هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




کافه دوئل تا پای مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
#1
در یک حرکت انتحاری، دالاهوف چوبدستی را چرخاند، افسونی دور بدنش پیچید و وی را با سرعت خفنزی به دور خود چرخاند و بعد از چند ثانیه نگه داشت.
حال دیگر دالاهوف عریان نبود....
دالاهوف: مردشی حالا بیا جلو آفتابه باز...
مرلین پوزخندی زد و گفت:
نه خوشم اومد خوب بلدی دوئل کنی...
دالاهوف به سرعت چشم گیری یه افسونی فرستاد، تمام ریش های متری مرلین آتیش گرفت، خاکسترش ریخت کف کافه، یه سگ ولگرد گشنه ای اومد لیسش زد....
مرلین نگاه خشم گینی به دالاهوف کرد...
دالاهوف: ایول، حالا جوون تر به نظر می رسی مرلین...
مرلین با عصبانیت به سمت توالت عمومی کافه رفت، چند ثانیه بعد با یک آفتابه بزرگ فلزی سنگین، با خشم به سمت دالاهوف اومد....
پشت سرش هم حاج کالین با یه کاسه توالت اومده بود....
دالاهوف:
مرلین:
ملت:
دالاهوف نگاهی به لارا خشمگین کرد و گفت:
لارا، اصلا منو سننه، من که با مرلین رفیقم....خودت مبارزه کن...
و فلنگ و بست از کافه زد بیرون....
مرلین: خوش اومدی...
اون ور زمین که فلور تازه به هوش اومده بود، دید که دالاهوف رفته، لارا را تنها دید، فرصت رو غنیمت شمرد..
فلور: حالا ما رو میزنی...
و مثل هاپویی وحشی به سمت لارا هجوم آورد....
او در حال تکه تکه کردن بدن لارا بود....
مرلین ابرویی بالا انداخت و گفت:
ای فلور، چرا اینشکلی می کنی، غذا می خوای گشنته، بگو یه چیزبرگر برات بگیرم....هان؟ می خوای؟
فلور در حالی که لارای شیون کشان را زنده زنده داشت می خورد و لذت می برد گفت:
نه...نه...مگه..مگه اومدیم میتینگ....فقط گوشت آدم....به به...

لارا، حالا دو تا دستش تو دهن فلور بود...



ادامه دارد.



کارگاه ساخت ورد جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
#2
افسون:

تاسیوس کاپارلو

مخترع: وینچنزو کارالانی( 1890-1966) ( ایتالیایی)

عملکرد:
عملکرد منفی در بر دارد، این افسون که توسط یک جادوگر ایتالیایی پلید و شیطانی ساخته شده است، موجب می گردد افکار شیطانی و پلید در ذهن طرف مقابل به وجود آورد و موجب گردد تا او از این افکار استفاده کند بدون آنکه خودش بفهمد. افسون در درجه بندی وزارت، در افسون های بسیار خطرناک و غیر قانونی موجود است.( غیر قانونی بودن این افسون به علت عدم داشتن مجوز جهت ساخت آن در سال 1948 بوده است.)

کاربرد:
اصولا اربابان تاریکی برای اینکه خود وارد عمل نشوند و در مبارزه با حریفان خود آسیبی نبینند، عده ای جادوگر بی طرف را می یابند و این افسون را روی آنان اجرا می کنند، تا افکار پلید خود را انها برایشان انجام دهند و اگر قرار است آسیبی ببینند آنها جای این اربابان پلید آسیب ببینند.
در کتاب فلسفی افسون های پلیدی؛ نوشته پروفسور هانتاج سوئدی، آمده است:
و آنان که این افسون را پیاده می کنند، باید 2 شرط لازمه آن را نیز داشته باشند:
1. نفسی مملو از پلیدی و شیطانی
2. عدم رحم در هیچ شرایطی



