هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
#1
نام و نام عشق!: دادلی دورسلی - مامان پتونیا جونم و بابا ورنون جیگرم!

میزان تحصیلات: صنایع مشت زنی، اخذ مدرک از مدرسه مشت زنی شهید پریویت درایوی!


سابقه فعالیت در رشته های هنری: در سال 1890 زمانی که ده سالم بود ، سگ عمه مارج رو کشتم و جوری وانمود کردم که انگار هری کشتتش:
--کلوز آپ از چهره عمه مارج--
عمه مارج : فـــیــــــنــــــگ!!(فکر کنم اسم سگش بود!)
من: عمه ، عمه جونم کار خود هری پاتر بود ، خودم با چشمای خودم دیدم! به جان خود هری راست میگم ، میدونی که چقدر دوستش دارم!
عمه: جون من ؟
من: جون تو:barareh:
مامان پتونیای جیگر: راست میگه عمه مارج ، این فرشته کوچولوی من دادرز گلم هیچ وقت دروغ نمیگه!
عمه مارج: پس من میکشمش!


در چه زمینه ای از بازیگری استعداد بیشتری دارید؟
بازی در نقش اون آدم بده تو فیلم "رام و شام"
بازی در نقش اون یکی آدم بده تو فیلم " میتی کومان"
بازی در نقش خاله فرشته تو فیلم" او یک فرشته کوچولو بود(به قول مامان پتونیام)"
بازی در نقش اون آقائه که دشمن "ماتریکس" بود!!!


_______________________________________________

1-بزرگترین بازیگر تاریخ کیست؟


جد بزرگوار من «هاشم دورسلی» که یک ماگل ایرانی بود ، و همه عالم و آدم میگن که من خیلی بهش رفتم ، در نتیجه من بهترین بازیگر دنیام ، ضمنا یادتون نره بزرگترین مشت زن هم هستم



2-اصطلاح بازی زیر پوستی به چه معنا است؟


یه بار داشتم تو فیلم "مصاحبه با چهره های ماندگار" بازی میکردم ، حالم گرفته بود و این حرفا چون که مریض بودم و مامان پتونیام گیر داده بود بریم دکتر آمپول بزنیم ولی من راضی نمی شدم ، خلاصه یه سکانس داشتیم فیلم میگرفتیم که من دولا شدم وسط خیابون و دارم یه نون از رو زمین بر میدارم و میزارم رو طاقچه که بعد گزارشگر بیاد با ما مصاحبه کنه!!!! خلاصه تا اومدیم دولا شیم نون رو از رو زمین ورداریم یهو یکی اومد از پشت به ما حمله کرد ، ما هم تعجب ورمون داشت و داد زدیم:
«بابا اینجا لندنه یا قزوین؟؟»
بعد یارو که پشتم بود گفت:
«نترس پسرم اینجا لندنه و منم دکتر آمپول زن !! اگه بچه خوبی باشی قول میدم آمپولت رو
زیر پوستی بزنم




3-این جمله از کیست:”بودن یا نبودن مسئله این است”

یه بار ما داشتیم تو یه فیلم بازی می کردیم بعد یکی اومد به ما گفت : «هوووو مرتیکه خر ، تو مگه بازیگری؟» گفتم : «به تو چه؟» گفت: «مگه نمیدونی؟ سوالای شب اول قبر لو رفته و یکی از سوال ها همینه!! بودن یا نبودن مسئله این است(خر)»!




4-بازیگر کیست/چیست؟

نشد دیگه ، قرار نداشتیم سوال سخت بپرسی ، ولی حالا خودمونیم! این سوال تو کنکور اومده؟ اگه اومده بگو بریم جوابشو پیدا کنیم!




5-برترین صحنه تاریخ سینمای مشنگ ها از نگاه شما:

«خاک بر سرت!» ، «با منی!؟»




6-بزرگترین کارگردان تاریخ سینما:

وبمستر این سایت فکر کنم باشه ، نیست ؟



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵
#2
این پست با توجه به پست قبلیم توی پیام امروز زده شده.

