هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶
#1
تالار اسلیترین:

صبح یک روز زیبای بهاری ملت اسلی با شنیدن صدای انفجار مهیبی از خواب پریدند.

-باشه بلا...الان پا میشم ظرفا رو میشورم...
بلاتریکس تختخواب بلیز را به همراه بلیز به سوی رودولف پرتاب کرد.
-بابا پا شو ببینم.کدوم ظرفا؟تالار منفجر شد اینا هنوز خوابن.

ایگورفورا از تختخواب خارج شد.
-چی شد؟کی منفجر شد؟تالار من؟کی کرد؟

ملت اسلی به دنبال بلا برای یافتن منبع صدا از خوابگاه خارج شدند.

جولیا...تو کله سحر داری اینجا چیکار میکنی؟اون صدای چی بود؟
جولیا با ترس و لرز از پشت میز خارج شد.

-خوب..من من...چیزه...فقط میخواستم حالش خوب بشه.من نمیدونم چش شده..باور کنین من کاری نکردم.
اشکهای جاری شده اجازه ادامه دادن را به او نداد.
بلاتریکس در نهایت خشانت مشغول آرام کردن جولیا شد.
-اون میزو بکشین کنار ببینم چه خبره.موضوع چیه؟

ملت اسلی چوب به دست به میز خیره شدند.
-بابا یکی میزو بکشه کنار.
بلیز با تردید چوب دستیش را به سمت میز گرفت.
-لوموس
-ای خاک....من چی بگم به شما بعد از این همه سال همینو یاد گرفتین؟ایگور تو بکشش کنار.الان ارباب بیاد آبرومون میره.


ایگور دربرابر چشمان دهها اسلیترینی به کنار میز رفت.
-اکسپلی آرمس.
-ای خداااااا..من چی بگم به شما..چقدر خنگین.برو کنار خودم انجامش میدم.

بلا با اعتماد به نفس کامل چوبش را بطرف میز گرفت.
-آلوهمورا
صدای قهقهه اسلی ها با فریاد خشمگین بلاتریکس خاموش شد.
-چیه خوب؟حضور ذهن نداشتم..بگیرین اون سر میزو به روش ماگلی بکشیمش کنار.

بعد از کشیده شدن میز ملت اسلی با منظره عجیبی مواجه شدند.
آنی مونی درحالیکه نصف ساندویچ در دهانش بود زیر میز نشسته بود و مات و مبهوت به مقابلش خیره شده بود.

-ای بابا.این همه زحمت کشیدیم این مونی رو ببینیم؟آنی..آنی جان..پاشو...

آنی مونی حرکت نکرد.گریه جولیا شدیدتر شد.
-اون خشک شده..من خیلی سعی کردم خوبش کنم ولی نشد.داشت اون زیر سحری میخورد.
بلیز با تردید نگاهی به آنی مونی کرد.
-مگه مونی روزه میگیره؟

- نه بابا روزه نمیگیره..فقط سحری میخوره.داشت ساندویچی رو که دیشب از بلا کش رفته بود میخورد.بعد یهو مثل باسیلیسک دیده ها خشکش زد.من هر کاری کردم خوب نشد.
ملت اسلی با نگرانی به چهره خشک شده آنی مونی خیره شدند.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#2
پرسی با ترس از جا بلند شد.نمیتوانست دست روس دست بگذارد تا مقامی را که به سختی بدست آورده به آسانی از دست بدهد...

-هیس...سیس...بلا...با توام..بلا...

بلا با عصبانیت به پرسی که از پشت در صدایش میکرد نگاه کرد.
-چیه پرسی؟کار دارم باب.ارباب گفته قبل از هر کاری این پرونده ها رو نابود کنم..ظاهرا سوابق دوران جوانی اربابه.

پرسی همچنان پشت در مخفی شده بود.

-حالا یه لحظه بیا.چیز مهمی پیدا کردم باید نشونت بدم.عکس لرد با یه ساحره اس.میخوام ببینم تو میشناسیش؟

شوک ناشی از شنیدن این جمله باعث شد که پرونده از دست بلا روی زمین بیفتد و عکسهای لرد جوان درحالتهای مختلف روی زمین پخش شد.مرگخواران فورا چشمان خود را بستند و با چشمان بسته مشغول جمع کردن عکسهای فوق سری ارباب شدند.بلا از فرصت استفاده کرد و از اتاق خارج شد.

