هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶
#1
و سه دوست ِ ما مرلین رو روی دست‌شویی فرنگی‌ش تنها گذاشتن. سرنوشت ِ مرلین ساحر ِ بزرگ ِ دشت‌های بریتانی و حومه‌ی پاک‌دشت این گونه رقم خورد که تا ابد در دنیای‌ای موازی و روی دست‌شویی فرنگی، چشم به راه ِ اندکی آب باقی بماند. هنوز مردمانی که در جنگل‌های آلبانی و اطرافِ پاکدشت شب‌ها قدم می‌زنن یا کارهای دیگه‌ای می‌کنن؛ گاهی شیون ِ مرلین را می‌شوندند که می‌گوید:
« آآآآآآی! آآآآآآی! آآآآآآآی! همه‌ی حفره‌هایی که دارم در ازای یه کمی آب! آآآآب! آآآآی»
و آن مردمان تعجب نموده، به کار ِ‌خویش ادامه می‌دهند.

***

- فردا از این‌جا ماشین گیر میاد؟ خیلی خفنه! بعیده من به امتحان برسم. ها؟ فک می‌کنی ماشین گیر بیاد؟ حوصَله‌شم ندارم در بست بگیرم!

- نه بابا!

-آها

دو یار ِ تاریک گفتگو می‌کردند و سرژ جست‌زنان و شادمان پشت سرشون در حرکت بود که یهو....

یه صحنه فیلم از این فیلمای مستند که هواپیما‌‌های آلمان نازی از تو هوا رد می‌شه و خلبان دست‌تکون می‌ده رو به دوربین. همین‌طور مثه گله‌ی ملخا هواپیما از تو آسمون رد می‌شد. بعد یه خلبان دیگه از نزدیک دوربین رد شد که صورتی رنگ پریده داشت با چشمایی سرخ و بینی‌ای که مثه پوزه‌ی مار بود و چیزی که مثه مار بود و روی یونیفورم‌ش یه مار بود و روی دوشاش هفت‌هشت‌تا مار زده بود بیرون و از توی گوشاش بچه‌ مار می‌اومدن بیرون و هوا می‌خوردن و کلن‌ همه‌چی‌ش ماری بود.

سرژ: واه!‌دقت کردین! ولدمورت بود! خیلی خفن بود. اون موقع هم تو لشکر هیتلر پس می‌جنگیده! ای نامرد!

بووبو و امپراطور که رو به آسمون داشتن و بسیار کف نموده بودند، به صورت ِ هماهنگی بدون اون‌که سر رو پایین بیارن لگدی حواله‌ی موجود ِ اسطوره‌ای ِ سرژ نام کردند.

بووبو: یعنی ما تو زمان به عقب برگشتیم؟ جنگ ِ دوم؟ عجب دست‌شویی خفنی بود.
امپراطور ( متعجب رو به آسمون): ولی خوبه‌ها! هفتاد سال وقت دارم! پاس می‌کنم واحده رو!
بووبو: آره! ای‌ول!
سرژ: بابا ولدمورت بود! ولدمورت! ولدمورت! ولدم...


***

امپراطور: اینا دیگه چین؟

اینایی که امپراطور گفت یه قبیله‌ی بومی بودن تو جنگل‌های آلبانی.

( شبح ِ پدر ِ هملت از روی دیوار: اوی! چرا اینتر زدی. خب توصیف کن خواننده بدونه چی به چیه. رول پلیینگ جدیه. اوی من روح ِ بابات بودم.»

نویسنده: نمی‌شه پدر جان!‌ وضعیت‌شون ناجوره. بومی‌ن دیگه بی‌نوا‌ها. یه کمی راحتن.

شبح: آها! باشه! )

بومی‌ها که دوستان ِ ما رو دیده بودن به سرعت طرف ِ سه همراه می‌دویدن. وقتی به اونا رسیدن جمیعن تعظیم ِ خفنی کردن.

« ژوپسا ژوپسا!»

«هین؟»

سرژ: « می‌گه سلام ای اربابان»

« تو از کجا می‌دونی چی می‌گه؟»
« نمی‌دونم! مگه شما نمی‌فهمید؟»
« نه!»
« آها! نمی‌دونم! من می‌فهمم بالاخره! شاید به خاطر ِ پایین‌تنه‌ی تازه‌م باشه! »
« آهان! »
«آره»
« به‌ش بگو سلام!»

سرژ « ژوپسا»

یاروها: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا».

سرژ : «مماااااااا! می‌گه امپراطور خداوندگار ِ ماس ما از قرن‌ها پیش تصویرش رو روی چرم کندیم! »

« آره؟ بگو نشون بدن تصویرم رو! »

سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا »

بعد یاروها یه صفحه‌ی خیلی قدیمی و تاریک و خفن از توی کیسه‌شون در اوردن. هر کدوم‌شون یکی داشتن و البته قابل ِ ذکره که بعضی شاهدان عینی نقل می‌کنن که پوستری بود از فیلم ِ کینگ‌کونگ اونم سیاه و سفید!

« اه؟ ای‌ول! به‌شون بگو که من گشنمه! امتحان هم دارم! بگو یه حالی بدن!»

سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا امتحان ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا »

« امتجان رو چرا این‌چوری گفتی پس؟ »

سرژ: ...
اما قبل از این‌که سرژ چیزی بگه بومی‌ها سه تا رفیق ِ ما رو روی دوش‌شون گذاشتن و به اردوی خودشون بردن و صدای سرژ در میان جمعیت گم شد! ( تو مایه‌های سین‌سیتی که طرف داد زد ولی صداش اشتباهی شنیده شد. آآآه!‌ آیا این راز ِ خفنی بود؟ )

***

دوستان ِ ما بر پوست ِ خرس‌های کنده شده‌ای نشسته بودن و دورشون اتفاقاتی خوب داشت می‌افتاد. آتیش روشن بود و دور ِ آتیش یه سری لکه‌ی سیاه می‌رقصیدن. و ناگهان:

بووبو: « هی! اون‌که هری پاتره! »

و «اون» پسر بچه‌ای بود چیز‌لخت که دور ِ آتیش می‌دوید و جای زخم ِ خفنی روی پیشونی‌ش بود که شبیه ِ صاعقه بود و شلواری‌ داشت که شبیه صاعقه بود و تا زیر ِ چونه بالای کشیده بودش و هر چن لحظه یه بار می‌ایستاد و یه تیکه خاکستر بر می‌داشت قورت می‌داد.

« هی پسر! ما اومدیم به زمانی که هری پاتر بچه بوده! نگاش کن! نگاش کن! ای...! عجب....! از همون موقع آتیش ِ زیر ِ خاکستر می‌خورده! همینه حالا همه‌ی دل و روده‌ش گدازه‌س جون ِ سرژ! ای...! »


« آره؟ ای‌ول! باید یه حرکتی بزنیم! از همین بچه‌گی اصلاح‌ش می‌کنیم! ما خیلی خفن و سیاهیم! »

سرژ: « ژوپسا »!


------

[ شبح روی دیوار: اوی! پس اون راز ِ خفن ِ امتحان چی شد؟

و نویسنده سوووت زد!

آیا راز ِ خفن آن‌قدر خفن بود؟ ]



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۳:۰۵ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
#2
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود. کوشی امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی خفنی بود روی زمین افتاده بود.
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود.
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود.

گول نخورید خواننده‌ی عزیز! این صدای زنگ ِ موبایل ِ بووبو نبود!‌گوشی امپراطوری ِ تاریکی مثه مجسمه‌ی ابولهول افتاده بود زمین و بعد یهو شروع کرد به ویبره کردن.

دیش دیش دیش مگه نگفته بودم که چه... دیش دیش دیش!

زنگ ِ گوشی امپراطور ِ‌کبیر همه‌ی زیر زمین ِ بیمارستان سوانح جادویی رو تسخیر کرده بود. صدای دنگ و دونگ از طبقه‌های بالا به گوش می‌رسید و یه‌طورایی آدم فکر می‌کرد بیمار‌های سانحه دیده دارن دنبال ِ منبع ِ صدا می‌گردن. البته برخی صاحب نظران گفتن بیماران و شفادهنده‌ها که از قبل مشغول ِ کار‌های شبانه‌ی معمول خود در بیمارستان سوانح سوخته‌گی بودن با شنیدن ِ ریتم ِ تاریک ِ آهنگ، بهتر و با ریتمی خوش‌تر به کار‌های خود رسیدن و با هم هماهنگ شدن و سراسر ِ بیمارستان ِ سوانح هم صدا با هم نوسان می‌کرد و جزر و مد می‌کرد و بالا و پایین می‌رفت. آهنگ ماه‌ای بود که باعث می‌شد همه روی تخت‌ها جزر و مد کنن!

و بالاخره آهنگ ِ مربوطه قطع شد!
(صد‌های جیغ و داد و ناله از طبقه‌های بالا توی پس‌زمینه! )

بعد سری از توی سوراخ ِ گوشی بیرون اومد. بعد از اون شونه‌ها، سینه و شکم. بعد تنه‌ی بیرون آمده که تا نیمه از توی گوشی بریون اومده بود کمی زور زد و کمی سرخ شد و بعد صدای سقوط ِ جسمی سنگین به گوش رسید و بالاخره هیبت ِ مهیب کاملن از توی گوشی امپراطور بیرون اومده بود. هیبت تو مایه‌های ترمیناتور ِ دو روی زمین زانو زده بود و می‌خواست بلند شه که بره تو کافه یه لباسی چیزی جور کنه. ولی بعد یادش افتاد که جادوگره:

«رداییوس!»

و سه ردای سیاه و خاکستری و سفید دور ِ‌او پیچیدن گرفتند!
بووبو که تازه از گوشی بیرون اومده بود، چشم‌ش رو روی سوراخ ِ گوشی گذاشت و داخل‌ش رو نگاه کرد:
« بیچاره! کجا هم که پرت نشد! به‌ش گفتم ول کن باید برم! »

او البته این‌ها رو توی ذهن‌ش گفت. همون ذهنی تنگه، برای شاپرک‌ها یه لونه‌ی قشنگه! کدوم کدوم شاپرک؟ همون که...اهم!


ذهن ِ بووبو کاملن آماده بود و می‌دونست چی کار باید بکنه! آخه بووبو خیلی خفن بود. حتا از آرشام هم خفن‌تر بود. همین موقع که او به سمت ِ ماموریت ِ سیاه‌ش رهسپار داشت می‌شد یهو یه چیزی روی دیوار ظاهر شد:

« من روح ِ باباتم! عموت منو کشت! انتقام ِ منو بگیر! این‌جا محیط ِ هری پاتریه! از طریق تلفن جایی ظاهر شدن مال ِ ماتریکسی‌های ص.ه.ی.و.ن.ی.س.ت می‌باشد. من روح ِ باباتم! تو باید هری پاتری جا به جا بشی! الان به درک واصل‌ت می‌کنم آخه من روح ِ باباتم!»

