیه...
هرمیون( با صدایی نسبتا بلند درحالی که رویش را به سمت هری برمیگرداند): به خاطر خدا هری! ولدمورت احمق نیست که کارهاش را به یه پسر 16 ساله بسپره.
هری( با چهره ای درهم): من دیگه از این بحثها خسته شدم... تو نمیخوای قبول کنی که شاید مالفوی یه مرگخوارباشه.
هرمیون( با عصبانیت): تو هم نمیخوای قبول کنی که شاید اون کتاب شاهزاده خطرناک باشه!
رون میخندد: این هم حرفیه.
هری ناراحت است اما چیزی نمیگوید. در همان لحظه جینی با دین از جلوی انها رد میشوند که باعث میشود حال هری بیشتر گرفته شود اما هرمیون لبخند میزند!
ناگهان هدویگ وارد کادر میشود. نامه ای به همراه دارد. هری ان را باز میکند و میگوید که از طرف دامبلدوراست که گفته ساعت 7 با او کلاس خصوصی دارد.
هرمیون( درحال تفکر): شاید بخواد اکلامانسی را باهات ادامه بده...
هری: نه فکر نمیکنم.
هرمیون ناگهان از جا میپرد( با ذوق و شوق فراوان): هری! هری! یه چیزی!...خدایا، چه طور فراموش کرده بودم، من میتونم راجع به شاهزاده ازش بپرسم... آره! خودشه...
رون و هری هر دو حیرانند.
هرمیون با خوشحالی ادامه میدهد: هری من یه دقیقه هدویگ را میخوام.
هرمیون به سرعت خارج میشود.
هری: اون دست بردار نیست؟ حالا از کی میخواست بپرسه؟
رون: نمیدونم. ولی پسر، اون حرف نداره!

پایان

دوشیزه پاتر عزیز!
شما باید ابتدا در بازی با کلمات تأییدیه خود را دریافت کرده و سپس اقدام به پست زدن در این تاپیک نمایید.
اما در مورد پست شما :
اولا پست تو سوژه ای تکراری که در کتاب 5 و 6 یافت می شه داشت! شاید هم بشه بیشتر اونو توی همین کتابا پیدا کرد و این بزرگترین دلیلی هست که این داستان تأیید نمی شه.

بعد چرا توصیفاتت رو داخل پرانتز قرار دادی؟ می تونستی اونا رو همون طور که هست یا با کمی تغییر وارد پستت کنی.
مثلا : هری چهره اش را درهم کشید و گفت : " و بقیه اش نیز به همین صورت.
نوشته بودی " و هدویگ وارد کادر می شه " در نوشتن داستان این جور جملات استفاده نمی شه! مگه تو می خوای فیلمنامه بنویسی؟
آخر پستت هم کمی ناگهانی بود. چرا هرمیون نخواست حضوری دامبلدور رو ببینه و برای پیدا کردن شاهزاره هدویگ رو قرض گرفت؟
بعد هم جمله آخر پستت که رون می گه نیز زیاد جالب نبود. هرمیون زیاد کشف بزرگی نکرده بود که حرف نداشته باشه!
در ثانی فکر میکنم که خیلی واضح باشه که هرمیون می خواد از کی بپرسه!
و اگر منظورت دامبلدور نبود نتونسته بودی این رو خوب بیان کنی!

بعد از تأیید پستت در بازی با کلمات پستی با سوژه جالب تر و جدید تری اینجا بزن. سعی کن از ذهن خلاقت کمک بگیری...
موفق باشی!

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۱۸:۵۷:۵۸


به افتخار هری پاتر، پسری که زنده ماند!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#3
مالفوی انجا بود، چشمان خاکستری بیروحش اینبار به جای اینکه مثل همیشه با نفرت (مستقیم) در چشمان هری زل زده باشند، با (محنت) به جایی پشت دیوارهای قلعه دوخته شده بودند. هری، عاجز از بیان احساساتش، یا حتی عاجز از اینکه بداند واقعا به او چه احساسی دارد قدم پیش گذاشت... دیدن چهره ی مالفوی، خالی از (پوزخند) یا نفرت و سرشار از بدبختی و بیچارگی مثل طلسم (اگوامنتی)، آتش نفرت، خشم و کینه های چند ساله را در هری خاموش کرد. هری روی زمین (لغزنده) قدم برداشت... با صدایی که انگار از داخل لوله درمیامد، شروع کرد:"مالفوی، من متاسفم... مادرت، میدونی ، اونقدر قوی نبود که دوام بیاره...ما نتونستیم..." اما قبل از اینکه حرف هری تمام شود، مالفوی با فریادی از روی مبل پایین افتاد... و با اندک رمقی که در جانش بود شروع به گریه و فریاد کرد. هری با بیچارگی کنار او روی زمین نشست ، غم مالفوی (عظیم تر) از ان بود که هری دلداری برای ان داشته باشد:"نه!دراکو، خواهش میکنم... مادرت.، لااقل درد نکشید. من متاسف..." مالفوی وحشیانه او را کنار زد و به طرف بطری معجون ها را رفت، و قبل از اینکه هری بخواهد کاری کند، او نصف بطری زهر را نوشیده بود... "نه!" هری با وحشت به طرف او دوید و قبل از اینکه تمام بطری را بنوشد او را روی زمین انداخت، به قفسه ی (نوشداروها) چنگ زد و یکی از انها را در دهان مالفوی خالی کرد...