هوا تاریک بود.با وجود این که هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود، در آن جنگل،باغ یا هر چیز دیگری که می‌توان اسمش را گذاشت شب به نظر می رسید.از ترس خودش را خیس کرده بود و به شدت می لرزید. هر چه فکر میکرد نمی فهمید چطور و چگونه به این جنگل راه یافته است، آخر انگاه همین چند لحظه پیش بود که با دوستانش در هاگوارتز به هاگزمید آمده بودند، به هر حال چاره ای جز راه رفتن و امید این که شاید به خانه ای برسد که بتواند شب را درونش به صبح برساند،به فکرش خطور نمی کرد.راه می رفت و راه میرفت اما به جایی نمیرسید، به یاد کتاب جایی میان هیچ جا نوشته ساموئل اسکاین افتاد، شاید مثل شخصیت آن کتاب می رفت و می رفت و می رفت اما به جایی نمیرسید ، شاید هم دور سر خود میچرخید. به هر حال چاره ای نبود جز راه رفتن. و او میرفت و میرفت و میرفت و رفت تا که خسته شد و شلوارش را بالا کشید و روی زمین نشست، روی زمینی که طراوت خاصی داشت و همین طراوت نیز باعث شد کمی آرامش به او دست دهد. چشمانش را بست و پلک هایش را روی هم فشار داد ، شاید که کمی خستگی یا خواب آلودگی اش بر طرف شود. چشمانش را باز کرد و در کمال تعجب نور ضعیفی به چشمانش خورد که از میان شاخ و برگ درختان به زحمت راه باز کرده بود.
دادلی از جا بلند شد و به سمت نور دوید میدوید و میدوید تا این که پایش به چیزی گرفت و محکم به روی چشمن ها مرطوب افتاد. احساس درد شدیدی از جانت زانو به مغز او منتقل میشد و دوباره از مغز ، به زانویش. با وجود این، سعی کرد درد را فراموش کند و راهش را پیش بگیرد. همچنان میدوید و میدوید تا این که به فاصله 20 متری خانه رسید، اکنون میتوانست نوشته ی روی در خانه را بخواند:«خانه شماره 4 هاگزمید». محو تماشای خانه شده بود که دوباره به زمین افتاد، پایش به ریشه یکی از درختان اطراف گیر کرده بود. دوباره بلند شد اما اثری از خانه شماره 4 هاگزمید نبود.
دادلی نگاهی به اطراف کرد اما باز هم اثری از خانه نبود.
دادلی ناامیدانه روی زمین نشست و به آسمان نگاه کرد. اکنون فهمید خیسی که احساس میکند از زمین نیست ، بلکه از شلوارش است که چندی پیش از فرط ترس خیس کرده بود.دادلی در حالی که نهایت سعی اش را میکرد تا چشمانش را باز نگه دارد دوباره نگاهی به اطراف کرد و این بار نیز نور دیگری دید که قوی تر از نور سراب قبلی بود.
دادلی ایستاد و شروع به دویدن سمت نور خانه کرد. این بار مطمئن بود که سراب نمی بینید و خانه ای واقعی در کار است.
کمی که نزدیک تر شد از دور نوشته روی در خانه را خواند : «خانه شما 7 هاگزمید.» دادلی باورش نمی شد نجات یافته است چشمانش را بست و دوباره باز کرد تا مظمئن شود سراب نمی بیند، اما وقتی چشمانش را باز کرد...
جای خانه را درختانی کج و معوج پر کرده بودند.
دادلی با ناامیدی تمام رو زمین نشست و شروع به گریه کرد تا این که خوابش برد.
با افتادن پرتو نور روی چشمانش از خواب برخواست. گوشه ای روی زمین ، پشت یک دکه روزنامه فروشی در وسط دهکده هاگزمید خود را یافت. از تعجب داشت شاخ در می آورد. بلند شد و ایستاد و خاک های شلوارش را تکان داد و به راه افتاد تا به میان مردم برود، قطعا کسی بود که فهمیده باشد دادلی گم شده است و به دنبالش آمده باشد... پس همین کار را کرد. اما مسئله مهم تر چیز دیگری بود.
دادلی در فکر این بود که سرّ خانه های هاگزمید چیست...