آن شبح ِ مادی ِ روی دیوار چه وحشتناک بود! وای! بووبو گفت:

« نه اخوی! من که هملت نیستم! من ر.ا.ب هستم که تو کتاب ِ هفت معلوم می‌شه کی هستم و من تمام ِ سعی‌م رو می‌کنم یه اسپویلر نباشم! من افشا نمی‌کنم! ضمن اینکه ما توی دوران ِ آینده زندگی می‌کنیم. این گوشی‌ها در واقع تلفن نیست. شومینه‌ی دیواریه! آره پدر جان! »

« آهااااا باشه! پس من دیگه نمی‌خورمت! فقط روح ِ‌باباتم که عموت منو کشته!»

« آره؟»

و بووبو به سمت ِ شبح رفت. او را گاز گرفت و تیکه‌ای از او را کند. کدام تکه‌ را؟ نه به خدااااا سوگند که نمی‌گووویم!
شبح جیغی کشید:
« من بابات بودم ابله! حالا مامانتم که عموت منو...»

اما بووبو بی توجه به این خزعبلات( اوهو اوهو) همون‌طور که تکه‌ی کنده شده‌ی شبح رو تو دهن‌ش داشت به سوی خاکستر ِ سرژ پیش می‌رفت. تکه مثل ِ دم ِ مارمولک که وقتی کنده می‌شه هنوز زنده‌س، خودش رو پیچ و تاب می‌داد و از آینده‌ی شومی در انتظارش بود می‌ترسید.

***

بووبو بالای لکه‌ی خاکستر‌ ِ سرژ ایستاده!
« ای گوشت ِ شبح ِ بالای دیوار که نگاه می‌کنی! تقدیم شو!»

و تکه‌ی کنده شده‌ی شبح رو روی خاکستر‌ها ریخت و خاکستر‌ها جلز ولزی کردن که نگو!

« ای اشک ِ استاد یه حالی به‌ش بده! »

و بووبو به یاد ِ روزهای خوشش با سرژ و دوستان در جنگل‌های آلبانی افتاد و به یاد اورد که هیچ‌وقت تو زندگی‌ش بدون ِ سرژ دیگه نمی‌تونه خواب ببینه و یادش اومد که او-بوویو- همون پسر ِ دکتر فرانکنشتاینه و پدرش هرگز به‌ش نگفته که اون کیه و اسم‌ش چیه. یادش اومد که او - بووبو - در گذر زمان حتا کوزت و پرین و حنا دختری در مزرعه هم بوده. یادش اومد که ....! خب این به هر حال ربطی به کسی نداشت و یواشکی یادش اومد!(واااه! راوی هری پاتری و عین ِ فصل ِ چفت شدن ِ هری و اسنیپ اومد این تیکه رو! ) همین موقع بود که گریه کرد و قطره اشکی روی خاکستر‌ها ریخت و جلز و ولزی کرد که نگو.

« ای موی ِ خفن تقدیم شو»

بعد از فضاهای بین ِ کهکشانی و زیر‌کهکشانی تار ِ مویی بیرون کشید و آن را بو کرد و روی خاکستر‌ها انداخت و لکه‌ی خاکستر‌ها جلز و ولزی کرد که نگو!

« باشد که سرژ تانکیان از نو برخیزد»

و جلز و ولزی کرد که نگو!

***

موجودی با نیم‌تنه‌ی سرژ و پایین تنه‌ی سگی سفید رو به روی بووبو ایستاده بود.

« این موی چی بود که تقدیم شد راستی؟»
این سرژ بود که با غرور به پایین تنه‌ی تازه‌اش نگاهی می‌انداخت.

« درس نمی‌دونم سرژ پسر! به نظرم باید مال ِ چیزی به جز فضاهای بین کهکشانی و زیرکهکشانی باشه! به هر حال! بزن بریم جو! »

و سرژ که نیمه سرژ بود و نیمی جو، سرژ که موجودی اسطوره‌ای بود، آن نی‌زن بر دروازه‌ی سپیده‌دم، دنبال ِ بووبو راه افتاد. آدم یاد ِ بازی نینجا و همراه‌ش می‌افته!!


آن‌ها به سوی دری می‌رفتند که امپراطور ساعتی پیش از آن درگذشته بودی! آیا در پس ِ ان در جنگلی در آلبانی در انتظارشون بود؟ آیا آن تو جنگلی بود مربوط به یه دنیای موازی که مال ِ زمان ِ جنگ جهانی دوم بود و توش هری پاتر بچه بود؟ آیا چی؟


ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۸ ۳:۰۸:۴۴


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۴:۰۶ جمعه ۷ دی ۱۳۸۶
#3
در حالی که کوییرل، بارن و مرد ِ جوان ِ بزهکار - که از اوردن اسم‌ش معذوریم - دنبال اسکاور روی زمین چمباتمه زده بودن و داشتن رد ِ گدازه‌ها رو به دقت دنبال می‌کردن، بله در همین حال ما سعی می‌کنیم که زاویه‌ دیدمون از پشت باشه تا بتونیم جمباتمه زدن ِ دوستانمون رو بهتر درک کنیم.

گدازه‌ها که بوی غریبی می‌دادن دوستان ما رو دنبال ِ خودشون می‌کشیدن.کم‌کم کاشف به عمل اومد که بوی عجیب ِ گدازه‌ها در واقع متعلق به گدازه‌های هری نبوده.

گدازه‌های هری از نوع ِ پاستوریزه بوده و جهت استعمال ِ درونی و برونی مانعی وجود ندارد. گدازه‌های هری را از داروخانه‌ها تهیه فرمایید آما خاطرتان باشد که به داروخانه‌چی یواشکی بگویید که گدازه می‌خواهید و گرنه زشت است!

