هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵
#1
آلبوس نگاهشو از روي هري به ولدي ميندازه و چوبدستيشو به حالت آماده باش نگه ميداره ...


- ببین تام ... من فقط اومدم که یه چیز رو ازت بگیرم اونم...
آلبوس متوجه شد که وجدانش اجازه نمی ده دو نفر دیگه رو فدای یه نفر کنه و لی بعد از ده دقیقه فکر جملش رو درست کرد:
-...اونم تامبالیه منتها با حمید کوچولو باشه که حوصلش سر نره!!!
حمید که به درد تو نمی خوره بزار تامبالی باهاش بازی کنه

ارباب ولدمورت کبیر یک سری قاه قاه پر ابهت می کنه و بعد هم یه پوزخند خبیثانه می زنه و خیلی خبیثانه لو نمی ده که تامبالی اونجا نیست :
- می بینی پاتر؟ دومبول فکر می کنه اینبار هم شانس میاری!!! ولی ایندفعه دیگه هیچ شانسی نداری ! اون دو تا بوق کوچیک هم شانسی ندارن! مگه اینکه این دومبول بتونه منو بکشه!

دامبل لبخند می زنه و گارد می گیره و با دست چپش ارباب رو فرا می خونه که یعنی بیا بجنگ!
ارباب هم در اون طرف وایساده تا کاتای دومبول رو ارزیابی کنه! بعد از سی و پنج دقیقه ارباب یه خمیازه ی خیلی خووووشگل می کشه و با لحن خسته ای از دومبول می پرسه :
تمریناتت تموم شد؟ میای بجنگیم؟
- ایهین!
ارباب یه طلسم می فرسته دومبول یکی دیگه ارباب یکی دومبول یکی ... همینطور ادامه پیدا می کنه این قضایا و تا آخر این پست هم تموم نمی شه!

زمان رد و بدل طلسم ها:
مرگخوارها کم کم حوصلشون سر می ره و هر کدوم یکی از محفلی ها رو انتخاب می کنن و اونها هم مشغول طلسم بازی می شن!!!
آناکین هم سریع جسیکا پاتر رو شوت می کنه اون طرف و می ره که مراقب حمید کوچولو باشه!

--------------------------------------------------
- حمییییییییییید؟
- تبرکه!
- بچه ها صدا از سمت چپ میاد زود باشین!
آناکین - بلیز و ایگور می رن به طرف چپ و توی اتاقهای کثیف و پر از تار عنکبوت رو نگاه می کنن بلکه حمید کوچولو رو پیدا کنن!

***
- ساک ساک !!!
- حمید جان چی می گی عزیزم مگه داریم بازی می کنیم؟
- یه خانومه که خوشگل بود اسمش هم مشخصا چو بود گفت برم قایم شم! ساک ساک
- خوب من می گم بهترین فرصته که بریم مهد کودم ! منتها یه ریونی می خوایم! بلیز؟ تو می ری دنبال مک؟

- برو بابا تو مثلا معاون لرد سیاهی می ریم اونجا رو میریزیم به هم!!!

داخل ویرانه ی مهد کودک:
- کدوم اینا تامبالیه؟ کجا رو بگردیم؟
- ایگور ناگهان (ناگهان!!!) باهوش می شه و به فکر آشپز خونه ی مهد کودک میفته!!!

- ایناهاش بچه ها داره کالباس می خوره اینا چیه به خورد بچه ها می دن
- تامبالی بیا دست عمو رو بگیر که بریم !
- من کولی می خوام



کمی اونطرف تر همون زمان:

- مکی ؟ صدای این هری داره اعصابمو خورد می کنه! یجوری دلداریش بده دیگه!!!
چو تا می شنوه که راهب داره به مکی چی می گه ادی رو ول می کنه و خودشو می رسونه به راهب! ادی هم با خوشحالی می ره برای خودش بچرخه در همین میان هری می بینه که آلبوس در خطره و دوباره خودش رو مهم احساس می کنه و از پشت میفته رو ارباب مکی هم که چشم آناکین رو دور دیده سریع می پره هری رو نجات می ده شنل ارباب رو هم از سفدی پاک می کنه! بعد هم خودشو می رسونه به هری که دوباره جای زخمش تیر کشیده داره روی زمین قل می خوره و اشک می ریزه! عینکش هم خورد می شه!!! (لازم به ذکره که چو خیلی در این صحنه کیف می کنه! )
دومبول که روحیه گرفته بوده ار این حرکت انتحاری هری یه طلسم دیگه می فرسته طرف ارباب ولی در این فرصت راهب با عشق می پره جلوی ارباب و خودش رو فدا می کنه

ارباب هم یه طلسم می فرسته که انتقام بگیره که یهو...