-چیه؟کو عکس؟
پرسی بلا را به سمت اتاق تاریکی برد.
-برو تو میبینیش.روی میزه.

بلا وارد اتاق شد.و بلافاصله طلسم سفید رنگی از پشت سر به او برخورد کرد و بیهوش شد.پرسی با عجله در اتاق را قفل کرد.

-خوب.این از این..تا یه ساعت به هوش نمیاد.حالا باید ترتیب بقیه رو بدم.کافیه کمی سرگرمشون کنم تا مامورا برسن.

درون اتاق مخصوص پرونده های بایگانی شده مرگخواران با چشمان نیمه بسته همه عکسها را جمع و نابود کردند.
-بلا برو اون کمد رو هم کنترل کن.ممکنه چیزی توش باشه..ارباب که ماشالله هزار ماشاالله کاری نمونده که نکرده باشه.بلا..بلا..کجایی؟
مرگخوراران با کنجکاوی به اطراف نگاه کردند.بلا در عرض دو ثانیه ناپدید شده بود.

-هیس..پیس...رودولف..بیا..من فکر میکنم بدونم بلا کجا رفته...
رودولف به صورت پرسی که از لای در مشخص بود نگاه کرد.
-حالا چرا قایم شدی؟بیا تو خوب.
-نه نمیشه..تو یه لحظه بیا.

رودولف بیچاره از همه جا بیخبر به دنبال پرسی به راه افتادولی اطلاع نداشت که ایگور هم زمزمه های او و پرسی را شنیده و مخفیانه درحال تعقیب آنهاست.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲:۴۷ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#3
حدود یک ساعت از وقتی که ایگور از دروازه خارج شده و به دنیای خود برگشته بود گذشت.
هنوز هیچیک از دوستانش به پیغامی که فرستاده بود جواب نداده بودند.ایگور مطمئن بود اگر به تنهایی به محفل ققنوس برود زندگی خود و آناکین را به خطر خواهد انداخت.از طرفی رفتن به نزد لرد سیاه هم نتیجه ای جز مجازات و مرگ نداشت.ایگور تنها یک راه داشت.کمک خواستن از دیگر مرگخواران.ولی ظاهرا کسی حاضر به کمک به او نبود.ایگور به دوستانش حق میداد.آنها هم از خشم لرد میترسیدند.
ایگور تصمیم خود را گرفت.راه دیگری نداشت.به تنهایی به محفل ققنوس میرفت و کشته میشد.این کشته شدن مسلما از مرگی که به دست لرد سیاه باشد عذاب آورتر نبود.از جا برخواست.آماده رفتن شده بود که صدای خش خش کشیده شدن شنل روی زمین توجهش را به خود جلب کرد.چوب دستیش را آماده کرد.بعد از حوادث وحشتناکی که در چند ساعت گذشته پشت سر گذاشته بود انتظار هر اتفاق و خطری را داشت.

چند هیکل شنل پوش از میان شاخ و برگ درختان نمایان شدند.

-ایگور اون چوب دستی رو بذار کنار.ارباب به اندازه کافی از دستت عصبانیه.بهتره با آسیب رسوندن به مرگخواراش عصبانیترش نکنی.
-اوه...ماندانگاس.این تو هستی؟دیگه داشتم فکر میکردم پیغاممو دریافت نکردین.
پنج مرگخوار با نگرانی به اطراف نگاه میکردند.ناآرامی در چهره تک تک آنها موج میزد.طوری به شاخ و برگ درختان خیره میشدند که گویی هر لحظه انتظار ظاهر شدن لرد سیاه را داشتند.

-ما با اومدن به اینجا جون خودمونو به خطر انداختیم.لرد اگه بفهمه واقعا عصبانی میشه.
ایگور به برگهای زیر پایش خیره شده بود.ظاهرا از اینکه دوستانش را هم درگیر این ماجرا کرده بود احساس شرمندگی میکرد.

-من میدونم.من و آناکین باید مجازات میشدیم.واقعا متاسفم.ولی من تو این مدت کم نمیتونم برم محفل و بیست نفرو با خودم بیارم.اصلا نمیدونم محفل بیست عضو داره یا نه.