[ الان این تیکه‌ی بالا رو رو به دوربین گفتیم. تیریپ ِ ترومن‌شو تبلیغ ِ نا محسوس بود. کسی نفهمید و پست ِ ما ویرایش نخواهد شد]

بوی عجیب گدازه‌ها مربوط به جسد ِ مرد ِ بی‌نوایی بود که توی مسیر گدازه‌های دفن شده بود. گدازه‌ها روی سرژ تانکیان رو پوشیده بودن. اما آثار شکنجه هم توی بدنش بود و نشون می‌داد که قبل از دفن شدن توی بعضی حفره‌های بدن‌ش گدازه‌ی داغ وارد کرده‌ن.

کوییرل: اوه اوه!
بارن: یا حااااجی! این دیگه چیه!
اسکاور: عوووووووووووووووووق
اسکاور: عوووووووووووووووووق
اسکاور: عوووووووووووووووووق

و اسکاور آن‌قدر عوق زد که بووبو او را ناز کرد.

همین‌طور که دوستان ما پیش ِ جسد ِتانکیان چمباتمه زده بودن و تصمیم گرفته بودن که کلیه‌هاش رو برای اهدا به جوانان ِ تازه کار از بدنش خارج کنن، از پشت یه صف از آرشام‌ها حمله کردن. سی چهل تا آرشام با چوب‌دستی‌های کشیده داشتن از پشت حمله می‌کردن.

بارن: یا حاااااجی! دیدی گفتم! آرشام همه جا رو گرفته!


این موقع بود که آرشام‌ها خیلی هماهنگ با هم چوب‌دستی‌هاشون رو بالا اوردن و یه سری طلسم‌های هولناک رو شلیک کردن.
طلسم‌ها درست به سینه‌های دوستان ما برخورد کرد. کوییرل، بارن، مرد ِ جوان بزهکار و کریچر با هم روی زمین افتادن.

همین‌وقت بود که چهار نفری یهو توی ایستگاه ِ متروی منطقه‌ای متروک ظاهر شدن. روی زمین افتاده بودن و ماموران امنیتی منطقه‌ی متروک بلافاصله کوییرل رو به خاطر وضعیت نامناسب و دراز کشیدن در یک مکان ِ عمومی بازداشت نمودند و اما باقی دوستان ما - بارن، مرد جوان بزهکار و کریچر - روی دکمه‌ی ادامه کلیک کردن و دوباره توی همون مکان قبلی پیداشون شد.

آرشام‌ها همه با هم: نـــــــه! امکان نداره!

مرد جوان بزهکار: این به خاطر اینه که من همه‌ی چوب دست‌هاتون رو خلع سلاح کردم. من همه‌ی چوب دستی‌ها رو با وعده‌ی واکس براق‌کننده فریب دادم و حالا همه‌ی اونا مال ِ منن! یوهاهاها!

آرشام‌ها: وعده‌ی واکس ِ براق کننده؟ چه غیر اخلاقی! چه لیز!

مرد ِ جوان بدهکار: شما هیچ کاری نمی‌تونین بکنید! توبه کنید! از همه عذر خواهی کنید!

آرشام‌ها: عمرن! جونمون فدای امپ...

و یهو همه‌شون روی زمین افتادن. سی چهل‌تا آرشام ِ مرده جلوی دوستان ما بود. و دوستان ما باز دوباره جمباتمه زدن تا مطمئن بشن نبض تک‌تک آرشام‌ها تعطیل شده و ما باز هم از پشت به دوستانمون خیره شدیم تا اون‌ها رو بهتر درک کنیم.

کریچر: منظورشون از امپ چی بود؟ ها؟ خیلی راز ِ خفنیه!

سرژ: من می‌دونم!
بله این سرژ تانکیان بود که از میان ِ گدازه‌ها رستاخیز کرده بود. حالا او پیکره‌ی محوی بود که اون‌ورش پیدا بود! در این میان او آبرویش رفت! آآآه!

سرژ ادامه داد: امپراطور! جانم فدای امپراطور! منم به اون می‌پیوندم! امپراطور خیلی خفنه. منم همین‌طور! الان می‌خورمتون.

سرژ دهن‌ش رو باز کرد. ولی همین موقع بود که دوستان ما توی مسیر گدازه‌ها پریدن و شنا کنان دور شدن! و سرژ با همان دهان ِ باز مانده، عارقی زد که راوی را سبز کرد!

چه معمای خفنی پیش‌روی آن‌ها بود؟ آیا آن‌ها هری رو پیدا می‌کردن؟ یا هری هم طعمه‌ی آرشام‌ها شده بود؟ امپراطور که بود؟ سرژ چه بود؟


ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۷ ۴:۱۴:۳۷


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲:۳۰ جمعه ۷ دی ۱۳۸۶
#4
هری پاتر ریش ِ سفید ِ بلندی خریده بود. دو طرف ِ ریش کش داشت و هری پاتر که گوش‌های بزرگی داشت، توی انداختن ِ کش‌ها پشت ِ گوش‌هاش مشکلی نداشت. هری پاتر کلاه گیس ِ‌ سفیدی هم داشت با موهای فرفری ِ برفی رنگ. هری پاتر یه شلوار ِ پار‌چه‌ای ِ قرمز پوشیده بود که فاق‌ش خیلی مرتفع بود و یه پیرهن ِ سرخ داشت که سر ِ آستین‌هاش رو دست‌مال کاغذی چسبونده بود تا سفید جلوه کنه!