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱:۱۵:۰۵
ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱:۴۸:۰۱

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
#2
چو مثله یک عاشق امیدوار بین جمعیت معشوقش را می جست(جمله ی سنگین!) و کم کم تبدیل به عاشق نا امیدی شد که معشوقش او بی خیال شده ! ولی اینجا عشق باعث می شه که چو فکر کنه مکی یواشکی رفته تامبالی رو بیاره و مونتاگ رو هم گروگان بگیره که همه ی بچه ها رو بخاطر چو آزاد کنه!
در طرف دیگه هم مرگخوارهای کوفته شده منتظرن که یکی بیاد کمکشون کنه در اون طرف هم محفلی ها به همین موضوع فکر می کنن!!! چشم امید همه ی جمعیت هم به مکیه!! ادی هم کلا نادیده گرفته شده .

هم زمان با این درگیری ها-بالا:
- آنیتا دستم به دامنت عزیز دلم یه لحظه پیام کوتاه(!!!) نفرست واسه دراکو! بیا از این مونتاگ نامرد مراقبت کن در نره! باشه دخترم؟؟؟
- اگه برام گوشی نو بخری ....
- باشه عزیزم!
آنیتا می شینه رو به روی آناکین و گوشیش رو می ذاره روی پیشونی آناکین که در عین حال دو تا کار رو انجام بده! دومبول هم می ره پایین . مونتاگ هم آنیتا رو تنها گیر میاره قاطی مسائل بی ربطی می شه که خودتون همشو حفظید

طبقه ی پایین:
دومبول: وا؟؟؟ چو پس چرا تو وایسادی؟؟؟ چرا زخمی شدی ؟ تامبالی کوش؟
چو که خودش رو با مکی توی یه میدون بزرگ تصور می کرد که یهو مکی به شکل انسان در میاد توش می گه: مکی میارتش آلبوس نگران نباش
دومبول هم که خیلی خسته بوده منتظر مکی می مونه!

طبقه ی بالا:
مونی صداهایی مثل هوووم و اینا از خودش در میاره طوری که آنیت متوجه نشه نگو موبایلی در گوشش وجود داره و ارباب پشت خطه . مونتاگ می فهمه که مکی نرفته دژ به همین دلیل سریع آنیت رو از دراکو جدا می کنه و با کمک نیروی عشق یواشکی میره بیرون تا مکی رو پیدا کنه!
آناکین غیب می شه و بدون هیچ گونه ارزشی بازی از ساختمون میره بیرون تا جلوی کافی شاپ ها رو نگاه کنه ولی وقتی می بینه که مکی اونجاها نیست فورا متوجه می شه که مکی رفته خوابگاه ریون و می ره اونجا! (بوووووووووووووووق) آنی سریع تامبالی رو از مکی می گیره و می ره به طرف دژ.....


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۰:۲۸:۵۴
ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۰:۵۱:۰۰

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: ستاد انتخاباتی زاخاریاس اسمیت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۵
#3
- بینندگان محترم ، امروز شاهد بازی دوستانه بین دو تیم کوئیدیچ هستیم که تمام پول بدست آمده از فروش بلیت آن به بچه های بی سر پرست داده می شه، وجالب ترش اینه که زاخارایس اسمیت، کاندیدای محبوب وزارت هم در این بازی شرکت می کنه! او در مصاحبه ای که دیروز با خبرنگار ما کرد گفت: هدفم از این بازی فقط و فقط افزایش فروش بلیت هست و بس! الان ایشون در رختکن تیم هستن و خبرنگار ما به اونجا رفتن:

