تالار اسلیترین:
صبح یک روز زیبای بهاری ملت اسلی با شنیدن صدای انفجار مهیبی از خواب پریدند.
-باشه بلا...الان پا میشم ظرفا رو میشورم...
بلاتریکس تختخواب بلیز را به همراه بلیز به سوی رودولف پرتاب کرد.
-بابا پا شو ببینم.کدوم ظرفا؟تالار منفجر شد اینا هنوز خوابن.
ایگورفورا از تختخواب خارج شد.
-چی شد؟کی منفجر شد؟تالار من؟کی کرد؟
ملت اسلی به دنبال بلا برای یافتن منبع صدا از خوابگاه خارج شدند.
جولیا...تو کله سحر داری اینجا چیکار میکنی؟اون صدای چی بود؟
جولیا با ترس و لرز از پشت میز خارج شد.
-خوب..من من...چیزه...فقط میخواستم حالش خوب بشه.من نمیدونم چش شده..باور کنین من کاری نکردم.
اشکهای جاری شده اجازه ادامه دادن را به او نداد.
بلاتریکس در نهایت خشانت مشغول آرام کردن جولیا شد.
-اون میزو بکشین کنار ببینم چه خبره.موضوع چیه؟
ملت اسلی چوب به دست به میز خیره شدند.
-بابا یکی میزو بکشه کنار.
بلیز با تردید چوب دستیش را به سمت میز گرفت.
-لوموس
-ای خاک....من چی بگم به شما بعد از این همه سال همینو یاد گرفتین؟ایگور تو بکشش کنار.الان ارباب بیاد آبرومون میره.
ایگور دربرابر چشمان دهها اسلیترینی به کنار میز رفت.
-اکسپلی آرمس.
-ای خداااااا..من چی بگم به شما..چقدر خنگین.برو کنار خودم انجامش میدم.
بلا با اعتماد به نفس کامل چوبش را بطرف میز گرفت.
-آلوهمورا
صدای قهقهه اسلی ها با فریاد خشمگین بلاتریکس خاموش شد.
-چیه خوب؟حضور ذهن نداشتم..بگیرین اون سر میزو به روش ماگلی بکشیمش کنار.
بعد از کشیده شدن میز ملت اسلی با منظره عجیبی مواجه شدند.
آنی مونی درحالیکه نصف ساندویچ در دهانش بود زیر میز نشسته بود و مات و مبهوت به مقابلش خیره شده بود.
-ای بابا.این همه زحمت کشیدیم این مونی رو ببینیم؟آنی..آنی جان..پاشو...
آنی مونی حرکت نکرد.گریه جولیا شدیدتر شد.
-اون خشک شده..من خیلی سعی کردم خوبش کنم ولی نشد.داشت اون زیر سحری میخورد.
بلیز با تردید نگاهی به آنی مونی کرد.
-مگه مونی روزه میگیره؟
- نه بابا روزه نمیگیره..فقط سحری میخوره.داشت ساندویچی رو که دیشب از بلا کش رفته بود میخورد.بعد یهو مثل باسیلیسک دیده ها خشکش زد.من هر کاری کردم خوب نشد.
ملت اسلی با نگرانی به چهره خشک شده آنی مونی خیره شدند.