هری پاتر بابانوئل شده بود! در همین راستا هری پاتر روی چوب ِ جاروش سوار شده بود و یه گونی با آرم ِ تجاری ِ « Loops» روی دوش‌ش داشت. هری پاتر جای گوزن‌های بابا نوئل کلی عروسک با نخ بسته بود به چوب ِ‌جاروش. عروسک‌های دوستان‌ش -عزیزترین چیز‌هایی که در دنیا داشت! آآآآه! او دوست‌هاش رو خیلی دوست می‌داشت! آآآه! - تو هوای برفی این‌ور و اون‌ور می‌رفتن. عروسک ِ پروفسور کوییرل بزرگ‌ترین عروسک بود. هیچ‌وقت دیدید که روی ساندویچ‌ها نون اضافه سوار می‌کنن که باحال‌تر بشه؟ عروسک ِپروفسور کوییرل ِ بیچاره هم که تو این همه سرما و باد یخ زده بود یه ردای اضافی ِ سیاه به خودش بسته بود که مثه نون اضافه عمل می‌کرد و باعث می‌شد که گرم بمونه پروفسور. ردای بلند سیاه - چقدر شبیه چادر! - توی باد موج می‌خورد!
عروسک‌ ِ‌بارن خون‌آلود که به طور هوشمند ماه به ماه از خودش خون می‌داد بیرون تا بارن همین‌طوری هی خون‌آلود بمونه، عروسک ِ بعدی بود. بعد عروسک ِ « مرد ِ کلاه‌برداری که خانم‌های جوان را تور می‌کرد» و جن ِ خونگی و خلاصه انواع و اقسام عروسک‌های عجیب و غریب از جاروی هری آویزون بودن.

هری از بالای دودکش‌های بخاری رد می‌شد. هری مدام احساس می‌کرد چقدر به این دودکش‌های بخاری علاقه داره. چه شکل ِ دل‌نوازی دارن این دودکش‌ها.
بادی توی صورت هری سیلی می‌زد ولی هری کم نمی‌اورد و با نوک ِ جادوش باد رو تحریک می‌کرد! هری خیلی قوی بود!

همین‌وقت بود که یهو جای زخمی هری درد گرفتو احساس کرد که فاق شلوارش از همیشه بیشتر براش کوتاه شده و سرش داره از وسط به دونیم می‌شه و آرزو می‌کرد بتونه یه کم دیگه شلوارشو بکشه بالاتر! آآآآه!
اما یهو یادش افتاد که کتاب هفت تموم شده و ولدمورت ترکیده. آیا باز هم به خاطر ِ سوباسا بود که جای زخم‌ش و فاق ِ شلوارش با هم زوق زوق می‌کردن؟

هری بی خیال این فکرای سنگین شد و توی یکی از دودکش‌های بخاری شیرجه زد.

===========

دودکش بخاری، دودکش ِ‌اتاق خواب ِ یه نفر بچه‌ی یازده ساله‌ی بیچاره بود. بچه‌هه که هری رو دید ترسید! هری تعجب کرد. پیش ِ خودش فکر کرد:

من که علی نیلی نیستم که از من می‌ترسه! چطوره فهمید؟ یعنی این بچه از من هم باهوش‌تره؟ باید ازش بپرسم که با لوپس آشنایی داره یا نه! یعنی حتا توی لباس بابانوئل هم منو شناخته؟ چرا از من می‌ترسه؟ از کجا فهمیده جریان ِ منو؟ یعنی من لهجه دارم؟

بعد هری یه جعبه از توی گونی‌ش در اورد و داد دست ِ بچه. بچه جعبه رو که گرفت حسابی زیر گریه زد. جعبه‌هه از دست‌ش افتاد.
بنگ! جعبه که خورد زمین درش باز شد و مواد مذاب از توش ریخت بیرون.
دست بچه‌هه تاول ناجوری زده بود. بچه‌ی بیچاره تا مدت‌ها بعد از اون نتونس تایپ کنه!



Re: جشن تولد چهار سالگی سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۱۰ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
#5
نقل قول:
امپراطور تاریکی نوشته:
سلام دوستان! منم هستم دوستان! هر چند خیلی بالاشهره دوستان و شماها همتون مرفه بي‌دردین که پولین رو گرفتین دوستان! ولی منم روم زیاده میام دوستان! پس می‌بینمتون دوستان! خدافظ دوستان



Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲:۱۶ جمعه ۳۰ آذر ۱۳۸۶
#6
آی‌دی ِ شناسه هست
14949

=====
سوئال:
چرا برای این‌که شناسه‌ی جدید برای کولونی ِ معروف ِ ولدمورت‌های جادوگران ایجاد نشه، دقیقن باید شناسه‌ی من رو شوهرش می‌دادن رفقا؟ خصومت و اینا؟ زردی ِ شناسه‌ی من؟ من ولدمورت ِ به یاد ماندنی‌ای بودم؟ من چی؟


ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۳۰ ۳:۰۸:۱۷
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۳۰ ۳:۱۰:۱۳


پشمک!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۶
#7
چه عجیب! من 1984 رو 5 سالم که بود با بَن بِن یُن خوندم! ( این الان تبلیغه و من باید تو اسپویلر ول بدم منتها بلد نیستم! منو نزنین! )
به نظر من که در پدیده ی آسیب شناسی ِ ایدئولوژی در نیمه ی دوم قرن بیستم باید به پوزیتیویست ها مجوز پست زدن تو تاپیک ِ «چگونه دامبلدور را در وینگنشتاین آینه عبرت نماییم؟» را داد و این گون است و زیرا!
منم چه بلدم! نه؟
خیلی باحالیدا رفقا! فرمانروای ظلمات را آیا؟
طرف می گه چرا این قدر سایت شبیه دنیاهای آخرالزمانی شده و یارو ها واسه پست زدن باید آزمایش ِ خون و ادرار بدن بعد رفقا ما رو گدازه مهمون می کنن؟...! خب بگذریم!