ویرایش ناظر:دوست عزیز دادلی.اول از همه به دهکده هاگزمید خوش اومدی.نمایشنامه خوبی نوشته بودی اما ای کاش به جای دیگه ربطش نمیدادی چون امکانش وجود داره که خیلی از دوستان نتونن موضوع دیگه رو مطالعه کنن و این از ارزش پست کم میکنه.موفق باشی...ناظر(جانسون)


ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۹ ۱۷:۴۴:۰۷


Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵
#3
دادلی دورسلی مفقود الاثر شد.
دقایقی پیش مدیریت و پرسنل مدرسه سحر و و جادوی هاگوارتز گزارش دادند دادلی دورسلی فرزند ورنون هنگامی که دیروز به اتفاق سایر دانش آموزان هاگوارتز به هاگزمید رفته بود،گم شد و هیچ کس هم از وی خبری ندارد.مدیریت هاگوارتز آلبوس دامبلدور شادمانی خود را از این واقعه ابراز کرد و افزود: «دادلی دانش آموز بدرد نخورد و مفت خور و بی خاصیت و ...ای بود که به درد ما نمی خورد،پس همون بهتر که گم شد! و من بسیار نگرانم از این که اگر پیدا شود...»
هم اکنون کلیه کاراگاهان وزارت سحر و جادو به دنبال دادلی دورسلی هستند. آنها اظهار دارند: «بابا پدرمون در آمد ، هیچ جا نیست که نیست! ما همه ی شهر را گشتیم ولی اثری از او نیست واقعا عجیبه که فردی به گندگی دادلی گم شود!»


نظر کارشناس پیام امروز در این باره چیست؟
«والا چی بگم؟ خیلی عجیبه و تا حالا سابقه نداشته کسی به این شدت گم بشه ، اونم کجا؟ توی هاگزمید آخه کدوم خری تو هاگزمید گم میشه که این شد؟ هان؟ نه یکی به من بفهمونه مگه میشه کسی تو هاگزمید گم بشه!»


نظر کارشناس دوم پیام امروز چیست؟
«من کاملا با کارشناس اول پیام امروز موافقم و باید بگم که ایشون استاد من هستند و من دربارشون هیچم»


نظر کارشناس سوم پیام امروز هم این است:
«بله؟ شما اول باید نظر منو میخواستید! من با شما ها قهرم! یعنی ارزش من از اون دو تا کارشناس نفهم کم تره؟ »

منتظر شماره بعدی پیام امروز باشید!



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵
#4
دادلی در حالی که هنوز رو سر ملت بسته شده به صندلی:
ای خائن های وطن فروش ، من ننه پتونیام رو میخوام
سرژ در حالی که موها و ریش پرفسوریش خیس شده از اشک های دادرز غر غر کنان میگه:
دهنتو ببند دیگه ، همین که نشستی رو سر ما بسه ، دیگه نمیخواد مارو خیسمون کنی.
دادلی: مــــــامـــان!!
و غش میکنه و با حالتی معصومانه مثل بچه ها رو سر تانکیان به خواب میره.
پسرا: این چرا همچین شد؟
دو ثانیه بعد چون کسی جواب نداد خودشون جواب خودشون رو دادن:
خب شد دیگه
چند دقیقه بعد
پیتر در خالی که چشماش گرد شده و داره از حدقه در میاد فریاد میزنه: ارباب!!!
و درست مثل دادرز بیهوش میره!

و به این ترتیب همه پسر ها به تریتپ( بجز سرژ) به حالت اغما در میان!

سرژ: بابا اینا دیگه کی ان؟
سرژ این رو میگه مثل بقیه پسر ها به حالت اغما در میاد.

چند ساعت بعد صدای رخ رخ و جیغ و جیغ کشی به گوش میرسه و احتمال میره که چند ساحره در حال عبور و مرورند.

در باز میشه و سه ساحره در آستانه در به چشم میخورند.
اریکا: هلن ! اینا چرا اینجوری شدن؟
هلن: نیی دونم!
هانا: چرا بسته قرص خالیه؟
هلن : نیی دونم
اریکا:خاک بر سرت! همه قرص هارو به خوردشون دادی؟
هلن : خب آره
هانا و اریکار : واقعا خاک بر سرت !!!