***********

ببخشید من داستان قبلی را با توجه به پست های اولی نوشتم این یکی جدیده

تایید نشد !!! بیشتر از 10 خط هستش !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط دوشیزه پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۱:۲۴:۱۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲ ۱۸:۳۷:۰۱


به افتخار هری پاتر، پسری که زنده ماند!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#4
هوا طوری بود که هر لحظه احتمال میرفت به جای قطرات باران، آبشارهایی ازآسمان بر سرشان جاری شود، اما آدرسی که ویکتور داده بود،نشان میداد تقریبا رسیده اند، فقط یک پیچ دیگر...
هری حتی فکرش را هم نمیکرد که خانه ی ویکتور کرام درست وسط یک محله ی ماگل نشین باشد، و به نظر میرسید که او تنها کسی نیست که در این فکر بود، چون رون، متحیر و گیج گفت:
-- خدای من! من فکر میکردم اونا باید توی یه قصر زندگی کنند، نه تو این قوطی کبریتی های ماگلی!
هرمیون با قیافه ای در هم گفت:
--رون! بسه! همین که ویکتور ما را به جشن تولدش دعوت کرده جای کلی تشکرداره، حالا تو داری اینطوری راجع به اونا حرف میزنی؟
--من که...
هری دستش را بالا برد، انها از پیچ گذشته بودند:
--هیس! با هر دوتونم. ایناهاش، اینجاست!همینه.
انها جلوی خانه ای ایستاده بودند که واقعا چیزی از یک قصر کم نداشت، و رون کاملا فراموش کرده بود که حرف میزده و دهانش در همان حالت باز مانده بود.
هرمیون که چپ چپ به رون نگاه میکرد، با شادمانی گفت:
--بفرما اینم از قوطی کبریتی که گفتی!
او قدم پیش گذاشت و زنگ زد... و بلافاصله در باز شد و رو به روی انها سرسرایی بزرگ، مزین به نوارهای رقصان و جاروهای پرنده جلویشان پدیدار شد... که در ورودی ان با خط درشت و سیاه نوشته بود :
" خوش امدید!"

تایید نشد !!! بیشتر از 10 خط هستش !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲ ۱۸:۳۲:۱۶


به افتخار هری پاتر، پسری که زنده ماند!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#5
هوا طوری بود که هر لحظه احتمال میرفت به جای قطرات باران، آبشارهایی ازآسمان بر سرشان جاری شود، اما آدرسی که ویکتور داده بود،نشان میداد تقریبا رسیده اند، فقط یک پیچ دیگر...
هری حتی فکرش را هم نمیکرد که خانه ی ویکتور کرام درست وسط یک محله ی ماگل نشین باشد، و به نظر میرسید که او تنها کسی نیست که در این فکر بود، چون رون، متحیر و گیج گفت:
-- خدای من! من فکر میکردم اونا باید توی یه قصر زندگی کنند، نه تو این قوطی کبریتی های ماگلی!
هرمیون با قیافه ای در هم گفت:
--رون! بسه! همین که ویکتور ما را به جشن تولدش دعوت کرده جای کلی تشکرداره، حالا تو داری اینطوری راجع به اونا حرف میزنی؟
--من که...
هری دستش را به نشانه سکوت بالا برد، انها از پیچ گذشته بودند:
--هیس! با هر دوتونم. ایناهاش، اینجاست!همینه.
انها جلوی خانه ای ایستاده بودند که واقعا چیزی از یک قصر کم نداشت، و رون کاملا فراموش کرده بود که حرف میزد و دهانش در همان حالت باز مانده بود.
هرمیون که چپ چپ به رون نگاه میکرد، با شادمانی گفت:
--بفرما اینم از قوطی کبریتی که گفتی!
او قدم پیش گذاشت و زنگ زد... و بلافاصله در باز شد و رو به روی انها سرسرایی بزرگ، مزین به نوارهای رقصان و جاروهای پرنده جلویشان پدیدار شد... که در ورودی ان با خط درشت و سیاه نوشته بود :
" خوش امدید!"


تایید نشد !!!
بیشتر از 10 خط بود ...(پادمور)


ویرایش شده توسط call me harry در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۲۳:۳۴:۲۹
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۱۷:۱۹:۰۲


به افتخار هری پاتر، پسری که زنده ماند!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.