فریاد ایوان سکوت جنگل راشکست.
-بیست عضو؟بیست؟تو واقعا فکر میکنی ما پنج نفر میتونیم همینطوری سرمونو بندازیم پایین بریم محفل و بیست نفرو با خودمون بیاریم؟اونا هم هیچ مقاومتی نمیکنن و ما ما میان.نه؟

ایگوربرای اولین بار سرش را بلند کرد و به چشمان ایوان خیره شد.

-خوب.شما حق دارین.کار سختیه.ولی من فکر کردم ما لازم نیست بریم دنبالشون. میتونیم نقشه بکشیم.یه نقشه که اونا رو بکشونه اینجا.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#4
ایگور و آناکین همچنان به سرعت به راه خود ادامه میدادند.هیچیک از آنها قدرت و جرات نگاه کردن به عقب را نداشت.هر دو وجود موجود زنده ای را که در تعقیبشان بود احساس میکردند ولی به هر کجا که نگاه میکردند اثری از آن نمیدیدند.

بالاخره قدرت تحمل ایگور به پایان رسید.نفس نفس زنان روی زمین افتاد.
-من دیگه..نمیتونم..صبر کن...نمیتونم...

آناکین لحظه ای تردید کرد.ولی بعد به سرعت بطرف ایگور برگشت.
-بلند شو..ما برای استراحت فرصت نداریم.خواهش میکنم..سعی کن....داره میرسه..احساسش نمیکنی؟

ایگور با ترس به اطراف نگاه کرد.به وضوح میلرزید.نفس عمیقی کشید و به سختی از جا برخواست و به سختی از تپه ای که در مقابلشان بود بالا رفت.طولی نکشید که به بالای تپه رسیدند.
منظره ای که در مقابلشان بود نور امید را دوباره در دلشان زنده کرد.چند درخت سبز..یک رودخانه خشکیده..و...و قصر بزرگ و باشکوهی که در مقابلشان قرار داشت.
بالاخره رسیده بودند.
ایگور و آناکین امیدوارانه بطرف قصر حرکت کردند و هیولایی را که در تعقیبشان بود موقتا به فراموشی سپردند.

-فکر نمیکردم به این زودی برسیم.مراقب باش.اینجا بیش از حد ساکته.من احساس خطر میکنم.هوا چقدر زود تاریک شد...

ایگور نگاهی به آسمان کرد.حدسش درست بود.هواهنوز تاریک نشده بود.ظاهرا هیولایی که در تعقیبشان بودفراموششان نکرده بود.پرنده غول آسا بالهای بزرگش را باز کرده بود و درست بالای سرشان پرواز میکرد و گهگاهی با چشمان سرخ براقش به دو شکار جدیدش نگاه میکرد.چشمان هیولا شباهت عجیبی به چشمان لرد سیاه داشت.

-آناکین..بدو..میتونیم خودمونو به قصر برسونیم.اون هنوز خیلی با ما فاصله داره.عجله کن.

آناکین سعی کرد بدون توجه به هیولا بطرف قصر بدود.ولی چیزی مانعش شده بود.چیزی پاهایش را گرفته بود.آناکین نگاهی به پشت سرش کرد و با دیدن درخت سرسبزی که چند دقیقه پیش از کنارش گذشته بود فریادی کشید.
درخت شاخه هایش را بیرحمانه به دور پاهای آناکین حلقه کرده بود.
آناکین به هیولا که حالا او را هدف گرفته بود نگاه کرد.راه فراری نداشت.ایگور کاملا از او دور شده بود و هیولا تا چند دقیقه دیگر او را میکشت.ایگور چشمانش را بست و به انتظار مرگی نشست که هر لحظه نزدیکتر میشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۱:۳۶:۱۵

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#5
صدای های های گریه سیبل تمام فضای تالار اسلیترین را پر کرده بود.

-سیبل تو رو خدا بسه..سرسام گرفتم.آخه بگو چی شده؟
سیبل بدون توجه به بلیز به دادو فریادش ادامه داد.
-اوووو..شماها نمیفهمین..شما موجودات فانی..شما انسانهای پست...