ویرایش شده توسط دادلی دورسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۸ ۱۵:۵۷:۵۱


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵
#5
سلام. می خواستم بدونم چطور میشه از مدیر سایت خواست تا در مقالات سایت بخشی مثل: کی به کیه ؟ یا شخصیت های اصلی به وجود بیاره؟ راستیتش دارم یک بخشی از مقالات سایت www.hp-lexicon.org را ترجمه میکنم ، چون موضوعشون یکی هست بهتره توی یک بخش جدید قرار بگیره، البته هنوز کامل نیست اما به زودی و بعد از امتحانات تکمیل میشه و آماده میشه ، میخواستم بدونم بعد از کامل شدنش باید چطور از یک مدیر بخوام که چنین بخشی رو بوجود بیاره برای این سری مقالات. این رو اگه بگید ممنون میشم.
یک مورد کوچک هم دیدم ، گفتم حالا که دارم پست میزنم ذکر کنم:
درگالری ، یکی از عکس های دادلی دوبار توی سایت قرار گرفته و با دو آدرس:
http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/displayimage.php?pid=6618
و

http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/displayimage.php?pid=3090

بد نیست اگه وقت کردین یکیش رو حذف کنید.


ویرایش شده توسط دادلی دورسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۷ ۱۸:۵۹:۳۸


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵
#6
سعی کردم شبیه به بقیه بنویسم.
اولین پستم به این شکل است.
اگه بده ببخشید.

دادلی که داشته میرفته رو تختش دراز بکشه صدای "اووم اووم بپـ پـ ا ... او اوووم" میشنوه و بر میگرده به سمت چپش نگاه میکنه.
دادلی با منظره ای رو به رو میشه که به عمرش ندیده :
" پنج تا پسر رو یک صندلی بسته شدن به هم!!"

دادلی: این الان یعنی چی!؟

دادلی احساس میکنه که یک موجود زنده ای داره پشتش نفس میکشه و از طرفی پسر ها هم هی اشاره به رو رو شون ( پشت سر دادلی ) میکنن.

دادلی بر میگرده که ببینه چی شده اینا اینطوری میکنن...

دنگ ... دیش:
یه پتیل میخوره تو سرش

چند دقیقه بعد!

دادلی احساس میکنه که در حاله ای از مه هست و همه جا رو مه آلود میبینه و در عین حال رو سر هفت- هشت هم نفر نشسته.

دادلی تازه میفهمه کجاس :
" بسته شده به همون صندلی و چون جا کم بوده دخترا نشوندنش رو سر و کله پسر های دیگه"


هانا آبوت: این خائن هم داشته کارای پشت پرده ای رو انجام میداده ... من این چیزها رو می فهمم!


اريكا: دقیقا !

هانا آبوت: زود باش اعتراف کن چه نقشی رو انجام دادی ! زود باش!

دادلی: بابا شما جادو گرا همتون دیوونه اید ولم کنید برم خونه خودمون ... من مامان پتونیام رو میخوام ... من بابا ورنونم رو میخوام

اريكا: فکر کنم خیلی محکم زدی پاک دیوونه شده! شاید هم قرص اکس خورده!


هانا آبوت: مهم نیست! به موقش اعتراف میکنه!


ویرایش شده توسط دادلی دورسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۷ ۱۷:۰۴:۱۰
ویرایش شده توسط دادلی دورسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۷ ۱۸:۲۴:۲۳


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵
#7
نام: دادلی ، ملقب به دادی

نام خانوادگی: دورسلی

گروه: آخه منو جز هافلپاف جای دیگه راه میدن!!؟

دروس مورد علاقه : تاریخ جادوگری ، دفاع در برابر جادوی سیاه!