از این گذشته و این حرفا یه سوئالی هم من داشتم! این شناسه ی قبلی من رو برای خودم باز نکرد مدیر ِ وقت به این بهانه که نمی شه و آرشیو به هم می ریزه و خاله ریزه و چیزا تمیزه و اینا! منتها من دیدم که برای یه یاوری دیگه شناسه ی من رو باز کرده بودین و طرف با شلوار من پز هم داده بود و خلاصه خیلی به ش خوش گذشته!

قضیه دقیقن چیه؟
الف- طرف خوشگل تر از من است؟
ب- طرف دو طرفه است؟
ج- مثلن قرار بر این بوده که من اذیت بشم؟
د- این جا عمومن کست ِ مدیریت شاد می زنه!
و- دقیقن کجای کست ِ مدیریت شاد میزنه؟

-=====---===-

پ.ن: کسی این جا کتاب ِ چه کسی پنیر مرا به جایی کرده رو خونده؟ بیاید تو همین تاپیک نقدهای کوبنده تون رو راجع به ش بدین! تو همین جا باشه حتمن! جای دیگه ضایع می شه! این جا محلی است برای سیل گدازه های بی خودی اون هم بدون مجوز و آزمایش ادرار! بشتابید به گفتگوی مدیران!



Re: نحوه برخورد،فکر کردی کی هستی!؟
پیام زده شده در: ۳:۰۹ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
#8
حقیقیت اینه که من به طرقی محیرالعقول پسورد یوزر جادوگرانم رو جوییدم و دور انداختم که بعدتر حتا اگر خواستم هم نتونم لاگین بکنم. منتها فرمان از جانب ادونای فردو آمد که بله! در نتیجه طی حرکاتی محیرالعقول‌تر پسورد بازیافت شد و این شما و این هم کلامی که ادونای در گوش رسول خود زمزمه کرد :

1- من از هیچ کس عذر نمی‌خوام بابت پست(ها)یی که اینجا میخ کردم. ( شاید فقط از خودم! حالا باید فکرهام رو بکنم! ) و اگر اون قضیه «بپا با کی حرف می‌زنی» پیش نمی‌اومد، حرف‌ها دیگه ادامه پیدا نمی‌کرد چون اون پست رول ِ دری وری، و همین‌طور اعتراض به ویرایش شدن‌ش، چیزی نبود برام به جز یه جور تفریح و حتا دست انداختن جماعت. یه چیزی شبیه آب در خواب‌گه مورچه‌گان ریخته‌ام ِ نیما! و الا من رو چه به رول جادوگران که حالا سرحاله یا مثلن پژمرده!

2- من همون‌طور که دلسوزی یا این‌طور قضایا رو برای جادوگران احساس نمی‌کنم، احساس هم نمی‌کنم که این‌جا ارث پدری منه. این مزخرفات ِ بودایی و همه گل و بلبل باشیم و من نبودم دستم بود ‌ای که تو جواب به پست من ول دادن جماعت به درد در کوزه می‌خوره تا آبش رو با هم بگیریم و با هم بشینیم و نوش کنیم! در نتیجه چون حوصله‌ش رو ندارم، جوابی هم تو کار نیست رفیق فرهاد!

3- احساس ندامت می‌کنم بابت اینکه روزی این‌جا عضو بودم و فعالیت می‌کردم! این‌جا حتا از حد ِ خودش هم نزول کرده. این شعار‌های مقدسات یک ملت، اسلام مقدسمون، شیرموز و پرت و پلاهایی مثل این من رو که شرمنده کرد. این‌جا دیگه به هیچ‌وجه شبیه یه پایگاه فن‌های هری پاتر نیست و همون‌طور که چکیده‌ی اون پست‌های کذایی رول اخیر ما بود، یه جور کراپشن عظیم موجوده.

4- جای تبریک هم البته هست. اینکه سایتی این قدر موفق باشه که مثل یه‌جور مدیوم هنری، یه فیلم چندگانه‌ی پرخرج یا یه کتاب عامه‌پسند، کاری بکنه که مقیاس اعضاش به اندازه‌ی مقیاس سایت مربوطه کوچیک بشه؛ جدن جای تبریک داره. می یکی که وحشت کردم از عکس‌العمل‌هایی که بعد از پست‌هام به وجود اومد و یه‌جور احساس ِ هم زدن ِ یه دیگ پر از چیز‌های عجیب غریب(لابد خود-سانسوری کردم!) به‌م دست داد! یک‌هو همه‌ی لحن ها برهنه شد و همه‌ی حرف‌ها به فوندانسیون‌ لخت‌شون برگشت و چیزهایی دیدم و شنیدم که سنگین بود.

5- آرزوی آینده‌ی آپوکالیپتی دارم برای همه! ادامه بدید و خوش باشید!.

امضا : مهدی بنواری و دوستان!

--------------

نقل قول:
من فقط تریپ روشنفکری می‌گم که "ببخشید آرمان جان که پیشنهاد دادم بریم جادوگران پست بزنیم"


بی خیال رفیق! خیلی هم خوش‌گذشت! یه‌قدری حال و هوامون عوض شد!