بلا درحالیکه سعی میکرد پنبه های بیشتری در گوشش فرو کند:انسانهای پست؟این فکر میکنه خودش چیه؟

آنی مونی که ظاهرا زیاد از سرو صدا ناراحت نشده بود بطرف سیبل رفت.
-آخه سیبل جان.اگه نگی چی شده که نمیتونیم کاری برات بکنیم.کسی اذیتت کرده؟پیشگوییات غلط از آب در اومده؟

فریاد سیبل بلندتر شد.
-ساکت باش.پیشگوییای من هیچوقت غلط از آب در نمیاد.مواظب حرف زدنت باش.
آنی مونی دست از دلداری دادن به سیبل برداشت و به بقیه اسلی ها ملحق شد.

آخه چشه؟اینجوری ادامه بده مریض میشه.

- من فکر میکنم بدونم چشه.
توجه همه بطرف صدایی که از پشت در به گوش میرسید جلب شد.
دراکو درحالیکه بستنی بزرگی در دست داشت وارد تالار شد.

-راستش دیشب سیبل گوی بلورینشو جلوش گذاشته بود و داشت از خودش صداهای عجیب و غریبی در میاورد.درست در لحظه ای که داشت موفق میشد مرگ بلا رو پیشبینی کنه آنی مونی دوان دوان از خوابگاه بیرون اومد و بطرف دستشویی رفت...والبته سرراهش با گوی سیبل برخورد کرد..گوی از روی میز افتاد و تکه تکه شد.

همه با خشم به آنی مونی خیره شدند.
آنی مونی:...م...من....من...خوب چیکار میکردم؟نمیرفتم دستشویی؟من اصلا نفهمیدم چی شد..وقتی برگشتم سیبل بهت زده به زیر میز خیره شده بود..منم فکر کردم خوابش برده.آخه میدونین اون بعضی شبا با چشمای باز میخوابه...

بلا با ضربه جارو موفق به ساکت کردن آنی مونی شد.
-خوب حالا چیکار کنیم؟تا جاییکه من میدونم گوی بلورین سیبل خیلی کمیاب بود و نمیشه مثل اونو پیدا کرد.

بلیز ناگهان از جا پرید.

چرا...یه جایی هست..اونجا حتما پیدا میشه..مغازه بورگین.باید بریم اونجا.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۶
#6
سلام

یه نفر هست که همه جا فعاله...چه در بحثهای هری پاتری چه در رول چه مدرسه و چه گروه خودش.به همه جا میرسه.به نظر من این رنک حقشه.بسه دیگه دلیل بیشتر از اینا میخوایین؟
رای من:ایگور کارکاروف


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#7
بلا که ترجیح میداد بمیرد و این صحنه را نبیند جلوی پرش لرد به بغل ویولت را گرفت.

-نه...شما رو به ریش سالازار قسم میدم..ارباب نه..اون نه..لا اقل سارا اوانز باشه..ویولت نه...

لرد با اشتیاق به ویولت نگاه کرد.
-ولی اون مامان من...مامان ویولت...

بلیز با دیدن جمعی از محفلی ها که به مرگخواران نزدیک میشدند به کمک بلا رفت و لرد را به زحمت وارد چادر مخصوصش کرد.

محفلی ها با چهره های خشمگین به جمع مرگخواران نزدیک شدند.بلا جلوی چادر ایستاد که خدایی نکرده لرد از چادر خارج نشود و آبروی چندین و چند ساله مرگخواران را نبرد.

-چی میخوایین؟

ویولت چوب دستیش را با حالت تهدید آمیزی بطرف بلا گرفت.
-اولا که لارتنمونو پس بدین.خودمون دیدیم که با سرعت زیاد به این طرف اومد.

ایگور جسم مچاله شده نارنجی رنگی را از روی زمین جمع و بطرف ویولت پرتاب کرد.

-دوما ما باید اونو ببینیم...
-کی رو؟
-اونو..همونو دیگه..همون اونو.

بلابه شدت سعی میکرد جلوی لرد را که درحال بیرون آمدن از چادر بود بگیرد.

-آخ...اوخ..فکر کنم منظورشون لرده...شما برای چی میخوایین لردو ببینین؟

-خوب راستش یه مشکلی برای آلبوس پیش....
لاوندر با عجله حرف ویولت را قطع کرد.