Re: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵
#8
خب من میخواستم یه توضیحی راجع به شخصیتم و این که چطور به دنیای جادوگران اومد بدم و جایی رو بهتر از اینجا پیدا نکردم،ببخشید منو اگه مثل مطلب های بقیه نیست در اینجا.
---------------
همه چیز از اون شب شروع شد.داشتم از جلوی در اتاق هری پاتر رد میشدم که اتفاقی چشم ام افتاد به یک بسته بیسکویت که در دستان هری بود، یقین پیدا کردم که بیسکویت رو دوستانش براش فرستادند.واقعیتش خیلی وقت بودم که دلم برای خوردن یک بیسکویت یا حتی یک گاز از بیسکویت لک زده بود.
فردای اون روز زمانی که هری برای قدم زدن به بیرون از خونه رفته بود رفتم توی اتاقش و بعد از کمی جست و جو کردن بسته ی بیسکویت رو پیدا کردم و اونو تا ته خوردن، خواستم برگردم توی اتاقم و کمی با کامپیوترم بازی کنم که فکری به سرم زد ، تصمیم گرفتم برم و توی چمدون هری پاتر قایم بشم و زمانی که اومد توی اتاق بپرم بیرون و اونو بترسم و این سوژه ای باشه برای خندیدن و مسخره کردنش.
تکان هایی رو احساس کردم ، چشم هام رو باز کردم و خودم رو توی جایی تاریک دیدم،خوابم برده بود ، اولش کمی ترسیدم اما سریعا یادم افتاد که توی چمدون هری پاتر قایم شده بودم.احساس عجیبی داشتم انگار زمان زیادی بود که خوابم برده بود. به خاطر همین بود که زیپ چمدون رو آهسته باز کردم و سرم رو از چمدون بیرون اوردم. مو به تنم سیخ شد. توی قطار بودم و به احتمال 99% داشتم به مدرسه جادویی هری میرفتم!! کمی به اطراف نگاه کردم، شک ام به یقین تبدیل شد و نود و نه درصد ،صد در صد شد. اون پسر مو نارنجی رو دیدم که دو سال پیش به خونه‌ی ما اومده بود تا هری را ببره.
قلبم ایستاده بود و بدنم یخ کرده بود. نمی دانستم چطور همراه هری به اینجا آمده بودم اما میترسیدم چیزی بگویم و اعلام کنم پس چشمهایم را بستم و سعی کردم حرکتی نکنم که باعث لو رفتنم بشه.
صدای هری را شنیدم.
«خیلی وقت بود که چمدونم رو جمع کرده بودم ، خیلی دیر اومدید واقعا داشتم نگران میشدم»
و صدای شخص دیگری...
«حق با تو ست هری. ماجراهای مفصلی پیش اومد و ما نتونستیم در همون وقتی که تو نامه برات نوشتیم بیایم دنبالت...بعدا برات توضیح میدم.»
قطار ایستاد و بعد از چند دقیقه یکی منو بلند کرد[که احتمالا هری پاتر بود.] و با خودش برد تا جایی که منو گذاشت زمین.آرام و بی سر و صدا زیپ چمدون رو باز کردم و خزیدم و اومدم بیرون، مطمئن شدم که کسی متوجهم نشده است ؛ سپس دویدم و به گوشه ای رفتم، دیدم که هری پاتر و چند نفر دیگر که شامل پسر مو قرمز هم می شد دارند سوار بر کالسکه هایی بدون اسب میشوند. خیلی ترسیده بودم به اطراف نگاه کردم و دیدم آن مرد غول صفتی که چندین سال قبل کاری کرده بود تا من دم در بیارم دارد تعدادی از بچه ها را جمع میکند اما به جایی نمی رسد و نمیتواند همه را جمع و جور کند پس فریاد زد.
«سال اولی ها از این طرف!»
ترجیح دادم به دنبال او برم و سوار قایق بشم و به آن ساختمان عجیب بروم تا این که سوار کالسکه های بی اسب بشوم! پس به دنبال بقیه بچه که به دنبال مرد غول صفت میرفتند راه افتادم.
کمی بعد به داخل ساحتمان رفتیم و با راهنمایی مرد غول صفت وارد سرسرایی بزرگ شدیم که پر از میز های طویل و صندلی های بلند بود. پشت میزی نشستم و بعد از سخنرانی مردی ریش سفید و قد بلند و لاغر اندام [که من میشناختمش و یک بار به خانه ما آمده بود.]شروع به خوردن کردیم، کمی از ترسم بر طرف شده بود البته چندان به آن قضایا ربط نداشت بلکه من هر وقت تا خرخره غذا میخورم آرامشی وصف ناپذیر به من دست میدهد.