Re: نحوه برخورد،فکر کردی کی هستی!؟
پیام زده شده در: ۰:۴۹ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
#9
جدن دیگه همه چیز حدی داره! هم صبر من هم چیزای دیگه!
پیام کلی پست بارُن خون‌الود : تو کاربر عادی هستی => اظهار نظر نکن/ تو دیر عضو شدی => اظهار نظر نکن/ من مدیر جادوگرانم=> هر کاری کردم احترامم واجبه!/ حال نمی‌کنی => شرت کم!

نقل قول:
پس دوستان بدونن که دارن با کی صحبت میکنند به هر حال اینجا یک سایته و مسئول داره و احترام مسئول سایت واجبه



من نیم‌فهمم این قضیه‌ی حد من چیه یا اینکه دارم با کی صحبت میکنم چیه جریانش؟! اتفاقن کاملن دستمه که دارم با کی حرف می‌زنم! شما که قراره حد منو مشخصی کنی رفیق بنیز اول خودت رو معرفی کن! کجا ایستادی که قراره حد منو مشخص کنی؟! اصلن کی بهت همچو اجازه‌ای داده؟!

و این قضیه ‌ی هاله‌ی تقدس چیه؟! چون فلان کسک مسئول فلان‌جا‌س احترامش واجبه؟! این چه توهمیه که به طور دسته جمعی دچار شدیم؟! من نمی‌فهمم! خوبه هنوز اتفاقی نیفتاده و این قدر دچار وهم ِ «میتی کومان » بودن شدیم! به کدوم تاج افتخار می‌نازی تاواریش که این طور در میاری می‌گی مراقب باش با کی داری حرف می‌زنی و تهدید می‌کنی؟! کو حرکت درخشانی که به خاطرش من باید به ساحت حضرات وارد نشم؟! با چه اهرمی داری منو از پای تخت می‌رونی؟! فرهنگ نامه‌ای که یه ساله گیره؟ سطح بالای ترجمه‌های اخبار سایت ( تو همه‌ش تقریبن غلط هست) ! کیفیت فنی سایت ( که سرعتش تو حیات خلوته) ؟ من مگه که توهینی به حضرات کردم که همچو حرفی میخ می‌کنید به آدم؟! اصلن سخت نیست شکمی حرف زدن و از بالا نگاه کردن به دیگران( دیدی که! من تو همین چند خط از بالا نگاه کردم!‌اتفاقن خیلی هم ساده تره! ولی من هیچ خوش ندارم! )!
این‌همه حرف مقالات هست! کو یه مقاله‌ی به درد بخور هری پاتری؟! جناب مدیر محترم مگه گله نمی‌کردی که من تو پاترو پدیا نیسنم و مقاله هم نمی‌دم و فقط ایراد می‌گیرم؟ مگه نگفتی که من مدیونم به جادوگران و اگه جادوگران نبود کسی منو نمی‌شناخت( نگاه کنید به مساحت توهم آدم‌ها! آخه مگه شما اصلن منو می‌شناسی؟! ) !
اوکی! مگه من خیلی دوستانه به شما دو تا مقاله نشون ندادم که بری بخونی و ( تو فضای رفاقتی) اگه خوشت اومد برداری برای سایت؟! مگه نگفتم اگه حال می‌کنی می‌تونم یه کمکی باز بکنم تو پاترو پدیا بهوتون! این قدر بخش مقالات مهمه که حتا نرفتی ببینی چیه اونا! در صورتی که فلان کس که آدم سرشناسی هم هست لابد پی اون مقاله‌س برای یه بررسی هری پاتری تو فلان جای تهران و من رو حساب رفاقت پاسش دادم به جادوگران!
حالا هی راجع به اهمیت بخض دخرشان مقالات سایت بگو! اتفاقن یادمه تو یه حرفی با علی خان نیلی عزیز داکیومنت جادوگران رو با کلمه‌ی افتضاح خطاب قرار داد! بعد حالا شما‌ها با تکیه به این داکیومنت دری وری بار من می‌کنی؟!
این حرفا کدومه؟! این سفسطه ها کدومه آخه؟! تا جایی که من دیدم این بخش مهم مقالات هنوز یه دونه بیوگرافی فارسی از رولینگ نداره ( شاید جدیدن اضافه شده باشه)!
بعدن این شعار ها چیه؟! «دوستان بدونن دارن با کی صحبت می‌کنن!» دارم با کی صحبت می‌کنم؟! حضرت اعلا؟! بی خیال بابا پویان جان! هم من تو رو میشناسم هم تو منو! این تاقچه بالا ها جلوی کاربرهای جادوگران فایده نداره رفیق!

نقل قول:
-در مورد اینکه چرا پستای کسی پاک شده و چرا مال کس دیگه ای پاک نشده.......طرز تشخیص این موارد فقط با ناظران و مدیران سایته


با ناظره؟! بازم فیلم!؟ بازم نقاب؟! آخه رفیق من من هنوز یادم نرفته که! کریچر عزیز هم لابد یادشه که من این‌جا ناظر هم بودم و برای پاک کردن «یک» پست( دقت کنید: یک پست) فقط به دادگاه لاهه جواب ندادم! بقایاش هنوز تو همین تاپیک هست. اون وقت یه‌هو دوستان یادشون افتاده که قضیه در دست ناظره! تصمصیم رو ناظر می‌گیره! احترامش واجبه! لابد وقتی من به عنوان ناظر روزی ۸۰ تا پیام شخصی ِ دری‌وری و تهدید می‌گرفتم زیاد احترامه واجبب نشده بوده! یه‌هو ولی همه یادشون افتاده که احترام واجبه! مثه اون قضیه‌ی تالار خصوصی که همه اول اه اه کردن بعد یهو یادشون افتاد که نه چیز خوبیه! مثه قضیه‌ی امتیاز دادن به پست‌ها، که وقتی من مطرح کردم همین رفیق نازنینمون دقیقن با کلمه‌ی « قرتی بازی» خطاب قرارش داد....
بگذریم از این حرفا! خسته شدم بس که تکرارشون کردم!