دوربین در حال راه رفتنه(!) و صدای همهمه میاد! دوربین همینطور جلو می ره و جلوی یه در سیاه توقف می کنه ، یه دستی از پشت دوربین دستگیره رو می چرخونه و یک سری چهر اون پشت مشخص می شن، ولی بیشتر از همه زاخارایس اسمیت جلب توجه می کنه! دوربین دوباره راه میفته و اینبار جلوی زاخارایس توقف می کنه:
-سلام آقای اسمیت!
زاخی خیلی سریع لبخند می زنه و رو به کسی که پشت دوربینه می گه:
-سلام!
-می شه بپرسم شما چه هدفی از این بازی دارید؟
زاخی ژست می گیره و با لبخند می گه:
- هدفم کمک به بچه های بی سرپرسته و تیمی هم که تشکیل دادیم برای این بازی از بچه های بی سرپرسته! من خودم اونها رو استعداد یابی کردم و بهشون کوئیدیچ یاد دادم و حالا ، اونها می خوان برای بچه های هم سن و سالشون از این طریق پول جمع کنند!
-ولی شایعه شده که شما برای تبلیغات این کار رو می کنید!
زاخی ژستش رو عوض می کنه و سریع جواب می ده:
- خب،اگر بگم این کار به تبلیغ من کمک نمی کنه دروغ گفتم، و در دولت من دروغ جایی نداره! ولی هدف کلی من کمک به بچه های بی سرپرسته! الان هم من باید برم چون بچه ها به روحیه نیاز دارن!!!


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: ستاد انتخاباتی زاخاریاس اسمیت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
#4
تلویزیون در حال نشان دادن یک سری گل که روش آهنگ هم هست
نیم ساعت بعد:
تصویر به نحوی کاملا ارزشی به سمت چپ حرکت می کنه و یک نفر (مجری) نشسته جلوی یک میز شیشه ای و یک صندلی خالی هم بغلش هست…مجری بسیار تو کف به نظر می رسه و به سمت راستش خیره شده ، ناگهان از طرف راستش یک عدد وزیر آینده ی خوش تیپ داخل می شه و هم زمان با قدم زدن او موزیک که قطع شده بوده دوباره پخش می شه! وزیر آینده دستش رو توی جیبش می بره و رو به دوربین می ایسته ، بعد از یه مکث دوباره ژستش رو عوض می کنه و عینک آفتابیش رو بر می داره:
- بینندگان عزیز بنده زاخارایس اسمیت ، وزیر آینده ی شما هستم!!!
دوربین تماشاچی ها رو نشون می ده که همگی دارن دست می زنن و صدای تق تق عکس گرفت اونها جای موزیک رو می گیره! تماشاچی ها بلاخره از نگاه کردن به زاخی خسته می شن و نگاه می کنن ببینن کفشش چیه که متوجه می شن ابر سفیدی اون پایین رو فراگرفته!!!
زاخی بلاخره خسته می شه و می ره می شینه!
مجری که هنوز توی کفه می پرسه:
- خوب آقای اسمیت! شما چه برنامه هایی برای آینده دارین؟
زاخی پای چپش رو روی پای راستش می بره و ژست می گیره و جواب می ده که:
- امشب توی این برنامه خودم رو معرفی می کنم جناب مجری…فردا شب توی یه برنامه ی دیگه برنامه هام رو می گم!!!
طرفداران زاخی همگی دست می زنن! دختر ها هم همهگی میان اون جلو می شینن بلکه زاخی با هاشون خاله بازی کنه!!!ولی نه...انگار با اهداف جدیدتری اومدن!!!
یکی از دخترها یه دست گل پرتاب می کنه و داد می زنه: آقای اسمیت ما بجز شما به هیچ کس رای نمی دیم!!!
همه ی دخترها یکی یکی همین رو می گن!!!زاخی که متوجه شده ژستش داره تکراری می شه پای راستش رو می بره روی پای راستش و می گه:
- البته دوستان! کاندیدا های دیگه هم خوبن ولی هیچ کدوم از اونها اسم طرفدارهاشون رو یاد داشت می کنن؟؟؟
- نه!
- اونها یه ارباب دارن که حامیشون باشه؟
- نه!
- اونها خوشتیپن؟
- نه!!!