مغازه چوبدستی فروشی الیواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#3
ضربه ای که الیواندر به سر دالاهوف زده بود به قدری محکم بود که هر بار دالاهوف داشت به هوش میآمد ازشدت ضربه بار دیگر از هوش می رفت.
دالاهوف یکبار توانست دقیق ببیند که کجاست. او در آسمان بود، پایین او لندن نمایان بود، چراغ های روشن، اتومبیل های گوناگون، هوا سرد و تاریک بود، دالاهوف کم کم داشت به هوش می آمد، گویا الیواندر متوجه تکان خوردن های دالاهوف روی جارویش نشد، هر دو روی یک جارو بودند.
دالاوف دیگر به هوش آمده بود، به آرامی دست در ردایش کرد، نبود، او مجهز به چوبدستی اش نبود، فوری در جیب شلوارش دست فرو کرد و یک چاقو بیرون کشید، در یک حرکت فوری با دستانش گردن الیواندر را گرفت و و چاقو را نزدیک گلویش برد و با خشم گفت:
هوی، الیواندر، چی با خودت فکر کردی؟ هان؟ بزرگترین قاتل جهان رو هیچ دیدی؟ هان؟
الیواندر حالا کلاهش کنار رفته بود، قیافه کثیف و موهای سفیدش که در میانش آشغال یافت می شد، نمایان بود..
او حالا به ناله کردن افتاده بود، دالاهوف به سختی سر جارو را پایین آورد و در یکی از پارک های یک محله در جنوب لندن، فرود آمدند...
الیواندر بالافاصله خود را رها کرد تا فرار کند، اما دالاهوف پرشی کرد و با دستش پایش را کشید، الیواندر رویش را به سمت دالاهوف گرفت و مشتی بر صورت او زد، خون از صورت دالاهوف روی موهای الیواندر ریخته شد، الیواندر سعی کرد چوبدستی اش را از ردایش بیرون بکشد اما دالاهوف مانع شد و با یک لگد او را تقریبا بیهوش کرد...
فوری چوبدستی الیواندر را گرفت و در ردایش فرو برد...
او می توانست خون آشام ها و معمله و قرار رو تقریبا به یاد بیاورد، باید از الیواندر حرف می کشید...
دستش را در جیب ردایش برد و یک وسیله جادویی که اماکن مهم جادوگران را نشان می داد بیرون کشید و با دقت دقایقی به آن نگاه کرد.
وزارت، وزارت سحر و جادو نزدیک بود، همش 3 تا خیابان...
صدای ناله های الیواندر به گوش می رسید.
هر لحظه امکان داشت برای ماگل ها جلب توجه کند...
در فکر رفت که چطور الیواندر را به وزارت برساند؟
که ناگهان....

ادامه دارد.



کارگاه ساخت ورد جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#4
افسون:
اکسپکتو مارسمولدور

مخترع: ریچارد هانجست( 1840-1928) ( انگلیسی)

عملکرد: قتل موجودات زنده خود تا شعاع 500 متری اطراف خویش

کاربرد: این افسون از لحاظ درجه بندی وزارت سحر و جادو در درجه فوق خطرناک و ممنوعه است. مسلما اجرای این افسون به تنهایی نیاز به فرا گرفتن علوم خاصی دارد.
تنها کسانی که تا به حال موفق به اجرای آن شدند، خود مخترع آن و لرد گریندل والد بوده اند. البته مخترع برای اینکه وجودی را به قتل نرساند در دشت وسیعی آن را امتحان کرده است.

به گفته پروفسور آرمالونز، استاد دانشگاه فنون جادوگری پاریس، این افسون جهت اجرا به 4 اصل زیر نیاز دارد که در نوع خود شاید کی غیر ممکن باشد:
1. تخلیه کلی فکر برای چند دقیقه
2. تمرکز نگاه بدون پلک زدن به چوبدستی خود
3. قدرت بالای و ویژه ماهیچه دست جهت نگه داشتن چوبدستی
4. آرام گفتن تمامی حروف افسون بدون کوچکترین تلفظ غلط



اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#5
نظارت


رفتی و نوشتی که از دوری من ملالی نیست
رفتی با کفی دوست شدی، هیچ خیالی نیست

یه روزم نوبت من میشه واست پست بزنم
ببینی ناظز یه جا دیگه ام، جاتم اصلا خالی نیست
جاتم اصلا خالی نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

ناظری بودم برات
که تو بهم قدرت دادی
دلم رو یه روز خریدی
فرداش آوردی پس دادی

بگو برات من چی بودم
ناظر تازه کاری
پیر شدم رفتی حالا
دنبال ناظر تازه ای

رفتی و نوشتی که از دوری من ملالی نیست
رفتی با کفی دوست شدی، هیچ خیالی نیست

یه روزم نوبت من میشه واست پست بزنم
ببینی ناظز یه جا دیگه ام، جاتم اصلا خالی نیست
جاتم اصلا خالی نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