حرف اینکه اگر قراره پرستیژ رو جلو کاربر سایت حفظ بکنید، این مغالطه‌ها رو رو یکی دیگه پیاده کنید نه من! چون من نه آدم مبادی آدابی هستم و نه اینکه چیز‌ها به همین راحتی یادم می‌ره! هر چند اهمیت‌شون رو از دست می دن برام ...

.....

خلاصه اصلن مایل نبودم که سطح گفتگو تا این حد بیاد پایین ولی مثه همیشه تو جادوگران این ناگزیره که آدم از نردبون‌ش بیاد پایین و عربده بکشه تا بتونه حرفش رو بزنه.
همون‌طور که حرفش رفت شناسه‌ی من رو از ایفای نقش ساقط کنید لطفن! این هم لابد آخرین در خواست یک کاربر عادی!



Re: نحوه برخورد،فکر کردی کی هستی!؟
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۵
#10
نقل قول:
با عرض معذرت چند قسمت توسط ناظر سانسور شد


این چیه الان؟! آیه‌ی شماره‌ی 18457 از شاه‌کار‌های رول پلیینگ جادوگران؟!
یکی اول ناظر رو به من معرفی کنه! این رفیقمون کیه؟! چی می‌گه؟ از کجا صحبت می‌کنه؟! قضیه چیه؟

آخه سانسور کردن هم سواد می‌خواد! نمی‌شه که با شهادت ‌نامه‌ی چهارم ابتدایی سانسور کرد که! اون‌وقت می‌شه یک همچو چیزی که الان هست! پست من رو تو جادوگر تی وی به بدترین شکل سانسور کرده ناظر قضیه!
یعنی خیلی بامزه‌ست دیگه! یک تکه‌هایی رو سانسور کرده که از نظر اخلاقی!!!(ای خدو به اخلاق) کم‌تر از خیلی جاهای دیگه مشکل داشته. لابد ولی خب اون جاهای دیگه سخت بوده و ناظر نازنین هم در سطح همون شهادت‌نامه‌ای که گفتم؛ پس متوجه باقیش نشده!. بعد جمله‌ها همین جور نیمه کاره مونده، نصفه و تیکه پاره، یه جاهایی سانسور شده منتها قسمت‌های مربوط به اون هنوز هست، نمی‌دونم پرارگراف بندی پست رفته تو دیوارو و و ... پسته خلاصه شده سر ِ جن! پاره پاره!

این سانسورچی بودن عادیه؟! خب برای من یکی که عادی نیست و هیچ نمی‌تونم تحمل‌ش کنم. ترجیح می‌دم پسته پاک شه تا اینکه یه بابایی بپره روش و هر کاری حال کرد باهاش بکنه و هر بلایی که به نظرش اخلاقی و خوب رسید سرش بیاره! کاش ناظر پست رو پاک می‌کرد تا اون‌وقت یک جور دیگه با هم حرف می‌زدیم.

اگه در این حد بچه بازیه قضیه که «هر کسی» با دمپایی ابری و پیژامه می‌تونه بپره وسط و آدم رو قیچی کنه، پس دیگه این شعار‌های کامیونیتی و نمی‌دونم فروم ماله همه‌س و این جفنگیات چیه؟! اگه بچه بازی نیست پس این چه طرز برخورد با کاربره؟! ملاک چیه برای انتخاب آدمی که می‌تونه قیچی دستش بگیره و فروم رو هدایت بکنه؟!

البته بار اول نیست. من چهار ماه این‌جا عضو فعال بودم و تو اون مدت این‌قدر بچه‌بازی و زیر‌اب زنی این طور حرکت‌های مزخرف دیدم که چشمم پره. منتها خب فکر کردم با خودم که : که چی؟! گرفتم اینکه یه عده‌ای چهار ماه وقت گذاشتن و موفق شدن! این وسط من ضرر می‌کنم؟! به گمونم از رفتن یه نفر مثه من یا امپراطور کبیر تاریکی یا نارسیسا یا حتا مملی این جادوگرانه که ضرر می‌کنه. خب بکنه!
اما این‌بار قضیه فرق داره! چون این چیزی که الان توی دیتابیس سایت به عنوان یه پست به اسم من مونده فحشه به من! این دیگه ماله من نیست! یک سوپ ِ افتضاحیه که عمرن دست پخت من نیست. این جزو کارنامه‌ی منه و من خوش ندارم یکی با لنگ حموم و پر و پاچه‌ی خیس رو کارنامه‌م راه بره و خیسش کنه!


خلاصه این‌که من از رفقای خودم که بر حسب اتفاق مدیر هم هستند تقاضا دارم که یا لطف بکنن و پست من به حالت اول برگرده یا اگه حرکت ناظر در راستای قوانین سایته، پست من پاک بشه. پستم هم پاک شد خوشحال می‌شم از ایفای نقش برداشته بشم که یه وقت باز هوس نکنم – مثه این دو سه تا پست اخیر – یه حالی به رول جادوگران بدم.

تصدقتون!

....

پ.ن : من این‌جا از طرف رفیق جیگرم فرهاد هم اعتراض می‌کنم به پاک شدن پست‌ش تو ماجراهای مرموز هاگوارتز ( گمونم قضیه ماله ند ماه یشه منتها رفیق من انگر منجمینت کرد و اعتراض نکرد! حالا من می‌کنم)!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.