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#5
همه از حالت تعظیم در آمدند و به دنبال این محفلی ها به راه افتادند، ولی در میان راه صدای فریاد ارباب آنها را متوقف کرد :
- وایسین ...
همه ی مرگخوارها می ایستند و به ارباب نگاه می کنند که می گفت:
- شماها که نمی خواین بگین جادو کردن بلد نیستین!
و به این صورت همی مرگخوارها به شکل جانور های مختلفی در می آیند و با سرعت بیشتری محفلی ها را دنبال می کنند ولی بعد از تعقیب و گریز های طولانی محفلی ها جلوی در قفل شده ی یک اتاق گیر می افتند
- ریش دومبول رو بدید...زود باشید! می دونید که ماهم بیشتر از شماییم هم بهتر از شماییم!
پاق ... یکی از محفلی ها غیب می شه و بقیشون هم که خلاقیت نداشتن مثل او غیب می شن ولی بعد از ده دقیقه همشون بر می گردن سر جای اولشون!
- فکر کردین دومبول ایده ی ضد غیب شوندگی رو از خودش ابداع کرده!!!زور باشی...ریش دامبل رو پس بدین!
چرا اینجا وایسادین؟ بیارینشون شکنجه گاه....
ارباب این را گفت و خنده های خبیث و ترسناکش را سر داد!
- چشم ارباب!!!
مرگخوارها که دلشان نمی خواست جسد بد بوی دومبول را حمل کنند گذاشتن که محفلی ها در لحظات پایانی عمرشان او را در آغوش خود بگیرند!

**** شکنجه گاه ****

- نه...آی...دامبل...آلبوس...بابا غلط کردیم...

آناکین ریش یکی از محفلی ها را گرفته بود و تک به تک همه ی آنها را می کند! مانتی هم گوش یکی دیگر از محفلی ها را می جوید ! سرانجام محفلی ها بدون گوش و ریش نشسته بودند و به جسد دامبل نگاه می کردند که اکنون 34343744374574 ریش داشت! ولی شکنجه ها هنوز تمام نشده بود!


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۴ ۱۶:۰۸:۲۸

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲:۵۹ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#6
آقای جرج براون احتمالا ناظر بهتون می گه ولی من پیش دستی می کنم که لازم نیست حتما خودتون رو وارد ماجرا کنید ضمنا شخصیتی که شما برای خودتون در نظر گرفتید هیچ وقت حتی به طور نمایشی نمی خواد وارد ارتش سیاها بشه!
-------------

زاخی که داشت منفجر می شد گفت: بابا شما ها از جون من چی می خواین؟
- هان؟ منو ارباب فرستاده که...چیزه...باهات بیام!
از آنجایی که صحبت کردن جرج بسیار ارزشی می نمود زاخی گفت:
- چه مشکوکیوس! برای چی ارباب تو رو فرستاده؟ اون که گفت فقط من انجام بدم ماموریت رو؟
جرج که هم ترسیده بود هم هول شده بود بعد از کمی فکر کردن(چیزی حدود ده دقیقه) گفت: آخه من تازه مرگخوار شدم ...می خواست که تو یادم بدی چی کارا باید بکنم!
زاخی بلافاصله دست چپ جرج را گرفت و گفت:
- فهمیدیوس! فکر کردی با خر طرفی؟ سیفید؟ این سیفیدا کی دست از سر من بر می دارن ؟ این ردای گنده رو از کجا آوردی تو؟ از کی دزدیدی؟ ارباب کجایی که به لباسمون توهین کردن!

بیست دقیقه بعد، بیرون جنگل:
جرج با دست و پای بسته شده، بیهوش روی زمین افتاده بود در همان حال زاخی چوبدستی اش را رو به صورت او گرفت و گفت:
- فراموشیوس
بعد یک پفک نمکی از جیبش بیرون آورد و به نیک داد که انقدر ونگ نزند!

زاخی دوباره به طرف جنگل به راه افتاد و نیک را به درخت بست تا کسی از طریق صدای او متوجه زاخی نشود! بعد به راهش ادامه داد

همان لحظه- تالار عمومی:
ورونیکا در حالی که بالا و پایین می رفت گفت:
- آنی جون خودتو ناراحت نکن داداشت پیدا می شه !
- داداش کدوم خریه دیگه! ردای نازنینم رو دادم به این بوقی که بره دنبال زاخی بعد این هنوز برنگشته...اگه ردام پاره بشه چی؟
- عمرا اگه این یارو سالم برگرده! زاخی می فهمه از قیافش تابلو بود که مرگخوار نیست!
مونتاگ که احساس کل کل می کرد گفت:
- مگه قیافه ی مرگخوارا چیه؟
- هان؟ این یارو خیلی تمیز بود! بهش نمیاد دیگه!
مونتاگ با خوشحالی گفت:
- آره...تازه قیافش کلی بوقی بود! صد درصد سیفیده! من می رم دنبال ردام! حیفه میکروبی می شه!