-چیزه بابا..میخواییم تولدشو تبریک بگیم..حالا میشه بگین اون کجاست؟
بلیز درحالیکه سعی میکرد محفلیها را از چادر لرد دور نگه دارد:نه نمیشه..ارباب سرگرم بررسی موضوع مهمی هستن.وقت ندارن.

-کروشیو...
بلا با ضربه وحشتناکی به دوردستها پرتاب شد.ظاهرا ضربه مغزی روی تواناییهای جادویی لرد تاثیر چندانی نگذاشته بود.

لرد با اشتیاق بطرف ویولت رفت..ویولت با تعجب و ترس به لردکه هر لحظه نزدیکتر میشد نگاه کرد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۴:۵۴:۴۸

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶
#8
برخلاف انتظار محفلی ها و مرگخواران در جوی دوستانه!!! و صمیمی!!!به تفریحات سالم و ناسالم خود ادامه میدادند.

-بلیز..میگم بیا بریم چند تا ماهی بگیریم...لرد خوشش میاد حتما.
بلیز نگاهی به چوب ماهیگیری ایگور کرد.

-با این؟این دیگه چیه؟مگه تو جادوگر نیستی؟خجالت نمیکشی میخوای با این ماهی بگیری؟حالا این چطوری کار میکنه؟
بلیز ناامیدانه چوب ماهیگیریش را بررسی کرد.

-راستش خودمم هنوز نمیدونم ولی امیدوارم یاد بگیرم.خودم دیدم دامبل داشت ماهی میگرفت.

نیم ساعت بعد


بلیز با سبدی پر از ماهی به جمع مرگخوارن برگشت.

-بلیز؟واقعا همه اینا رو تو خودت گرفتی؟تنهایی؟تو این مدت کم؟ایول...
بلیز با غرور سبد ماهی را روبروی لرد گذاشت.
ناگهان صدای فریاد دامبل از آنسوی علفها به گوش رسید.

-آهااااااااااای...کی ماهیای منو برداشت؟همین الان یه سبد ماهی گرفته بودم؟کی جرات کرد؟

لرد با چشمان سرخ وحشتناکش به بلیز خیره شد..
-ای بوقی..اون همه ماهی بود تو صاف رفتی ماهیای این دامبلو گرفتی؟

بلیز درحالیکه از ترس میلرزید پشت لرد پنهان شد.
-سرورم آخه چیز بود..اونا فرار میکردن.

لرد سبد حاوی ماهی را زیر ردایش مخفی کرد و به دامبل که با چهره ای خشمگین به طرفش می آمد خیره شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۲۳:۰۲:۲۸

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶
#9
بلا چوب دستیش را بطرف نزدیکترین محفلی گرفت.

-آوادا...

لرد فورا چوب دستی بلا را کنار زد.

-چی چیو آوادا..شماها هم عادت کردین ها....صبر کنین.بذارین ببینم چیکار دارن میکنن.
صدای محفلی ها ازپشت دیوار به خوبی شنیده میشد.

-ریموس جان اون خط کشو بده به من.دستت درد نکنه..ببین چه عکسی از آلبوس کشیدم.به به..
-محفلی های شجاع..نه نه..بی باک..نه نه...اینم نشد..محفلیهای شکست ناپذیر...مرگخواران سوسک...آره.این تیتر خوبیه...اسمشو نبر مثل یک موش ترسو....

مرگخواران پشت دیوار از شدت خشم و ترس به خود میلرزیدند.لرد درکمال خونسردی به دیوار تکیه داده بود و آوازی را زیر لب زمزمه میکرد.

-خوب...سارا..این یکی رو هم بفرست برای چاپ..کارمون تموم شد...اینم چاپ بشه میریم.
لرد آوازش راقطع کرد.

-پس قضیه این بود؟منم متوجه شده بودم تیترهای روزنامه درباره محفلیها کمی اغراق آمیزه.بچه ها آماده باشین..محفلیها که رفتن کارمون رو شروع میکنیم.

سارا آخرین کاغذها را از روی میز جمع کرد.با خوشحالی نگاهی به روزنامه هایی که از زیر دستگاه چاپ خارج میشد کرد و لبخندی زد.
لرد با احتیاط نگاهی به اطراف کرد.