سپس به سالن دیگری رفتیم که بر سر بچه ها کلاهی عجیب و غریب و سخنگو میگذاشتند و بعد از لحظاتی کلاه اسمی را فریاد میزد و آن فرد می بایست به دنبال سر گروه آن گروه به جایی میرفت!
نوبت به من رسید، واقعا میترسیدم اما به هر حال باید میرفتم ، مانند همه ی بچه ها!
کلاه را به سرم گذاشتند، از ترس داشتم خودم رو خیس میکردم ، کلاه چیزهایی زمزمه می کرد.
"فرد عجیبی است... اصیل زاده که نیست... شجاع هم که نیست...از هوش کمی هم برخورداره..."
ناگهان فریاد زد:
"هافلپاف"
و من به دنبال بقیه بچه هایی که وقتی این نام را میشنوید میرفتند ، رفتم. سر گروه ما روحی قد بلند و خوش قیافه به نام سدریک دیگوری بود... به دنبالش میرفتیم. ناگهان چشمش به من افتاد و با تعجب پرسید:
«چمدونت کو؟»
به دروغ گفتم:
«توی قطار جا گذاشتم!»
با چشمانی گرد به من نگاه میکرد. سپس گفت:
«خیلی خوب ، صبر کن با هم میریم پیش مدیر گروه ، شاید بتونه کاری برات بکنه!»
بعد از این که سدریک مشکلات یه سری بچه ها رو حل کرد دستش رو گذاشت رو شونه من و من رو با خودش برد تا جلوی دفتری ، سپس بدون من وارد شد و صدا زد:
«پرفسور اسپراوت!...»
صدای جیغ مانند زنی جواب داد:
«الان میام ...سدریک!»
سدریک از اتاق بیرون اومد و با صدای آرومی به من گفت:
«سعی کن خودت رو مظلوم نشون بدی! »
این حالت رو داشتم تا این که زن قد کوتوله چاقی که شباهت زیادی به عمه مارجم داشت اومد بیرون و پرسید :
«چی شده پسرم؟»
سدریک به من اشاره کرد و گفت:
«پرفسور این از بچه های هافلپافه، چمدونش رو توی قطار جا گذاشته، میتونید کمکش کنید؟»
زن جیغ جیقغو که اسمش پرفسور اسپراوت بود بلوزم رو گرفت و کشید تو دفترش و جیغ زد:
«فکر کنم یه چیزایی برات داشته باشم... تو میتونی بری سدریک!»
زن ، من رو توی دفترش برد و خودش نیز شروع کرد به بررسی یک گنجینه بزرگ.
نمیتوانستم چیزی بگویم ... هنوز ترس داشتم.
بعد از مدتی سکوت ، صدایش در آمد:
«خوب خوب خوب. سه دست ردای مشکی ساده – یک کلاه ساده نوک تیز برای فعالیت های روزانه – دو جفت دستکش حفاظتی – ردای مشکی زمستانی مشکی یا نقره ای !... این از لباس هات!»
سپس به سمت کتابخونه اش رفت و شروع به جست و جو کردن ، کرد.
بعد از مدتی مجددا صدایش در آمد:
«خب خب پیدا کردم... یک دونه کتاب طلسمات قانونی نوشته میراندا گاسهاک – تاریخ جادوگری نوشته باتیلدا گاشات – نظریه های جادویی – راهنمای تغییر شکا – یک هزار گل و گیاه جادویی – معجون های جادویی – جانوان شگفت انگیز و زیست گاه آن ها – جادوی سیاه ...پسر خوش شانسی هستی همه چیز هست برات!»
به سمت جعبه ای عجیب و غریب رفت ، چوبدستی اش رو به سمتش گرفت و وردی زیر لب خواند ، در جعبه باز شد و پرفسور سرش رو به درون جعبه برد:
«اگه واقعا شانس بیاری باید این چند قلم هم برات جفت و جور کنم... آهان ... آهان ... ایناهاش یک دونه چوبدستی ، یک پتیل ، تلسکوپ ، ترازوی برنجی ... همین... اوه متاسفم برات بطری شیشه ای نتونستم پیدا کنم ، البته مشکلی نداره میتونم با پرفسور اسنیپ صحبت کنم ، شاید داشته باشه و بتونه بهت بده!»
پرفسور چیزهایی را که برام در نظر گرفته بود توی کیشه ای ریخت و دستم داد و گفت:
«اما یادت باشه آخر سال برشون گردونی ، حسابی هم مواظبشون باش خراب نشن... میتونی بری به خوابگاه!»
مردد بودم بگویم یا نگویم ولی بالاخره زیر لب گفتم:
«مت-ش-کرم... متش-کرم!»
و به سمت خوابگاه هافلپاف برگشتم و مثل بچه های دیگه خوابیدم و سر کلاس ها حضور پیدا کردم ، و دیدم جادوگر بودن هم لذتی دارد و در تمام این مدت ها خودم را از چشم هری دور میکردم که مبادا لو برود من یک ماگلم!.
البته هنوز که هنوزه برای من سوال است که چرا بعد از این همه مدت کسی متوجه نشد من ماگل هستم ! شاید هم واقعا جادوگر باشم!! و خودم خبر ندارم!