یک ربع بعد- جلوی جرج:
یک عده دانش آموز با قیافه های کج و کوله دور یک دانش آموز(چه جمله بندی قشنگی!) جمع شده بودند و ردای گشادی را که خاکی شده بود از تن او در می آوردند!!!
سرانجام همه تصمیم گرفتند که آناکین را به داخل جنگل بفرستند...


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱:۳۶ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#7
بليز: من گيرچه ديوونه هايي افتادم!!!
بجز رودولف که با حسرت به دختر محفلی نگاه می کرد-وبلاتریکس که با خشانت به رودولف نگاه می کرد-وبلیز که با نا امیدی به جمع نگاه می کرد همه مشغول دست زدن بودند، ولی ناگهان در میان رقص نور اشعه ی سبز رنگی دیده شد که اصلا در برنامه ی کاری رقص نور نبود بعد از چند لحظه همه دوباره به طرز معقولی دور میز نشسته اند و بلیز از طلسم هوایی اش راضی به نظر می رسد بحث را اینطور ادامه می دهد:
- خوب...اگه کسی نظری نداره من پیشنهاد می کنم که به کارهای قبلیمون ادامه بدیم!

از آنجایی که کل جمع حوصله شان از دعوا کردن سر رفته و خواهان صلح می باشند هر کدام سعی کردند نظری بدهند!
- مقبره ی دامبل رو بازسازی کنیم که سیفید تر بشه!
- جسدش رو به ارباب تحویل بدیم تا براش مقبره درست کنه!
-روی چه حسابی ما تکه های ارزشمند دامبل رو بدیم به شما؟


- آوداکداورا
- اکسپلیارموس
-کروشیوس

آی....نکن! بچه ها فراریوس!
محفلی ها خیلی سریع از در خارج شدند و مرگخوارها هم دنبال آنها رفتند بعد از چند دقیقه دویدن بلا چیزی گفت که از او بعید بود:
- حس مادرانم داره ...مانتی!
بلا تنهایی برگشت و مانتی را روی زمین پیدا کرد:

- مانتی یه چیز بدمزه ای خورده
- مانتی؟تو پشمک رو خوردی؟ بقیش کو؟
مانتی در حالی که گریه می کرد به کنار پای چپ بلا اشاره کرد! بلا هم که یاد آناکین افتاده بود تمام تکه ها را تنهایی برد پیش ارباب!

دو دقیقه بعد- صحنه ی تعقیب محفلی ها:
رودولف:
-حس پدرانه ای داره بهم هشدار می ده!
- ...تو که نمی خوای بری؟
هر دو مرگخوار به تعقیب خود ادامه دادند و سعی کردند احساسات خود را کنترل کنند

یک دقیقه قبل-اتاق ارباب:
- ارباب اینهم تکه های پشمک...خدمت شما
- آفرین بلا...اون دو تا مرگخوار کجان؟ نکنه چیزیش کمه؟
- ارباب شرمنده...مانتی یه گاز ازش کنده....می گه خیلی هم تلخ بوده