دیگه پشت دستمو داغ می کنم
که تا زنده ام ناظر هیچ فرومی نشم
ناظر هر فرومی بشم
لااقل اسیر تو یکی نشم

ناظری بودم برات
که تو بهم قدرت دادی
دل رو یه روز خریدی
فرداش آوردی پس دادی

بگو برات من چی بودم
ناظر تازه کاری
پیر شدم رفتی حالا
دنبال ناظر تازه ای



رفتی و نوشتی که از دوری من ملالی نیست
رفتی با کفی دوست شدی، هیچ خیالی نیست

یه روزم نوبت من میشه واست پست بزنم
ببینی ناظز یه جا دیگه ام، جاتم اصلا خالی نیست
جاتم اصلا خالی نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت



جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#6
پیام های بازرگانی
درم، دریم دیرادیم

فروشگاه چوبدستی فروشی کوییرل، با تخفیفی ویژه و بی سابقه بشتابید، تخفیفی 90 درصدی، بی سابقه ترین تخفیف در طول تاریخ بشریت جادوگری
کوییرل: بد بخت شدم بابا، بیان خرید کنید دیگه جون نور ممد. تلفن: 88889999
*******************************************************************
گیم نت لندن، گیم نتی مجهز با کلن هایی بی نظیر، سیستم های مچهز به بازی هایی نظیر؛ قارچ خور، اسنیک موبایل، کانتر بوقی، جی تی ای 1 . تلفن: 00000111
*******************************************************************
پستونک سرژ، محصول ویژه شرکت تانکیان، جدیدترین محصول برای نوزاد کوچوی اگور مگوری شما ها، با قابلیت سفت شدگی و نرم شدگی در دهن بچه. تلفن: 2000000
*******************************************************************
درم، دریم، دیرادیم

دروان ما
ویلیام ادوارد در قدرت

( صفحه تلویزیون شهر خونین پالرمو ایتالیا را نشان می دهد، شهری که به دستور مافیا کبیر و خدای نت، ویلیام ادوارد به رگبار افسون های نابخشودنی بسته شده است، تمام خیابان های کف شهر پر از خون و جسد است.)
گوینده شروع به صحبت می کند:
به نام خاق جادوگران
ببینندگان عزیز برنامه دوران ما، این برنامه هفته ما، اختصاص دارد به ویلیام ادوارد. همانطور که در تصاویر می بینید، ما پالرموی سال 1990 رو می بینیم، همه جا پر از خون و جسد و تکه های بدن.
بله؛ همه این جنایات به دستور ویلی ادوارد کبیر، مافیای بین الملی اول جادوگران و خدای نت صورت گرفته است. جنایتی نا بخشودنی. دادگاه بین الملی جادوگران در سال 1995، طی حکمی ویلیام ادوارد فراری را تحت تعقیب قرار داد و بدون حضور وی در دادگاه حکم اجرای افسون واداکداوارا را برای وی صادر کرده است.

( الان دوربین گوینده را نشون میده که در میدان اصلی پالرمو ایستاده است)
خب، ما از جمعیت 20 هزار نفری پالرمو، یک خانواده 4 نفری زنده یافتیم که معجزه بود. پدر این خانواده که صحنه های قتل و کشتار را از نزدیک دیده بود الان کنار من ایستاده است.
( دوربین یه مرد کچل و خپل رو نشون میده..)
خب آقا، شما می تونید یه گزارش یا توضیحی به ما بدید؟
مرد: یه مایه تیله ای بده؟
گوینده یک گالیون از جیبش به طور یواشکی در میاره و میده به مرد...
مرد آراوم میگه: وای، طلاست...
گوینده رو به دوربین می کنه و میگه: مگله مشنگ زاده همینه دیگه...ببخشید...
سپس آن مرد شروع به صحبت کرد:
آره یادم نمیره، شب بود، تو خونه تو قسمت های تاریک داشتم یه کارایی می کردم که یهو صدای جیغ و داد شنیدم، به سمت پنجره آمدم و آن را باز کردم، بیرون را نظاره کردم...
یک ارتش 100 نفره مسلح به چوب های کوچیک درخت بود فکر کنم به سمت خیابون ما می اومدن، همشون لباس آبی پوشیده بودن....یهو یکی از بین اونا داد زد: افراد، برای سر ادوارد کبیر بمیرید، حمله....
و یهو از اون چوباشون اخگرهای بیرون پرسید و رفت طرف همه خونه ها، یکی طرف من می اومد، سر رو خوابوندم، اما اصلا اخگر به دیوار خورده بود....
ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ
در همین بین مرد که داشت جلوی دوربین صحبت می کرد با نور سبز رنگی که با صدای ویژژ به سمتش می آمد از پا در آمد...
گوینده و مجری وحشت کرده گفت:
اینم جنایتی دیگر....از خدای نت...
و صفحه تلویزیون سفید شد....