=================================
ویراش ناظر : دوست گرامی !
این مطلبی که شما نوشته بودی ، هیچ ربطی به این تاپیک نداشت و موضوعات بدون ارتباط پاک خواهند شد !
پست رو من پاک نمی کنم چون معلومه روش وقت گذاشتی . ولی لطفا دیگه این جوری پست نزنین !
کس دیگری این طوری پست بزنه ، پاک خواهد شد !

ناظر انجمن - ماروولو گانت


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۸ ۱۰:۰۱:۳۴
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۸ ۱۰:۰۳:۳۴


Re: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ شنبه ۶ خرداد ۱۳۸۵
#9
دوچرخه ام کو؟
چه کسی بود صدا زد : ترسو؟؟
نکند هری پاتر بود او؟
شایدم آن شبه سیاه خوفناک عجیب!
نی نی ، هری پاتر در خواب است.
شاید او آن پسر موقرمز باشد.
فرد ویزلی
با آن شلوار لی
و آن شکلات مسمومش
وای چه خوشمزه بود او
ولی حیف که درد پس از آن برد مزاجم را هو!



این شعر را هم ولدمورت درمورد خودش سروده:

من در این تاریکی
فکر یک مرگخوار خائن هستم
که بیاید مورد شکنجه ام قرار گیرد

من در این تاریکی
امتداد ساعد دست همه عالم را
هک شده با آن علامت شوم خودم بنبینم
که همیشه داغ و قرمز بشود!

من در این تاریکی
در گشودم به هورکراکس های قدیم
به سیاهی هایی، که درون قدح دامبلدور تماشا کردید.

من در این تاریکی
یک هورکراکس دیدم
و برای بوته‌ی نارس مرگ، آن را "آندرستن" کردم!

ترم جدید کلاسای سواد آموزی دومبول داره شروع میشه، دیر بجنبی کلاسا پر میشن !
یکم دقتتو بیشتر کن .


ویرایش شده توسط هرپوی کثیف در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۲۱:۵۵:۰۷
ویرایش شده توسط هرپوی کثیف در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۲۲:۱۳:۱۱


Re: ضرر های جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵
#10
زمانی که اون مرتیکه‌ی قول صفت اومد تو خونمون و کاری کرد که من دم در بیارم حالم از هر چی جادوگر و جادوگریه بهم خورد!
یا اون روزی که اون پسره ی مو نارنجی به من اون شکلات رو داد و اون اتفاق برام افتاد!
یا وقتی که اون موجود سیاه به من حمله کرد ! نه!!!
ای خدا چرا هر چی بلاست سر من میاد؟
به درک که جادو وجود داره! به درک که جادوگری فایده داره ! به درک که جادوگر رو آفریدی!
اصلا همش از زمانی شروه شد که ون پسره ی کله شق اومد تو خونه ی ما! همش تقصیر اونه! هنوز وقتی یادم میوفته اون موجودای سیاه به سمت من اومدم چندشم میشه.
از وقتی اون پسر اومد تو خونه ما و با اون کارای عجیبش ما رو بد بخت کرد.
اون از انداختن کیک روی سر مهمونمون ... اون از ماجرای سقوت بابا ورنونم از طبقه دوم خونه!
مغزم کار نمیکنه ! اگه میکرد حساب میکردم اگه اون پسره تو خونه ما نبود من الان کجا بودم. یا چه وضعیتی داشتم.
اصلا آقا جون! خدا!
این پسره رو انداختی تو دامون ما انداختی!
ده خب قربونت برم چرا جادوگرش کردی؟
اون پسره زندگی مارو خراب کرد!
با جادوگر بودنش
حاضرم شرط ببندم نصف بیشتر موهای بابا ورنونم برای جادوگر بودن همین پسره "هری پاتر" سفید شده!
ای خدا این جادو جز ضرر مگه چی داشت که آفریدی؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.