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۴ ۲:۲۱:۵۷

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵
#8
مسابقه ی بین تیم های هافلپاف و ریونکلاو:
چمن های اطراف ورزشگاه زیر پای دانش آموزان فرو می رفت، صندلی های اطراف زمین مسابقه کم کم پر می شد از دانش آموزانی که زیر لب دعا می خواندند، با طرفداران تیم مقابل دعوا می کردند و یا به قصد گذارندن آن روز تعطیل به آنجا آمده بودند. دقایقی بعد زمین ورزشگاه هم از 14 بازیکن پر شد که چهره ی همه ی آنها مضطرب و امیدوار می نمود!
صدای سوت داور ، آغاز خالی شدن زمین بود- هر 14 بازیکن کوئیدیچ ، با جارو هایشان به هوا رفتند و اوج گرفتند . صدای پر هیجان گزارشگر مسابقه به گوش می رسید که می گفت:
- " مک بون پشمالو داره به سرعت جلو می ره- کنترل خودش رو از دست می ده و خیلی خوب و سریع به آنیتا پاس می ده،آنیتا جلو می ره، سرعتش زیاده ، سرخگون رو به پشمالو بر می گردونه...وای نه! ورونیکا از اون بین سرخگون رو می گیره ، یه پاس خوب برای زاخارایس اسمیت و ... دروازه بان با یک سرعت عمل خوب مانع جلو افتادن هافلپاف می شه!"
ورزشگاه به نحو عجیبی ساکت شده بود، دو جستجوگر در جهت های یکسان پرواز می کردند تا اگر دیگری گوی زرین را دید از او عقب نمانند! فریاد های مکرر پاس بده یا مراقب باش از بین بازیکنان به گوش می رسید، پروفسور اسپراوت ، کاپیتان تیم هافلپاف با فریاد به مدافعانش می گفت:
- آنیتا دامبلدور رو بزنید!
- آنیتا دختر کفیه!
آناکین این را گفت و بازدارنده ای را از جلوی زاخی به طرف آنیتا فرستاد! گزارشگر نیز هم چنان با نا امیدی نتیجه ی صفر – صفر را اعلام می کرد:
-"مثل اینکه بازی پر گلی ، رو بر خلاف او نچه که انتظارش رو داشتیم نخواهیم دید! از تیم هافلپاف دنیس داره با سرعت جلو می ره، تنها مزاحمش لونا لاوگوده ، وای خیلی قشنگ از جلوی بازدارندهه کنار رفت! ولی بازدارنده داره دوباره به طرفش بر می گرده- راهب چاق خیلی سریع بازدارنده رو به طرف پشمالو پرتاب می کنه، دنیس به زاخارایس پاس می ده...سرعت زاخی بهتره و گل...گل برای هافلپاف!"
سکوت ورزشگاه ناگهان به انفجار هولناکی تبدیل شد ! بیش تر تماشاگران ایستاده بودند و در جای خود بالا و پایین می پریدند! اسپراوت که از عملکرد تیمش راضی به نظر می رسید گفت:
- راهب کارت عالی بود! فقط خدا کنه اوتو زودتر یه کاری بکنه!

هیجان ورزشگاه بیشتر شده بود و با اینکه سکوت جای خود را به تشویق های پیاپی داده بود صدای گزارشگر بلند تر از قبل به نظر می رسید:
-" سرخگون در دستان پشمالو ، خیلی راحت از یه بازدارنده جا خالی می ده..."
گزارشگر بعد از چند دقیقه مکث با صدای بلند تری ادامه داد:
-" ... ولی دیگه مهم نیست چون گوی زرین لابه لای پشمهاشه!"
هر دو جستجوگر به سرعت به طرف پشمالو به پرواز درآمدند – پشمالو سعی می کرد از فرود آنها روی خودش جلوگیری کند ، ولی ناگهان فداکارانه به طرف چانگ پرواز کرد، بازدارنده ای با سرعت به طرف چو پرتاب شد که او را متوقف کرد ، حالا پشمالو از اوتو دور می شد...فریاد های : خطا! این نامردیه! از جایگاه تماشاچیان به طرف داور حمله می کرد ولی گویا چنین چیزی به هیچ وجه خطا نبود! زاخی که از به دست آوردن گوی زرین ناامید شده بود خیلی سریع به پشمالو تنه زر و باعث شد که 150 امتیاز از لابه لای پشمهای او بیرون برود! نتیجه ی بازی با پنالتی ریونکلاو به 10-10 رسید ولی اوتو که توپ را دنبال کرده بود می دانست که باید جستجویش را درکنار دروازه ی خودشان از سر بگیرد، گرفتنش خیلی ساده تر از آن چیزی بود که اوتو حدس می زد- درست پایین حلقه ی وسط 150 امتیاز داشت به اوتو چشمک می زد!