صدا و سیما
ای بابا، نکنه حالا مرده باشن....

*******************************************************************



تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۵
#7
خب..

دیدم این تاپیک مدتیه داره خاک می خوره، امروز دیدم خیلی دیگه داره می خوره، بنده خدا خفه شدش، اومدم بهش تنفس مصنوعی بدم...



1. شما یک مرگخوار هستید و با چند نفر دیگر برای کاری که لرد سیاه شما را فرستاده در بندرگاهی مه گرفته و تاریک قرار دارید و محفلی ها به شما هجوم می آوردند؟

ساعت 3 نیمه شب
بندرگاهی مه گرفته و تاریک


به سمت بندر راه افتاده بودم، تقریبا به محل قرار رسیده بودم، لباس تماما سیاه جهت ناشناس ماندن جلوی شاید چند ماگل که احتمال کمی داشت آنجا باشند، پوشیده بودم.
در محل قرار بودم، اما سایر مرگخواران هنوز نیامده بودند!
هوا سرد بود، از شدت سرما، شال گردن خودم را از جیب پالتویم بیرون کشیدم، و دور گردن پیچیدم، اما هنوز هم سردم بود، تصمیم گرفتم با پیپم را روشن کنم.
پیپم را از جیب راست کتم بیرون آوردم و با یک حرکت دست آن را روشن کرد.
مشغول کشیدن پیپ شدم...
که نگاهم به سمت 3 پسر جوان ماگل افتاد که آن طرف، گوشه بندرگاه، در حال تزریق بودند....، با خود گفتم، دنیا رو نیگاه کن، تزریق می کنند، یادم باشد این رو یه سر ببرم باشگاه ترک اعتیاد سه دسته پارو پیش ونوس!!!
نگاه به سمت 3 فرد سیاه پوش ثل خودم معطوف شد که به سمتم میامدن...
اون ها مطمئنا مرگخوارا بودن...، همتاهای عزیز من!!!
آن 3 جلوی من ایستاده بودند، یکی از آنها جلو آمد و با من دست داد و گفت:
این بسته سفارشی برای لرده...
و یک بسته بسیار پوشیده و قهوه ای رنگ را از جیبش در آورد و به من داد...
در همین بین، تا محفلی، با جارو از سمت آسمان به طرف ما هجوم میآوردند، صحنه وحشتانکی بود....
فوری روی زمین شیرجه رفتم، بسته را داخل جیب داخلی پالتویم نهادم و روی زمین لیز خوردم، به سمت پله های خروجی بندرگاه رسیدم، می توانستم آن 3 همکار را ببینم که در حال جنگ و جدال با محفلی ها بودند...
وای! نه! یک محفلی درست پشت سر من بود و دنبالم می کرد....
باید خودم را از آنجا دورتر می کردم....
هر لحظه امکان داشت سیل انبوه ماگل ها به همراه نیروهای امنیتی آنها به محل نزدیک شوند....
او همچنان با جارو از بالا دنبال من بود....
به داخل کوچه ای پیچیدم...
کوچه ای تاریک و خلوت...
نه! وای! کوچه بن بست بود! او آرام آرام از جارویش پایین آمدم و دست در شنلش می کرد که چوبدستی اش را بیرون بکشد که من زودتر از او این کار رو کردم و فریاد زدم:
آواداکداوارا.....
او چندین متر به عقب پرتاب شد و به دیواری اصابت کرد...، قطعا مرده بود...
کم کم چراغ های خانه های آن کوچه روشن می شد...
فوری جاروی آن محفلی را برداشتم و به فراز آسمان ها رفتم...


2. یکی از صحنه های فیلم های مورد علاقه خودتان را بازسازی کنید؟

فیلم پرپرواز اون تیکه که شادمهر پیانو میزنه، به جایش ویلون بزنه بعد روش ترانه علامت سوال رو بخونه!