-مونتاگ...ببین همشون رفتن؟کسی نمونده باشه؟
آناکین به آرامی از پشت دیوار خارج شد.

-همه چیز امن وامانه ارباب..همشون رفتن.
مرگخواران بدون سرو صدا از پناهگاه خارج شدند.
بلا با عصبانیت یک نسخه از روزنامه جعلی محفل را برداشت.
-مزخرفه..ارباب باید همشونو میکشتیم.
لرد سیاه با خونسردی با یک حرکت کوچک چوب دستی روزنامه ها را غیب کرد.
-نه بلا..خشونت هم جای خودشو داره..ما راه بهتری داریم..مشغول بشین بچه ها.خیلی کار داریم..تیترهای جالبی برای روزنامه فردا باید پیدا کنیم.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۱۹:۲۳:۰۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۱۹:۲۹:۳۰

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶
#10
رودولف بعد از اینکه آنی مونی را مجدادا در فر قرار داد بلیز را بطرف فریزر هدایت کرد.

-نه بابا کی خواست تو رو بپزه؟تو رو به عنوان دسر مخصوص برای ارباب میبرم..حالا مثل بچه آدم برو تو فریزر و منجمد شو.
بلیز ناچارا اطاعت کرد.

دو ساعت بعد...
رودولف سوت زنان بطرف فر رفت و درش را باز کرد.
آنی مونی بادبزن بزرگی در دست گرفته بود و خود را باد میزد.

-اینجا کمی گرمه..میشه بیام بیرون؟
-آنی مونییییییی؟تو چرا هنوز پخته نشدی؟بابا این چه گوشتیه تو داری.الان سه ساعته گذاشتمت تو فر.انگار نه انگار.

صدای بلیز از داخل فریزر به گوش رسید.
-میگم اینجا هم کم کم داره سرد میشه.سرما بخورم همتونو میکشما.

رودولف با شنیدن این صدا متوجه شد که چاره ای جز مرگ ندارد.وقتش تمام شده بود و او حتی نتوانسته بود یکی از سفارشها را حاضر کند.تنها یک راه باقی مانده بود.

-چی؟نیمرو؟برای ارباب؟میکشدت.رژیم غذایی ارباب باید کاملا رعایت بشه.دکتر گفته برای موهاش لازمه.باید یه فکر دیگه بکنیم.چطوره خود جغدو بپزیم؟به نظرتون گوشتش چه طعمی داره؟

رودولف فرصت فکر کردن به طعم گوشت جغد را نداشت..به سرعت خود را به جغددانی رساند و پنج دقیقه بعد با دو جغد چاق و چله برگشت.

نیم ساعت بعد...
لرد گرسنه و تشنه سر میز نشسته بود و در رویاهایش خود را در حال خوردن گوشت آلبوس میدید.

تق تق تق....
-کروشیو....
رودولف همراه با سینی غذا به داخل اتاق پرتاب شد.درست در لحظه آخر موفق شد از افتادن سینی جلوگیری کند.

-ارباب..بفرمایید..این شام امشبتونه.

لرد نگاهی به جغدهای درون سینی کرد.
-مطمئنی این باسیلیسکه؟باسیلیسک منقار داشت؟یا پر؟یا دو تا پا؟
-ارباب این باسیلیسکاجدیدن.من برای تنوع براتون به شکل جغد درستش کردم.

لرد با تردید چنگالش را برداشت.یک تکه از گوشت جغد را خورد و بلافاصله فریادش رودولف را تا مرز سکته پیش برد.
-ارباب..بمیرم الهی..چی شد؟ای وای..این لکه های سرخ چیه رو صورت زیبای شما.خدا مرگم بده...

-چی؟لکه سرخ؟زود یه آینه بده به من.اگه کوچکترین لکه ای روی صورت من باشه همتونو ریز ریز میکنم.
-نه ارباب جان..شوخی کردم..لکه چیه؟هیچی نشد.شما هنوز به همون زیبایی هستین که بودین.باور کنین.


بلاتريكس!اوج خشانت تالار.به نظر من رول ها از اين هم كوتاه تر باشه،بهتر است و به نفع شما هم هست.به جاي يك تاپيك،دو تاپيك ميتونيد شركت كنيد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۱۰:۴۶:۳۰

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.