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵
#9
مرگخوارها در حین فرار:
- ارباب؟ ارباب به خدا تقصیر ما نبود! ارباب خوب براتون لنز می گیریم!
ارباب در حین دنبال کردن مرگخوارها:
- (سانسور)ها (سانسور)ها(سانسور)ها آخه من چیجوری با چشم آبی زندگی کنم؟
آنی مونی:
- ارباب این که چیزی نیست...همونطوری که دامبل ریش مصنوعی می ذاره شما هم چشم مصنوعی می ذارید! تازه قرمز جیگریش هم هست!
ارباب در حالی که ایستاده و فکر می کنه:
- دامبل ریش مصنوعی می ذاره؟ چه جالب! مونتاگ؟ بدو برو برام یه جفت لنز جیگری بیگیر بیار
آنی مونی چند لحظه همان جا ایستاد و گفت:
- می گم ارباب یکم پول دارین ...
سپس با مشاهده ی چشم قرمز ارباب ترسید و دررفت!
یک ساعت بعد اتاق دامبل:
- عجب ریشیه! می گم کاتالوگشو بده ببینم دیگه چیا داره!
دامبل با ریش خاکستری مدل مرلین روی تخت دراز کشیده و با یک دستش آینه را نگه داشته و با دست دیگرش هم کاتالوگ را! بعد از دو دقیقه آنیتا و دراکو رفتند که تخت بچه شان را بخرند!

همزمان- اتاق ارباب:
- ارباب چقدر خبیث شدید!
- راست می گه ارباب خشانت از سر و روتون می باره
- تازه ارباب الان ترسناکتر هم شدین!
مرگخوارها دور تخت ارباب را گرفته بودند و به چشمانش نگاه می کردند! ارباب هم با رضایت آینه را جلوی چشمهایش گرفته بود هی توی دلش می گفت:
- قربون اون چشای خوشگلم برم!
چند دقیقه بعد هم یک شفادهنده ی خیلی خشمگین همه ی مرگخوارها رو از اتاق بیرون کرد.

همه ی مرگخوارها به سمت اتاق دامبل حرکت کردند و از پشت شیشه به ریش او نگاه کردند بعد ناگهان همه ی آنها از شدت خنده روی زمین افتادند چرا که ریش دامبل کج بود!!!


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱ ۱۳:۵۱:۱۷

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
#10
همه یملت میرن تو فکر که با چه کلکی این بابا رو بیارن تو بیمارستان

در میان سیل پیشنهاد ها هیچ راهی پیدا نمی شد سرانجام آنیتا که فیلم مشنگی زیاد دیده بود گفت:یکی از شفا دهنده ها رو خفه کنیم لباسشو برداریم بدیم به دکتره!

دکتری با ریش مدل جدید سرژ بالای سر آلبوس ایستاده بود و معجونهای مختلفی را به او می نوشاند(!)و اصلا به اینکه دامبل تازه یک کلیه اش را دور انداخته بود فکر نمی کرد! سرانجام دامبل بیهوش شد و دکتر گفت:
- احتمالا دو روز دیگه به حالت اولیه اش بر می گرده فقط ممکنه ریش نداشته باشه
آنیتا با چشمانی پر از اشک گفت:
- پاپای من بدون ریش نمی تونه زندگی کنه...دکتر خواهش می کنم!
- جای نگرانی نیست! ایشون می تونن از ریش های مصنوعی استفاده کنن که از چین وارد می شه! قیمتش هم مناسبه!
دکتر دستی به ریش مصنوعی مدل سرژش کشید و به طرف ارباب رفت
آنی مونی:
- هوی چشماتو درویش کن! بذار من برات معاینه می کنم! تازه من معاونش هم هستم!
بلیز که متوجه لحن پلید مونتاگ شده بود سریع گفت:
- تو چرا؟ من می کنم!
سرانجام دکتر معاینه ی ارباب را به دست بلا سپرد و بعد از مدتی گفت :
- باید ایشون رو عمل کنیم! من دو تا دستیار می خوام!
تمام مرگخواران دلشان می خواست دستیار دکتر باشند ولی از آنجایی که دکتر کاملا به اوضاع واقف بود آنیتا و بلا را با خود به اتاق عمل برد

سه ساعت بعد خارج از اتاق عمل:
ارباب روی تخت دراز کشیده بود و بیهوش بود ... آنی مونی داشت به ارباب نگاه می کرد که حالا مرد بود! بلیز هم داشت فکر می کرد اگر ارباب را عمل نمی کردند بهتر بود ! بلا خره ارباب چشمهایش را باز کرد ...


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۱ ۱۹:۲۵:۴۶

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.