3. شرح مختصری از تاریخچه تاسیس هالی ویزارد؟


آره، یادم میاد، اون قدیما، اون موقع تو جلسه خدایان نت کرام و لرد مملی و حاجی و عله رو هم چون تازه کار بودن دستشون رو گرفتم آورد تو این کنفرانس!
بعد کار کنفرانس به جادوگران کشیده شد..
لرد مملی گفت:
ملت، چطوره زین پس در این جادوگران فیلم های سینمایی بسازیم....
حاجی:
ممل، یه چی میگی ها، آخه چطوری؟ فلش بذاریم....
عله:
هوی فکر فلش نکنید که من سایتم فضا کافی نداره...تازه سرعت صفحات و سایت پایین میاد...
کرام:
خب، به صورت رول پلیینگ می نویسیم...خب..اگه..خب..اینطور خب..اگه...بشه..خب...اسمش هالی ویزارد باشه..خب..دیگه...خب...خیلی خب...
عله:
مرض خب....چقدر خب خب می کنه..دیریت انجمن ها رو ازت میگیرم ها....( اون موقع کرام مدیر انجمن بود..)
( در همین بین ویلیام ادوارد یعنی من تیک "خب..خب.." رو از کرام گرفتم...)
در میان این کنفرانس دیگر خدایان نت به این مسئله اعتراض کردند و جادوگران را کوچک تر از ن خواندند که بخواهد بحث در این کنفرانس مطرح شود....
ویلی ادوارد غیرتی( شخص من) آب روغن قاط زد و در یک حرکت انتحراتی همه خداها را از نت حذف حیاط کردش( خودمونی: یعنی فرستادشون اون دنیا) { این حالت خشم ویلی ادوارد رو نشون میده..}
این طور شد که فقط یک خدا باقی ماند و اون هم ویلی ادوارد بود...
در این بین مملی از فرصت استفاده کرد و رفت به نزدیک ترین کافی نت...
تا بره زودتر از کرام تاپیک رو بزنه....
اما ای دل غافل که عله از همون اتاق کنفرانس کانکت شد و بلاکش کرد....
مملی با جمله زیز رو به رو شد:
"شما به این قسمت دسترسی ندارید"
" شناسه شما به علت جرزنی بسته شده است"

حالا بود که کرام تاپیک "هالی ویزارد" رو زد...



خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵
#8
دوئل نیمه شب



عجب روز پرکاری بود، صبح زود به ژاندارمری رفته بودم، یه جلسه داشتم، ظهر تو وزارت دو تا جلسه داشتم، بعد از ظهر جلسه شورای دهکده بود، و حالا ساعت 7 شب، خسته و بی تاب به خانه بازگشته ام. همسرم با بی حوصلگی و اوقات تلخی در آشپزخانه در حال درست کردن غذا است.
من در حالیکه چشم هایم کم سو شده بودند، در حال خواندن کتاب؛ منطق پیدایش افسون های سیاه بودم، کتابی که آلبوس دامبلدور، به من هدیه کرده بود.
همسرم از آشپزخانه بیرون آمد و با اوقات تلخی، به سمت من در پذیرایی خانه آمد، و کنارم روی کاناپه نشست، آهی از خستگی کشید و رو به من گفت:
آنتونی، تو کی می خوای یه کم پیش من تو خونه بمونی، هان؟ صبح میذاری میری و شب این موقع میایی!
کاغذی میان همان صفحه کتاب گذاشتم، کتاب را بستم و روی میز کوچک کنار کاناپه گذاشتم، عینک مطالعه رو در آوردم، خواستم روی میز بذارم که از دستم رها شد و روی زمین افتاد، خوشبختانه نشکست، آن را روی میز گذاشتم و رو به او کردم و گفتم:
عزیزم، گرفتاریه، کاره، نمیشه که همینجوری ولش کرد... اگه من شب، اون موقع که هوا تاریک میشه، نیام خونه تا با هم به جاهای تاریک بریم و چراغو خاموش کنیم، پس کی ....؟؟ هان؟؟
همسرم با پرخاش گفت: اه...اینو کی گفته، کجا گفتن حتما باید تو جاهای تاریک؟ هان؟
فورا دستم را زیز کاناپه بردم و نوت بوک رو بیرون کشیدم، روشنش کردم، سیم تلفن رو به بقلش زدم، سیستم بالا اومد، ویندزوش هم اکس.پی بوده( به جون نور ممد سرویس پک 9 بود..)
کانکت شدم.... بوق بوق می کرد....
همسرم را به کنارم فراخواندم....
www.ir.......... .com
من:
همسرم:
بعد از دیدن عکس ها و فیلم ها، قانون تاریکی رو به همسرم نشون دادم...
سپس وی با قیافه ضایع گشته گفت:
ضایع شدم... خب..جدید نوشته بودن...من که آپدیت نیستم...

6 ساعت بعد
خانه دالاهوف
ساعت 1 نیمه شب
جاهای تاریک و پنهان...

عزیزم...میشه ولم کنی، می خوام بخوابم....بسه دیگه...
صداهای اعتراض همسر دالاهوف به گوش می رسید....
یکی از همسایه ها آب روغن قاط زد، اومد دم درب خونه دالاهوف، زنگو فشار داد...

ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

دالاهوف اومد دم در و با نعشگی گفت:
چیه، حاجی مگه سر آوردی؟ جون چودت، اصلا چوچله دعوا معوا یخدی....

همسایه: اولا سلام، دوما لباساتو یادت رفت بپوشی، سوما صدای زنت خیلی بالاست، بگو وولوم رو کم کنه...، به چی حالا اعتراض می کنه، مگه چی کار می کنی؟ ای شیطون نکنه تو هم دیگه...آره؟

دالاهوف با خشم ترکید( ) و نشان داد:


سپس رفت داخل خونه و 2 دقیقه بعد با لباس اومد دم در و ادامه داد:
به تو چه یارو، ژن خودمه، نه ژن تو، فمیدی مشتی؟ یا اینکه باید حالی بهت بدم؟ هان؟
در همین حین همسیه و دالاهوف با هم چوبدستی به دست گرفتند...
دالاهوف:
همسایه:

دالاهوف بدون شمارش یه اخگر مرگبار می فرسته تو صورت همسایه، همسایه کله رو میاره پایین...
این بار همسایه یه افسون می فرسته...، دالاهوف فوت می کنه افسون وسط راه غیب میشه...
دالاهوف: دارم برات....

3 ساعت بعد
ساعت 4 صبح

هر دو خسته به گوشه ای از خیابون افتاده اند و خمیازه می کشند....
در همین بین ساعت هر دو زنگ میزنه و بیدار میشن و به دوئل ادامه میدن...

1 ماه بعد...

همچنان دوئل ادامه دارد...

1 سال بعد..

دوئل با شکستن سر هر دو طرف هنوز ادامه دارد...

10 سال بعد..

دوئل با وجود به دنیا آمدن بچه ها، هنوز ادامه دارد..

50 سال بعد...

دو طرف دوئل با عصا همچنان به کار خود ادامه میدن..

در آخر، دالاهوف تو یه حرکت نامردی در یک نیمه شب،با عصا میزنه تو سر همسایه و می فرسته اونو به دنیای آخرت و حالا خودش نفس آخر می کشه بای بای...

جسد بی جان دالاهوف جلوی خونه اش افتاده بود....

کار ازجاهای تاریک به دوئل کشید..

یکی نیست بگه همسایه تو رو سننه... نه عله؟

* ببخشید اگه آخرش خیلی ارزشی شد...*



گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵
#9
سلام به مدیران عزیز:


خب در مورد اون مصاحبه ها، از این به بعد، برای اینکه همه مدیران در جریان باشند، من قبل از مصاحبه سوالات رو برای همه مدیران پی ام می کنم که همه در جریان باشند.
بعد از انجام مصاحبه، از کسی که باهاش مصاحبه صورت گرفته حتما می خوام که تو همین تاپیک گفتگو با مدیران بیاد و اعلام کنه که ازش مصاحبه صورت گرفته است.
اما متن خود مصاحبه با جواب ها، شما مدیران به اونی که ازش مصاحبه گرفتم، پی ام بزند و بخواهید که متن رو کاملا بخونه.
بعد یه تایید شد پایین پست مصاحبه بزنید.
اینطوری فکر کنم اطمینان بیشتری باشه...

به هر حال این نظرم بود...

اگه موافقید من اینکارو بکنم!


با تشکر



شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵
#10
به نام خالق امتیازات

خب، طبق قانون مدرسه، که پروفسور ایدی مالفوی، استاد درس تغییر شکل، آن را زیر پا گذاشتند.
با تصمیم مدیریت محترم هاگوارتز و من:

-30 امتیاز از اسلیترین

بابت، استعفایی که فرداش میاد و پس میگیره.



با تشکر
بازرس عالی رتبه


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۱۷:۱۶:۴۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.